بن پک (برگردان : بابک کسرایی) : معاهده استالین و هیتلر
معاهدۀ استالین و هیتلر نام خود را در تاریخ به عنوان نشانِ کلبیمسلکیِ تمام و کمال بوروکراسی ثبت کرده است. این توافق نامهای خیانتکارانه بود که از جمله اشغال و تقسیم لهستان بین روسیۀ استالینیستی و آلمانِ هیتلر را دربر داشت. استالینیستها این حرکت را "دفاعی" توصیف کردند. این معاهده مانع جنگ بین آلمان و روسیه نشد، امّا قطعاً به هیتلر در اهداف جنگیاش کمک نمود. این قرارداد به ایجاد سردرگمی و تضعیف روحیه، بین کمونیستهای صادق در سراسر جهان انجامید که سالها هیتلر را به عنوان اوّلین دشمن جنبش کارگری و تهدیدی برای صلح جهانی، محکوم کرده بودند.
بر خلافِ استالین که همگام با تئوری "سوسیالیسم در یک کشور" به دنبال همه نوع معاملۀ دیپلماتیک با قدرتهای امپریالیستی بود و با کلبی مسلکی، انقلاب در غرب را قربانی کرد، برای لنین و بلشویکها، قطب نمای راه، کمک به انقلاب سوسیالیستی جهانی بود. این اصلی بر پایۀ ملاحظات بسیار مشخص بود. برای کشوری عقب مانده مثل روسیه که قدرتهای امپریالیستی احاطهاش کرده بودند، گسترش بینالمللیِ انقلاب، کلیدِ بقای آن و حرکت به سمت سوسیالیسم جهانی بود.
وقتی لنین و تروتسکی در سال 1918 از روی ضرورت، معاهدۀ صلح برست- لیتوفسک را امضا کردند، این امر به قدرتِ امپریالیسم آلمان افزود و به آن ها اجازه داد اکراین را تصرف کنند. معاملۀ دولت کارگری با کشورهای سرمایه داری برای سوسیالیستها حرام نیست – هر مورد باید مورد بررسی و ملاحظه قرار بگیرد که چگونه به پیشرفت آرمان کارگران در سطح بینالمللی یاری میرساند. آلمان در حالی معاهدۀ برست-لیتوفسک در سال 1918 را به جمهوری شوروی تحمیل کرد که نفس بقای دوّمی در میان بود. امّا لنین و تروتسکی این حرکات دیپلماتیک را تنها مکملِ یگانه ناجی واقعی می دانستند: یعنی گسترش خود انقلاب، اوّل از همه به آلمان.
امضای معاهدۀ استالین و هیتلر را باید در پرتوی دیگری بررسی کرد. این نشان از گسست بیشتر از سنتهای بلشویسم و سیاست خارجی لنین و تروتسکی میداد. به قول تروتسکی، در آن زمان این قرارداد "میزانِ دیگری است تا با آن درجۀ انحطاط بوروکراسی و نفرتش از طبقۀ کارگر بینالملل، از جمله کمینترن، را بسنجیم".
روشن است که ظهور فاشیسم در آلمان تأثیر مخرّبی بر طبقۀ کارگر جهان داشت. قدرتمندترین و سازمان یافته ترین جنبش کارگری جهان به فاشیسم اجازۀ پیروزی داده بود و آن هم، همان طور که هیتلر پزش را میداد، "بدون شکستن یک پنجره". دلیل این فاجعه، اعمال نابخردانۀ احزاب کمونیست استالینیستی بود.
در سال 1927 تروتسکی و اپوزیسیون چپ در حال اخراج شدن از احزاب کمونیست بودند و استالینیستها نیز به دنبالِ حامیان آنها گذاشته بودند. آنها (اپوزیسیون چپیها-م) در مقابل خطر فاشیسم نیاز به جبهۀ متحدِ سوسیالیستها و کمونیستها در آلمان را مطرح کردند. استالینیستهای روسیه که با اتکا به راست، اپوزیسیون چپ را شکست داده بودند، حالا به سمت کوبیدن بوخارین و دهقانهای نوکیسهای که او نمایندگی میکرد رفتند. انعکاس این حرکت، چرخش اولترا چپ در انترناسیونال کمونیستی در سال 1928 بود. معنای این چرخش، محکوم کردن تمام گروهها به جز حزب کمونیست به عنوان نوعی فاشیسم بود: "سوسیال فاشیستها"، "لیبرال فاشیستها" و بدتر از همه "تروتسکی فاشیستها". این خزعبلات تنها به تضعیف روحیۀ کارگران انجامید و به نفع دار و دستههای هیتلر تمام شد.
اوج ورشکستگی رهبران حزب کمونیست آلمان وقتی برملا شد که هیتلر به صدراعظمی رسید. آنها با این شعار از کنار این واقعه گذشتند که: "اوّل هیتلر، بعد نوبت ماست"! نازیها طبقۀ کارگر آلمان را مشتت و فلج ساختند و این بالأخره نه فقط به دستگیری و تعقیب یهودیان، که به پاک سازی احزاب کمونیست و سوسیالیست و تمام سازمانهای کارگری مستقل انجامید. پس از این فاجعه که حتی به ایجاد کوچک ترین تنش در احزاب کمونیست نینجامید، تروتسکی به این نتیجه رسید که کارِ انترناسیونال کمونیستی تمام است و از آن دیگر نمی توان به عنوان وسیله ای برای پیشبرد آرمان طبقۀ کارگر بینالمللی استفاده کرد. حال به انترناسیونال جدیدی نیاز بود.
می توان گفت بوروکراسی استالینیستی در این زمان فعّالانه به دنبال خرابکاری در جنبش کارگری بود. چنان که بعدها همین کار را در سال 1936 در اسپانیا تکرار کردند و به روشنی به عنوان گروهی آگاه و روشن به منافعِ خود قصد حفظ جایگاه خود را داشتند. استالینیستهای اسپانیا روی خطی که از مسکو دیکته می شد و خواستار توقف انقلاب و تمرکز تمام تلاشها بر جنگ داخلی بود، عمل کردند. حرف استالینیستها روشن بود: "در حال حاضر چیزی به جز بردن جنگ مطرح نیست؛ بدون پیروزی در جنگ، هیچ چیز معنا ندارد. به همین علت الآن وقت صحبت از پیشروی انقلاب نیست... در این مرحله ما برای دیکتاتوری پرولتاریا نمی جنگیم، برای دموکراسی پارلمانی می جنگیم. هر کس بخواهد جنگ داخلی را به انقلاب سوسیالیستی بدل کند، دارد به نفع فاشیستها عمل می کند و عملاً (اگر نه عمداً) خائن است."
ریشۀ این سیاست، سیاستِ جدید جبهههای مردمی بود که در سال 1935 تصویب شد و نشان از چرخشی 180 درجه ای میداد. سیاست جدیدِ جبهۀ مردمی به جای جبهۀ متحد سازمانهای کارگری به دنبال وحدت کمونیستها با سوسیالیستها، لیبرالها و سرمایه دارهای "مترقی" و "ضدّ فاشیست" بود. آنها از اولترا چپگریِ دیوانه وار به اپورتونیسمِ مستأصلانه روی آوردند. تمام اصول را کنار گذاشتند تا خود را نزد تمام ضدّ فاشیستهای "مترقی" عزیز کنند. بدین سان این به معنی کنار گذاشتن هرگونه عمل مستقل طبقۀ کارگر بود - و این استقلالِ عمل تنها راه شکست فاشیسم است.
استالین در سطح دیپلماسی بینالمللی می خواست با فروختن انقلاب اسپانیا، به دموکراسی های سرمایه داری ثابت کند که او متحد قابل اتکایی است. استالین در سال 1936 علناً اعلام کرد که شوروی به هیچ وجه قصد تشویق انقلاب جهانی را ندارد و این اشتباه نتیجۀ سوء تفاهمی "تراژیک و کمیک" است.
در این زمان، تعقیب تمام اپوزیسیون و مخالفین سیاسی درون شوروی به اوج خود رسید. محاکمههای تصفیهای 1936 تا 1938 "رودی از خون" بین نظامهای لنین و استالین کشید. از اوت 1936 نشریات استالینیستی در سراسر جهان هر روز قطع نامههایی از "جلسات کارگری" منتشر می کردند که خواندههای دادگاه را "تروریستهای تروتسکیست" میخواند که در همکاری با گشتاپو فعّالیتهایشان را پیش می برند!
از اعضای کمیتۀ مرکزی که در کنگرۀ هفدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی در سال 1934 دیدار کردند، اکثریّت عظیم تا سال 1938 تیرباران یا ناپدید شده بودند. تصفیهها، گسترۀ بسیار وسیعی داشت. از جمله تیرباران شدگان بوخارین، کامنف و زینوویف، اعضای دفتر سیاسی در زمان لنین بودند. ارتش سرخ، تصفیه شد و چهرههای شاخص نظامی هم چون توخاچوسکی، نابغۀ نظامی و قهرمان جنگ داخلی، به قتل رسیدند. در مجموع، 90 درصدِ ژنرالها، 80 درصدِ سرهنگها و 35 هزار افسر به دست استالین تصفیه شدند. ارتش سرخ، بی سر شد. این واقعیّت کاملاً مورد توجّه هیتلر بود. به خصوص پس از کارزار فاجعه بار شوروی در سال 1939 در فنلاند که بخشی از محاسبات هیتلر برای حمله به روسیه در سال 1941 بود.
لنین دوست داشت گفتۀ کلاس ویتز(Clausewitz)، نظریه پرداز نظامی پروسی، را نقل قول کند که: "جنگ، ادامۀ سیاست از طرق دیگر است." جنگ داخلی یک طرفه علیه آن کمونیستهای راستینی که در اتحاد شوروی باقی مانده بودند، نشان از ظهور بوروکراسی آگاه به خود داشت. موفقیّت احتمالی انقلاب اسپانیا می توانست آمال کارگران روسیه را زنده کند و قدرت بوروکراسی را به چالش بکشد. وقوع محاکمات مسکو در این زمان اتفاقی نیست. اگر استالین دست به سرکوب خونین کارگران روسیه نمی زد، او را کنار میگذاشتند.
جنگ پیش رو بود."دموکراسی"های غرب علاقه ای به معامله با استالین نداشتند. این گونه بود که استالینِ پراگماتیست، به دنبال معامله با هیتلر رفت. این، البته به خیال او، راه حل بود. وقتی بریتانیا، چکسلواکی را دودستی تقدیم هیتلر کرد، استالین فوراً به قراردادی با هیتلر نیاز داشت - حال به هر قیمتی که شده. یک هفته نکشید که معاهدۀ استالین و هیتلر امضا شد. حتی رهبران گوش به فرمانِ کمینترن هم غافلگیر شدند. در بریتانیا، دبیر کلّ حزب کمونیست، هری پولیت(Harry Pollitt)، کمی کند عمل کرد و در عرض چند روز مورد غضب واقع شد و به دستور مسکو کنارش گذاشتند.
این معاهده موادّ خامی در اختیار نازی ها قرار می داد که ماشین جنگی نازی ها در اروپا را تأمین می کرد و بعدها همین ماشین علیه خود شوروی به کار گرفته شد. روسیه تا سال 1940، 900 هزار تن روغن معدنی، 100 تن آهن پاره، 500 هزار تن سنگِ آهن به همراه مقادیر عظیم سایر منابع معدنی به آلمان داده بود. دیپلماتهای شوروی جلوی پیشوا (هیتلر-م) خم و راست می شدند تا خود را عزیز کنند. استالین به سیاق کلبی مسلکانۀ خود، سفیران هر کشوری را که ارتش نازی اشغال میکرد، از خاک شوروی اخراج می نمود.
در ژوئن 1941 در کمال غافلگیریِ استالین، هیتلر، روسیه را اشغال کرد و با مقاومت چندانی سر راه خود مواجه نشد. شوروی علی رغم نشانههای واضح و هشدارهای آشکار به کلی ناآماده بود و لطمات سنگینی خورد. استالین که خبر را شنید بیش از یک هفته ناپدید شد و گفت: "هر چه لنین ساخت، از دست رفت" .
در نهایت اعصاب او سرجایش آمد و مقاومت سازمان داده شد. حملۀ نازی ها به شوروی، امپریالیستها را خوشحال کرد؛ چرا که امیدوار بودند نبرد در جبهۀ شرق هر دو طرف را خسته می کند و سپس آنها میآیند و درو میکنند. امّا آن ها محاسبات اشتباهی کرده بودند. یعنی، اقتصاد برنامه ریزی شده را در نظر نگرفته بودند که علی رغم تلفات و سوء مدیریّتِ بوروکراسی توانست تولید را افزایش دهد و زحمت جنگ را در طول سیاه ترین روزهای آن متحمل شود. برتری برنامه، به همراه نفرت تودههای روسیه از هیتلریسم، به اتحاد شوروی سلاح شکست ناپذیری داد تا با آن ارتش نازی را شکست دهد و در آخر آنها را به برلین پس بفرستد.
جنگ جهانی دوّم عملاً خود را به نبرد بین شوروی و آلمان کاهش داد و متفقین تنها ناظر بودند. استالین در سال 1943 انترناسیونال کمونیستی را برای امتیاز دادن به امپریالیستها تعطیل کرد، امّا آنها توجّهی به خواستههای روسیه برای گشودن جبهۀ دوّم نکردند. ارتش سرخ تا سال 1945 ماشین جنگی نازیها را در هم کوبید و هیتلر را شکست داد. این به افزایش قدرت استالینیسم برای یک دورۀ کامل انجامید.
امّا چنان که تروتسکی هشدار داده بود، بوروکراسی حاکم درون خود تمایلی به بازیابی سرمایه داری برای انتقال مزایای خود به فرزندانش داشت. تحقق این پیش بینی 50 سال به طول انجامید. در سال 1991، اتحاد شوروی فرو پاشید و بوروکراتهای اصلی هم چون یلتسین، طرفدار سرمایه داری شدند. استالینیستها علی رغم تمام فداکاریهای تودههای روسیه به گورکنان انقلاب روسیه بدل شده بودند.
منبع: "در دفاع از مارکسیسم"، وب سایت گرایش مارکسیست بینالمللی، 24 اوت 2009.
بر خلافِ استالین که همگام با تئوری "سوسیالیسم در یک کشور" به دنبال همه نوع معاملۀ دیپلماتیک با قدرتهای امپریالیستی بود و با کلبی مسلکی، انقلاب در غرب را قربانی کرد، برای لنین و بلشویکها، قطب نمای راه، کمک به انقلاب سوسیالیستی جهانی بود. این اصلی بر پایۀ ملاحظات بسیار مشخص بود. برای کشوری عقب مانده مثل روسیه که قدرتهای امپریالیستی احاطهاش کرده بودند، گسترش بینالمللیِ انقلاب، کلیدِ بقای آن و حرکت به سمت سوسیالیسم جهانی بود.
وقتی لنین و تروتسکی در سال 1918 از روی ضرورت، معاهدۀ صلح برست- لیتوفسک را امضا کردند، این امر به قدرتِ امپریالیسم آلمان افزود و به آن ها اجازه داد اکراین را تصرف کنند. معاملۀ دولت کارگری با کشورهای سرمایه داری برای سوسیالیستها حرام نیست – هر مورد باید مورد بررسی و ملاحظه قرار بگیرد که چگونه به پیشرفت آرمان کارگران در سطح بینالمللی یاری میرساند. آلمان در حالی معاهدۀ برست-لیتوفسک در سال 1918 را به جمهوری شوروی تحمیل کرد که نفس بقای دوّمی در میان بود. امّا لنین و تروتسکی این حرکات دیپلماتیک را تنها مکملِ یگانه ناجی واقعی می دانستند: یعنی گسترش خود انقلاب، اوّل از همه به آلمان.
امضای معاهدۀ استالین و هیتلر را باید در پرتوی دیگری بررسی کرد. این نشان از گسست بیشتر از سنتهای بلشویسم و سیاست خارجی لنین و تروتسکی میداد. به قول تروتسکی، در آن زمان این قرارداد "میزانِ دیگری است تا با آن درجۀ انحطاط بوروکراسی و نفرتش از طبقۀ کارگر بینالملل، از جمله کمینترن، را بسنجیم".
روشن است که ظهور فاشیسم در آلمان تأثیر مخرّبی بر طبقۀ کارگر جهان داشت. قدرتمندترین و سازمان یافته ترین جنبش کارگری جهان به فاشیسم اجازۀ پیروزی داده بود و آن هم، همان طور که هیتلر پزش را میداد، "بدون شکستن یک پنجره". دلیل این فاجعه، اعمال نابخردانۀ احزاب کمونیست استالینیستی بود.
در سال 1927 تروتسکی و اپوزیسیون چپ در حال اخراج شدن از احزاب کمونیست بودند و استالینیستها نیز به دنبالِ حامیان آنها گذاشته بودند. آنها (اپوزیسیون چپیها-م) در مقابل خطر فاشیسم نیاز به جبهۀ متحدِ سوسیالیستها و کمونیستها در آلمان را مطرح کردند. استالینیستهای روسیه که با اتکا به راست، اپوزیسیون چپ را شکست داده بودند، حالا به سمت کوبیدن بوخارین و دهقانهای نوکیسهای که او نمایندگی میکرد رفتند. انعکاس این حرکت، چرخش اولترا چپ در انترناسیونال کمونیستی در سال 1928 بود. معنای این چرخش، محکوم کردن تمام گروهها به جز حزب کمونیست به عنوان نوعی فاشیسم بود: "سوسیال فاشیستها"، "لیبرال فاشیستها" و بدتر از همه "تروتسکی فاشیستها". این خزعبلات تنها به تضعیف روحیۀ کارگران انجامید و به نفع دار و دستههای هیتلر تمام شد.
اوج ورشکستگی رهبران حزب کمونیست آلمان وقتی برملا شد که هیتلر به صدراعظمی رسید. آنها با این شعار از کنار این واقعه گذشتند که: "اوّل هیتلر، بعد نوبت ماست"! نازیها طبقۀ کارگر آلمان را مشتت و فلج ساختند و این بالأخره نه فقط به دستگیری و تعقیب یهودیان، که به پاک سازی احزاب کمونیست و سوسیالیست و تمام سازمانهای کارگری مستقل انجامید. پس از این فاجعه که حتی به ایجاد کوچک ترین تنش در احزاب کمونیست نینجامید، تروتسکی به این نتیجه رسید که کارِ انترناسیونال کمونیستی تمام است و از آن دیگر نمی توان به عنوان وسیله ای برای پیشبرد آرمان طبقۀ کارگر بینالمللی استفاده کرد. حال به انترناسیونال جدیدی نیاز بود.
می توان گفت بوروکراسی استالینیستی در این زمان فعّالانه به دنبال خرابکاری در جنبش کارگری بود. چنان که بعدها همین کار را در سال 1936 در اسپانیا تکرار کردند و به روشنی به عنوان گروهی آگاه و روشن به منافعِ خود قصد حفظ جایگاه خود را داشتند. استالینیستهای اسپانیا روی خطی که از مسکو دیکته می شد و خواستار توقف انقلاب و تمرکز تمام تلاشها بر جنگ داخلی بود، عمل کردند. حرف استالینیستها روشن بود: "در حال حاضر چیزی به جز بردن جنگ مطرح نیست؛ بدون پیروزی در جنگ، هیچ چیز معنا ندارد. به همین علت الآن وقت صحبت از پیشروی انقلاب نیست... در این مرحله ما برای دیکتاتوری پرولتاریا نمی جنگیم، برای دموکراسی پارلمانی می جنگیم. هر کس بخواهد جنگ داخلی را به انقلاب سوسیالیستی بدل کند، دارد به نفع فاشیستها عمل می کند و عملاً (اگر نه عمداً) خائن است."
ریشۀ این سیاست، سیاستِ جدید جبهههای مردمی بود که در سال 1935 تصویب شد و نشان از چرخشی 180 درجه ای میداد. سیاست جدیدِ جبهۀ مردمی به جای جبهۀ متحد سازمانهای کارگری به دنبال وحدت کمونیستها با سوسیالیستها، لیبرالها و سرمایه دارهای "مترقی" و "ضدّ فاشیست" بود. آنها از اولترا چپگریِ دیوانه وار به اپورتونیسمِ مستأصلانه روی آوردند. تمام اصول را کنار گذاشتند تا خود را نزد تمام ضدّ فاشیستهای "مترقی" عزیز کنند. بدین سان این به معنی کنار گذاشتن هرگونه عمل مستقل طبقۀ کارگر بود - و این استقلالِ عمل تنها راه شکست فاشیسم است.
استالین در سطح دیپلماسی بینالمللی می خواست با فروختن انقلاب اسپانیا، به دموکراسی های سرمایه داری ثابت کند که او متحد قابل اتکایی است. استالین در سال 1936 علناً اعلام کرد که شوروی به هیچ وجه قصد تشویق انقلاب جهانی را ندارد و این اشتباه نتیجۀ سوء تفاهمی "تراژیک و کمیک" است.
در این زمان، تعقیب تمام اپوزیسیون و مخالفین سیاسی درون شوروی به اوج خود رسید. محاکمههای تصفیهای 1936 تا 1938 "رودی از خون" بین نظامهای لنین و استالین کشید. از اوت 1936 نشریات استالینیستی در سراسر جهان هر روز قطع نامههایی از "جلسات کارگری" منتشر می کردند که خواندههای دادگاه را "تروریستهای تروتسکیست" میخواند که در همکاری با گشتاپو فعّالیتهایشان را پیش می برند!
از اعضای کمیتۀ مرکزی که در کنگرۀ هفدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی در سال 1934 دیدار کردند، اکثریّت عظیم تا سال 1938 تیرباران یا ناپدید شده بودند. تصفیهها، گسترۀ بسیار وسیعی داشت. از جمله تیرباران شدگان بوخارین، کامنف و زینوویف، اعضای دفتر سیاسی در زمان لنین بودند. ارتش سرخ، تصفیه شد و چهرههای شاخص نظامی هم چون توخاچوسکی، نابغۀ نظامی و قهرمان جنگ داخلی، به قتل رسیدند. در مجموع، 90 درصدِ ژنرالها، 80 درصدِ سرهنگها و 35 هزار افسر به دست استالین تصفیه شدند. ارتش سرخ، بی سر شد. این واقعیّت کاملاً مورد توجّه هیتلر بود. به خصوص پس از کارزار فاجعه بار شوروی در سال 1939 در فنلاند که بخشی از محاسبات هیتلر برای حمله به روسیه در سال 1941 بود.
لنین دوست داشت گفتۀ کلاس ویتز(Clausewitz)، نظریه پرداز نظامی پروسی، را نقل قول کند که: "جنگ، ادامۀ سیاست از طرق دیگر است." جنگ داخلی یک طرفه علیه آن کمونیستهای راستینی که در اتحاد شوروی باقی مانده بودند، نشان از ظهور بوروکراسی آگاه به خود داشت. موفقیّت احتمالی انقلاب اسپانیا می توانست آمال کارگران روسیه را زنده کند و قدرت بوروکراسی را به چالش بکشد. وقوع محاکمات مسکو در این زمان اتفاقی نیست. اگر استالین دست به سرکوب خونین کارگران روسیه نمی زد، او را کنار میگذاشتند.
جنگ پیش رو بود."دموکراسی"های غرب علاقه ای به معامله با استالین نداشتند. این گونه بود که استالینِ پراگماتیست، به دنبال معامله با هیتلر رفت. این، البته به خیال او، راه حل بود. وقتی بریتانیا، چکسلواکی را دودستی تقدیم هیتلر کرد، استالین فوراً به قراردادی با هیتلر نیاز داشت - حال به هر قیمتی که شده. یک هفته نکشید که معاهدۀ استالین و هیتلر امضا شد. حتی رهبران گوش به فرمانِ کمینترن هم غافلگیر شدند. در بریتانیا، دبیر کلّ حزب کمونیست، هری پولیت(Harry Pollitt)، کمی کند عمل کرد و در عرض چند روز مورد غضب واقع شد و به دستور مسکو کنارش گذاشتند.
این معاهده موادّ خامی در اختیار نازی ها قرار می داد که ماشین جنگی نازی ها در اروپا را تأمین می کرد و بعدها همین ماشین علیه خود شوروی به کار گرفته شد. روسیه تا سال 1940، 900 هزار تن روغن معدنی، 100 تن آهن پاره، 500 هزار تن سنگِ آهن به همراه مقادیر عظیم سایر منابع معدنی به آلمان داده بود. دیپلماتهای شوروی جلوی پیشوا (هیتلر-م) خم و راست می شدند تا خود را عزیز کنند. استالین به سیاق کلبی مسلکانۀ خود، سفیران هر کشوری را که ارتش نازی اشغال میکرد، از خاک شوروی اخراج می نمود.
در ژوئن 1941 در کمال غافلگیریِ استالین، هیتلر، روسیه را اشغال کرد و با مقاومت چندانی سر راه خود مواجه نشد. شوروی علی رغم نشانههای واضح و هشدارهای آشکار به کلی ناآماده بود و لطمات سنگینی خورد. استالین که خبر را شنید بیش از یک هفته ناپدید شد و گفت: "هر چه لنین ساخت، از دست رفت" .
در نهایت اعصاب او سرجایش آمد و مقاومت سازمان داده شد. حملۀ نازی ها به شوروی، امپریالیستها را خوشحال کرد؛ چرا که امیدوار بودند نبرد در جبهۀ شرق هر دو طرف را خسته می کند و سپس آنها میآیند و درو میکنند. امّا آن ها محاسبات اشتباهی کرده بودند. یعنی، اقتصاد برنامه ریزی شده را در نظر نگرفته بودند که علی رغم تلفات و سوء مدیریّتِ بوروکراسی توانست تولید را افزایش دهد و زحمت جنگ را در طول سیاه ترین روزهای آن متحمل شود. برتری برنامه، به همراه نفرت تودههای روسیه از هیتلریسم، به اتحاد شوروی سلاح شکست ناپذیری داد تا با آن ارتش نازی را شکست دهد و در آخر آنها را به برلین پس بفرستد.
جنگ جهانی دوّم عملاً خود را به نبرد بین شوروی و آلمان کاهش داد و متفقین تنها ناظر بودند. استالین در سال 1943 انترناسیونال کمونیستی را برای امتیاز دادن به امپریالیستها تعطیل کرد، امّا آنها توجّهی به خواستههای روسیه برای گشودن جبهۀ دوّم نکردند. ارتش سرخ تا سال 1945 ماشین جنگی نازیها را در هم کوبید و هیتلر را شکست داد. این به افزایش قدرت استالینیسم برای یک دورۀ کامل انجامید.
امّا چنان که تروتسکی هشدار داده بود، بوروکراسی حاکم درون خود تمایلی به بازیابی سرمایه داری برای انتقال مزایای خود به فرزندانش داشت. تحقق این پیش بینی 50 سال به طول انجامید. در سال 1991، اتحاد شوروی فرو پاشید و بوروکراتهای اصلی هم چون یلتسین، طرفدار سرمایه داری شدند. استالینیستها علی رغم تمام فداکاریهای تودههای روسیه به گورکنان انقلاب روسیه بدل شده بودند.
منبع: "در دفاع از مارکسیسم"، وب سایت گرایش مارکسیست بینالمللی، 24 اوت 2009.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر