۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

دُرشتي


علي‌اشرف درويشيان

علی  اشرف درویشیان پسرک تيغة چاقو را در ساقة بلند نِي نشاند و روي دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جانِ ني بود که برقي بر تيغه لغزيد و بازتابش در چشم پسرک نشست. رعد غريد. ناگهان رگباري تند بر نيزار پاشيده شد و صورت صاف برکه را پرآبله کرد. باد در نيزار مي‌تاخت و صداي خشک ني‌ها به هرسو مي‌پيچيد.
از غرّش رعد، غوطه خورَک‌ها، به سوي نيزار پريدند. کُوچک‌ترين آن‌ها در آب غوطه خورد و ديگر روي برکه پيدا نشد. باران، سرد بود و جانِ برکه را سوراخ مي‌کرد. مه پايين مي‌آمد و فضا از مه و رگبار، تيره و آشفته مي‌شد.
پسرک ني‌ها را به تکه‌هاي کوچک‌تر بريد. ته يکي از ني‌ها را روي چشم راست گذاشت و از سوراخش به آن سوي برکه نگاه کرد. در دايرة مه‌آلود ني، ماشين‌هايي را در آن سوي نيزار ديد. سه‌تا جيپ خاکي‌رنگ، آن‌جا ايستاده بودند و افرادي با باراني‌هاي سياه، پياده مي‌شدند. کلاه‌هاي گَل‌وگشادِ باراني‌ها، سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمي‌گذاشت چهره‌شان ديده شود. پسرک با دلهره؛ اما به سَبُکي تکه‌اي ابر به جلو خزيد و با چشماني حيران از لابه‌لاي توده هاي ني مشغول تماشا شد.
سياه‌پوش‌ها، با صورت‌هاي هاشور خورده از رگبار، هشت نفر را از جيپ‌ها پياده کردند. چشم‌هاي آن‌ها را با نوارهاي سفيدي بسته بودند و در پس رگبار، که ديوانه‌وار مي‌باريد، با شتاب همه را کنار هم رديف کردند. دست راست اولين نفر، بادپيچي شده بود و خون از زير باند بيرون مي‌زد. باند از همان جنس نوارِ روي چشمانش بود. سبيل‌هاي بور و نرمش با وزش باد تاب مي‌خورد و قطره‌هاي زلال باران از دو طرفش مي‌چکيد. سياه‌پوش‌ها با شتاب در آمد و رفت بودند و دامن باراني‌هاي بلندشان به پاهاشان مي‌پيچيد.
پسرک خيس از باران، ني‌ها را در چنگ مي‌فشرد. بي‌حرکت، درجا خشکش زده بود و به آن سوي برکه ماتش برده بود. گاه لرزشي سراپايش را تکان مي‌داد. بارانِ شفاف، ميله‌ميله و تک‌تک، فضا را مي‌بريد و مه در بين تکه‌ها مي لغزيد. سياه‌پوش‌ها، تفنگ‌هاشان را از زير باراني‌ها درآوردند و زانو زدند. همه‌جا خيس بود و آب برکه بالا مي‌آمد. يکي از آن‌ها، از جيب بغلش کاغذي بيرون آورد و با زبان نا آشنايي که پسرک چيزي از آن نفهميد، خواند. تند و تند و با لکنت خواند. ورقه‌ خيسيد، وارفت و به دست مرد چسبيد. مرد با زحمت کاغذ را از دست‌هاي خود کند و تکه‌تکه روي زمين پرت کرد؛ اما يکي از تکه‌ها به دامن باراني‌اش چسبيد و همان‌جا ماند.
غرّشي ميله‌هاي بلورين باران را لرزاند. غوطه خورک‌ها در نيزار پنهان شدند. اولي، آن که دستش بادپيچي شده بود، از جاي خود تکان خورد. مشت‌هاي گره‌کرده‌اش را به هم فشرد. فشار و ضربة گلوله‌ها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باريک بودند، چند وجب به هوا پرت کرد. از دور چيزي ترکيد و باران شديدتر از پيش آوار شد. غوطه‌خورکِ هراساني، از کنار پاي پسرک گذشت و با شتاب سر خود را در پوشال‌هاي دامنة نيزار فرو برد؛ اما دُم و پاهاي زرد رنگش با پره‌هاي گشوده، بيرون ماند. لرزشِ پره‌هاي پاي پرندة آبي، پسرک را بيش‌تر ترساند.
پس از غرّش گلوله‌ها، همه‌جا خاموش شد. غوطه‌خورک، هراسيده، با زحمت از ميان پوشال‌هاي ني بيرون آمد؛ اما از صداي انفجار گلوله‌هايي که در فاصله‌هاي معين؛ تک‌تک شليک مي‌شدند، در جاي بي‌حرکت ماند. سر کوچک و ماهوتي‌رنگش، با هر شليک تکان مي‌خورد. پشت کُرکي‌اش که قطره‌هاي باران بر آن مي‌‌لغزيد، با تلنگرهاي نامرئي، هشت‌بار لرزيد. با سرعت خود را در دل آب زد و فرو رفت.
باران ايستاد و مه نشست. پسرک به خود آمد. کرخت و بهت‌زده، احساس کرد که دلش آفتاب داغي مي‌خواهد. مثل هر روز منتظر شد تا همسايه‌شان خالوسياوَخش براي بريدن ني بيايد. داشت صورت خيس خود را با پشت دست و لبة کتش خشک مي‌کرد که صداي خالو را از دور شنيد:
«آهاي... هاو... هاو... هاو!»
پسرک که صدايش مي‌لرزيد، با ذهني درهم و گنگ پاسخ داد:
«هاي... هاو... هاو... هاو!»
لحظه‌اي بعد خالو سياوخش از لابه‌لاي ني‌ها بيرون آمد. در برابر او ايستاد و سربند خيسش را باز کرد تا بچلاند.
«چه طوفاني! چه روز بدي! بيخود آمديم.»
پسرک، چشمان سنگين و بهت‌زده‌اش را از برکه گرفت:
«يک‌هو آمدند. با رگبار. اون‌جا...»
«حالا ديگر گذشته. تا اين‌جا آمده‌ايم. بهتر است کارمان را شروع کنيم.»
سرفه کرد و به سوي نيزار رفت. کفش‌هاي لاستيکي‌اش روي گِل‌ها و پوشال‌هاي پوسيده مي‌سريد:
«قبل از هرچيز بايد آتش باز کنيم. آتش.»
دور آتش نشستند و بخار از لباس‌هاشان بلند شد. خالو لبة چاقويش را بر پشت ناخن گذاشت. پسرک با دست‌هاي لرزانش، آن سوي برکه را نشان داد و ترسالو گفت:
«اون‌جا، پشت نيزار...»
خالو به آن سو نگاه کرد.
«ها! چه‌شده اون‌جا!»
«اون‌جا، شکاروان‌ها، خيلي کشتار کردن.»
خالو به چهره پسرک خيره شد.
«چرا رنگت شده مثل چلوار. بيا نشانم بده. چه شده بِرارِم؟»
وقتي به نقطه‌اي که پسرک نشان داده بود رسيدند، جويباري از باران و خون، زير پاشان روان بود. خالو خم شد:
«شکاروان‌ها! صبح به اين زودي؟!»
پسرک لرزيد:
«صداي تير آمد... رگبار! غوطه‌خورک‌ها خيلي ترسيدن. اونا...»
«حتماً گوزن‌ها را زده‌ن. يک گلة بزرگ!»
پسرک همچنان مات بود.
«هشت‌تا بودن.»
«کي‌ها؟»
«گوزن‌ها! لابد خواب ديده‌م.»
وچشمان تب‌آلود خود را ماليد:
«جوري حرف مي‌زدن که اصلاً نمي‌فهميدم.»
خالو روي زمين نشست و با دست‌ گِل‌ها را به‌هم زد:
«اين‌ها، ردّ پاي آدمي‌زاد است. زياد بوده‌ن. رد گوزن‌ها را پامال کرده‌ن.»
و با انگشت شهادت، چيزي به سفيدي پنبه و نرمي گچ کُشته از ميان جويبار خونين برداشت:
«به سرشان گوله خالي کرده‌ن. از نزديک!»
کمي فکر کرد و به نيزار خيره شد:
«غافلگيرشان کرده‌ن.»
پسرک گفت: «لابد.»
هردو با انبوهي ني به کنار اتش که ديگر شعله‌اش فرو مي‌مرد برگشتند. خالو شروع کرد به ساختن دوزَلَه(1) و پسرک، سر و ته ني‌ها را که بريده بود، مرتب کرد و در کيسة خود گذاشت. خالو يکي از ني‌ها را با دقت نگاه کرد:
«ببين روي ني‌ها شتک خون پاشيده.»
پسرک، ني‌ها را در دست چرخاند:
«مادربزرگم مي‌گفت هروقت رعد و برق در نيزار بزنه، ني‌ها پر از لکه‌هاي خون مي‌شن.»
«راست گفته. من هم شنيده‌م.»
و تکه‌اي آتش سرخ برداشت. آرام فوت کرد تا گِر شد و به فاصله‌هاي معين روي صافِ ني‌ها را سوزاند و يک رديف سوراخ کرد. دوتا از ني‌هاي سوراخ‌شده را کنار هم گذاشت و با نخ آغشته به موم، محکم بست. سپس دو ني کوتاه و باريک‌تر را با چاقو شيار داد و در دهانة ني‌هاي سوراخ‌شده فرو کرد و آرام گفت:
«دوزَلَة خوبي شد.»
دست‌ها را روي آتش گرم کرد. سربندش را که هنوز نم داشت به دور سر بست و دوزله را به لب گذاشت. دوزله ناله کرد و ناگهان برکه و نيزار و جهان آرام شد تا صدا به همه‌جا برسد:
«بزن ني‌زن بزن ني‌زن
چه خوش خوش مي‌زني ني‌زن
بزن در کوي و در بازار
مرا کشتند در نيزار.»
خالو تند دوزله را از لب برداشت و از پسرک پرسيد:
«کسي در نيزارهاي دور داره آواز مي‌خوانه؟ مي‌شنوي؟»
پسرک که با تعجب به خالو زل زده بود گفت:
«خودت بودي که خواندي خالو!»
«من... من فقط دوزله زدم.» و دوزله را با دقت و کنجکاوي وارسي کرد و دوباره بين لب‌ها گذاشت.
«بزن ني‌زن بزن ني‌زن
چه خوش خوش مي‌زني ني‌زن
بزن در کوي و در بازار
مرا کشتند در نيزار.»
خالو فوراً دوزله را در جيب پنهان کرد:
«آره. درسته. کسي از دور همراه دوزلة من آواز مي‌خوانه. چقدر هم غمگين مي‌خوانه.»
***
روز بعد پسرک ني‌ها را به خانظ استادش برد و برابر او گذاشت. استاد به چشمان سرخ و تب‌دار پسرک نگاه کرد و دست‌هاي ترد و نازک او را در دست گرفت:
«تب داري پسرکم! از دست‌هايش آتش مي‌باره.»
پسرک آرام گفت: «ديروز رفته بودم نيزار، درشتي بِبُرم. ميان رعد و بر و رگبار غافلگير شدم.»
استاد سري تکان داد و براي پسرک سرمشق زد:
«اين هم سرمشق... چند روزي توي خانه بمان تا حالت جا بياد. با مشق‌ها خودت را سرگرم بکن.»
پسرک يک هفته در خانه ماند و در تب سوخت. حالش که جا آمد، همان‌طور که در رختخواب دراز کشيده بود، مشق‌هايش را نوشت و همين‌که کارش تمام شد، پيش استاد رفت و مشق‌ها را به او داد. استاد با ديدن خط او، از تعجب دهانش باز ماند:
«غوغا کرده‌اي پسرم. اين‌ها... اين خط‌ها را تو نوشته‌اي؟!»
گوش‌هاي نازک پسرک به رنگ مرجان درآمد: «بله استاد.»
استاد که شگفت‌زده نگاهش روي کاغذ مي‌دويد با اخم گفت:
«اما... اين... آن... سرمشق‌هايي نيست که من داده‌ام. اين‌ها را از کجا...؟»
پسرک گفت: «تب داشتم. دست خودم نبود انگار... قلم درشتي خودش روي کاغذ مي‌سريد.»
استاد عينکش را روي بيني جابه‌جا کرد و چشم به نوشتة پسرک دوخت:
«من هراسم م م م نيست ت ت ت...
اگر اين ر ر ر رويا در ر ر خواب ب ب پريشان ن ن شبي ي ي ي مي‌گذرد د د.
يا به هذيان ن ن ن تبي ي ي ي...
يا به چشمي بيدار ر ر ر...
يا به جاني ني ني ني مغموم م م م»
و با چشمان غبار گرفته به صفحه نگاه کرد:
«بارها ها ها ها به خون‌مان کشيدند.
به ياد آر ر ر آر ر ر آر
و و و و تنها دستاورد کشتار کشتار کشتار ر ر ر...
نان‌پارة ء ء ء بي‌قاتق ق ق ق سفرة ة ة ة بي‌برکت ت ت ما ما ما بود د د.»
استاد يک‌هو از کوره در رفت.
«من به تو گفته بودم که هيچ‌وقت با تن تب‌دار خط ننويسي.»
پسرک به زلالي ني ناله کرد:
«حالم خوب بود استاد. خوب شده بودم.»
استاد فرياد زد:
«تب و هذيان!»
پسرک به لرزش پشت پرندة آبي و به پرده‌ها لرزان پاهايش فکر کرد و با ترس لب‌ها را تکان داد:
«استاد به‌خدا حالم خيلي خوب بود. فقط کمي حالش... حالم... شايد...»
چهرة پرک چنان صميمي و معصوم بود که دل استاد نرم شد و نگاهش را به نوشته‌ها دوخت. از کوچه‌هاي دور زمزمه‌اي به گوش استاد رسيد. گويي همة پرندگان جهان، با آواي دوزله‌اي مي‌خواندند:
«بزن ني‌زن بزن ني‌زن
چه خوش خوش مي‌زني ني‌زن
بزن در کوي و در بازار
مرا کشتند در نيزار.»
استاد از شنيدن آواز غصه‌اش گرفت:
«ناچارم دوباره براي تو سرمشق بزنم. درشتي‌ات را بده من!»
پسرک قلم‌ درشتي‌اش را به استاد داد. استاد در خود خميد و شروع کرد به نوشتن. کارش که تمام شد، سرمشق را جلو پسرک گذاشت:
«با صداي بلند برايم بخوان.»
پسرک با آواي مخملي‌اش دستخط استاد را خواند:
«من هراسم نيست.
اگر اين رويا در خواب پريشان شبي مي‌گذرد.»
استاد فرياد زد:
«سرمشقي را که من زده‌ام بخوان نه مال خودت را!»
پسرک به خود لرزيد:
«اين... اين سرمشق خود شماست استاد!»
استاد با خشم ورقه را از دست پسرک گرفت و با ديدن دستخط خود، يکه خورد و به قلم درشتي که در دستش مي‌لرزيد خيره شد:
«اين قلم درشتي! با شتک خون!»
پسرک چشمان تب‌دارش را به پرندة کم‌رنگ گليم کف اتاق دوخت:
«مادربزرگم مي‌گفت هروقت در نيزار رعد و برق و رگبار بزنه، ني‌ها...»


برگرفته از کتاب «دُرشتي» نوشتة علي‌اشرف درويشان، نشر «چشمه»

هیچ نظری موجود نیست: