محمود طوقی: شرحی بر«حدیث بر دار کردن حسنک وزیر»۱
در آمد
عناصر اصلی این داستان تاریخی:
-سلطان ماضی؛محمود غزنوی
-حسنک وزیر:وزیر محمود غزنوی
-امیر مسعود؛پسر بزرگ محمود
-امیر محمد ؛پسر کوچک محمود غزنوی
-فرخزاد بن مسعود؛پسر مسعود غزنوی
-بوسهل زوزنی:رئیس دیوان جنگ امیر مسعود
-خواجه احمد حسن:وزیر مسعودو پیش تر وزیر سلطان محمود
-بونصر مشکان؛صاحب دیوان رسالت
-بیهقی ؛ابوالفضل محمد بیهقی؛دستیار خواجه بو نصر مشکان
-عبدوس؛ معتمد امیر مسعود
-علی رایض؛زندان بان حسنک و از چاکران بو سهل
-احمد جامه دار ؛پیک امیر مسعود
برای فهم بیشتر داستان بردار کردن حسنک لازم است پیشاپیش به چند نکته ما واقف باشیم:
۱-در این زمان خلافت اسلامی دو شقه شده بود؛خلفای فاطمی در مصر و خلفای عباسی در بغدادو هر کدام برای گسترش نفوذ خود تلاش می کردند . مکتب بغداد مسلمانان اسماعیلی را قرمطی می دانست که چیزی همردیف کافر بود و ریختن خون قرمطیان مباح بود .
۲- نفوذ خلافت اسلامی بر غزنویان در حال سست شدن هر چه بیشتر بود با این همه محمود که خلیفه را به چیزی نمی گرفت باز برای داشتن مشروعیت مذهبی خودرا محتاج حمایت خلیفه بغداد می دانست اما با این همه بدش نمی آمد برای همیشه از زیر این نفوذ خلاص شود .
۳-سلطان محمود دو پسر داشت .امیر مسعود و امیر محمد . سلطان و به تبع آن حسنک وزیر تمایلی به جانشینی امیر مسعود نداشتند . و ریشه عداوت مسعود با حسنک به این دوران باز می گشت که مسعود تلاش می کرد نظر سلطان و حسنک را از امیر محمد بگرداند . در همین کشاکش است که حسنک می گوید :اگر تو شاه شدی مرا بر دار کش.
۴- بوسهل زوزنی در زمان مسعود متصدی دیوان عرض بود (وزارت جنگ). بوسهل پس از مرگ محمود از زندان گریخت و خودرا به دامغان نزد مسعود رساند که از ری عازم غزنین بود و چون در گذشته ارادتی به مسعود داشت از نزدیکان و همه کاره او شد
بوسهل اما در زمان پادشاهی محمود، شاعری بود که بر درگاه حسنک می ایستاد تا شعرش را عرضه کند و سکه ای بگیرد در همین دوران است که توسط پرده دار حسنک از در گاه حسنک رانده می شود و کینه حسنک را بدل می گیرد .
۵-احمدِحسن:احمد بن حسن میمندی وزیر سلطان محمود بود .مردی سختگیر بود و از اصول سرپیچی نمی کرد بزرگان دولت محمود از او رنجیدند و در سال ۴۱۵ از کار برکنار و در قلعه کالنجر ؛کشمیر زندانی شد در زمان مسعود از زندان رها شد و در سال ۴۲۲ وزارت یافت .
خواجه احمد چون مغضوب و زندانی شد حسنک به وزارت رسید . در زمان مسعود چون به وزارت باز گشت این بار حسنک زندانی واو در پست وزارت بود.اما در دستگیری و بر دار کشیدن حسنک او نقشی نداشت . خواجه احمد حسن از این فرو مایگی ها بری بود .
۶-محمود غزنوی ملقب به یمین الدوله ،فرزند ارشد سبکتکین بود . در سال ۳۸۷ ه. ق. برادر خود اسماعیل را شکست داد و خود بر تخت نشست.در سال۳۸۹عبدالملک نوح سامانی را شکست دادو بر خراسان مستولی شد . در سال ۳۹۳ خلف بن احمد صفاری را شکست داد و سیستان را ضمیمه قلمرو خویش کرد . در سال ۳۹۶ مولتان سند را تصرف کرد و در سال ۴۰۱ خوارزم را به تصرف در آوردو در سال ۴۲۰ ری و اصفهان را از مجدالدوله دیلمی گرفت و در بهار ۴۲۱ در غزنین به مرض سل در گذشت .
۷-با فوت محمود ،امیر مسعود در همدان بود پس بزرگان دربار محمود امیر محمد را به شاهی برگزیدند که در گوزگانان بود شهری در خراسان قدیم و چون امیر مسعود با سپاه گرانش به بلخ رسید امیر علی حاجب امیر محمد را در قلعه کهتیز تکینآباد زندانی کرد و پادشاهی را به مسعود سپرد .
۸-مسعود پس از زندانی کردن برادر تا سال ۴۳۱سلطنت کرد ودر این سال از طغرل سلجوقی شکست خورد وبه طرف هندوستان رفت و محمد برادر خودرا باخود برد و در سال۴۳۲ در بین راه غلامان شورش کردند و او را کشتند و محمد برادرش را به سلطنت نشاندند امیر محمد نیز در همین سال کشته شد .
۹- خلعت:جامه و زیور و سلاح بود که سلاطین به امرا می داند و کمتر از سه پارچه نبود؛دستار جامه و کمر بند .
۱۰-حسنک:ابوعلی حسن بن میکال مشهور به حسنک.در سال ۴۱۶ پس از عزل احمد بن حسن میمندی سلطان محمود به وزارت رسید . در زمان امیری مسعود دستگیر و در سال ۴۲۵ به دار زده شد .
۱۱-خلیفه؛منظور القادر بالله بیست و پنجمین خلیفه عباسی است
آغاز داستان
امروز که شرحی می نویسم در ذکر بر دارکردن حسنک وزیر از ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه روزگاری بسیارگذشته است و نشانی از روزگار فراخ سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد بن ناصرالدین الله ،اطال الله بقاوه در میان نیست .و از بازیگران آن نمایش عظیم هم کسی در میانه نیست .
خواجه بو سهل زوزنی که بر این ستم جهد بسیار کرد در خاکست به روزگاران بسیار و نشانی از او در میان اوراق تاریخ نیست ، جز نامی و خاطره ای.
در صحیفه روزگار در هر زمانی مردمان بد نهاد در کارند و بر ثقل شرارت چیزی می افزایند ،چون بوسهل زوزنی و او در پاسخ آنچه کرده است گرفتار است و تا جهان به این سیاق باقی است او وامیر مسعود و موجوداتی از این دست بر کرده های خود باید پاسخگو باشند ، یا حسنک و حسنک ها ازآن ها در گذرند که از محالات تاریخ است و یا تاریخ به کرامت بر آن ها ببخشاید و این شدنی نیست الا که کار روزگار به سامان شود و حسنک و حسنک ها ارج خود بینند ودر پیشگاه تاریخ بر جای درست خود نشینند .
هر چند بر صاحب آن قلم و این قلم ازبوسهل ها بدی های بسیار رسیده است اما اسب تاریخ رانباید بدان سو راند که خوانندگان این وجیزه گویند «شرم باید این پیر را که قلم به تعصب و کینه رانده است» .
بوسهل امیری محتشم بود . از فضل و ادب هم بهره ای داشت .اما شرارت و فرو مایگی در نهاد او ریشه داشت .چون دیگر مردمانی از این دست که در هر روزگاری بر حاشیه تاریخ در بدی و شرارت مرکب می رانند ،و کار جهان را در مذاق مردمان نیک نهاد تلخ می کنند.
از ویژگی های او آن بود که مترصد بود تا پادشاهی بر چاکری خشم گیرد و او فرصت می یافت تا شرارت جبّلی خودرا نشان دهد . به میانه میدان می جست و اسب بدی را سخت و بی محابا می راند و آن چاکر را آن می کرد که سزاوار آن نبود و بعد در هر کجا که می نشست به گزافه می گفت :« آنچه بر آن ملعون رفت از جانب من بود . که من گرفتم و بستم و زدم و کشتم ».و پُر واضح بود که عاقلان در این گزافه به ریشخند بنگرند .
بو سهل در کار بو نصر دبیر نیز حیلت ها کرد اما تیرش در هر بار به نشانه ننشست که قضای ایزد عزوجل با بد نهادی او همراه نبود و خواجه بو نصر نیز خود مردی دور اندیش بود و در زمان پادشاه ماضی رضی الله عنه جانب مسعود را همی داشت ،چون به فراست دریافته بود که بعد از محمود سلطان بزرگ، اورنگ پادشاهی در حصه او خواهد بود .
اما حسنک جانب احتیاط را نگاه نداشت و چون دلش با امیر محمد پسر دیگر محمود بودو اورا شایسته تر برای نشستن بر تخت پادشاه بزرگ می دانست پیغام های امیر مسعودرا به چیزی نمی گرفت و به عبدوس معتمد امیر مسعود روزی گفت :«امیرت را بگوی اگر به پادشاهی رسیدی حسنک را بر دار کن . من آنچه می کنم به فرمان خداوند خود می کنم» .
از بخت بد، امیر مسعود بر امیر محمد برادر خود ظفر یافت و پادشاهی از آن او شد .و فرومایگان که در هر عهد و عصری در کنار لاشه قدرت چون کفتار ها فراوانند در کار حسنک سعایت کردند و به مَلک گفتند:« او خواست اگر شما به پادشاهی رسیدید او را بر دار کنید .پس امروز وقت کیفر دادن بد اندیشان است ». و امیر مسعود رضایت داد.
کار چون همیشه بدست بد نهادان نهاده شد و به دستور بوسهل حسنک را از بُست به هرات آوردند . که محل قدرت بوسهل بود .
بوسهل حسنک را به علی رایض سپرد که یکی از چاکران او بود و در بد نهادی شهره آفاق بود .و علی رایض بر حسنک آن کرد که دیگر فرو مایگان با امیران محتشم کنند بدان روزگار که گرفتار آیند .هر چند علی رایض در نهان با نزدیکان می گفت من آنچه با حسنک کردم ده یک از آن بود که بو سهل گفته بود .
و مردمان به بو سهل زبان دراز کردند که« الکاظمین الغیظ و العا فین عن الناس و الله یحب المحسنین ».اما بو سهل و علی رایض از جنس و جنم دیگر بودند و حشمت و شوکت دیگران را تاب نمی آوردند که بوسهل در برابر حسنک قطره آبی برابر رودی بود .
حسنک در هرات به زنجیر بود و بوسهل در بلخ بود در خدمت امیر مسعود تا فرمان گیرد و کار حسنک را تمام کند .
اما امیر مسعود برای کشتن حسنک دنبال بهانه ای می گشت که در چشم خلایق راست آید .
بو سهل به نزد امیر مسعود رفت و گفت: «یافتم» و امیر پرسید ؛«بهانه چه باشد ». بو سهل گفت :«این مرد قرمطی است . چرا که در زمان پادشاه ماضی لوا و خلعت از قرامطه مصر گرفت و خلیفه در همان روزگار به پادشاه بزرگ شرح حال نوشت و از او خواست حسنک را بجرم قرمطی بودن از خود براند و بردار کند» .
اما امیر مسعود خود می دانست که چنین نیست و کینه خلیفه از حسنک آن بود که حسنک در بازگشت از سفر حج به بغداد نرفت و خلیفه را به هیچ گرفت و این داستان برای امیر ماضی روشن بود که برای خلیفه نوشت ؛ما خود انگشت در هر سوراخی می کنیم تا قرمطی بجوئیم .که اشارتش به قرمطی نبودن حسنک بود .
قرامطه پیروان فرقه ای از اسماعیلیه بودندکه توسط حمدان الاشعث معروف به قرمط در سال ۲۸۰ ه.ق. پدید آمدند. قرمطیان محمد ابن اسماعیل را امام هفتم و صاحب الزمان می دانستند.
و بو سهل امیر مسعود را گفت :«مردمان عوام در کار امیر چون و چرا نکنند و چشم بر دهان و زبان امیر دارند . و همیشه از روزگار پیشین همین بوده است وحقیت ماجرا آن باشد که امیر گوید» و امیر مسعودگفت :«آن کنم که تو گویی ».
اما امیر مسعود به این اتهام دل محکم نداشت و دنبال شاهدی می گشت که در میان مردمان ارجی نیکو داشته باشد . پس عبدوس معتمد را به نزد خواجه احمد حسن فرستاد که وزیر او بودو در زمان پدرش رنجش هایی از حسنک داشت و به او گفت :«آنچه حسنک در زمان پادشاهی ماضی به زیان من و به نفع امیر محمد راند تو می دانی و ازآنجا که خدای عز وجل تخت و مُلک را به آسانی به من داد من از گناه حسنک گذشته ام اما دراعتقاد این مرد تو چه می گویی که همه می گویند قرمطی است» .
خواجه ازعبدوس معتمد علت دشمنی بوسهل با حسنک را پرسید و عبدوس از سرای راندن بو سهل گفت توسط پرده دار حسنک در روزگار گذشته و کینه ای که بو سهل از خفت آن روزگار در دل دارد . و خواجه از تعجب گفت ؛سبحان الله.و مرادش آزردگی و کدورتی بود که در تمامی این سال ها در دل بوسهل جا خوش کرده بود .
و اما خواجه حسن به عبدوس معتمد گفت :به امیر مسعود بگو «من از زمانی که در زندان کالنجر بودم با خود سوگند خوردم که اگر از این قلعه جان به سلامت بردم در خون هیچ کس سخنی نگویم .اما در باب آنچه که در آن روزگار د رمورد حسنک در افواه بود بر من حقیقتی معلوم نشد . اما نصحیت از سلطان باز نگیرم که اگر جز این باشد به سلطان خیانت کرده باشم .و آن نریختن خون حسنک است که خون ریختن کاری سهل و ساده نیست» .
عبدوس پیغام خواجه احمد وزیر را به امیر مسعود رساند و امیر مسعود گفت :«به خواجه بگو در مورد حرف هایش اندیشه می کنم» . اما این رویه کار بود و امیر مسعود بدنبال بهانه و بینه ای مردم پسندی می گشت تا کار حسنک را یکسره کند اما نه آن گونه که معلوم شود به کینه و عداوت کرده های حسنک در زمان پادشاه ماضی است .
پس امیر مسعود با بو نصر مشکان که صاحب دیوان رسالت بود مجلسی کرد تا شاید او گواه قرمطی بودن حسنک شود .و بو نصر مشکان از سفر حج گفت و در آمدن حسنک به مدینه و وادی القُری که بر سر راه شام بود و شام تحت سیطره خلفای فاطمی بود وفاطمیان به احترام برای حسنک خلعت مصری فرستادند که او وزیر محتشمی بود و برای فاطمیان نگاه داشت احترام او نگاه داشت احترام سلطان محمود بود . تا به موصل رسید از موصل بخاطر این که باید از بادیه می گذشت تا ببغداد برسد و به دیدار خلیفه برود تغییر مسیر داد . که بادیه می توانست جان انبوهی را به خطر بیندازد . پس به بغداد نرفت وخبر به خلیفه رسید. خلیفه پنداشت امر محمود بوده است پس کینه حسنک بدل گرفت و نامه به انبوه برای محمود فرستاد که حسنک قرمطی است و باید ادب شود . سلطان ماضی از خرفی خلیفه بر آشفت و به خلیفه آن نوشت که باید می نوشت ؛که من به خاطر قدر شما انگشت در هر سوراخی می کنم تا قرمطی بجویم و مرادش قرمطی نبودن حسنک بود .که او را چون برادر خود دوست می داشت .و در آخر خلعت مصری به بغداد فرستاده شد تا بسوزانند و دل خلیفه آرام گیرد .خلیفه خلعت مصری را سوزانداما دلش در مورد حسنک قرار نگرفت تا سلطان بزرگ به سرای باقی رفت .
و تیر امیر مسعود برای تراشیدن شاهد موجه ای دیگر به سنگ خورد .
پس محتشمان را بخواند تا در حضور جمع حسنک تمامی دار و ندار خودرا بنام امیر مسعود کند به قباله و در ازایش وجهی ناچیز ستاند که صورت معامله شرعی باشد .
پس دیگر روز حسنک را بیاوردند در میان سربازان بسیار بی بند و زنجیر . حسنک لباسی به قاعده پوشیده بود جبه ای سیاه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نیشابوری بر سر و مو هایی مرتب در زیر دستار و موزه ای میکائیلی به پا .
والی حرس و علی رایض او را به طارم بردند که پیشاپیش بزرگان در آن جا جمع شده بودند .
خواجه بزرگ احمد وزیر به احترام برخاست . پس همه تبعیت کردند الا بوسهل که نیمه برخاست و خواجه احمد به او گفت :«در همه کارها ناتمامی» . و بوسهل به ناچار تمام قد برخاست .
بعد خواجه احمد از حسنک حالش را جویا شد و پرسید با روزگار چه می کنی ؟.
حسنک خویشتن داری کرد و گفت :«جای شکر است ». و خواجه حسن گفت:«دل شکسته نباید بود که برای مردان چنین احوالی پیش می آید. اما همیشه امید رحمت هم هست» .
بوسهل طاقتش طاق شد و به خواجه حسن گفت:«آیا سزاوار است که با این سگ قرمطی که بزودی به فرمان خلیفه بر دار خواهد شد خواجه این گونه سخن گوید ».؟
خواجه حسن به خشم در بوسهل نگریست و حسنک گفت:«سگ ندانم که کیست . اما اگر مراد منم همه می دانند که خاندان ما از حشمت و نعمت در جهان هیچ کم نداشته اند و تا امروز کارهای بزرگ را رقم زده ام . اما عاقبت آدمی مرگ است . و اگر امروز مرگ من فرارسیده باشد کس نتواند ممانعت کند و دار و جز آن هم مهم نیست .اما راجع به این خواجه که روزگاری برای من شعر می گفت و بر در سرای من می ایستاد تا شعرش را عرضه کند و خود به روزگاری بجرم قرمطی بودن در زندان بود .و امروز مرا سگ قرمطی می نامد حرفی نیست و این تمامی از عجایب روزگار است ».
وبو سهل خواست زبان به زشتی برد که خواجه حسن او را باز داشت و به او گفت: «این مرد پنج و شش ماه است که در دست شماست . از این جا که فارغ شد با او هرچه خواهی بکن . اما در این مجلس ترا حق گستاخی نیست ».
پس محرران قباله ها را تک تک بنام خواندند و نبشتند و حسنک با گرفتن وجهی ناچیز آن ها را بنام امیر مسعود کرد .و رویه کار آن بود که این معامله به طوع و رغبت است اما عاقلان جهان نیک می دانستند که معاملتی در کار نیست . معامله، معامله داغ و درفش و چوبه دار با اسیری در بند است .
چون از گرفتن قباله فارغ شدند حسنک به خواجه حسن گفت :«به روز گار سلطان محمود در باب شما حرف های بیهوده می زدم.که همه خطا بود اما چاره ای در فرمانبرداری نبود . وزارت را هم بعد از شما به زور بمن دادند اما خود بدان رغبتی نداشتم.اما من بر علیه شما کاری نکردم و خویشان شما را در روزگار گرفتاری شما نواختم. با این همه بر هر عقوبتی از جانب سلطان مقرر شود آماده و راضیم. و دست از جان شسته ام .اما نگران خانواده خود هستم. باشد که خواجه به خاطر همه چیز مرا حلال کند ». و بگریست . و خواجه حسن نیز آب در چشم شد . گفت :«از من بحلی و نومید نباید بود که بهبود و گشایش ممکن باشد . و من با خدای خود عهد می کنم که خانواده ترا مواظبت نمایم ».
پس حسنک برخاست .و همه برفتند .
وقتی گزارش این نشست به امیر مسعود رسید امیر مسعود بو سهل را سرزنش کرد که چرا احترام وزیر و مجلس مارا نداشتی . و بوسهل گفت:«وقتی ستمی که در روزگار محمود با شما کرد و به یاد من آمد صفرا بجنبید و دیگر چنین نکنم» . و بوسهل نیک می دانست که این رویه کار است و امیر مسعود از رفتار او بسیار خشنود تر است تا آن چه خواجه حسن با حسنک کرد .
آن شب بو سهل به سرای خواجه حسن رفت تا مبادا خواجه نامه ای به امیر مسعود بنویسد و شفاعت کند . خواجه حسن بر آشفت و گفت:« با آنچه شما و دیگران در حق حسنک کردید نامه نوشتن و درخواست شفاعت حاصلی ندارد و این کار شما بسیار زشت است .»
امیر مسعود وبو سهل برای بر دار کردن حسنک شاهد موجهی نیافتند پس بناچار به این فکر رسیدند که به دروغ دو پیک فراهم کنند که از جانب خلیفه آمده اند و فرمان سنگسار حسنک را به جرم قرمطی بودن با خود آورده اند .
چون همه چیز فراهم شد امیر مسعود برای آن که نشان دهد در این جنایت سهمی ندارد به شکاری سه روزه رفت ، با ندیمان و خاصگان و مطربان . که او مسرور بود به کشتن حسنک و انتقام خودرا از گذشته گرفته بود
پس در کنار مصلای بلخ چوبه داری زدند و بوسهل خود بر کناره ای ایستاده بود و سوارانی در پی حسنک فرستاد.
حسنک را بیاوردند و از بازار عاشقان گذر دادند .که بازاری بلند آوازه بود در بلخ .و از آنجا به مرکز شهر آوردند . در آنجا میکائیل شوهر خواهر ایاز غلام محبوب سلطان ماضی سوار براسب منتظر بود تا حسنک پیدا شود و او را دشنام گوید وبگوید :«خائن و مزدور».
و حسنک در وی ننگریست .که ارزش نگاه کردن و پاسخ دادن را هم نداشت .که در هر روزگاری از این دست موجودات بسیارند که در پی زمین خوردن محتشمی سنگی بر او زنند و با ظلم همراهی کنند تا روزگاری بکار شان آید .
حسنک را به پای چوبه دار آوردند و آن دوپیک دروغین هم بر دو سوی او ایستاده بودند که نشان دهند این کار به فرمان خلیفه است و امیر مسعود دستی در این کار ندارد .و قاریان قرآن می خواندند .
حسنک جامه از تن بیرون کردآن گونه که جلادان می خواستند . تنی چون سیم سفید و رویی چو صد نگار زیبا وهمه خلق به درد گریستند .
پس خُودی آوردند؛کلاهی آهنین و بعمد تنگ تاصورت او آزرده شود .بانگ آمد سر او آسیب نبیند برای آن که به بغداد می رود برای خلیفه . پس به ناچار خُود را عوض کردند و در تمام این مدت حسنک به نجوا با خود چیزی می گفت.
مدتی بعد احمد جامه دار از سوی امیر مسعود آمد و گفت:«سلطان می گوید این آرزوی توست که خواسته بودی که چون ما شاه شویم ترا بر دار کنیم . اما ما بر تو رحمت آوردیم اما فرمان خلیفه چیز دیگریست ». حسنک چیزی نگفت . و احساس شیرینی سراغش آمد و دانست تا این لحظه هنوز امیر مسعود خودرا پیروز این میدان ناجوانمردانه نبرد نمی بیند و احساس می کند خدعه او در دل مردم کارگر نیفتاده و می خواهد در آخرین لحظات این نبرد نابرابر خودرا از زشتی این جنایت مبری کند . و گناه را به گردن خلیفه ؛القادر بالله بیندازد .پس خود به زشتی این کار واقف است .
خُود آوردند فراخ و از او خواستند تا پای چوبه دار بدود که مردم به اعتراض گفتند:« شرم دارید که مردی را برای کشتن به تعجیل می برید» و چیزی نمانده بود که آشوبی بزرگ بر پا شود و سواران سوی مردم تاختند و شورش را خوابانیدند.
و جلاد رسن ها را استوار ببست و آواز داد که او را سنگسار کنید . هیچ کس دست به سنگ نبرد و باز احساس شیرینی سراغ حسنک آمد . نه پیک های دروغین خلیفه ونه گروه قرآن خوانان و نه داغ و درفش گزمگان و نه تبری جویی های مدام امیر مسعود نتوانسته بود مردم را فریب دهد که او قرمطی است .
وهمه مردم زار زار گریستند و حسنک صدای همدلی مردم را به گوش جان شنید و با خود گفت :«نیاموختی امیر مسعود» .
پس مردمان فرو مایه را سیم دادند که سنگ زنند . اما حسنک پیشاپیش با طناب سفت و محکم جلاد بر گردن مرده بود .
بو سهل سر حسنک از تن جدا کرد بدان عنوان که به بغداد فرستد برای خلیفه اما در خانه داشت و هنگام بزم در مستی تمام ،سر را می آورد و نگاه می کرد و شراب می خورد .و با خود و دیگران می گفت :«سر دشمنان چنین باید» .
حسنک هفت سال بر داربماند تا اجازه دادند او را از دار فرود آورند و دفن کنند . اما کس ندانست که سر کجاست و تن کجاست . که همیشه همین گونه بوده است .
حسنک را مادری بود سخت شیر دل . بعد از دو ماه از واقعه خبر دارشد . جزعی نکرد بدان شکل که مادران هنگام مصیبت کنند و گفت:«بزرگا مردا که این پسرم بود . که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان ».و ماتم پسر سخت نیکو داشت .
الف و ثلاث مئه و سبع و تسعون
———————————————————————————————————
۱-گزیده تاریخ بیهقی:به شرح و توضیح نرگس روان پور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر