من هرگز آنها را عفو نمیکنم
اشرف علیخانی (ستاره)
اشرف علیخانی (ستاره)
قاضی صلواتی در طی دو جلسه دادگاه که هرکدوم فقط ده دقیقه طول کشید ، از من هیچ سوالی نکرد. قبل از آمدنش به اتاق دونفر دیگه بنامهای آقای جعفری و دیگری که روحانی بود فکر کنم بنام فراهانی ( معاون دادستان بود) از من چندتا سوال الکی پرسیدند. مثلا یکی از سوالاتشان این بود که چطور و چرا با سلطنت طلبها ارتباط گرفتی؟ من گفتم که دنیای اینترنت است و چطور و چرا ندارد چون همه با هم آشنا میشوند در اینترنت و دلیل خاصی هم ندارد. بعد پرسیدند که با چه کسانی هستی؟ سلطنت طلبها؟ مجاهدین؟ کمونیستها؟ من جواب دادم که من با تمام گروهها هستم بجز سبزها. و تکرار کردم که: سبز نیستم. بعدش گفتم که ایران مال همه است و تمام مردم در هر گروهی حق تعیین سرنوشت دارند چه سلطنت طلب و چه مجاهد و چه کمونیست و چه بقیه. حتی همون سبزها. بعد از آقای احمدرضا احمدپور دفاع کردم و در مورد آقای شهرام همایون هم گفتم که او تظاهراتی که اعلام کرد اولی جنبهء اقتصادی و بعدیها جنبهء فرهنگی و ملی داشت. از شخصیت شهرام همایون هم تحسین کردم. بعد اون دوتا آقا پرسیدند که چرا تنهایی اومدی دادگاه؟ بعد قاضی صلواتی آمد با دوتا بادی گارد. یکیشان در اتاق ماند. بدون هیچ سوالی بطرزی خشن به من توپید که چرا درست جواب نمیدی؟ چرا پرت و پلا میگی؟... من تعجب کرده بودم که چه پرت و پلایی گفتم مگر؟... خلاصه طوری بطرفم اومد که فکر کردم الان با پشت دستش چنان میکوبه توی سرم که سرم به دیوار خورده و مغزم متلاشی میشه. وقتی دید ترسیدم برگشت گفت: نترس خواهر من ! فقط هرچی میپرسیم را درست جواب بده. پرت و پلا نگو. بعد هم گفت که چرا تنها اومدی؟ سپس تلفن زد منزلمان و با مادرم صحبت کرد و پرسید چرا تنها اومده؟ بعد از تلفن به من گفت که برو الان و بعد اطلاع میدیم که بیای. الان وضع سلامتیت خوب نیست ( دلیلش این بود که من بشدت مریض بودم. سردرد و خونریزی از گوش و قلب درد ) بهرحال من از دادگاه خارج شدم و بعد از حدود شاید یک هفته یا ده روز ( الان یادم نیست) به من تلفن زدند که بیا. من روزی که اعلام کرده بودند رفتم و اینبار اصلا هیچ سوالی نکردند و فقط قاضی صلواتی یک کاغذ تایپ شده داد دستم. خوندم. تنم لرزید. یازده تا اتهام بود. یکی از دیگری دروغتر. البته سه چهارتاش راست بود. اعتراض کردم. قاضی صلواتی پرسید که تا آخر خوندی؟ گفتم نه هنوز. اما اینا دروغه. گفت تا آخرش بخون. من تا آخرش خوندم و وقتی حکم سه سال زندان را دیدم حیرت کردم و البته اشکم سرازیر شد. با اشک به صلواتی نگاه کردم و گفتم برای اتهامات دروغ سه سال زندان برایم گذاشتید؟ او خندید. دو سه نفر دیگه هم پیشش نشسته بودند. اونها هم خندیدند. بعدش صلواتی پا شد اومد طرفم و یک کاغذ آ چهار داد به من با یک خودکار. گفت تمام اینهارو برای خودت بنویس ( یعنی حکم تایپ شده را دستنویس کنم) من هم همه را نوشتم البته با چشمهایی تار از لابلای پردهء اشک. وقتی نوشتن تمام شد او گفت که حالا برو و هرجای حکم که میگی دروغه را به اون قسمت ااعتراض کن و تا 20 روز دیگه متن اعتراضیه را بیار. فهمیدی؟ من گفتم بله و من به کل این حکم اعتراض دارم. او و دوستانش باز خندیدند و بعد صلواتی گفت که بنویس بیار و بعد بطرزی بی اعتنا منو از اتاق بدرقه کرد بیرون. من اومدم بیرون روی پله های ساختمان دادگاه ایستادم و گفتم که خدایا ! از همین لحظه تو را به قاضی صلواتی میدهم و نمیخواهمت. تو و صلواتی مثل هم هستید و دیگه بهت اعتقاد ندارم. سپس با اشک به خانه برگشتم. نزدیک خانه اشکهایم را پاک کردم. با لبخند وارد منزل مادرم در طبقهء اول ساختمان شدم اما تا سلام کردم و مادرم و خواهرم پرسیدند که : " چی شد؟"...من نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه و گفتم دعاهایم بی اثر بود و سه سال زندان برام تعیین کردند. مادرم و خواهرم مات باقی مانده بودند. خواهرم فقط تونست بگه: چرا؟ ای بابا.... بهرحال 18 روز گذشت و من هیچ اعتراضی ننوشتم. روز هیجدهم اون آقایی که اسمش جعفری بود ( مستعار هم بود اسمش) تلفن زد و گفت چرا نامهء اعتراض را نیاوردی؟ من جواب دادم که: اصلا هیچی ننوشته ام. پرسید چرا؟ من گفتم که: کل دادگاه و اتهامات و همه چی غیررسمی و واهی و دروغند و من به کل اینها اعتراض دارم. اون آقا با لحن ملایم گفت که خانم علیخانی. شما حکم را در هرجا که قبول نداری و میگی کذبه به اون بخشها اعتراض کن و برای ما بیار تا بفرستیم دادگاه تجدیدنظر. بعد تاکید کرد که هرچه زودتر بیار چون وقتت داره تموم میشه و فقط دو روز فرصت داری. بعد خداحافظی کرد. من هم همچنان مات بودم و وکیل هم که نداشتم و بطور کلی هیچ آشنایی با این چیزها هم نداشتم . رفتم پالتاک و با دوستم در نروژ صحبت کردم. او شماره تلفن خانم سارا صباغیان را داد که تماس بگیرم. من همون لحظه به ایشان تلفن زدم و تلفنی راهنمایی گرفتم. سپس یکی از دوستانم هم از مشهد لطف کرد و متن اعتراض تهیه کرد و نیمه شب فرستاد با ایمیل. خلاصه من یک نامهء طولانی نوشتم. هرچه به ذهنم رسید که کمکم کنه برای تبرئه ، همه را نوشتم. نامهء دوستم هم کمک کرد البته من آنرا چون خیلی جنبهء حقوقی داشت زیاد استفاده نکردم. بعدش هم نامه ام را بردم دادم به قاضی صلواتی. تا نامه را در دستم دید فوری پرسید: چه کسی برات نوشت؟ گفتم خودم. بعد اضافه کردم که البته از خانم صباغیان هم راهنمایی گرفتم. سپس صلواتی نامه را گرفت و به من گفت دیگه اینجا کاری نداری برو.... البته قبل از تحویل نامه آنرا مبلغ فکر کنم ده هزار تومان هم تمبر زدم. بهرصورت آمدم و منظر...ماهها... تا اینکه دادگاه تجدیدنظر مرا احضار کرد و گفت حکمت همانست که بود! من هم که دیگه برایم مهم نبودد فقط گفتم که خب لااقل موبایلهایم را به من بدهید. اون آقا که نمیدونم اسمش چی بود گفت که وسایلت دست ما نیست. در اوین است. .... سرانجام رفتم زندان. با دنیای خاص و غم انگیز و پرخاطره ای آشنا شدم. دنیای دردها. دنیای زجرها. دنیای انسانهایی که همگی مورد ظلم و اجحاف قرار گرفته بودند. بخصوص مجاهدین و بهاییها. با خانمهایی آشنا شدم که هیچوقت فراموششان نخواهم کرد. تلخیها و شیرینی ها و تیرگیها و روشنیها را تجربه کردم. هنوز که هنوزست در همان دنیا سیر میکنم. با همان تلخیها. با همان دردها .... بهرحال پس از پانزده ماه نامه ای نوشتم . آقای دادستان ( آقای جعفری دولت آبادی) دوبار به تاکید از من خواست که نامه ای بنویسم و درخواست عفو کنم. بار اول نپذیرفتم اما سال بعد حالم خیلی بد بود. هم جسمی و هم روحی و هم فکری و هم احساسی. بهمین دلیل بار دوم نامه را که آقای لواسانی هم و آقای یاسری و خانواده ام نیز مدام تاکید داشتند بنویسم را نوشتم و عیدفطر بعنوان عفو آزاد شدم... خنده دارست... عفو گرفتم... عفو ؟؟!!! برای چه عفوم کردند؟ من چکار کرده بودم مگر؟... درهرصورت آنها مرا عفو کردند... اما من هرگز آنها را عفو نمیکنم. هرگز قاضی صلواتی را عفو نخواهم کرد. البته آقای دادستان و آقای لواسانی و یاسری و خانم سلیم زاده را عفو خواهم کرد و و عفو کرده ام اما بقیه را هیچوقت نمیبخشم و عفو و اغماض در کارم نیست. خیلی به من ظلم کردند. خیلی. به بقیه بیشتر ظلم کرده اند که اگر حتی در مورد خودم بتوانم ببخشمشان اما در مورد بقیه قادر نیستم آنها را ببخشم. بخصوص مسئول و رییس بهداری را. و خیلیهای دیگر را. از بند 209 گرفته تا همان بند نسوان خیلیها و خیلی بیرحمانه زجرم داده اند که نمیشود فراموش کرد و بخشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر