۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

بهرام رحمانی:بخش دوم گزارش از اولین روز محاکمه جمهوری اسلامی در سالن صلح دادگاه لاهه

بهرام رحمانی:بخش دوم گزارش از اولین روز محاکمه جمهوری اسلامی در سالن صلح دادگاه لاهه



گزارش زیر ادامه آخرین ساعات روز اول محاکمه جمهوری اسلامی در دادگاه لاهه است. در ادامه دادگاه روز اول 25 اکتبر، شاهد هشتم «شورا مکارمی» بود. وی به دادگاه گفت: هنگامی که مادر مرا دستگیر کردند من هشت ماهه بودم. من هشت ساله و در فرانسه بودم مادر مرا در قتل عام 1988 زندانیان سیاسی اعدام کردند.
بلی، مادر مرا به دلیل هواداری از مجاهدین، در سال 1982 دستگیر کردند. من این اطلاعات را از فامیل ها و پدرم گرفته ام. فاطمه زارعی مادر من، در یک تظاهرات در بازار وکیل شیراز دستگیر شده بود. چون کارت شناسایی همراهش نبود روز بعد آزادش کردند اما هنگامی که می خواسته از در اداره پلیس بیرون بیاید یکی از شاگردان مادرم (او دبیر فیزیک بود) او را شناخت و دوباره او را نگه داشتند. مادر من در زندان عادل آباد شیراز نگاه داشته می شد. اما سپس او را به بازداشتگاه سپاه بردند. فشار بر زندانیان در زندان عادل آباد کم تر از سپاه بود. مادر مرا بارها شکنجه کردند و در سلول انفرادی قرار دادند. مادر مرا پنج ماه در سلول گذاشتند و هر روز صبح در سلول را باز می کردند توابی می آمد و تف به صورت مادرم می انداخت و می رفت.
به گفته پدر بزرگم، در ژوئیه 1988 زندانیان در دیدار با خانواده ها وحشت زده به نظر می رسیدند و چیزی برای خانواده ها نمی گفتند. براساس گفته های پدر بزرگم در ملاقات با مادرم ماموری گفته بود که فاطمه، یعنی مادر من باید به سفری طولانی برود. از او سئوال کرده بودند آیا مجاهدین را قبول دارید؟ مادرم نمی دانست چگونه آن ها را قانع کند که هرگونه فعالیت سیاسی کنار گذاشته است؟ پس از این ملاقات درهای زندان را بسته بودند و خانواده هایی که بیرون جمع می شدند متفرق کنند و می گفتند کار ساختمانی در زندان انجام می گیرد باید مدتی ملاقات ها قطع باشد. بعد از مدتی درها را باز شد. در اوایل دسامبر 1988 بود که پدر بزرگم به زندان احضار شد وقتی به آن جا رفت دید خانواده ها را یکی یکی توی اتاقی می بردند و از آن ها امضا می گرفتند که هیچ مراسمی برگزار نخواهند کرد. کاغذی به وی دادند که در روی آن کاغذ، شماره قبری را نوشته بودند که نشان می داد مادر مرا در آن جا دفن کرده بودند.
خاله من هنگام دستگیری حامله بود اما با این وجود او را 4 ماه بازجویی و شکنجه کردند. اواخر 1982 او را اعدام کردند. بچه چی شد؟ آیا هنگام اعدام بچه در شکمش بود یا نه؟ در این مورد هیچ چیز نمی دانیم. شوهر خاله ام نیز دریک درگیری کشته شد.

شهره قنبری، شاهد نهم بود. خودتان را معرفی کنید؟ من شهره قنبری هستم. شما به چه گروه سیاسی تعلق داشتید؟ من هوادار سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بودم. من دانشجو بودم و فعالیت هایم در کتابخانه دانشجویی و کوهنوردی شرکت می کردم. من در سال 60 دستگیر شدم. ما در سال 59، مخالف تعطیلی دانشگاه ها بودیم. سال 60 من در منزل یکی از بستگانم بودم که شب در را محکم زدند در را باز کردیم چند نفر با لباس شخصی وارد شدند و گفتند از دادستانی آمده ایم. آن ها، در مقابل چشم خانواده، من و خواهرم را جدا کردند. گفتند چادر سرتان کنید و سپس ما را بردند. در دو حکم جداگانه دادستانی، اسم من و خواهرم نوشته شده بود و چیز دیگری نوشته نشده بود. وقتی ما را بیرون آوردند دو ماشین منتظر بود. به ما چشم بند دادند و به چشم خود زدیم. اول نمی دانستیم ما را به کجا می برند اما وقتی به آن جا رسیدیم باغ شاه بود. تا صبح آن جا بودیم. صبح زود ما را به سمت اوین بردند. قبل از ما نیز خواهر کوچک من، حدود شانزده هفده ساله بود دستگیر کرده بودند. زمانی که ما به اوین رسیدیم صبح زود بود. ما را از اتاق کوچکی رد کردند. یک زن پاسدار ما را بازدید بدنی کرد. سپس ما را وارد ساختمان بازجویی ها کردند. ما صدای فریاد و جیغ و داد زندانی ها را می شنیدیم. شلاق زدن و صدای فریاد و ... از زیر چشم بند مردی را دیدم که آمد و چادر مرا گرفت و گفت با من بیایید. تهایتا دری را زد و زن پاسداری بیرون آمد و ما را داخل اتاق برد. در این جا ما با بچه هایی روبرو شدیم که همه شکنجه شده بودند. اتاق بوی خون و وحشت می داد که جایی به ما دادند و گفتند این جا بخوابید. فکر می کنم 4 صبح در زندند و مرا صدا کردند و نمی دانم کجا بردند. قکر می کنم یک تخت دو طبقه بود به من گفتند بشین، ما می خواهیم با شما صحبت کنیم. دو نفر بودند. به من گفتند اگر با ما همکاری کنید فردا آزادت می کنیم. به من گفتند اگر به سئوالات ما جواب درستی ندهی سرنوشت ات مثل کسانی باشد که در آن اتاق دیدید. من گفتم چیزی ندارم. دانشگاه تعطیل شد و من کاری نکردم. حدود نیم ساعت بعد آن یکی فحاشی می کرد و دیگری او را آرام می کرد. فکر می کنم فیلم بازی می کردند. یکی با خودکار سر من می زد و می گفت همه چیز را باید بگویی. ساعت شش صبح مرا بردند به شعبه 6 که مخصوص بچه ها چپ بود. شعبه 5 توده - اکثریتی را می بردند که زیاد کارشان نداشتند. شعبه 7 مجاهدین بودند. بازجویی مرا صدا زد به نام برادر حام که تخصص او، شکنجه بچه های چپ بود. هیچ سئوالی از من نکرد و مرا برد روی تخت شکنجه. مرا خواباند و پایاهایم را محکم روی تخت کشید و پا مرا محکم بست و دست هایم را دو طرف بست و پارچه ای به دهانم فرو کرد و دوباره زد. موقعی که می زد فحش می داد و با تمام قدرت شلاق می زد. دردهای وحشتناکی حس می کردم. نمی دانم چقدر زد. من داشتم خفه می شدم. من شروع کردم به تقلا کردن که در اثر این تقلا چادر من افتاد. گیره سرم افتاده بود. او گیره را به سرم گذاشت و چادرم  را نیز به سرم گذاشت. دوباره زد. میله ای زپر پایم فرو می کرد اگر پا حسی نشان نمی داد دیگر شلاق نمی زد. کمی صبر می کرد و دوباره می آمد و شلاق می زد. من تا شش بعد از ظهر در این حالت بودم.
قبل از شکنجه دمپایی بزرگی آورد و گفت بعدا این ها را می پوشی. من تعجب کردم که چرا دمپایی به این بزرگی؟ گفت دو لیوان آب هم بخور. بعد شکنجه را شروع کرد. هنگامی که شکنجه تمام شد گفت دمپایی را بپوش. تازه فهمیدم که دمیایی به آن بزرگی، پایم نمی رفت.
در چنین شرایطی، بیش ترین نگرانی ام درباره خواهرم بود که دو سال از من کوچک تر بود. خواهرم به شدت از ناراحتی معده رنج می برد. کسانی که سال 60 و 61 در زندان بودند می دانند که زندان ها، به حدی شلوغ بود که برای اقرار و سرعت کار و گرفتن اطلاعات شکنجه های وحشیانه می کردند.
من هنگامی که به بند رفتم حدود یک سال و نیم مرا به بازجویی صدا نکردند. ما حدود 80 نفر در یک اتاق بودیم همه هم بچه های چپ بودند. تقریبا همه مان وضع مشابهی داشتیم. بازجویی که مرا صدا زد این بار اطلاعات بیش تری از سازمان پیکار داشت. آخر گفت با همین بازجویی می فرستیم دادگاه. دو هفته بعد مرا به دادگاه فرستادند. در دادگاه یک حاکم شرع و منشی و یک نفر دیگر هم بود. من موقعی که وارد دادگاه شدم اتهامات مرا خواندند و حاکم شرع بلافاصله سئوالی از من کرد. سئوال این بود که باید مصاحبه کنی و پیکار را محکوم کنی آزادت می کنیم. گفتم من کاری نکردم که مصاحبه کنم. سپس شروع کرد فحش دادن و به من گفت شما یک مشت فاحشه هستید. سپس مرا از دادگاه بیرون کردند. در واقع دادگاه من 4 دقیقه بیش تر نبود. هیچ فرصتی برای دفاع به من ندادند.
آیا دوست تان را هم همین طوری دادگاهی شدند؟ نود درصد دادگاهی ها شبیه دادگاه من بودند. در اتاق ما سه زن حامله بود که شوهران شان را اعدام کرده بودند. کمبود غذایی ما شدید بود. ما تازه غذایی را برای مادران حامله و مریض ها ذخیره می کردیم. ما شرایط بهداشتی بدی داشتیم. یک خانم مسنی که به دلایل مالی دستگیر کرده بودند و سل داشت به اتاق ما فرستادند که پس ازمدتی بسیاری از بچه مریض شدند. بچه ها در زندان به دنیا آمدند و در آن وضعیت بهداشتی بد زندگی می کردند.
خانواده هایمان که برای ملاقات می آمدند رنج بسیاری دیده بودند. به خصوص مدت ها به آن ها ملاقات نمی دادند آن ها همیشه نگران بودند که آیا فرزندان شان را اعدام کرده اند یا نه؟ من پس از پنج سال از زندان آزاد شدم.

هیچ نظری موجود نیست: