باران مرگ
اعظم طالقانیمصمم بودم نامهای برای رهبر بنویسم و درآن به ذکر واقعیتهای تلخی که خود مشاهده کرده بودم، بپردازم.بارها قلم را روی کاغذ نشاندم تا چیزی بنویسم. و نیزبارها قلم را برداشتم تا مگر راهکار دیگری بجویم. می دانستم چه می خواهم بنویسم. تردید من، اما به مخاطب نامه بود. این که او آیا به نوشته من چشم خواهد گرداند؟ او، که نام آشنایی بلند آوازه است، آیا بهایی به خواسته های انسانی من درآن نامه خواهد داد؟ یا اساسا آیا اطرافیان او اجازه خواهند داد نامه من از معبر دریچه ها و سلیقه های متعدد گذرکند و به دست خود او برسد!؟مصمم بودم نامه ای برای رهبر بنویسم و درآن به ذکر واقعیت های تلخی که خود مشاهده کرده بودم، بپردازم. چرا نامه من جز او مخاطب نداشت؟ چرا مرا امیدی به دستگاههای “عدل” گستر و “داد” ستان نبود! سرانجام وزنه های سنگین ننوشتن را دور انداختم و دست به قلم بردم. نوشتم و خط زدم. نوشتم و خط زدم . تا این که گزیده ای از آوار مکنونات قلبی خود را برسر کاغذ بی نوا ریختم. نوشتن نامه که به سرانجام رسید، حسی گذرا به درونم چنگ انداخت. که : خودت را خسته نکن. کسی به نامه ات وقعی نخواهد نهاد.نامه ام آماده ارسال بود. اما همان ذهن زخمی، مرا از ارسال آن باز می داشت. تصمیمم گرفتم نامه را بدون عنوان بنویسم. تا مخاطب آن نه یک شخص، که بسیاری از مسئولان نظام باشند. عیب نامه های بدون عنوان در این است که هرمسئول با خواندن آن ، خطاهای دستگاه خود را به حوزه دیگران پرتاب می کند و خود را از معرکه پاسخگویی بدر می برد.به یاد دارم که درسالهای دور، به همراه مادر به ملاقات پدر که سالها زندانی رژیم سفاک شاه بود می رفتیم. در آن سوی میله های زندان، در کنار پدر و دیگر زندانیان، مهندس عزت الله سحابی را می دیدم که جوانی بسیار متین و آرام بود. و خانواده ایشان را می دیدم که به همراه هاله کوچولو به ملاقات زندانی خویش آمده بودند. زمان را درمی نوردم و خاطرات چهل ساله مربوط به خانواده های سحابی و بازرگان و دیگر مبارزان را کنار می گذارم و به وقایعی اشاره می کنم که در ظرف حداقل ۴۰ روز گذشته مشاهده کرده ام یا نقل قول و روایت شاهدان عینی بوده است. به این امید که هر مسئول دلسوزی که آن را مطالعه کرد، درصدد اصلاح و ایجاد تغییرات اساسی برآید. و اگر نمی تواند چنین تغییراتی را پی ریزی و پیگیری ایجاد کند، حداقل برای آنکه پیش وجدان خود روسفید باشد، از آن مسئولیت استعفا دهد. انتظار می رود برای رسیدگی به چرایی چنین اتفاقاتی، مسئولین امر با رعایت عدالت و انصاف، همه انسان های دردمندی را که داغ عزیزانی همچون مهندس عزت الله سحابی، فرزند دلبندش هاله و شاگرد جدی و صابرش هدی صابر را بر دل دارند، تسلای خاطر بخشند.آقای مهندس سحابی در پی یک بیماری به بیمارستان منتقل و در آنجا بستری شدند. پس از مرخص شدن از بیمارستان، در منزل خودش بود که بر زمین افتاد و استخوان ران او دچار شکستگی شد و بار دیگر به بیمارستان منتقل گردید. متاسفانه ایشان پس از جراحی، دچار خونریزی مغزی شد و به حالت اغما یا کما دچار شد. و این درحالی بود که هاله پیش از این، در ۱۴ مرداد ۸۸ ، و در حاشیه مراسم تحلیف آقای احمدی نژاد در مقابل مجلس دستگیر شده بود. او روی مقوای کوچکی نوشته بود: «شاه صدای مردم را دیر شنید». هاله پس از محاکمه به دو سال زندان محکوم شد. پدر بیهوش و بیمار بود و دختر در زندان! تا این که سه هفته بعد از فرو رفتن پدر در اغما، به هاله مرخصی دادند و او که به پدر سخت عشق می ورزید، بر بالین او شتافت. هاله بربالین پدر، هر روز دعا و قرآن می خواند و اشعار پروین اعتصامی را دم گوشش زمزمه می کرد و نجواگرانه با او سخن می گفت. تا این که پدر، پس از ۳ هفته، دریک نیمه شب غمبار به آغوش آخرت پرکشید. و این درحالی بود که خانواده بی خبر او همچنان چشم به معجزه داشتند.هاله همان شب در خانه، برای شستشوی چشمان خود از خواب برخاسته بود که از پشت صدای در می شنود. برمی گردد. و درکمال تعجب پدر را – در حالی که کتابهایش در یک دست و کیفش در دست دیگر است – می بیند. به او می گوید: پدر، من امروز قفسه شما را در بیمارستان گشتم، شما لباس نداشتی! این لباس ها را از کجا آورده ای؟ از بیمارستان فرار کرده ای؟ و پدر پاسخ می دهد: «من عزتم» . نه آن پیکری که برتخت بیمارستان افتاده است! …روز بعد، پیکر او به منزلش در لواسان منتقل می شود. نیروهای امنیتی با خانواده مرحوم بحث می کنند که جنازه مهندس باید هرچه زودتر و همین امروز دفن شود. پس از چندین بار رفت و آمد ماموران به خانه و بعد از برپایی چندین جلسه، سرانجام هاله به ماموران امنیتی میگوید: اجازه بدهید پدرمان فردا صبح دفن شود تا امشب را در خانه باشد و ما در کنار پیکر او به دعا بپردازیم. ماموران قبول می کنند. با این شرط که فردا ساعت هفت صبح پیکر مرحوم تشییع شود. و همانجا در مجاورت منزل مرحوم اطراق می کنند. ظهر که فرا می رسد، نهار آماده می شود. هاله به خویشان خود می گوید ابتدا باید به مأمورین غذا داده شود.یازدهم خرداد است. ساعت ۵:۳۰ صبح، پیکر بی جان مهندس سحابی شستشو می شود. در این بین هاله برای خرید نان و تدارک صبحانه برای مهمانان و مامورین و نیروهای امنیتی اطراف و داخل خانه بیرون می روند. چهره او درهم و نگران است. برای تشییع پیکر حدود ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر از نزدیکان و آشنایان گردآمده اند. به تعداد مامورین هم لحظه به لحظه افزوده می شود. زمان با شتاب می گذرد. درحالیکه پرچم جمهوری اسلامی روی تابوت کشیده شده بود. حدود ساعت هفت صبح است. فریدون، برادر عزت الله از حاضرین می خواهد که شعارهای توحیدی سر دهند. مردان آشنا، پیکر مهندس را با شعارهای توحیدی تشییع می کنند. ظاهرا شعارهای توحیدی همراه با سکوت هم قابل تحمل نبود. هنوز پنجاه قدمی از خانه دور نشده بودند که ناگهان مامورین با فریاد و با ترساندن کسانی که تابوت را به دوش می برند، غریو کشان یورش می آورند. هاله که عکس پدر را در دست داشت با اعتراض با مامورین درگیر می شود. یکی از مامورین دستور دستگیری او را می دهد. به شهادت حاضرین یکی دیگر از ماموریی با خشونت عکس پدر را از دستان او می گیرد و پاره می کند، یکی از مامورین مشتی محکم بر پهلوی هاله می کوبد و نیشخندی می زند و داخل جمعیت فرار می کند. پیکر مهندس سحابی را از دست تشییع کنندگان خارج می کنند. پیکر مهندس سحابی بر زمین می افتد. آن را برمی دارند و به داخل آمبولانس می برند. هاله از حال رفته است و بر زمین افتاده، رنگ او سفید شده است.هاله در حالی که بر زمین افتاده دو تن از پزشکانی که در بین جمعیت حاضر بودند به او تنفس می دهند. هاله دو سه باری نفس می کشد اما مامورین فریاد می زنند و تهدید می کنند که: «او را از زمین بردارید» یکی از بستگان با اتومبیل شخصی و با کمک آن دو پزشک هاله را به داخل اتومبیل قرار می دهند اما درب آن بسته نمی شود. مامورین با لگد بر در می کوبند و مجبور می شوند پای هاله را با فشار و سختی جمع کنند. او را به درمانگاه می برند. اما در آنجا پزشکی نبود. بعد از سرقت پیکر سحابی، مردمی که برای شرکت در مراسم تدفین به آنجا آمده اند، همگی با اتوبوس و اتومبیل های خود به سمت قبرستان فاطمیه می روند. مامورین از ورود مردم به قبرستان جلوگیری می کنند. عده ای به زحمت خود را به مزار مهندس سحابی می رسانند. مردم اعتراض می کنند و تنها خواستار حضور بر سرخاک و مراسم تدفین مرحوم هستند، پس از مدتی درآهنین قبرستان باز می شود.مردم به شیون و ذکر مشغولند که خبر می رسد: هاله هم پرکشید و از جهان رفت. ساعتی بعد، مامورین به منزل هاله می روند و با اصرار زیاد به خانواده هاله می گویند که جنازه باید درهمان روز دفن شود. پیکر او را از منزل می برند. فرزندان و همسر او تقاضا می کنند که پیکر مادرشان چند ساعتی در منزل باشد تا با او وداع کنند! آنان نمی پذیرند و پیکر هاله را به پزشکی قانونی کهریزک منتقل می کنند. و با اصرار زیاد نامه ای از خانواده مرحوم می گیرند که او بر اثر ایست قلبی در گذشته است! هاله غریبانه در غروب شستشو شد و بر سینه عزت الله سحابی آرمید. مادر هاله در واکنش به این ادعا که هاله از گذشته دچار عارضه قلبی بوده این موضوع را بیان می کند که بهترین شاهد برای آنچه در آن روز شوم گذشت، عکس ها و فیلم هایی است که مامورین در تمام لحظات از مراسم گرفته اند. آنها حتی در قبرستان هم از بالای پشت بام ها مشغول عکاسی و فیلم برداری بودند. ضمنا می توانند به پرونده پزشکی هاله در هنگام ورود او به زندان مراجعه کنند تا متوجه صحت و سلامت او در گذشته شوند.اما در اعتراض به این واقعه «هدی رضازاده صابر» و «خسرو دلیرثانی» از زندانیان زندان اوین دست به اعتصاب غذا می زنند. در شرح مختصر روزهای پایانی عمر گرانمایه هدی باید گفت: مرگ مهندس سحابی و هاله برای هدی باور کردنی نبود. همان روزی که این دو عزیز رخت آخرت برتن کردند، خبر این فاجعه در زندان به گوش هدی می رسد. ظهر همان روز هدی و برخی دیگر از زندانیان در وسط حیات زندان اوین نماز می گذارند.
پنجشنبه همان هفته وضعیت جسمی هدی به وخامت می گراید. هنگام شب هدی به بهداری مراجعه می کند. در بهداری با او برخورد بدی می شود و حتی در یک کشاکش ناجوانمردانه، ضربه ای به سرش می زنند و او را از بهداری بیرون می کنند. کار عجیبی رخ داده بود. چراکه رفتار صابر با زندان بانان و مامورین داخل زندان همیشه با ادب و احترام همراه بود. هدی صابر وقتی از درمانگاه باز می گردد، درد قفسه سینه شدت می گیرد طوری که با فریاد بر در می کوبد و از صدای او زندانیان از خواب بیدار می شوند. با عصبانیت می گوید: من از آنها شکایت می کنم. به گفته شاهدان عینی در زندان هدی پس از آنکه از بهداری به داخل بند بازگشت دچار تهوع خونی شدیدی شد. درناحیه قلب احساس درد شدیدی می کند. و این درد، رفته رفته وسعت می گیرد. با وخامت حال صابر او را با برانکارد به بهداری می برند. در آنجا می گویند او مشکلی ندارد! در نهایت ساعت ۱۱ صبح روز ۲۱ خرداد درحالی که صابر به شدت درد می کشد او را به بیمارستان مدرس که فاصله کمی از زندان اوین قرار دارد، منتقل می کنند. سه ساعت بعد، در بامداد ۲۲ خرداد هدی صابر هم در بیمارستان جان می سپرد و پر می کشد. آن روز گرچه هوا ابری نبود، اما بارانی می بارید. باران مرگ…*قابل ذکر است بخشی از این گزارش به نقل قول معتمدین مربوط است و باید تاکید کرد که افکار عمومی منتظر بررسی و پاسخگویی مقامات مسئول کشور در مورد چنین حوادث بی رحمانه ایست.
۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه
باران مرگ
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر