۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

اشرف علیخانی: من اینجا ایستاده ام لب پرتگاه

اشرف علیخانی: من اینجا ایستاده ام لب پرتگاه


احساسم دقیقاً اینست که ما در یک گردونه قرار گرفته ایم و همینطور دور خود میچرخیم و به هیچ کجا نمیرسیم فقط در این میان عده ای عده ای دیگر را بازی میدهند و جمعی قربانی میشوند

با سلام و مهر
کاش میشد دانست که کجا زندان نیست؟... بنظر میرسد همه جا را زندان کرده اند. شاید خودمان هم خودمان را زندانی کرده ایم. با خودسانسوری. حتی شهامت بازگویی بسیاری از افکار و اندیشه ها و نتیجه گیریهایمان را نیز نداریم
شاید هم میترسیم که دیگران به ما گوش ندهند یا عصبانی شوند. اما من دلم میخواهد بگویم و بنویسم هرچند کسی گوش نکند و نخواند
با اینحال اگرچه گفتنی و نوشتنی هایم بسیارست اما اوضاع و احوال و شرایطم هنوز پس از دوماه آزادی از زندان عادی نشده و از درون بیشتر از بیرون پریشان و درمانده شده ام. روزهای اول باز بهتر بودم پر از انرژی و امید بودم اما با سر زدن به اینترنت ؛ خواندن مطالب و مقالات و کامنتها و ایمیلها و .... از هر طیف و گروه و دسته ؛ وقایع و اتفاقات تکراری و تکراری و تکراری....در من ایجاد شوک کرده ؛ نمیتوانم باور کنم و حس میکنم که در کابوس بسر میبرم . یک خواب بد و سیاه که در هرلحظه آرزو دارم و منتظرم که بیدار شوم و ببینم همه چی خواب و کابوس بوده. اما خودم را که نمیتوانم گول بزنم. متاسفانه اینها حقیقت و واقعیت است. آنچه که از بیان کردنش بدلایلی ناتوانم. و همینها مرا زجر میدهد
احساسم دقیقاً اینست که ما در یک گردونه قرار گرفته ایم و همینطور دور خود میچرخیم و به هیچ کجا نمیرسیم فقط در این میان عده ای عده ای دیگر را بازی میدهند و جمعی قربانی میشوند. این گروه که جمعیت دیگری را بازی میدهند و قربانی میکنند گاه در لباس دیکتاتوری ؛ دیکتاتوری میکنند و گاه در لباس دمکراسی و بظاهر انسانی
اما بدن همان بدن است. اعضا و اندام متفاوتند ولی پیکره یکیست و گهگاه همین اعضا و اندامها نیز خودشان با هم در تضاد و درگیری هستند و در این درگیری به پیرامون خود صدمه میزنند و آنچه اطرافشان هست را خرد و ویران و له میکنند
غم دوستان دربند در اوین و زندانهای دیگر؛ چه زندان های کوچک و چه زندان بزرگ یعنی ایران و چه زندان بزرگتر یعنی جهان سوم هم غمی نیست که یک وجه داشته باشد. افسوس که همهً ما همان اطرافیان و پیرامونی هستیم که زیر پا و در میان کشمکش اندامهای پیکره ای در لباسهای متفاوت داریم تباه و فنا میشویم
تنها راه نجات هم فقط «آگاهی» است اما همین «آگاهی»بخاطر همان گردونه ای که همگی در آن قرار داریم قابل وصول بنظر نمیرسد و فرسنگها از ما دورست. درست مثل یک رویاست. مثل خواب و خیالست. اما هرچه که هست بهتر از آن کابوس تلخ و دلخراش واقعیتیست که در آن بسر میبریم. اما سوال اینجاست که ما در این چرخه تا چه وقت باید به آن هدف نهایی؛ به آن مقصد اصلی؛ به همانی که مثل رویا دور از دسترس بنظر میرسد؛ میتوانیم پایبند و امیدوار و در تلاش باشیم؟
نمیدانم...شاید دارم هذیان مینویسم...شاید قلمم همانند درون پریشانم؛ آشفته است اما آنچه درک میکنم اینست که هرچه میگذرد به این بساط بیشتر بی اعتقاد میشوم. میدانید کدام بساط ؟ بساط سیاست. بساط بازیهای پشت پرده ای که دارد بخاطر جماعتی سودجو ؛ جان میلیاردها انسان را میگیرد و زندگیها را تباه میکند
و من اینجا ایستاده ام لب پرتگاه. تنها هم نیستم. همگی لب پرتگاهیم. همهً ما باید یکی از دو راه را انتخاب کنیم. یا تن به چرخش این گردونه دهیم و با بازی آن بازی کنیم و خود را سرگرم ؛ و یا باید دستهایی که این گردونه بوسیلهً آن میچرخد را بشکنیم تا دیگر بازی نخوریم
ستاره.تهران

هیچ نظری موجود نیست: