فریدون گیلانی: سوگی برای مبارزی دیگر
امروز
به سوگ می نشینیم ، فردا خبر از فقدان دیگری می شنویم ، فردا به سوگ می
نشینیم ، پس فردا فقدان دیگر و سوگی دیگر و باز هم فقدانی دیگر و سوگی
دیگر.
اگر
در شرایط کنونی فقدان را ناشی از حضور کسانی بدانیم که به نام حاکم سی و
چند سال است فقدان سازی می کنند ، و سوگ را حد اقل واکنش در مقابل این
فقدان ها بدانیم ، صرف نظر از آن دسته ای از ما که یک شبه مُلا شدند و در و پنجره قطار را شکستند که بگریزند و رفیق شان را بفروشند ، ما نیز در این سال ها همیشه سوگوار بوده ایم ، باشد که در برون رفت همیشگی از تاریخ سیاسی ایران ، جامه ی سوگ بر تن اهریمنان عجالتا حاکم کنیم .
آخرین
باری که ماجرای سمیه را برایم گفتند ، خیلی سال پیش بود . نشستم و برخاستم
و شکستم و وصله خوردم و تا پای مرگ رفتم و برگشتم و مدت ها سرم
را به در و دیوار زدم ، پس باید طبیعی باشد که تاریخ دقیقش را از آن زمان و
از آن زمان به این سو از یاد برده باشم . آن زمان سمیه را به ضرب و زور
توانسته بودند از ایران خارج کنند و به انگلستان ببرند . اگر اشتباه نکنم
با مادرش ناهید حرف می زدم که امروز داغدار او شده ام و پدرش مهدی تقوائی
که امیدوارم همیشه بالنده و سرزنده بماند که تاوان سختی برای مبارزه پس
داده است . این دردها را توی توپ که بگذارید می ترکد .
وقتی ازاتاق 113 حسن تقوائی را بردند ، ما چیز چندانی نمی دانستیم ، یا دست کم من چیز چندانی نمی دانستم . بعدها فهمیدم
حسن تقوائی که در میدان مخبرالدوله کیف و کفش فروشی دارد ، برادرش مهدی
تقوائی از اعضای برجسته سازمان مجاهدین و از مسئولان بالای صدای مجاهد است .
که بعدها فهمیدیم بنا به دلائلی جدا شدند . که این جدائی ها قادر نیستند روی تاریخ خط قرمز بکشند . حسن که از بازجوئی برگشت ، از نیمه شب گذشته
بود . سرش را آرام به من نزدیک کرد و گفت در اتاق بازجوئی گفتند چشم بندت
را ببند ، رو به دیوار بایست . چنان کردم . بعد از پشت سرم کسی را وارد
کردند که از صدایش فهمیدم سمیه هفت هشت ساله است . حاجی گفت برگردد .
برگشتم . من بودم و سمیه . سمیه دوید طرفم . پرید توی بغلم و گفت : عمو حسن
مرا از راه مدرسه آوردند پیش شما . حالا روزها کارگری
می دهم . جارو می کنم . سفره پهن می کنم . سفره جمع می کنم . برای خودم
مسئول اتاقی شده ام . حسن می گفت سمیه خشنود بود که در بند خود موفقیت پیدا
کرده است .
حسن
را گروگان برادرش مهدی تقوائی گرفته بودند و سمیه تقوائی را هم در راه
مدرسه گروگان پدرش مهدی تقوائی و مادرش ناهید تقوائی شکار کرده بودند .
پس
از همه اقدامات حقوق بشری در لندن ، سمیه آزاد می شود ، مشروط بر آن که
پاسداری برود به خواستگاری او و او بپذیرد . عمه اش نمی پذیرد و به جوی
کنار خیابان پرت می شود . اگر چیزی را در و بی در می گویم ، اما همان است
که سال ها پیش نوشته ام و درگورستان لندن ، زمانی که سمیه را به خاک می سپردند ، به نام خود من خوانده اند ، منتها من آن متن را گم کرده ام .
سمیه
ناچار با آن پاسدار ازدواج کرد ، چرا که به دلیل تمرد دوباره او را که
حالا دیگر دختر جوانی شده بود به اوین برده بودند و لت و پارش کرده بودند .
از آن شوهر پاسدار بچه دار شد و اگر اشتباه نکنم پدر و مادر توانسته بودند
همه شان را به لندن بیاورند که سمیه از ناحیه بیماری پستان طاقت نیاورد و
مرد .
حالا می شنوم مادرش ناهید هم مرده است . باز دم سعید اطلس و اسماعیل وفا یغمائی و علی ناظر گرم که مرا هم مثل بقیه با نوشته ای با امضای علی ناظر در سایت دیدگاه خبر کردند .
چیزی
برای گفتن ندارم جز آن که در غم مهدی تقوائی شریکم و با مبارزات سالم و بی
امان مردم ایران برای سرنگونی تام و تمام حکومت اسلامی به دست مردم ایران و
نه اربابان خارجی ، همراه ، همدل و با همه توان هم قدمم .
یازدهم نوامبر 2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر