«. . . یه گوینده هم داشتیم به اسم «ژالاک» که اون برنامهٔ «گلچین هفته» رو که نوشتهٔ [مهدی] اخوان ثالث در بارهٔ [صادق] هدایت بود، دادم بخونه. بدون تمرین رفت تو استودیو و خوند. خیلی مسلط بود. . .» (صفحهٔ ۵۲۹)
[در مقالهٔ مهدی اخوانثالث آمده که صادق هدایت از دوستش [تقی تفضلی] خواسته برایش افشاری بزند. در برنامهٔ گلچین هفته [شمارهٔ ۸۷] از سهتار استاد احمد عبادی استفاده شده است.]
«۲۳ تکنوازی عبادی در افشاری رو از آرشیو گرفتم گوش کردم تا این قطعه رو انتخاب کردم. . . بعد از پخش برنامه هر کس منو می دید بهم میگفت آقا یکی کپی از این تکنوازی عبادی به من میدی؟! خودِ عبادی هم به من گفت!» (صفحهٔ ۶۰۲)
برگرفته از: پیر پرنیاناندیش، (جلد اول) انتشارات سخن ـ تهران، چاپ اول
[. . .] حکایت کرد مرا دکتر تقی تفضلی ـ که سهتار خوش مینوازد و آزادهای است افتاده و آدمیسیرت ـ که در پاریس بودم، سالها پیش، و هدایت نیز در پاریس بود. گاهگهی دیداری داشتیم؛ و یک بار چنین پیش آمد که در گذرگاهی دیدمش، خیابانی نزدیک خانهٔ من.
گفتیم و شنفتیم و راهکی رفتیم، پیاده، اگر چه من شوریده و رنجور بودم و او افسرده، و به خانهٔ من که رسیدیم، خواندمش، پذیرفت و درون آمد. لختکی آسودیم، سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخن گفتن. مینایی از بادهٔ فرنگان داشتم، پیش گذاشتم. نمنمک لب تر کردیم تا کم کمک مستان شدیم و آن چنانتر. دیگر سخن را بازار نمانده بود. هر دو بر این بودیم. صفحاتی چند از الحان و نغمههای فرنگ به خانه داشتم، از همه دستی، گوناگون.
خواستم آن صندوقچهٔ کوکی پیش آورم، شنیدن را. خواستم و برخاستم. لکن حرمت میهمان را، آن هم چنو عزیز میهمانی، به مشورت پرسیدم که از فلان و فلان خوشتر داری یا آن یک و آن دیگر و نام بردم تنی چند از فحول ائمهٔ شریفترین الحان فرنگ را. که همه را نیک میشناخت، به تمام و کمال، و اشارتی کافی بود.
دیدم که جواب نمیدهد. دیگران را نام بردم و از نو کارتران و نزدیکتر به زمانهٔ ما، باز جواب نداد. خاموش ماندم که او سخن گوید. هیچ نگفت اما به پای خاست ساغری در دست، گریبان و گره زنّار فرنگ گشوده، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت، که آشنا بود. و باز آمد. سه تار من در دستش. به من داد. و بازگشت به جای خویش و نشست، بی آنکه سخنی گوید. به شگفت اندر شدم که به خبر میشنیدم او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان میدیدم نه چنان است.
ساز کوکِ تُرک داشت. نواختن گرفتم. نخست کرشمهٔ درآمدی ملایم و بعد و بعد همچنان تا بیشتر گوشهها و فراز و فرودها. پنجه گرم شده بود، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته، حالتی رفت که مپرس. و صادق را میدیدم که سرمیجنباند و گفتی به زمزمه چیزی میخواند. چون چندی برآمد، برخاست. ساغر منش پُر کرده به دستی و به دیگر دست، نُقل. پیش آمد و به من داد. نوشیدم شادی او را و یادی چند تن از دوران عزیز و آزادگان ایران چنان که همه دانند، برین سنّت نوشند از عهد فریدون پسر آتبین تا امروزِ روز.
اگر یادی خوری، بر نام دوران / وگرنه شادیِ گِشت و قرینا
براین سان «می» خورند احرارِ ایران / هم از ایامِ پور آتببینا
ساغر تهی از من بستد پُر کرد و به دستم داد با اندکی نُقل و مزه و گفت: «افشاری» و به جای خویش بازگشت و بنشست، خاموش و منتظر.
من مقام دیگر کردم و دلیر براندم. گرمتر و بهنجارتر. میرفتم و میرفتم، همچنان دلیر. در پیچ و خم راهی باریک بودم، به ظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحهای از صادق برآمد و گفت: بس است! بس. و گریستن گرفت به زار زار، که دلی داشت نازکتر از دل یتیمی دشنام پدر شنیده.
ساز فرو هشتم و سویش دویدم. دست فرا پیش زد که به خویشم گذار. گذاشتم و لختی گذشت.
باز به باده خوردن نشستیم و از این در و آن در سخن گفتیم. اما من مترصد بودم که سخن را به جایی کشانم که از آن حال که رفت طرفی دریابم. گویی به فراست دریافت. گفت: همهٔ آنچه تو شنیدهای از انکار من این عالم جادویی را، این موسیقی عجیب و بزرگ و ژرف را، همه خبر است و بیشتر خبرها دروغ، اما اگر من گاهی چنان گفتهام، نه از آن رو بوده است که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم. نه. هرگر. من تاب این سِحر ندارم، که چنگ در جگرم میاندازد و همهٔ درد و اندُهان خفته بیدار میکند. تا سر منزل جنون میکِشدم، میکُشدم، من تاب این را ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر