روزها و ماه ها و سال ها گذشت. با وجود همه تلاش
ها، صبوری ها و مقاومت ها، نه تنها روزهای خانواده ما سهل تر نشد بلکه به
تقویم کوچک خانواده ما تعداد بازداشت ها، بازجویی ها و انفرادی ها نیز
اضافه تر شد. تقویمی که روزهایش باری سنگین داشت از فشار ها، احضاریه ها و
تهدیدهای شفاهی.
بهمن ماه سال ۸۱ پدرم را محبوس کردند، مادر از سویی در رفت و آمد برای گرفتن ملاقات و مرخصی بود تا پدر در یکی از زیباترین نوروزهای خانواده در کنارمان باشد. مرداد سال ۸۳ دوباره پدر را گرفتند و ۲۱۹ روز او را به صورت غیر قانونی در بازداشت نگه داشتند، موجی از شایعات و سناریوها در روزنامههای شناخته شده بر پا شد که این بار روح مادرم را بیش از همیشه میرنجاند. پاهایش در راهروهای دادسراها و زندان اوین میدویدند برای پیگیری از وضعیت پدرم تا شاید خبری از وی بگیرد و ذهن ما را ازتصویرهایی که برایمان ساختند، تهی کند. شایعات کذبی که آن زمان به خیال باطل از اعترافات دروغین و مصاحبههای کذب پدرم، برخی روزنامههای شناخته شده را پر کرده بود. آن روزها کیف مادرم از یادداشتها و نوشتههای روزانهاش پر بود و قلبش مالامال از درد بیعدالتی بیپایان.
سال ۱۳۹۰ هنوز روزهایمان سخت بود و پر تنش. چرا که هر آن منتظر دستگیری مجدد و انفرادیها و بازجوییها برای چندمین بار برای پدرم بودیم که میدانستیم بارها در روند دفاع از موکلینش تهدیدهای شفاهی میشده و حتی به او گفته شده بود که از بین همه اعضای کانون مدافعان حقوق بشر، سنگینترین حکم را به تو میدهیم. اما داستان این بار فرق کرد... قبل از اینکه صدای مادرم را بشنوم تا از دستگیری پدرم به من خبر دهد، این بار پدرم به من زنگ زد و گفت دخترم، مادرت را دستگیر کردند. صبوری کردیم تا از انفرادی رها شود. او کلمهای بازجویی علیه پدرم و کانون مدافعان حقوق بشر پس نداده بود و همچنان در کنار پدرم ایستاده بود. ۶ روز گذشت و بعد از آن یک سال و نیم دیگر هم گذشت و پدرم را جلوی ساختمان دادگستری برای چهارمین بار دستگیر کردند. این بار به همه رفت و آمدهای مادرم برای پیگیری پرونده پدرم، پرونده خودش نیز اضافه شده بود. مادرم از سویی غمخوار پدرم بود که بر اثر شرایط زندان و تغذیه نادرست و همه ناراحتیهای روانی ناشی از بازجوییها و انفرادیهای طولانی مدت بیماریهایش تشدید شده بودند. برایش دارو و هر آنچه کم داشت میبرد و هر بار تنها برای رساندن تنها حداقلی از این اقلام چندین و چند نفر را باید میدید و کسب اجازه کتبی و شفاهی میکرد تا داروهای پدرم به دستش برسد و ملاقاتی با پزشک متخصص داشته باشد. اما از سوی دیگر نیز با همه خستگی و سنگینی بار، پرونده مفتوح خودش هم بود که بابت آن تنها برای ادامه فشار و تهدید هر از چند گاهی احضار میشد. و بالاخره در آبان ماه گذشته حکمی برایش صادر شد که مصداق و گویای حضور دائمی فشار و تهدید برای پدرم است. حکم یک سال زندان تعزیری که به مدت ۵ سال تعلیق برایش در نظر گرفتهاند.
مادرم را تنها به جرم "همسر عبدالفتاح سلطانی بودن"، محکوم کردند. همسر مردی که نه تنها او را نتوانستند، بشکنند بلکه حتی در حالت بیماری و پس از نیم سال حبس در سلولی کوچک، حاضر نشد با دستبند به بیمارستان رود تا به آن مسئول قانون شکن قوه قضائیه از همان زندان پیامی برساند که من و ما مستاصل اوامرت نشدهایم و ایستادهایم. مادرم تنها کسی است که برای انعکاس مشکلات و وضعیت سلامتی پدرم مدام به مسئولان مراجعه میکند، نوشتن نامه به مسئولان برای رسیدگی به وضعیت پدرم مشق شبانهاش شده، هفتهها و ماهها برای گرفتن اجازه یک ملاقات کوتاه با پزشک پشت درها انتظار میکشد و چه ناملایماتی که تا کنون از همان مسئولانی که مسئول سلامت پدرم هستند تا کنون ندیده و نشنیده. امروز مادرم تنها کسی است که در ملاقاتهای هفتگی از دلتنگیهای من برای پدرم بگوید. به پدرم از طرف من بگوید که دلم برای صدایش تنگ شده حتی اگر از طریق تلفن باشد و پشت شیشه. آری مادرم اینگونه ایستاده...
بعد از هر بار تلفن با مادرم دلم بینهایت برایش تنگ میشود که در این روزها نه من میتوانم پیش او باشم و نه او پیش من، برای همه روزهای شیرین و تلخ، برای خانه کوچک اما شلوغ، برای روزهایی که پدرم زندان بود و همگی صبح زود در اشتیاق دیداری ۲۰ دقیقهای از پشت شیشه با ماشین رهسپار اوین میشدیم. برای به انتظار نشستن در کنار مادر برای ملاقات با پدر. برای پیاده رویهای آخر هفتهاش با پدر. برای دیدارهایش با مادر بزرگ و دلداری او که برای پدر غصه نخورد، برای مهمان نوازیهای گرمش که هر بار وقتی پدرم از زندان آزاد میشد، خوشحالیش را با مهربانی با مهمانان خانه تقسیم میکرد، برای حافظ خواندنهایش که هر با تعبیری از وصال و آمدن پدرم توام بود...
یکشنبه آینده ۲۵ نوامبر روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زن است، خشونت به مادرانی که در حبساند. خشونت به مادرانی که در حبس نیستند اما نیمه دوم آنها یعنی همسرانشان در بند است. خشونت به آنان که در حبساند و اعتصاب غذایشان را نشکستهاند برای دیدار فرزند. خشونت به مادرانی که فرزندانشان را زیر شکنجه یا در خیابان یا زندان از دست دادند، خشونت به زنانی که برای فرزندانشان در نبود پدر هم مادرهستند، هم پدر، و برای همسرانشان هم همسر و هم همسنگر. به مادرانی که به ما ادبیات استقامت آموختند، کنار نکشیدند و خاموش نشدند. مادرانی که راهروها و اتاقهای اوین و دادسراها تبدیل به رویاهای شبانهشان شد. مادرانی که در این راه ماموران جوان زندان اوین را از سلامی مادرانه دریغ نکردند. مادرانی که در انتظارهای طولانی در این راه خم به ابرو نیاوردند. مادرانی که روحشان پذیرای تازیانه بازجویان شد وخود را سپر بلای همسر و فرزندانشان کردند. مادران و زنانی که به طنین گوشخراش بیعدالتی گوش نسپردند و خود مادرانه و به تنهایی ساز خوشنوای قانونمداری و عدل نواختند. مادران و زنانی که آرام بودند، گاهی شنیده نشدند اما با سکوت خود به ما شنیدن و حق شنیده شدن را آموختند. مادرانی که زندگی با افتخار را به ما آموختند تا آن را فراموش نکنیم و از مطالبه آن از پای ننشینیم.
برای مادرعزیزم که خانه کوچک ما را آرام و مصمم پاسداری میکند.
بهمن ماه سال ۸۱ پدرم را محبوس کردند، مادر از سویی در رفت و آمد برای گرفتن ملاقات و مرخصی بود تا پدر در یکی از زیباترین نوروزهای خانواده در کنارمان باشد. مرداد سال ۸۳ دوباره پدر را گرفتند و ۲۱۹ روز او را به صورت غیر قانونی در بازداشت نگه داشتند، موجی از شایعات و سناریوها در روزنامههای شناخته شده بر پا شد که این بار روح مادرم را بیش از همیشه میرنجاند. پاهایش در راهروهای دادسراها و زندان اوین میدویدند برای پیگیری از وضعیت پدرم تا شاید خبری از وی بگیرد و ذهن ما را ازتصویرهایی که برایمان ساختند، تهی کند. شایعات کذبی که آن زمان به خیال باطل از اعترافات دروغین و مصاحبههای کذب پدرم، برخی روزنامههای شناخته شده را پر کرده بود. آن روزها کیف مادرم از یادداشتها و نوشتههای روزانهاش پر بود و قلبش مالامال از درد بیعدالتی بیپایان.
سال ۱۳۹۰ هنوز روزهایمان سخت بود و پر تنش. چرا که هر آن منتظر دستگیری مجدد و انفرادیها و بازجوییها برای چندمین بار برای پدرم بودیم که میدانستیم بارها در روند دفاع از موکلینش تهدیدهای شفاهی میشده و حتی به او گفته شده بود که از بین همه اعضای کانون مدافعان حقوق بشر، سنگینترین حکم را به تو میدهیم. اما داستان این بار فرق کرد... قبل از اینکه صدای مادرم را بشنوم تا از دستگیری پدرم به من خبر دهد، این بار پدرم به من زنگ زد و گفت دخترم، مادرت را دستگیر کردند. صبوری کردیم تا از انفرادی رها شود. او کلمهای بازجویی علیه پدرم و کانون مدافعان حقوق بشر پس نداده بود و همچنان در کنار پدرم ایستاده بود. ۶ روز گذشت و بعد از آن یک سال و نیم دیگر هم گذشت و پدرم را جلوی ساختمان دادگستری برای چهارمین بار دستگیر کردند. این بار به همه رفت و آمدهای مادرم برای پیگیری پرونده پدرم، پرونده خودش نیز اضافه شده بود. مادرم از سویی غمخوار پدرم بود که بر اثر شرایط زندان و تغذیه نادرست و همه ناراحتیهای روانی ناشی از بازجوییها و انفرادیهای طولانی مدت بیماریهایش تشدید شده بودند. برایش دارو و هر آنچه کم داشت میبرد و هر بار تنها برای رساندن تنها حداقلی از این اقلام چندین و چند نفر را باید میدید و کسب اجازه کتبی و شفاهی میکرد تا داروهای پدرم به دستش برسد و ملاقاتی با پزشک متخصص داشته باشد. اما از سوی دیگر نیز با همه خستگی و سنگینی بار، پرونده مفتوح خودش هم بود که بابت آن تنها برای ادامه فشار و تهدید هر از چند گاهی احضار میشد. و بالاخره در آبان ماه گذشته حکمی برایش صادر شد که مصداق و گویای حضور دائمی فشار و تهدید برای پدرم است. حکم یک سال زندان تعزیری که به مدت ۵ سال تعلیق برایش در نظر گرفتهاند.
مادرم را تنها به جرم "همسر عبدالفتاح سلطانی بودن"، محکوم کردند. همسر مردی که نه تنها او را نتوانستند، بشکنند بلکه حتی در حالت بیماری و پس از نیم سال حبس در سلولی کوچک، حاضر نشد با دستبند به بیمارستان رود تا به آن مسئول قانون شکن قوه قضائیه از همان زندان پیامی برساند که من و ما مستاصل اوامرت نشدهایم و ایستادهایم. مادرم تنها کسی است که برای انعکاس مشکلات و وضعیت سلامتی پدرم مدام به مسئولان مراجعه میکند، نوشتن نامه به مسئولان برای رسیدگی به وضعیت پدرم مشق شبانهاش شده، هفتهها و ماهها برای گرفتن اجازه یک ملاقات کوتاه با پزشک پشت درها انتظار میکشد و چه ناملایماتی که تا کنون از همان مسئولانی که مسئول سلامت پدرم هستند تا کنون ندیده و نشنیده. امروز مادرم تنها کسی است که در ملاقاتهای هفتگی از دلتنگیهای من برای پدرم بگوید. به پدرم از طرف من بگوید که دلم برای صدایش تنگ شده حتی اگر از طریق تلفن باشد و پشت شیشه. آری مادرم اینگونه ایستاده...
بعد از هر بار تلفن با مادرم دلم بینهایت برایش تنگ میشود که در این روزها نه من میتوانم پیش او باشم و نه او پیش من، برای همه روزهای شیرین و تلخ، برای خانه کوچک اما شلوغ، برای روزهایی که پدرم زندان بود و همگی صبح زود در اشتیاق دیداری ۲۰ دقیقهای از پشت شیشه با ماشین رهسپار اوین میشدیم. برای به انتظار نشستن در کنار مادر برای ملاقات با پدر. برای پیاده رویهای آخر هفتهاش با پدر. برای دیدارهایش با مادر بزرگ و دلداری او که برای پدر غصه نخورد، برای مهمان نوازیهای گرمش که هر بار وقتی پدرم از زندان آزاد میشد، خوشحالیش را با مهربانی با مهمانان خانه تقسیم میکرد، برای حافظ خواندنهایش که هر با تعبیری از وصال و آمدن پدرم توام بود...
یکشنبه آینده ۲۵ نوامبر روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زن است، خشونت به مادرانی که در حبساند. خشونت به مادرانی که در حبس نیستند اما نیمه دوم آنها یعنی همسرانشان در بند است. خشونت به آنان که در حبساند و اعتصاب غذایشان را نشکستهاند برای دیدار فرزند. خشونت به مادرانی که فرزندانشان را زیر شکنجه یا در خیابان یا زندان از دست دادند، خشونت به زنانی که برای فرزندانشان در نبود پدر هم مادرهستند، هم پدر، و برای همسرانشان هم همسر و هم همسنگر. به مادرانی که به ما ادبیات استقامت آموختند، کنار نکشیدند و خاموش نشدند. مادرانی که راهروها و اتاقهای اوین و دادسراها تبدیل به رویاهای شبانهشان شد. مادرانی که در این راه ماموران جوان زندان اوین را از سلامی مادرانه دریغ نکردند. مادرانی که در انتظارهای طولانی در این راه خم به ابرو نیاوردند. مادرانی که روحشان پذیرای تازیانه بازجویان شد وخود را سپر بلای همسر و فرزندانشان کردند. مادران و زنانی که به طنین گوشخراش بیعدالتی گوش نسپردند و خود مادرانه و به تنهایی ساز خوشنوای قانونمداری و عدل نواختند. مادران و زنانی که آرام بودند، گاهی شنیده نشدند اما با سکوت خود به ما شنیدن و حق شنیده شدن را آموختند. مادرانی که زندگی با افتخار را به ما آموختند تا آن را فراموش نکنیم و از مطالبه آن از پای ننشینیم.
برای مادرعزیزم که خانه کوچک ما را آرام و مصمم پاسداری میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر