به نظر ميرسد پرسشي بوده در اين مورد که چرا «شاملو» حاضر به مصاحبهي حضوري نشده و گويا در متن سوال قضاوتي شده بوده در مورد علت اين کار «شاملو».
پاسخ 1. ـ اين حرفها تعبير و تفسير بىهوده است: من موجود تندرستى نيستم، به زحمت راه مىروم و گرفتارىام تازهگى هم ندارد. به خلاف برداشت شما علت آرامى و كندى و خستگىام در حركت، ترديد و عدم اطمينان از برخورد با مسائل به اصطلاح متعارف روزمره هم نبود، هراس كه جاى خود دارد. هركسى به سادهگى مىتواند گرد آنچه احتمال مىدهد درمحيطاش هراس و ترديد و عدم اطمينان به وجود آرد، خطى رسم كند و خلاص.
به اصطلاح: يك نه بگويد و نه ماه آزگار رودل نكشد! مصاحبه زنده حضورى را هم اگر نپذيرفتم دليلاش اين بود كه كارى كاملا بىربط به نظرم آمد: مگر همين كه دو نفر با هم ديدار و بناچار گفتوگو مىكنند جز «مصاحبه حضورى» كار ديگرى انجام مىدهند؟ـ وقتى نيت شخص ضبط گفتوگو روى نوار صوتىست تا بعد بر كاغذ بيايد و همه بخوانند چرا چنين اسم پرتى بهاش بدهيم؟ اما اين كارى كه الان داريم انجام مىدهيم مذاكره جلو چشم ديگران است. در واقع يك جور بازجوئى روى صحنه و در حضور تماشاچيان دادگاه. با اين فرق كه حالا من پرونده را خواندهام و دستكم مىدانم به چه سوآلهائى چه جور جوابهائى بدهم كجاها دروغ سرهم كنم و كجاها سرتان بازى درآرم.
به نظر پرسش در اين رابطه بوده که پروسهي سرايش شعر براي «شاملو» چگونه است. آيا هر گاه اراده کند ميتواند به سرايش شعر بپردازد و يا فرآيندي است که در لحظات خاصي برايش رخ ميدهد که ناخودآگاه متخيلاش فعال ميشود.
پاسخ 2. ـ نه. خوشبختانه شعر اگرچه به موقع مونس و حامى و يار وفادار من است هيچگاه آنطور كه شما تصور كردهايد رام و دستآموز من نيست: حاكم مسلط من است. مرا فقط در خلوت به چنگ مىآورد و هرچه مفيد بداند به من ديكته مىكند. هيچگاه نخواستهام از سر بازش كنم اما هر بار كه كوشيدهام در غياباش چيزى را به نام او جا بزنم بدلعابى و بدركابى نشانام داده زير بار نرفته است. برايش از آفتاب روشنتر است كه عوالم هوشيارى من مطلقا شاعرانه نيست. در نتيجه فقط مواقعى دست به كار مىشود كه مرا صددرصد از خودم غايب و كاملا مطيع اراده و در اختيار خودش ببيند: چشم به دهان و گوش به فرماناش. و بگذاريد رابطهمان را به اين صورت عنوان كنم كه محصول يك جور توافق عميق دوطرفه است. من به او اطمينان كامل دارم و مىدانم مواقعى كه از خود غايبام مسوولانهتر راهام مىبرد.
در اين پرسش گويا اشاره ميشود به اين که گروهي قصد داشتهاند هفتادمين سالروز «شاملو» را جشن بگيرند و مراسم خاصي به اين مناسبت برگزار کنند.
پاسخ 3. ـ همان: بهترين اسماش «افسانه» است!ـ ببينيد دوست عزيز من، بهتر است سرود ياد مستان ندهيم بگذاريم مردم به بدبختىهاشان برسند. اين مردم براى نوار رنگى آويزان كردن و قاليچه به جرز مغازه كوبيدن و چراغ نفتى تو كوچه روشن كردن و دمبك زدن و حاجى فيروز رقصاندن به قدر كافى سوژه ملى و وطنى تو چنته دارند. فقط همين يكى را كم داشتند كه به مناسبت هفتادمين سال ميلاد مبارك بنده مراسم خرس به رقص راه بيندازند.
متن اين پرسش مشخص نيست.
پاسخ 4. ـ شخصا به هيچ دليلى چنين خيالى ندارم.
اين پرسش احتمالا در مورد بارز بودن خشم در شعر «شاملو» و ريشههاي آن است.
پاسخ 5. ـ بله، اينهائى كه نقل كرديد حرفهاى من است: گذراندن كودكىئى سخت بىنشاط جوانىئى بىرحمانه تنها از عمرى كه با مشاهده آن اتفاق نفرتانگيز آغاز شده با مشاهده هزار جور شوربختى و وهن و تحقير ادامه پيدا كرده و معلوم نيست به چه صورت مهوعى به آخر برسد…
اما گيريم واكنش طبيعى من آدمى مىتوانسته همين باشد كه مىگوئيد: يعنى شعر خشم… خب، پس دستكم بفرمائيد ببينيم اين واكنش خشم و مبارزه دستآوردش كجاست، يا به قول يارو گفتنى اين همه كه چريدهايم كو دمبهش؟ـ نكند انسان سرگشته را به بهشت گمشدهاش برگرداندهايم با خيال آسوده دست و بالمان را صفا دادهايم و حالا حق طبيعىمان است كه تارزن و كمانچهكش و سرناچى صدا بزنيم بنشينيم به افتخار خودمان سر فرصت حال كنيم؟ و آن وقت به همين دريادلى، در برابر كلمات «ناهنجار و بىرحم و انعطافناپذير» به مثابه صفات منفى اين جهان غمانگيز، مىتوان كلمات «زيبا و شاعرانه» را به كار برد به صورت دو «مترادف» مثبت به مثابه متضادهاى آن صفات سهگانه؟ـ آيا «شاعرانه»هاى اين كشتارگاه پر گند و بو هميشه معادل «زيبا»ست يا اين هم تلقى تازهئى از شعر دوزخ است؟
از پاسخ «شاملو» چنين برميآيد که در اين پرسش در مورد چگونگي آشنايي وي با مقولهي شعر صحبت شده است.
پاسخ 6. كلمه هميشه براى من مقدس بوده. نه هرگز به چشم بازيچه نگاهاش كردهام نه در دستهايم به شكل «كبوتر و شعر» درآمده است. من شعر را از همان نوروز سال 25 كه در «ناقوس» نيما شناختم به هيأت عقاب ديدهام كه هرگز با واقعيت سرشوخى نداشته هميشه در عين مهربانى رسمى و جدى بوده است. از نه و ده سالهگى مىنوشتم، بله. به ياد نمىآورم چه چيز، اما به ياد دارم كه مزدش در ابتداى كار مطلقا لذتى از آن دست نبود كه كفتربازان محله مىبردند: خشونت كتكى بود كه ناظم بيمار دبستان مىزد و تلخى سرکوفتى بود كه مادرم به تلافى شوربختىاش مىچشاند. صفت آن شعرها نه آنوقت «زيبائى» بود نه بعدها… بارها داستاناش را تكرار كردهام و يقين دارم ديگر همه آن را شنيدهاند. شده است مثل نماز آقاى اقيانوسالعلوم كه از مكتبخانه تا بستر مرگاش در نودسالهگى هميشه همان بود!
در اين پرسش گويا در مورد خاطرات «شاملو» از دوران کودکي و خانوادهاش پرسيده شده است.
پاسخ 7. ـ مادرم زنى بود مثل باقى زنهاى دنيا. به خلاف من كه هرگز بچهئى مثل باقى بچههاى دنيا از آب درنيامدم. به اين معنى كه هيچوقت نتوانستم در دامناش كنج امنى بجويم. خودم را چنان كنار مىكشيدم كه انگار از او بهرهئى ندارم. او بىمهر نبود: من نمىتوانستم آن مهر را كشف كنم. من تو حال و هواى خودم بودم و بيگانه با عوالم همه ديگران. شايد گوشهگير بودم. درست به خاطر نمىآورم. تو خانوادهمان هيچكس اهل هيچچيز نبود جز اين كه همه بچهها مىبايست درس بخوانند اما نه كسى دليل اين حكم را مىگفت نه كسى درس خواندن را معنى مىكرد. و اين درس خواندن چيزى بود بسيار بىمعنىتر از آنچه به ما مىگذشت و اسماش زندهگى بود. دستكم مرا در هيچكدام از بازىهاى رايج به بازى نمىگرفتند. من تنها پسر خانواده بودم.
خواهرها كه چون مدام قاتى همبازىهاشان بودند هميشه به نظرم دو، سه برابر تعداد واقعىشان جلوه مىكردند سرشان به كار خودشان بود. من به تمام معنى اصطلاح «ول معطل بودم». شايد منتظر بودم دوره بچهگىام بگذرد، چون مدام قضاوت «بچه بودن» و اين سوآل كه «پس كى مىخواهى عقل برس بشوى» زمان را كش مىداد و نمىگذاشت از آن وضع خلاص بشوم. تنها آدم اهل معارف خانواده ما پدربزرگ مادرىام ميرزا شريفخان عراقى بود كه نفساش در من گرفت اما پيش از آن كه بشناسماش رو در نقاب خاك كشيد. او را فقط بعدها شناختم:
سالهاى سال پس از مرگاش. او هم عبوس و جدى بود. شادى، با او هم كارى نداشت. اگر سرش تو كتاباش نبود دو زانو مىنشست و در سكوت روبهرويش را نگاه مىكرد. گمان كنم اگر او هم ناقوس نيما را ديده بود شاعر مىشد. يقين دارم دليل خاموشى و بىعملىاش همين بود. ناآشنائى با نيما. و درست براى همين ناآشنائى با شعر هم بود كه بىنصيب و ناشاد به انتظار مرگاش نشسته بود. اين سرنوشت همه شاعرانىست كه بختشان مدد نمىكند در اولين نوروز رستاخيزشان ناقوس را كشف كنند يا با خواندن تصادفىى ناقوس نيما از Resurrection «مالر» سر درآرند.
در اين پرسش نيز گويا در مورد خاطرات «شاملو» از دوران کودکي و خانوادهاش صحبت ميشود و افرادي که در علاقهمندي وي به ادبيات نقش داشتهاند.
پاسخ 8. ـ با پدرم كه تا پانزده سالهگى به ندرت مىديدم نزديكى بيشترى حس مىكردم اما به طور كلى همه آن سالهاى عمر من در حالتى شبيه به خواب گذشت. از مثبت و منفى، جز همان چيزها كه روزى نوشتهام خاطره مشخصى ندارم. چنان كه گفتم مرا پدربزرگ مادرىام با كتاب آشنا كرد. مشترك مجله «افسانه» بود كه محمد رمضانى، صاحب كلاله خاور، منتشر مىكرد. اين مجله كه نه در «از صبا تا نيما» نامش آمده نه در «فهرست كتابهاى چاپى خانبابا مشار» ذكرى چنان كه بايد ازش رفته در 16 صفحه به قطع كف دست چاپ مىشد كه نمىدانم چرا من گمان مىكردم به طور روزانه منتشر مىشود. در هر حال پس از اميرارسلان نامدار و حسينكرد و اسكندرنامه نخستين چيزهائى كه خواندم و شوق مطالعه را در من بيدار كرد همين شمارههاى افسانه بود.
در اين پرسش نيز گويا در مورد خاطرات «شاملو» از دوران کودکي و خانوادهاش پرسيده شده است.
پاسخ 9. ـ در تهران به دنيا آمدم: خيابان صفىعلىشاه كمى بالاتر از خانقاه. از پنج و ششسالهگى چيزهائى يادم است: در اصفهان بوديم. و در سميرم بوديم كه پدرم جادهاش را مىكشيد و ماها را مىبردند تركاندن صخرهها را تماشا كنيم. و روزى را يادم است در همان سميرم كه چانه من بر اثر اصابت به كنج ميز شكست. و بعد سفر غمانگيزمان به خاش بود كه مادرم تو تمام طول راه اشك ريخت. و بعد آن دبستان عشايرى و مرگ و مير بچههاى بلوچ بود. و مرگ خواهرم بدرى يادم است كه گذاشته بودندش كنار چاه وسط حياط و مادرم مجبور شد جنازهاش را به دست خودش بشورد تو كرت ترب چالاش كند كه تنها سبزىخوردن سر سفرهمان بود. و جور به جور فشارهاى ديگر كه علتاش سرسختى و يكدندهگى پدرم بود با فرمانده نظامىاش سرتيپ البرز كه داستاناش دراز است.
داستان افسرى كه مىخواست با زجرکشكردن سران قبايل بلو «تخم وحشت بپاشد و افسر زيردستى كه زير بار او نمىرفت و او را در نظر شاهنشاهاش سكهى يك پول مىكرد و، از اين جور قضايا… به گمانام فرمانده مربوطه پس از فرار قائد عظيمالشأن در حوادث سال 20 محكوم به اعدام و اين چيزها شد، يا تو خانه همچين لافهائى مىزدند، يا ما تو دلمان از اين قورت و قرابها مىآمديم، و غيره و غيره… به خاش كه رفتيم پنج سالم بود. سال بعدش بود كه مرا به دبستان گذاشتند و هشت سالم بود كه مادرم ما را براى آن درس خواندن كذائى به مشهد برد. داستان وحشتناكاش را پيش از اينها نوشتهام.
اوه بله. پرسيديد عكسها… مقدارىش را يك دوست خيرخواهام سر به نيست كرد باقىماندهشان را هم يك دوست نازنين ديگر! ـ خب، زندگىست ديگر: از اين جور اتفاقها هم براى آدم مىافتد. دوستان اگر نتوانند خودت را سربهنيست كنند عكسهايت راكه مىتوانند.
احتمالا در اين پرسش در مورد کتاب خاطرات «شاملو» صحبت شده است.
پاسخ 10. ـ جوانى نيامد. ميانسالى و دوران خرد و پختهگى را هم ما نديديم. و كتاب مستطاب «ميراث» هم كه تازه خيال داشتم بنويسم ننوشته لوطىخور شد. البته خيلى احتمال داشت چيزكى از آب درآيد، كه البته نيامد. خيالاتى به سر داشتم كه چنين و چناناش كنم ولى بينوا همان تو خشت نيفتاده سر زا رفت.
متن اين پرسش مشخص نيست.
پاسخ 11. ـ راستاش ماجرا از بيخ تكذيب مىشود. نخستين سفر من با قطار به جنوب كشور در سال 1334 بود. من تا آن موقع اشعار زيادى نوشته بودم و دستكم يكى از آنها موسوم به «پريا» آن قدرها شهرت در كرده بود كه شاعرش نتواند بنالد كه استعدادش را به جد نگرفتهاند. بايدآدم بىكارى، از آنها كه دوست مىدارند واسه خودشان خاطرات جعل كنند با شما شوخى كرده باشد. من موجودى دو شخصيتى هستم كه جز در لحظات بسيار كوتاهى شاعر نيست و هميشه بر اين باور است كه آخرين شعرش آخرين بازى او از اين مقوله است. از اين گذشته سفر من به جنوب سفرى دستهجمعى بود و كمتر كسى ممكن است در جمع همسفران به اين شكل باد به بوق لاف در غربت كند.
متن اين پرسش مشخص نيست، اما احتمالا در مورد اولين کتاب «شاملو» بوده است.
پاسخ 12. ـ صحبتاش هم زائد است. آن كتاب پيش از اين كه چسب صحافىاش خشك بشود اسباب خجالت من شد، بنابراين نمىتوانسته هفت سال بعد براى «آن جوان معصوم خشمگين» وسيله خودگندهبينى و لافزنىى آنچنانى شده باشد.
اين پرسش ظاهرا در مورد نام کتاب «مدايح بيصله» و علت اين نامگذاري است.
پاسخ 13. ـ اين عنوان را دوست مىداشتم اما تا اين اواخر ازش استفاده نكردم. در واقع آن را پس دست نگهداشته بودم براى مجموعه نهائى شعرهايم، كه نصيب دفتر «تا اينجا ماقبل آخر» شد. شايد بتوانم ادعا كنم هر كدام از دفترهاى پيش از آن هم مىتوانسته اين نام را داشته باشد. اما اين كه دفتر اخير با اين همه سال فاصله به چاپ رسيده حق با شماست. سيزده سال جلو چاپ كارهاى مرا گرفتند، و من كه هرگز دوست نداشتهام دفترى با بيش از حداكثر پانزده شعر منتشر كنم بناچار گزينهئى از شعرهاى گردنيامده پس از سال 59 را در خارج كشور به چاپ دادم حاوى 51 شعر كه بخش زيادىش زمين ماند و حالا ناچارم آنها را با شعرهاى بعدى به صورت دفتر ديگرى منتشر كنم. نام اين مجموعه دوباره قطور، «حديث بى قرارى ماهان» است اگر مثل عنوان «عيسا ديگر يهودا ديگر» به سرقتاش نبرند!
و اما اين كه جائى براى مديحه و مديحهسرا لغز خواندهام اما خودم براى عنوان دفتر شعرى از اين كلمه استفاده كردهام، آقاى عزيز من، فرق اين مدايح با مدايح ديگر همان در بىصله بودنشان است. خورش بادمجان بدون گوشت، اسماش يتيمچه است.
متن اين پرسش مشخص نيست.
پاسخ 14. ـ به خير گذشته. مىبينيد كه.
احتمالا پرسش در مورد آغاز شعر سپيد و مشخصا شايد شعر «تا شکوفهي سرخ يک پيراهن» است.
پاسخ 15. ـ بله. كار «خود من» با اين شعر آغاز مىشود. توضيحاش را پيش از اين دادهام و تكرارش هيچچى كه نباشد دستكم بىمزه است. شعر يك جائى بايد گريباناش را از چنگ عروض رها مىكرد و موسيقىش را جاى ديگرى مىجست. خلاصه مطلب چنين چيزى ست. اما چرا «شعر سپيد» را تركيب نارسائى شمردهايد؟ به قياس نيما كه عروض خودش را به دليل رهائى از تساوى طولى مصرعها «آزاد» ناميد، شعر بىشائبه آن گونه وزن و قافيه قدمائى چنين خوانده شد. دعوا فقط بر سر اسم است؟ اگر پدرم مرا اشكبوس ناميده بود براى شما فرقى مىكرد؟
از پاسخ «شاملو» چنين برميآيد که پرسشي بوده در مورد شخصيت نيما و روابط «شاملو» و همنسلانش با وي.
پاسخ 16. ـ مهم نيست روابط ما چهگونه بود. ما شاگردان كوچك او بوديم و هستيم و تا زندهايم حرمتاش را پاس مىداريم. عظمت كار نيما در شكستن قالبهاى عروضى نيست. او جامعه فارسىزبانان را با «مفهوم شعر» آشنا كرد. هر قضاوت ديگرى در مورد «نيماى شاعر» قضاوتى ناآگاهانه و نادرست است. خلقيات شخصى «افراد» به خود آنها مربوط است. معيار سنجش بزرگان خوشخلقى يا تنگحوصلهگى و رضايت يا نارضائى آنان از اين و آن نيست. چه اجبارى داشت نيما كه حضور مزاحم امثال ما را تحمل كند؟ اگر كسانى از ما خوشهچينان كشتزار پربركت او خاطر نازكاش را خستهايم شرم بر ما باد كه طاقت او را تنها با پيمانه سماجت خود سنجيدهايم.
توضيح شاملو:
از انتهاى سوآل 17 به بعد همه چيز مغشوش مىشود و در حقيقت، من به جاى آن كه جواب آنها را بدهم بايد به علت مغشوش بودن آنها بپردازم كه چون نيازمند وقت بسيار است ناچار به مجال ديگرى موكولشان مىكنم. و بناگزير عجالتا به شما بدرود مىگويم.
بخش دوم مصاحبه
توضيح شاملو:
(سوآل17 را پاسخ نمىدهم چون از بيخ و بن نادرست است. اساسا مسأله نيما مسأله نما و ساختار خارجى شعر نيست. در مورد آن مكمل سه سطرىئى هم كه پيداست آخر سر به سوآلتان اضافه كردهايد بايد بگويم اولا متأسفانه (يا شايد هم خوشبختانه) عمرش كفاف نداد شاهد پيروزىى چيزى باشد كه شما آن را «مكتب جديد ديگر» خواندهايد، ثانيا آن چه شما «پيروزىى آن مكتب» پنداشتهايد فقط و فقط اين تصور نادرست بود(و هنوز هم هست) كه پىرواناش شعر سرودن بدان شيوه را بسيار آسانتر يافتند زيرا خود را از تقيد به زنجير وزن عروضى (كه نمىشناختند) آزاد شده مىيافتند و چيزى را جانشيناش مىكردند كه به گمانشان «بى وزنى» بود ـ به معنىى دورافكندن هرگونه نظام و ضابطهئى).
متن اين پرسش مشخص نيست.
پاسخ 18. ـ من از آن روز كه در بند توام آزادم!ـ تا زندانى شعريد هيچكس چون شما آزاد نيست.
متن اين پرسش مشخص نيست.
پاسخ 19. ـ مقام هيچ زبانى بر هيچ رف دور از دسترسى نيست. زبان شاهد بازارىست: دست طلب است كه دراز مىبايد. من تعارف شما را به ريش نمىگيرم اما هروقت هرچه به دستم افتاده است خواندهام، گيرم هميشه با ديد انتقادى.
احتمالا پرسشي است در باب ايجاز شعري و شگردهاي زباني «شاملو» در سرايش شعر.
پاسخ 20. ـ بله، مطلب دراز هست اما به خلاف نظر شما، اشكال آن فقط در ايجازش است! اگر مطلب به اين شكل بيان شده بود، ديگر «سلسله به هم پيوستهئى از اضافات و صفات» جلوه نمىكرد:
… به شيهه واره دردى [تبديل مىشد كه] از [مرزهاى] غريو [موجود] شوريدهسرى [كه] به بام و بارو گريخته است [نيز فراتر رود].
عبارتى كه كلماتاش تقريبا به نصف تقليل پيدا كرده.ـ و ايجاز يك امتياز است و لابد مىپذيريد كه شاعر هنگام سرودن به خواننده شعر نمىانديشد و طبعا چيزى كه برايش مطرح نيست حدود احاطه خواننده بر زبان است. (شعر را سهل و ممتنع نوشتن مشكل من نيست. شايد اين يك شگرد باشد، ولى من «در لحظه شاعرى» به چيزى جز آنچه در ذهن مىگذرد نمىانديشم يا شايد بهتر است بگويم مطلقا «به هيچ چيز» نمىانديشم.)
ولى واقعا مگر قرار است هر سخن فقط به گونهئى بيان شود كه دركاش حكايت حلق باشد و راحتالحلقوم؟… سلسلهئى به هم پيوسته از اضافات و صفات است؟ باشد خب. ـ از اصول بيان كه خارج نيست. مرد شوريدهسرى به بام و بارو گريخته است و تو از فرط درد فريادى برآوردهاى بىمرزتر از فرياد او. پرسش تكرارىتان به راستى كه تكرارىست. من اينجا به قول قدما ضعف تأليفى نمىبينم. گناه از خوانندهئىست كه آسانطلبى مىكند. و شاعر بدهكار هيچ خوانندهئى نيست. اينجا، در زنجيره مفهوم، هم صفات به جاى خودنشسته هم اضافات. سوآل اين است كه چرا درك مطلب تنها براى «تعدادى از خوانندهگان» مشكل است، گيرم به شماره بيشتر: و براى تعدادى آسان است، گيرم به شماره كمتر؟… زبان كه همان زبان است، پس آيا اشكال مىتواند در شيوه بيان باشد؟
لعنت به خواننده بد! كافىست غرغرش را جدى بگيرى تا تو و شعر و همهچيز را به خاك سياه بنشاند.
و جواب آخرين بخش اين سوآل:ـ نه، در شعر، همهچيز در جهت وصول به همان هدف است
دهكده 25/11/73
نامهي احمد شاملو به فريدون فرياد
آقاى فرياد عزيز , با سلام و احترام.
جواب چندين سوآلتان را ضميمه اين يادداشت كردهام. همانطور كه خودتان هم گفتيد شتابى كه به علت تنگى وقت در تنظيم سوآلها به كار رفته پاسخ به بعض آنها را مشكل كرده است. به عنوان نمونه مىتوانم سوآل 18 را مثال بياورم كه بىتعارف مرا شگفتزده كرد!ـ آنجا كه اديب و سخنور بودن با شاعرى مخلوط شده است. اگر مىخواستم جواب سوآلتان را بدهم بحث طولانى وحشتناكى پيش مىآمد و اگر نه، مىبايست در سوآلتان دست مىبردم ـ كه معلوم نبود مىبايست چه چيزى جايش بگذارم كه روال گفتوگو از دست نرود، و اصلا چرا. و تازه فراموش نكنيم كه سوآلهاى بعدى آنقدرها هم عجيبتراز سوآل مورد نظر نيست!
به هرحال قرار نيست قطار همين الان حركت كند. عجلهئى دركار نمىبينم و خودم را هم به اين زودىها رفتنى احساس نمى كنم. مىتوانيد يكبار ديگر با دقت بيشتر در سوآلها تجديدنظر كنيد
با تجديد ارادت. شاملو
ب. ت.
تاريخ نامه را عوض نكردم كه خودتان ملاحظه كنيد چهقدر گرفتار بودم. تاريخ امروز 6/8/74 است. ناگهان تصميم گرفته بودم پيش از تمامكردن برگردان «دن آرام» به هيچ كار ديگرى، حتا پاسخ گفتن به تلفن، نپردازم! الف شين.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر