۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

فریدون گیلانی: سوگی برای مبارزی دیگر چیزی مثل تسلیت به مهدی تقوائی

فریدون گیلانی: سوگی برای مبارزی دیگر



چیزی مثل تسلیت به مهدی تقوائی


امروز به سوگ می نشینیم ، فردا خبر از فقدان دیگری می شنویم ، فردا به سوگ می نشینیم ، پس فردا فقدان دیگر و سوگی دیگر و باز هم فقدانی دیگر و سوگی دیگر.
اگر در شرایط کنونی فقدان را ناشی از حضور کسانی بدانیم که به نام حاکم سی و چند سال است فقدان سازی می کنند ، و سوگ را حد اقل واکنش در مقابل این فقدان ها بدانیم ، صرف نظر از آن دسته ای از ما که یک شبه مُلا شدند و در و پنجره قطار را شکستند که بگریزند و رفیق شان را بفروشند ، ما نیز در این سال ها همیشه سوگوار بوده ایم ، باشد که در برون رفت همیشگی از تاریخ سیاسی ایران ، جامه ی سوگ بر تن اهریمنان عجالتا حاکم کنیم .
آخرین باری که ماجرای سمیه را برایم گفتند ، خیلی سال پیش بود . نشستم و برخاستم و شکستم و وصله خوردم و تا پای مرگ رفتم و برگشتم و مدت ها سرم را به در و دیوار زدم ، پس باید طبیعی باشد که تاریخ دقیقش را از آن زمان و از آن زمان به این سو از یاد برده باشم . آن زمان سمیه را به ضرب و زور توانسته بودند از ایران خارج کنند و به انگلستان ببرند . اگر اشتباه نکنم با مادرش ناهید حرف می زدم که امروز داغدار او شده ام و پدرش مهدی تقوائی که امیدوارم همیشه بالنده و سرزنده بماند که تاوان سختی برای مبارزه پس داده است . این دردها را توی توپ که بگذارید می ترکد .
وقتی ازاتاق 113 حسن تقوائی را بردند ، ما چیز چندانی نمی دانستیم ، یا دست کم من چیز چندانی نمی دانستم . بعدها فهمیدم حسن تقوائی که در میدان مخبرالدوله کیف و کفش فروشی دارد ، برادرش مهدی تقوائی از اعضای برجسته سازمان مجاهدین و از مسئولان بالای صدای مجاهد است . که بعدها فهمیدیم بنا به دلائلی جدا شدند . که این جدائی ها قادر نیستند روی تاریخ خط قرمز بکشند . حسن که از بازجوئی برگشت ، از نیمه شب گذشته بود . سرش را آرام به من نزدیک کرد و گفت در اتاق بازجوئی گفتند چشم بندت را ببند ، رو به دیوار بایست . چنان کردم . بعد از پشت سرم کسی را وارد کردند که از صدایش فهمیدم سمیه هفت هشت ساله است . حاجی گفت برگردد . برگشتم . من بودم و سمیه . سمیه دوید طرفم . پرید توی بغلم و گفت : عمو حسن مرا از راه مدرسه آوردند پیش شما . حالا روزها کارگری می دهم . جارو می کنم . سفره پهن می کنم . سفره جمع می کنم . برای خودم مسئول اتاقی شده ام . حسن می گفت سمیه خشنود بود که در بند خود موفقیت پیدا کرده است .
حسن را گروگان برادرش مهدی تقوائی گرفته بودند و سمیه تقوائی را هم در راه مدرسه گروگان پدرش مهدی تقوائی و مادرش ناهید تقوائی شکار کرده بودند .
پس از همه اقدامات حقوق بشری در لندن ، سمیه آزاد می شود ، مشروط بر آن که پاسداری برود به خواستگاری او و او بپذیرد . عمه اش نمی پذیرد و به جوی کنار خیابان پرت می شود . اگر چیزی را در و بی در می گویم ، اما همان است که سال ها پیش نوشته ام و درگورستان لندن ، زمانی که سمیه را به خاک می سپردند ، به نام خود من خوانده اند ، منتها من آن متن را گم کرده ام .
سمیه ناچار با آن پاسدار ازدواج کرد ، چرا که به دلیل تمرد دوباره او را که حالا دیگر دختر جوانی شده بود به اوین برده بودند و لت و پارش کرده بودند . از آن شوهر پاسدار بچه دار شد و اگر اشتباه نکنم پدر و مادر توانسته بودند همه شان را به لندن بیاورند که سمیه از ناحیه بیماری پستان طاقت نیاورد و مرد .
حالا می شنوم مادرش ناهید هم مرده است . باز دم سعید اطلس  و اسماعیل وفا یغمائی و علی ناظر گرم که مرا هم مثل بقیه با نوشته ای با امضای علی ناظر در سایت دیدگاه خبر کردند .
چیزی برای گفتن ندارم جز آن که در غم مهدی تقوائی شریکم و با مبارزات سالم و بی امان مردم ایران برای سرنگونی تام و تمام حکومت اسلامی به دست مردم ایران و نه اربابان خارجی ، همراه ، همدل و با همه توان هم قدمم .
یازدهم نوامبر 2012
  

هیچ نظری موجود نیست: