غيث عبدالاحد در بغداد گاردين 10 نوامبر 2007 روشنگری(با کمی تلخیص) http://www.roshangari.net/ با ابوعابد،متحد جديد آمريکا در عراق عليه القاعده، آشنا شويديک صبح جمعه است، در غرب بغداد 20 تن از مردان حاجی ابو عابد در محوطه خاکی بيرون حياط منزل او در انتظار رهبرشان با عصبيت پا به پا می کنند. اين مردان که همه جوان بوده و به کلاشنيکف، هفت تير و نارنجک مسلح اند، لباسی را که اين روزها مورد علاقه ميليشاهای عراق است برتن دارند: يونيفرم های سبز استتاری کماندوها که با قطعاتی از وسايل ويژه ارتش آمريکا تزيين شده است - يکی فانوسقه آن را دارد، يکی نوارش را، يکی کلاه ارتش آمريکا و ديگری عينکش را و چند تنی هم جليقه ضد گلوله آن را به تن کرده اند. حدود ظهر يک نفر دوان دوان از خانه بزرگی که در همان خيابان است بيرون می آيد و فرياد ميزند: , حاجی دارد می آيد!, يک کاميون نظامی که چندخودرو شخصی مملو از جنگجويان پشت آن رديف شده اند با سرعت وارد حياط می شوند. در آهنی گشوده شده و حاجی ابوعابد ظاهر ميشود: مردی خپله و تنومند که موهايش را تا نزديک ريشه تراشيده، با ريش بزی کم پشت و سبيل. نيمی از صورتش را يک عينک خيلی بزرگ پوشانيده است، تپانچه ای توی کمر بندش فرو کرده و يک مسلسل کوتاه را توی دستش تکان ميدهد. سه نگهبان جلوی او ميدوند و توی يک تويوتا می پرند. درحاليکه آژيرها به صدا در آمده و مردها تفنگ های شان را در هوا تکان ميدهد، خودرو ها 50 متر فاصله جلوی خانه حاجی تا مقرش را طی می کنند. ابو عابد که از اعضای ارتش اسلامی بود،اخيرا به فرماندهی گروهی تحت عنوان ,سلحشوران اميريه , که تحت حمايت آمريکاست برگزيده شده است. او يکی از جنگ سالاران سني، دست پرورده های اخير آمريکاست که ارتش آمريکا به او پول ميدهد تا با القاعده در عراق بجنگند. آمريکايی ها متحدان جديدشان را ,شهروندان مسوول , می نامند. اين استراتژی برای آمريکايی ها مفيد بوده است، حداقل روی کاغذ. اين هفته ارتش آمريکا ادعا کرد همه افراطی های القاعده در مزوپتاميا را از بغداد بيرون رانده و آمار قتل ها را 80 درصد کاهش داده است. ژنرال جوزف فيل فرمانده نيروهای آمريکا در بغداد گفت:, مردم عراق تصميم گرفته اند که اينجا با خشونت تعيين تکليف کنند., منتقدان می گويند آنها صاف و ساده دارند از نو مردانی با مشت محکم را می پرورند که زندان های ويژه و ارتش ويژه خود را برقرار ميکنند و سرانجام به جان هم می افتند. يکی از شيوخ ارشد سنی که قبيله اش به اتحاد جديد با آمريکا پيوسته است در بيروت به من گفت اين برای او يک معادله ساده است:, اين فقط راهی برای به دست آوردن سلاح، و ايجاد يک نيروی امنيتی قانونی است تا بتواند در مقابل ميليشيای شيعه بايستد و مانع آن شود که ارتش و پليس عراق وارد منطقه آنها شود. آمريکايی ها اميدشان را به حکومتی که هم فرقه ای و هم تحت تسلط ميليشياهاست از دست داده اند و بنابراين به محلی ها پول ميدهد که با القاعده بجنگند. اينکار يک سری جديد از جنگ سالاران را ايجاد ميکند. اين مثل آن آدمی است که گربه ها را آورده بود تا با موشها بجنگند، بعد خودش را در محاصره تعداد زيادی گربه ديد، پس سگ ها را آورد تا با گربه ها بجنگند. حالا آنها به فيل نيازدارند., حاجی ابوعابد که سابقا مامور اطلاعاتی بوده ويک سنی زاهد نماست، حال و هوای يکی از ,دنdon , های مافيا را دارد، و برای ابوعابد هم مثل يک ,دون,، ارتباطات همه چيز است. دفتر او با تصاويری تزيين شده که خودش را نشان ميدهد که افسران آمريکايي، از جمله ژنرال ديويد پترائوس و کاپيتان کاسپر را در آغوش گرفته است. روی ميز او يک جعبه شيشه ای قرار دارد که توی آن يک کلاه سواره نظام و نامه ای است که اعلام ميکند او افسر افتخاری سواره نظام ارتش آمريکاست. در يک قاب نقره ای تصوير او با يک مترجم زن که يونيفرم نظامی بر تن دارد ديده ميشود. وقتی حاجی وارد دفترش شد، پشت در يک صف دراز تشکيل شد. او از يک کيسه کوچک به کمر بندش بسته بود مشت های پر از دينار عراقی را بين پيروانش که از مقابل او رد می شدند پخش می کرد. اين تنها تصويری از اتوريته است که بسياری از آنها طی سالها با آن روبرو شده اند. يکی از او ژنراتور برق می خواند، ديگری پرونده بزرگی در دست دارد و خواهان يک قرارداد با آمريکاست که او وعده آنرا داده بود. يک ديگر برای او يک کمر بند چربی مخصوص مهمات و کليد يک ماشين ارتشی که او سفارش داده بود را آورده است. عصبی آمريکايی ها به هرکدام از جنگجوهايی که او فراهم بياورد 400 دلار – 200 پوند – می پردازند و 600 نفر نامنويسی کرده اند. مردان او در مقابل شجاعت، زهد و حالت های غضبناک عصبی اش سرتعظيم فرود می آورند. ,ارتش اسلام, مثل بسياری از گروه های شورشی در ائتلافی مساله دار با القاعده بود. از يکی طرف آنها نياز به حمايت مالی داشتند، از طرف ديگر القاعده به باری تبديل شده بود، زيرا خشم ميليشيای شيعه و جوخه های مرگ را دامن ميزد که خود راسازمان ميدادند تا در واکنش به کشتارهای توده ای القاعده ازشيعه ها، به پاکسازی فرقه ای سنی ها مبادرت کنند. ابو عابد به من گفت: ,ما مناطق خود را از دست داده بوديم و اينجا شده بود ميدان جنگ القاعده و ميليشيای شيعه., بنابراين وقتی سال گذشته يک سياستمدار سنی عراقی که در واشينگتن زندگی ميکرد به عراق برگشت و مذاکره مستقيم بين فرماندهان ,ارتش اسلام, و آمريکايی ها را شروع کرد، گوش او آماده شنيدن بود. ,يک سال پيش ما به اين نتيجه رسيديم که بايد با القاعده بجنگيم. من ميدانستم ما نمی توانيم با آنها رو در رو شويم. آنها بيش از ما نيرو و سلاح داشتند. بنابراين من شروع کردم به جمع آوری اطلاعات درمورد فرماندهان آنها. من همه آنها را خوب می شناختم., نقطه عطف سال گذشته بود که القاعده اعلام دولت اسلامی در عراق را داد و سعی کرد گروه های ديگر شورشی را زير تسلط خود بگيرد. در يک مورد در غرب بغداد آنها خواهان 25 درصد غنايمی شدند که گروه ها ی ديگر از عمليات به دست می آوردند. ارتش اسلامی از پرداخت امتناع کرد و جنگ متقابل آغاز شد. ابوعابد گفت:,اجساد در خيابان ها روی هم انباشته شد. بيشتر مردم منطقه را ترک کرده و گريختند., حاجی و مردانش از همان تکنيکی استفاده ميکردند که به عنوان شورشی در آن استاد بودند. او در حاليکه در دفترش در نيمکت بزرگی نشسته بود، حوادث را به خاطر آورد: ,وقتی تصميم گرفتيم حمله کنيم کار را با قتل شروع کرديم. 6 فرمانده را در هفته اول جنگ کشتيم. ما در ماشين های بدون مارک ميرانديم، فرمانده ها را با شليک از پای در می آورديم و می گريختيم. ابتدا هيچکس نمی دانست چه کسی آنها را می کشد. بزودی جنگ علنی آغاز شد., او تپانچه اش را بيرون کشيد و آن را به من نشان داد. يک Glock بود که آمريکايی ها به نيروهای امنيتی عراقی داده اند. او گفت:,اين متعلق به فرمانده القاعده در اينجا بود. او را شير سفيد می خواندند. من او را کشتم و اسلحه اش را برداشتم., صحبت ما با رسيدن يک مرد تنومند به نام بکر قطع شد که روی سينه اش يک قطار فشنگ بود. او کنار ابوعابد چمباتمه زد و در حاليکه مثل يک دختر مدرسه جلوی دهانش را گرفته بود چيزی به او گفت. بکر رئيس اطلاعات ابو عابد بود. بکر گفت: ,به من گفته اند يک نفرالقاعده ای در اين منطقه است. ما بايد برويم اطلاعات جمع کنيد و به خانه حمله کنيم., تنها خودروی موجود در خيابان ماشين سروصدادار ما بود. همه جا علايم جنگ در اطراف ما ديده ميشد. بقايای يک بمب دست ساز، نماهای ساختمان ها که با گلوله سوراخ سوراخ شده بودند، خرابه هايی که روزی يک ساختمان بودند. اميريه منطقه ای بسته است که دور آن را ديوارهای سيمانی احاطه کرده است. بين دو ايستگاه کنترل تنها از پياده روها اجازه عبور داده ميشود. ,دلاوران, تنها قدرت در اين منطقه محسوب ميشوند. وقتی به خانه ای رسيديم که فرمانده فرضی القاعده در آن پنهان شده بود، بکر دست به کار شده بود. او داشت يک مرد فربه را به داخل ماشين می کشيد. با يک دست گردنش را گرفته وبا دست ديگر مسلسلش را. مرد، وحشت زنده التماس ميکرد که او را نبرند: ,به خدا من نگفتم القاعده بهتر از شماست، شما برادران ما هستيد. فقط بگذاريد بروم!, تفنگدار لگدی به مرد زد و او را به داخل ماشين هل داد. برادر مرد مظنون، که هنوز پيژامه بر تن داشت، التماس می کرد و يک زن در لباس خواب در حياط ايستاده بود و شيون کنان از مرد تفنگدار درخواست ميکرد که مردرا رها کند. تفنگدار، اسلحه را رو به مردم گرفت و آنها را عقب راند. يک جنگجوی جوان که يک مسلسل قديمی انگليسی حمل ميکرد يک رشته گلوله هوايی شليک کرد ابو عابد به معرکه وارد شد. مرد بازداشت شده هدف نبود. به گوش يک نفر رسيده بود که وقتی مردان بکر به خانه حمله کردند او گفت: آدم های ابوعابد ,از القاعده بدترند,. ابوعابد غضبناک از اين ناسزا، سلاحش را به روی برادر گرفت:,القاعده بهتر از ماست، ها؟ فراموش کردی اجساد در خيابان روی هم تلمبار شده بود؟, بعضی از همسايه ها دخالت کردند و مرد را ول کردند. برادرش بازوی مرد را چسبيد و او را به داخل خانه هل داد. ابو عابد در حاليکه سرش را تکان ميداد و اسلحه اش را به حرکت درآورده بود، به طرف ماشين اش برگشت و زير لب غر ميزد:,القاعده از ما بهتر است..., ناگهان ايستاد و برگشت تا مردانش را به داخل خانه برگرداند. آنها در را با فشار باز کردند و در حاليکه با سلاح های شان به هوا شليک ميکردند به داخل خانه دويدند. در آشپزخانه تاريک دوباره مرد را گرفتند، او را روی زمين انداخته وزير لگد گرفتند. زن شيون و زاری ميکرد. يکی از آنها روسری و حجاب او را کشيد و سراو فرياد زد. زن به لباس پاره مرد که ابوعابد و تفنگ چی هايش او را کشان کشان و زير لگد و مشت و کتک به بيرون می برند، چسبيده بود. ساير جنگجوها با کلاشنيکف هايشان به هوا شليک می کردند. مرد و برادرش را به داخل ماشين پرت کردند.ابو عابد فرياد ميزد و تفنگش را با تهديد به طرف جمعيت گرفته بود:, القاعده بهتر از من است؟ به شما نشان خواهم داد!, تفنگش را بلند کرد و سخن الحجاج يک حاکم عراق در قرن هفتم را با صدايی خشن نقل کرد:, آه، مردم عراق، من با دو شمشير نزد شما آمدم، يکی شمشير رحمت که آنرا در دشت جا گذاردم، و ديگری اين , او به تفنگش اشاره کرد و فرياد زد:, که شمشير سرکوب است، که آنرا در دست دارم., ماشين حرکت کرد، بوق ها به صدا در آمدند، جنگجوها از پنجره آن آويزان شدند. بعد از اينکه دو باره به دفتر ابوعابد رسيديم، او درمورد روياهای بزرگش با من حرف زد. , اميريه فقط آغاز کار است. بعد از اينکه کارالقاعده اينجا را تمام کنيم، به طرف دشمن اصلی مان خواهيم رفت: ميليشيای شيعه. من جهاد ,منطقه ای تحت کنترل سپاه مهدی در همسايگی اميريه, را آزاد خواهم کرد،بعد سعيديه، بعد تمام غرب بغدادرا., شايعات چند ساعت بعد ,سلحشوران اميريه, بار ديگر در خيابان بودند. شايعاتی پيچيده بود که معاون سنی رئيس جمهور، طارق الهاشمي، برای اولين بار بعد از دو سال از اميريه ديدن ميکند. وقتی به نزديکی مسجدی رسيديم که گويا او قرار بوددر آن نماز بخواند، خيابان توسط گارد او بسته شد. يکی از مردان ابوعابد فرياد زد:, راه را باز کنيد,. تفنگدار جواب داد:,نميتوانم. دستور ندارم,. ابوعابد بر سر فرمانده گارد معاون رئيس جمهور فرياد زد: , ميدانی من کی هستم؟ من فرمانده اميريه هستم. شماها کی هستيد؟ قبل از اينکه من القاعده را از اينجا بيرون بيندازم، جرات داشتيد خودتان را اينجا نشان بدهيد؟ حتی آمريکايی ها با تانک های شان پيش از اين که من اميريه را آزاد کنم، نمی توانستند بيايند., بکر اسلحه اش را به سوی اطرافيان نشانه رفت. تفنگ ها از همه طرف به حرکت در آمدند. *,ابوعابد ماهمه می دانيم تو کی هستي، ولی اين معاون رئيس جمهور عراق است, *,اينجا اميريه است نه عراق. اينجا من حکومت می کنم، من فرمانده هستم. من ميتوانم کاری بکنم که شما نتوانيد اينجا خودتان را نشان بدهيد!, *, ما همه برادران سنی هستيم. ميليشيای شيعه خوشحال ميشود که ببيند ما با هم می جنگيم. ما يک دشمن مشترک داريم., *,شما ميخواهيد پيروزی مرا زير سوال ببريد. من به شما نشان خواهم داد., ابوعابد مرد را هل ميدهد و بطرف ماشين اش ميرود. آن شب ابوعابد تصميم می گيرد به يک گروه ديگر از ,سلحشوران اميريه که تحت فرماندهی عمومی او بودند حمله کند. او ظنين شده بود که فرمانده آن ها ابوعمر با حزب اسلامی معاون رئيس جمهور که ميخواست مناطق سنی را تحت کنترل بگيرد، متحد شده است. او به من گفت:, من بايد به آنها نشان بدهم که تنها يک فرمانده وجود دارد. اگر آمريکايی ها دوست ندارند، من مردانم را عقب می کشم بگذار ببينيم آنها ميتوانند به تنهايی با القاعده بجنگند., نزديک غروب مردان او دوباره دم خانه او جمع شدند. او تفنگ های اضافی بين آنها پخش کرد و خودش نيز يک تفنگ اضافی علاوه بر مسلسلش حمل می کرد. در طول راه او يک شعر اسلامی را با صدای زيبايی ميخواند:,آه پيامبر، چقدر نور تو زيباست، آه ای پيامبر خدا., تفنگداران ابو عمر با تصور اينکه ابو عابد برای بازرسی آمده است، سيم های خاردار را کنار زدند و دروازه را باز کردند. آنوقت ,سلحشوران, ابوعابد برای سومين بار در عرض يک روز شارژ شدند، اين بار با شليک تفنگ ها. گلوله ها در مسيرهای درهم به زوزه درآمدند و جای آنها به صورت خط سرخی به سوی آسمان آبی به درخشش درآمد.تفنگدار های ابوعمر را گرد آوردند. بعضی را در کاميون ها نشاندند، بقيه را توی ماشين ها چپاندند. مردان ابو عابد زير نور ماشين ها، اسلحه، جعبه های مهمات و راديو ها را غارت کردند. يک بچه را که وحشت زده بود برای بازجويی آوردند. ابوعابد از او پرسيد:, تفنگ های دورزن ابوعمر کجاست؟, پسرک جواب داد:, نمی دانم,. , ببين اين سر تو را از جايش می کنم و آن را روی سينه ات می گذارم اگر تا فردا به من نگويی تفنگ ها کجا هستند., او تفنگش را توی دهن بچه گذاشت ولی مردانش او را عقب کشيدند. همهمه در برگشت به مقر ابوعابد، مردان را توی سلول گذاشتند. مردانی که يونيفرم های آبی تامين شده توسط آمريکا را پوشيده بودند، توسط مردانی که يونيفرم های سبز تامين شده توسط آمريکا را پوشيده بودند زندانی شدند. يک افسر آمريکايی به نام کاپيتان کاسپر شب به ديدار ابوعابد آمد. به دفتر آمده بود که از ماجرا سر در آورد. او به من گفت:, آنها[شهروندان مسوول] اجازه ندارند مردم را دستگير کنند يا عمليات تجسسی انجام دهند., در اتاق مجاور دو مرد که چشمشان بسته بود توسط مردان ابوعابد بازجويی ميشدند. يک سرباز آمريکايی سرش را داخل کرد، چند دقيقه نگاه کرد و رفت. اوگفت:, تا ما اين جا هستيم آنها کاری نمی کنند., وقتی کاپيتان کاسپر رفت، مردان را به باد کتک گرفته و به سلول انداختند. بعد يکی از مردان ابوعابد به سرعت وارد شد و داد زد:, يکی ديگر را آوردم,. صورتش از خوشحالی برق می زد. کاپيتان پرسيد:,کجاست؟, تفنگچی جواب داد:, عقب ماشين، پشت ساختمان ابوعمر ايستاده بود که اورا پيدا کردم., , مطمئنی مظهر را نگرفتي؟ من از او خواستم که پشت ساختمان کشيک بدهد., جنگجو گفت:, نه، نه، من مطمئنم او يکی از آنهاست., >BR> کاپيتان مردی را که می لرزيد مثل جادوگری که يک خرگوش را بيرون می کشد، از پشت ماشين بيرون کشيد., کاپيتان گفت:, اوه مظهر، متاسفم. به تو گفتم که او يکی از ماست., جنگجو مظهر را دو بار بوسيد و گفت متاسف است ولی مظهرهم در آينده بايد سعی کند شبيه مظنون ها به نظر نيايد. مظهر که هنوز می لرزيد، به او نگاه کرد. بعد عصبانی و گيج بيرون رفت. منبع http://www.guardian.co.uk/usa/story/0,,2208821,00.html
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر