۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم - قسمت اول
امیر صیاحی

این مقاله را پیش از حمله‌ی عوامل رژیم به اشرف نوشتم. به خاطر همدردی با قربانیانی که  هدف حملات رژیم واقع شده‌اند موقتا از انتشار آن صرفنظر کردم. گذاشتم کمی زمان بگذرد و با بازنگری دوباره آن را انتشار می دهم.
آقای عبدالعلی معصومی مقاله شما را در سایت همبستگی ملی که به مجاهدین تعلق دارد با عنوان «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی» خواندم. من قصدی برای نوشتن نداشتم، اما شما مرا مجبور کردید بخشی از آن‌چه را می‌دانم در دفاع از حقیقت بنویسم. تبعاتش هم متوجه شما و هواداران ناآگاه مجاهدین است که اصرار می‌کنند «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی را بشناسند.
دوستی خاله خرسه گاهی کار دست آدم می‌دهد. فکر می‌کنم این اصرار ها به ضرر مجاهدین تمام می‌شود. وقتی مطلبی انتشار یافته به پرسش‌ها و سوالاتی که مطرح کرده جواب دهید چه اصراری دارید منبع را بدانید؟ مجاهدین که بهتر از هر کس به صحت فاکت های مورد اشاره‌ی مصداقی اطمینان دارند. خوب حالا که دانستید چه پاسخی برای سؤالات مصداقی دارید؟ حالا متوجه شدید این فشارها نتیجه‌ی معکوس دارد. فکر کرده بودید من یا ما می‌ترسیم اسممان را بیاوریم؟ درست است مجاهدین کاری کرده‌اند خیلی‌هایی که از آن‌ها جدا شده‌اند حالشان بهم می‌خورد که حتی به گذشته فکر کنند و یادآوری آن اذیت‌شان می‌کند برای همین خودشان را گم و گور کرده‌اند.
کسانی که شما را با توجه به نقطه ضعف‌هایتان تحت فشار می‌گذارند و برای صحه گذاشتن بر اعمالشان و پوشاندن واقعیت به صحنه می‌فرستند توجهی به نتایج و تبعات نوشته‌ی شما نمی کنند. فکر می‌کنند با این ترفندها هراس در دل افراد ایجاد می‌کنند و آن‌ها را منفعل میسازند. فکر نمی‌کنند ممکن است نتیجه عکس بدهد.
من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم و محتوای نامه‌ی سرگشاده او به مسعود رجوی را کاملاً تأیید می‌کنم. یکی از شاهدان او هم هستم. تازه او نوک کوه یخ را نشان داده است. «نقض ابتدایی‌ترین اصول حقوق بشری» که چیزی نیست، مجاهدین انسانیت را هم زیرپا گذاشته‌اند.
 شما در مقاله‌ تان از همان اول بفرموده رهبری عقیدتی‌تان بنیان را بر دروغ گذاشته و از قول ایرج مصداقی نوشتید:‌ «نامه‌‌ طولانی‌ یی را که در ادامه می ‌‌آید، با عجله و در مدت هشت روز نوشتم و چهار روز به ویراستاری و تدوین آن گذشت»
http://www.hambastegimeli.com/index.php?option=com_content&view=article&id=43283:2013-07-28-20-13-45&catid=11:2009-09-22-08-59-59&Itemid=333
آقای معصومی متأسفم که شما شرافت یک تاریخ‌نگار را زیرپا می‌ گذارید. لااقل در آوردن نقل قول از یک نفر امانت را رعایت کنید. شما نوشته‌ی ایرج مصداقی را سانسور کردید. بعداً دیدم دیگران هم از روی دست شما رونویسی کرده و ادعای شما را تکرار کرده‌اند. شاید هم همگی‌تان از یک جا خط گرفته‌اید. مصداقی نوشته است:   
«نامه‌‌ی طولانی‌ای را که در ادامه می‌‌آید با عجله و در مدت هشت روز نوشتم و چهار روز به ویراستاری و تدوین آن گذشت. قصد داشتم روز ۱۹ بهمن سال گذشته منتشر کنم که به خاطر پیگیری بیماری‌ام، خوشبختانه انتشار آن دو روز به تعویق افتاد و حمله‌ی بی‌رحمانه‌ی تروریستی عوامل رژیم به «لیبرتی» و کشتار مجاهدین بی‌دفاع باعث شد که از انتشار آن موقتاً صرف‌نظر کرده و دست‌نگهدارم. ... عدم انتشار نامه‌ام این امکان را به من داد که با صرف روزهای متمادی و بازنگری در محتوای آن و اضافه کردن نمونه‌ها و فاکت‌های مشخص به منظور تدقیق هرچه بیشتر (به دوبرابر و نیم شدن صفحات آن منجر شد) به انتشار آن اقدام کنم. »
من از روز اول بدون آن که از محتوای نامه‌‌ی ایرج با خبر باشم شاهد و ناظر نوشتن آن بودم. حتی بعد از آن که تصمیم گرفت متن اولیه آن را انتشار ندهد دو ماه و خورده‌ای پیگیر بودم و از او در مورد انتشار آن پرس و جو می‌کردم. توضیح می‌داد که در حال تکمیل آن است. خصوصیات او را می‌شناسم. با او از نزدیک زندگی کرده‌ام. من قبل از انتشار نامه آن را خواندم و بعد از انتشار هم دوباره خواندم. 
آقای معصومی از همان اول نامه‌تان معلوم است بنا را بر دروغ‌گویی و سانسور گذاشته‌اید. توقع این که راجع به روابط درونی مجاهدین و تیف و معترضین و منتقدین شهادت راست بدهید بی‌جاست. شما مثل کارمندی هستید که هوای رئیس اداره‌اش را دارد یا میرزا بنویس دربار که در تاریخ جهان کم نداشته‌ایم.  
شما در نوشته‌تان من و امثال مرا به شکل زیرکانه‌ای زیر سؤال برده و اظهار داشته اید:‌
«دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی، که نامی از آنها نمی برد، امّا «شهادت» آنها را، دربست، قبول می کند و بر اساس آن، با قطعیت تمام، اعلام می کند «تردیدی  در نقض ابتدایی ترین اصول حقوق بشری در ارتباط با اعضای مجاهدین ندارم»، چه کسانی هستند؟ خود او بدون این که نامی از این «دوستان» ببرد، درباره شان چنین می نویسد:   ـ «صدها نفر از مجاهدین، جداشده و به کمپ "تیف"، که زیر نظر آمریکاییها اداره می شد، رفتند... تعدادی از آنها دوستان من هستند»
شما سپس با آوردن بخشی از نوشته‌ی ایرج مصداقی به او طعنه زده‌اید:‌
  » ـ یکی دیگر از ساکنان پیشین «تیف»: «من رفیق دوست داشتنی یی دارم که سالها با او زندگی کرده ام؛ زندگی مشترک. صدها ساعت برایم درد دل کرده است. در شرافت و صداقت او تردیدی ندارم... به او اعتماد کامل دارم» (ص39)
بله ایرج راست نوشته منظورش من هستم، امیر صیاحی، متولد ۱۳۴۲، اهل اهواز، رزمنده‌‌ ارتش آزادیبخش از سال ۱۳۶۷، سال‌ها در ستاد مرکزی مجاهدین که هرکسی نمی‌تواند برود مشغول کار بودم. مرا وقتی تشنه و گشنه به استکهلم رسیده بودم در خیابان پیدا کرد و به منزلش برد. هیچ شناختی هم از من و گذشته‌ام نداشت. فقط از روی انسانیت به من اعتماد کرد و مرا به خانه‌اش برد و مدت‌های مدید در کنار او و خانواده‌‌اش و در اتاق نشمین آن‌ها زندگی کردم و در خصوصی‌ترین روابط‌شان شریک شدم. می‌دانم خیلی‌های دیگر نیز از کمک‌های او برخوردار شدند و امروز پستی را از حد گذرانده‌اند. می‌دانم دستشان را گرفت، پول در جیب‌شان گذاشت و امروز بی چشم و رویی می‌کنند.
تمام مراحل پناهندگی‌ام را نیز خودش دنبال کرد، عاقبت در دادگاه هم آمد که شهادت دهد. بارها نزد وکیل و اداره مهاجرت با هم رفتیم. خبر پذیرش پناهندگی‌ام را نیز خودش بهم داد. این در حالی بود که وکیل سوئدی من خانم اوا حدادی که هم او مجاهدین را خوب می‌شناسد و هم مجاهدین او را بارها برای مجاهدین نامه نوشت و از آن‌ها در باره‌ی «هویت» من تأییدیه خواست اما مجاهدین حتی پاسخی به درخواست او ندادند. در حالی که دولت سوئد پرونده پناهندگی من را رد کرده بود و من نیاز به چنین تأییدیه‌ای داشتم. در کدام نقطه از دنیا دو دهه برای یک سازمان، نهاد یا انجمنی کار می‌کنی و آن‌ها از تأیید آن و یا تآیید هویت آن فرد خودداری می‌کنند؟ با این وضف آیا فکر می‌کنید رهبری مجاهدین اهمیتی به سرنوشت مردم ایران و این که چه می‌کشند می‌دهد؟ شرح آن‌چه بر من و ما رفت بماند برای بعد. تاریخ از آن داستان ها خواهد گفت و روسیاهی به شما و امثال شما خواهد ماند.
دوباره با طعنه به ایرج مصداقی، دست روی بخشی از نوشته‌ی او گذاشته‌اید:
« وصف یکی دیگر از همان دوستان: «دوست شفیق و نازنین دوران زندانم که همچنان به او شدیداٌ علاقمندم، در جمع مجاهدین وقتی مورد هجوم عده یی تحریک شده قرارگرفت، با سر در شیشه رفت و در حالی که قسمتی از شیشه را در دست داشت، گفت: حالا اگر کسی جرأت دارد به من نزدیک شود»(ص39)
من تقریباً همه‌ی منابع ایرج مصداقی را می‌شناسم. در مورد چندتایی که شما به آن‌ها اشاره کرده‌اید توضیح می‌دهم.
این فرد ابراهیم (عباس) محمدرحیمی است. ۱۱ سال زندان بوده است. ۴ برادر و خواهر و یک خواهرزاده‌اش اعدام شده‌اند، پدر و مادر و دیگر خواهر و برادرش هم زندانی بوده‌اند. خودش هم وقتی بچه‌اش یک ساله بود او را در ایران گذاشت و همراه همسرش که او نیز ۱۰ سال سابقه زندان داشت به مجاهدین پیوست. مگر گفتگوی او با همنشین بهار را گوش نکرده‌اید که عیناً شهادت مزبور را داد.
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=27405
وقتی یکی از به اصطلاح زندانی‌های سابق تحت عنوان این که دوست نزدیک اوست و حتی بیشتر از ایرج با او دوست است! گفته‌ی مصداقی را تکذیب کرد. او با عصبانیت در فیس بوکش نوشت که همه‌ی آن‌چه ایرج مصداقی از قول من نوشته را تأیید می‌کنم و دست از این «چرت و پرت» گویی‌ها بردارید. مگر ندید ماه‌ها عکس مشترک خودش و ایرج را به جای عکس خودش در فیس بوکش قرار داده بود. خجالت نمی‌کشید کسی با این سابقه را زیر سؤال می‌برید و نام خودتان را تاریخ دان گذاشته‌اید؟‌
شما ادعای ایرج مصداقی را زیر سؤال برده‌اید و مارک رژیمی زده‌اید. او گفته است:
ـ «من دوست شریف و با پرنسپی دارم که شهادت می دهد نیمه های شب در حالی که خواب بود وی را بیدارکرده و بی مقدمه چند نفری بر سرش ریخته و به شدّت او را مضروب کرده اند» (ص38)
من این فرد را از نزدیک می‌شناسم، از دوستان نزدیک من است. چون تاکنون خودش حرفی نزده از اعلام نامش خودداری می‌کنم. زندگی او و تجربیاتی که از سر گذرانده حیرت آور و باورنکردنی است. امید که افرادی چون او مثل من روزی سکوت را بشکنند.
اگر راست می‌گویید از آقای رجوی بخواهید همراه با شما در «سیمای آزادی» حاضر شوم و یک به یک شهادت دهم و شما هم دفاع کنید و مردم هم داوری کنند. آقای رجوی بارها قول داده «دیگ» و «حوض» و «عملیات جاری» را در میادین تهران برگزار کند شما از او بخواهید یکی از آن‌ها را در سیمای آزادی برگزار کند.
خیلی مایل بودید افراد به سخن آیند بفرمایید این هم شهادت سعید جمالی (هادی افشار) یکی از زندانیان سیاسی زمان شاه، از اعضای سابق مرکزیت مجاهدین که سالیان سال در «تیف» بود. از آن‌جا توسط آمریکایی‌ها به ابوغریب هم برده شد و ...
این هم دیگر شهادت او که می‌گوید همه‌ی گزارشات مربوط به روابط درونی سازمان را خوانده است و ۹۵ درصد آن‌ها را واقعی می‌داند:
«می توان با توجه به حال و روز امروز تشکیلات و روندی که در این سی و چند سال طی شده  (مشخصا از سال 1360 به بعد) مفصلا توضیح داد اما به چند نکته اکتفا میکنم (من بسیاری از گزارشات منتشره را که عموما جنبه سرگذشت فردی افراد و یا مشاهدات عینی آنها بوده را خوانده ام که در صورت لزوم به آنها مراجعه کنید، فقط یک نکته را باید تاکید کنم که نه تنها بیش از 95 درصد گزارشات منتشره صحیح است که بسیاری نکات یا گفته نشده یا اطلاع جامعی از آنها در دست نیست...و جالب این است که تقریبا هیچکدام نیز توسط این جریان رد نشده فقط سعی کرده اند با شلوغکاری و تهمت موضوع را عوض کنند )»
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-55770.html
آقای عبدالعلی معصومی که خواهان منابع ایرج مصداقی بودید، شاهد از غیب رسید. خودش هم از ابتدا در اشرف بوده و مسئولیت هم داشته. تازه میگوید « بسیاری نکات یا گفته نشده یا اطلاع جامعی از آنها در دست نیست». تا به حال هم سکوت کرده بود. خجالت نمی‌کشید به امثال او مارک رژیمی و مزدوری وزارت اطلاعات می‌زنید؟
مهدی گرمرودی وقتی به نام او لیست مجاهدین را امضا کردند، اعتراض کرد. او هم ۱۰ سال زندانی بوده. سال‌ها هم در تیف بود. ایرج را هم از نزدیک می‌شناخت.
تحریک افراد به شهادت دادن به ضرر شماست، چرا چیزی به این سادگی را نمی‌فهمید. آن‌چه ایرج مصداقی در «گزارش ۹۲»  آورده از نظر فاکت‌ها مو به مو عین واقعیت است.
شما این ادعای ایرج مصداقی را رد کرده‌اید:‌
ـ «من صدها نفری را که در سالهای اخیر از شما جداشده اند، دیده ام. با آنها زندگی کرده ام. دمخور بوده ام... در قرن بیست و یکم تا خروج از اشرف تلفن دستی ندیده بودند. کارکرد آن را نمی دانستند. با اینترنت و ماهواره و... آشنا نبودند. حالا به دروغ عده یی را بسیج کنید تا در رسانه ها تبلیغ کنند که بزرگترین مرکز کامپیوتری در اشرف است. در کره شمالی هم این گونه تبلیغات کم نیست...»
آقای تاریخ‌نگار من یکی از کسانی بودم که تا روزی که در اشرف بودم تلفن دستی ندیده بودم، کامپیوتر ندیده بودم، کار با آن را بلد نبودم. همه‌ی ما در تیف از شوق داشتن چنین دستگاه‌هایی در پوست خود نمی‌گنجیدیم.
آقای معصومی من شاهد زنده هستم، چه مدرکی بالاتر از خود من که حی و حاضر می‌توانم در هرکجا که خواستید شهادت دهم، من تا روزی که به تیف رفتم نه کامپیوتر داشتم و نه تلفن دستی و نه کار با آن‌ها را بلد بودم. به خاطر ترددهایی که به بیرون از اشرف داشتم، در دست عراقی‌ها تلفن دستی دیده بودم. در تیف بود که با این دو ابزار جامعه مدرن آشنا شدم. فقط هم من نبودم یک خاطره تعریف می‌کنم. ما جزو سری آخر بودیم که امریکایی‌ها از تیف تخلیه کردند و به شهر دهوک در کردستان بردند و در یک هتل به نام چنار اسکان‌مان دادند. بچه‌ها یک تعداد در آن جا ایستاده بودیم و می‌گفتیم این آقا چرا باخودش صحبت می‌کند. فکر می‌کردیم او دچار بیماری روانی است. بعدها متوجه شدیم او با موبایل صحبت می‌کرد و گوشی داشت. مجاهدین ما را به عنوان آگاه‌ترین اقشار جامعه معرفی می‌کردند. ما کمترین خبری از تحولات پیرامون خود نداشتیم.
شما منابع کتاب ایرج مصداقی را دشمنان «خونی» مجاهدین معرفی کرده‌ و نوشته‌اید:‌
ـ مصداقی  از «دوستان مورد اعتماد»ش نامی نمی برد، امّا از روی نشانیهایی که می دهد می توان فهمید که همه «جداشدگان» از سازمان مجاهدین را دربرنمی گیرد بلکه این «دوستان مورد اعتماد» که سراسر «نامه سرگشاده» با استناد به «تولیدات» آنها تنظیم شده، آن دسته از «جداشدگان از سازمان مجاهدین» را دربرمی گیرد که «جز ضدّیت و دشمنی» با «رهبری سازمان مجاهدین» «انگیزه دیگری برای کار سیاسی ندارند» پس می ماند دشمنان «خونی» مجاهدین، که مصداقی، در این «نامه»، تیزگام تر از مجموعه آنها، بر سازمان و رهبران و ارزشهای ایدئولوژیک و مبارزاتی آن تاخته است«
شما در دروغگویی و پرونده سازی دست گوبلز را هم از پشت بسته‌اید. جهت اطلاع شما و خوانندگان این نوشته می‌گویم من در تیف هم که بودم دشمن خونی مجاهدین که نبودم هیچ به عنوان هوادار مجاهدین شناخته می‌شدم چرا که سرم توی لاک خودم بود. روزی هم که قرار شد تیف برچیده شود و ما توسط آمریکایی‌ها به کردستان عراق اعزام شویم، جزو کسانی بودم که ۱۵۰۰ دلار از مجاهدین دریافت کردم. آن را حق خودم می‌دانستم. روزی که از مجاهدین جدا شدم حاضر نشدند یک شلوار درست و حسابی به من بدهند اما وقتی فکر کردند ممکن است پایمان به خارج برسد به هرکس که امضا می‌داد ۱۵۰۰ دلار می‌دادند و فیلم‌ هم می‌گرفتند. حتی شماره‌ تلفنی به ما دادند که در ترکیه و ... که رسیدیم برای دریافت کمک با آن تماس بگیریم. ما را سر کار گذاشته بودند. وقتی با شماره مزبور تماس گرفتیم قطع بود.
البته طبق ادعای آقای رجوی که اموال مجاهدین در اشرف را ۵۰۰ میلیون دلار ذکر کرده، اگر اعضای این سازمان را ۴ هزار نفر در نظر بگیریم چیزی در حدود ۱۲۵۰۰ دلار سهم من فقط از اشرف  می‌شود که البته خود را طلبکار نمی‌دانم. هرچند عمر و جوانی و طراوات و شادابی‌ام رفته و جسم بیمارم به اروپا رسیده است. بقیه سرمایه‌های مجاهدین در دنیا را نمی‌دانم چقدر است. البته فکر نکنید من با آن ۱۵۰۰ دلار خود را به خارج رساندم. خیر برای رسیدن به سوئد ۱۵۰۰۰ دلار یعنی ده برابر وجهی که مجاهدین داده بودند خرجم شد.
البته مجاهدین به تعدادی از همین‌هایی که امروز در آلبانی هستند هم  علاوه بر ۲۵۰ دلاری که دولت آلبانی و «یو ان» کمک می‌کنند، ۵۰۰ دلار می‌پردازند تا آن‌ها سکوت کنند و از مشاهدات و آن‌چه بر سرشان آمده چیزی نگویند.   
یکی از شاهدهای ایرج مصداقی همایون کاویانی است که ۱۱ سال زندان بوده، از نوجوانی مگر مقاله او را نخواندید؟ شما به زعم خودتان زرنگی کردید آن قسمتی را که ایرج در مورد همایون توضیح داده و گفته سال‌ها در زندان با هم بودند را در نوشته تان نیاوردید. چون معلوم می‌شد رفیق هم زندانی ایرج بوده.
چرا پاپوش می‌دوزید؟‌ چرا دروغ می‌گویید؟ چرا ما را انکار می‌کنید؟ چرا ما را متهم می‌‌کنید؟ چگونه رویتان می‌شود تو روی زن و بچه‌تان نگاه کنید؟ آیا نمی‌ترسید که فردا در تاریخ از شما به عنوان یک فرد دروغگو و پاپوش دوز یاد کنند؟  
یادتان هست در جریان انقلاب ایدئولوژیک به مسعود و مریم نامه می‌نوشتید، دروغ‌های حیرت‌آور می‌گفتید:
«نامه‌ای از : عبدالعلی معصومی
ای رها ترین اوج،
ای سرافراز ترین قله،
ای چشمه‌ی آفتاب،
مسعود!
سلام بر تو
و بر مریم عذرای زمان ما، سلام.
دانه در ظلمت نمی‌روید، شب بی انتظار سپیده ، به پایان نمی‌رسد، و من و ما و هرکس و هرکدام، بدون پیمان و پیوند با چشمه‌ی آفتاب ، با تیرگی اندورن و بیرون هرگز، توان برآمدن نخواهیم داشت. ... آن شب در طلیعه‌ی بهار، در زیر باران کلام مهدی، که فواره‌ای از خون بود و صداقت، بغض گره‌خورده‌ای که سالیان سال، در اندرونم به سنگینی یک کوه، لنگر بسته بود، ترکید. دیدم از قفس تنم روزنی بسوی نور گشوده شد و جویباری از اشک، از دهانه‌ی آن روزن، بارید و بازهم بارید، تا آن جا که مرا در یک لحظه، تا حد «قبض مطلق» برد و حس کردم، در آستانه‌ی انفجار و مرگ ایستاده‌ام. رعشه‌ای شدید بر خرمن اندیشه‌های دوپایه‌ میراثم افتاده بود...فردا و فردا‌های آن شب، آتش عشق در قلبم روشن و روشن‌تر شد. دوبار ویدئوی مراسم آن شب را دیدم و چندبار سخنان ترا در نشریه خواندم. غلیان و آشوب احساسم، به خودآگاهی پیوند خورد مرا در جدایی از هر رنگ، در راه همرنگ شدن با تو و مریم، شتاب داد. من اکنون از شما یگانه شدم، در شما یگانه شدم و میزان و شاخصی یافتم در زندگیم که در هرگام و هرکلام، خود را به آن محک می‌زنم و کاستی‌هایم را جبران می‌کنم. اکنون، آنچنان، برخویش و در خویش استوار گشته‌ام که می‌دانم به پایمردی تپش و شوری که از این سرچشمه‌ی آفتاب می‌گیرم من هم می‌توانم «فولاد آبدیده» شوم و همپا و هم‌پیوند «سی‌مرغ» آتش بال ، از کریوه‌ها و دیولاخ‌ها، بی‌تزلزل، بگذرم و پری باشم ا زبال‌های توانمند «سیمرغ»، در راه خطیر هزارها خطر...»
قسمت‌هایی از تأثیرات انقلاب ایدئولوژیک، مجاهد شماره ۲۵۲ سی‌ام خرداد ۱۳۶۴ ص ۸۱
آیا در طول این سال‌ها ذره‌ای بها پرداختید؟ به کلماتی که به کار برده‌اید پای‌بند بودید؟‌ شرم نمی‌کنید ما را به «اطلاعاتی» بودن متهم می‌کنید؟‌
شما بودید که می‌گفتید:‌
«اکنون، ای یگانه‌ترین پرستنده‌ی خدا- مسعود- مرا که یگانه شدم در یگانگی تو و رها شدم –رهاتر از پرواز- در رهایی تو، بگو، تا بسوزانم خود را در کلام تو، تا منفجر کنم خود را در راستای پیام تو، فداشدن ، و ده‌ها و صدها بار جان دادن، و فراتر از جان دادن خود عین رهایی است. مرا اکنون، تنها یک اشتیاق، می‌سوزاند، اشتیاق آن که برگی از درخت تناور «سازمان عشق» تو باشم و پری از بال‌های پرنده‌های در پروازی که تو رها کرده‌ای، بسوی نور و رهایی. »
آقای معصومی در دورانی که شما در پاریس در کنار خانواده‌تان زندگی می‌کردید و از نعمات دنیوی برخوردار بودید ما در سخت‌ترین شرایط در مناسبات مجاهدین بودیم و بعد هم در صحرای لم‌یزرع عراق در کمپ تیف زیر تیغ آفتاب کار کردیم و از عرق جبین‌‌مان پول درآوردیم و با تحمل سختی‌ها و شداید گوناگون خود را به اروپا رساندیم. در مسیر علف خوردیم، مدت‌ها در میدان‌های تره بار دنبال میوه‌ و سبزیجات لهیده‌ی می‌گشتیم تا روزگار بگذرانیم. دوستان‌‌مان در رودخانه و دریا غرق شدند، بارها به زندان افتادند و مصیبت‌ها کشیدیم. شعار هم نمی‌دادیم ما را سوار هواپیما کنید و دربست به اروپا و آمریکا منتقل کنید. خودمان پیشقدم شدیم. وقتی با خودتان تنها می‌شوید، از خودتان خجالت نمی‌کشید که در اثر تهدید‌ات و فشارهای مجاهدین دست به قلم می‌شوید و علیه مایی که سکوت هم کرده‌ایم توطئه‌چینی می‌کنید و ما را که زندگی‌ و هستی‌مان را در گرو مبارزه گذاشته‌ایم به عامل وزارت اطلاعات بودن و ... متهم می‌کنید؟
شما یک روز در عمرتان سختی کشیده‌اید که می‌خواستید خودتان را منفجر کنید. کسی جلوتان را گرفته بود؟ همین الان تشریف ببرید یک روز کنار همین افرادی که در لیبرتی هستند زندگی کنید، نیاز به منفجر کردن خودتان نیست. نمی‌خواهد صد بار جان بدید یک بار یک قطره خون بدید. به «لشکر فدایی» رجوی بپیوندید. حالا دیگر به آخر عمر نزدیک شدید. شما ۳۰ سال پیش می‌خواستید خود را منفجر کنید. حالا ۳۰ سال هم اضافه عمر کردید حالا خودتان را منفجر کنید. درهمان پاریس که زندگی می‌کنید مریم رجوی را دستگیر کردند عده‌ای خودشان را به آتش کشیدند شما از موقعیت استفاده می‌کردید و خودتان را آتش می‌زدید. هنوز هم دیر نشده در اعتراض به حمله به اشرف و گروگان‌گیری خودتان را آتش بزنید تا نگاه ها متوجه مجاهدین و این افراد شود. الان هم به همراه رفیق کافه‌نشین‌تان خزایی و شیخی بساز و بفروش و جلال گنجه‌ای و فیلابی و طاهرزاده و... که الحمدالله همگی از هیکل‌های خوبی هم برخوردار هستند اعتصاب غذای جانانه‌ای به نفع افراد مانده در لیبرتی کنید. اگر هیچ استفاده‌‌ای برای آن بیچاره‌ها نداشته باشد لااقل به تناسب اندام این افراد کمک می‌کند .
آیا وقتی به زعم خودتان پا در راه مبارزه گذاشتید فکرش را می‌کردید به مرتبه‌ای سقوط کنید که در ردیف ردیه‌نویسان و پاپوش‌دوزان حزبی قرار گیرید؟
آقای معصومی «سازمان عشق» که شما می‌گویید به چنان ذلت و خفتی افتاده بود که تبدیل به «سازمان نفرت» شده بود. در دوران سخت پراکندگی پس از حمله‌ی آمریکا به عراق، من هراسم از بمباران‌های آمریکایی‌ها یا حمله‌ی کردها و مزدوران رژیم نبود، من از این می‌ترسیدم که مبادا همرزم و برادر کناردستی‌ام مرا هدف قرار دهد و به سمت ایران فرار کند. نمونه‌هایش را قبلا دیده و شنیده بودیم. می‌ترسیدم فردی مستأصل از روابط در کنارم باشد که تصور کند با کشتن من و فرار به سمت ایران می‌تواند از شر روابط خلاص شود. دائم سعی می‌کردم به اطرافیانم محبت کنم و ... که مبادا فکر به رگبار بستن من به مغزشان خطور کند. باشد توجیه کنید که این واقعیت نداره و ذهنیت تو بوده است. بسیار خوب لابد در روابط چیزهایی دیده و شاهد مواردی بوده‌ام که از این امر هراس داشتم. با این روحیه کسی می‌تواند بصورت واقعی و تمام عیار بجنگد؟
آقای معصومی برای توصیف بهشت موعودی که شما و دیگران بشارتش را می‌دادید لازم است بگویم که پس از سقوط صدام حسین شرایط به گونه‌ای تغییر کرده بود که در ذهنم فضای نیمه‌باز سیاسی سال‌های ۵۸ تا ۶۰ را تداعی می‌کرد. احساس می‌کردم از یک شرایط کاملاً‌ اختناق‌آمیز به فضایی که می‌توان در آن کمی تنفس کرد رسیده‌ایم.
در آن دوران وقتی ما به مسئولین سازمان جواب می‌دادیم و یا نظرمان را مطرح می‌کردیم و روی درست و غلط بودن موضوع پافشاری می‌کردیم آن‌ها می‌گفتند «سازمان را در کرنر دیده‌اید زبان باز کرده‌اید. باشه به حساب‌تان تا موقع‌اش فرا رسد.» حق با آن‌ها بود. در گذشته حتی به ذهن‌مان هم خطور نمی‌کرد بگوئیم چرا، فکر چرا گفتن ممنوع بود؟ از بکار بردن لغت چرا وحشت و هراس داشتیم. ژیلا دیهیم فرمانده مرکز ما بارها می‌گفت «ارتش چرا ندارد، فقط حرف‌شنویی مطلق و بس و اجرای آن‌چیزی که از شما خواسته می‌شود بدون تأمل و اما و اگر و چرا. مهم خواست سازمان و رهبری آن است. ما کادرهایی می‌خواهیم برون کوک و نه درون کوک.»

منبع: پژواک ایران

هیچ نظری موجود نیست: