خاطرات خانه زندگان (۳۱) بیا تا گندم یک خوشه باشیم
در
قسمت پیش به بند دو و سه زندان قصر، کتاب انقلاب (شورش) مصطفی شعاعیان،
برخورد اسدالله لاجوردی با سعید سلطانپور، کفری شدن یدالله خسروشاهی سر این
موضوع، مصاحبه خلیل فقیه دزفولی، دستگیری وحید افراخته و واکنش غلامرضا
جلالی بعد از اینکه به کمیته مشترک رفت و وحید را دید و... اشاره نمودم.
قرار شد از آن بند همراه با دانش آموزی که هم اسم خودم بود و مثل من
ملیکشی میکرد به بند یک و هفت و هشت منتقل بشویم.
چه کسی میخواهد، من و تو ما نشویم...
نگهبان
زندان ما را برد زیر هشت و بعد از کمی معطلی تحویل «سروان نعیمی» داد.
سروان نعیمی از روی کاغذ کوچکی یک شعر خواند و سپس ما را نصیحت کرد که در
بند سرمون به کار خودمون باشه و گفت این کاغذ در جیب یک زندانی پیدا شد که
قرار بود مرخص بشود و نشد. مواظب باشین کار دست خودتون ندین خودتون را قاطی
چیزایی که نباید بکنین، نکنین.
ببینین
اینجا نوشته: چه کسی میخواهد، من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد.
مردان حق زندانند یا کشته در میداناند. اولاً زنان هم زندانند در ثانی کی
گفته شما حق هستید و ما باطل، ثالثاً بیشتر بازداشتی ها در زندانند. کشته
در میدان نیستند.
عاقل
باشین سرتون را بیاندازین پایین زندونی تون را بکشین. انشالله ملی کشی شما
هم تموم میشه و میرین دنبال کار و زندگی تون و بعد با خنده گفت ماییم که
همیشه اینجا هستیم. نگهبان ما را با خودش برد و دم در بند گفت والله مقامات
زندان حق دارند که سختگیری میکنند و کسی را آزاد نمیکنند.
...
وارد
بند یک و هفت و هشت شدیم و بچه ها همه دورمون جمع شدند. میگفتند مدتهاست
هیچکس به این بند نیامده و از اخبار کمیته، اوین یا بندهای دیگر قصر بی
اطلاع ماندهایم.
گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن، میخوای نکن
کمی
بعد، وکیل بند سر رسید و من و آن دوست را که با هم آمده بودیم صدا زد. سپس
تخت ما را جدا جدا نشان داد و او هم نصیحت افسر نگهبان را تکرار کرد که
سرتون به کار خودتون باشد و رفت. تخت کناری من یک زندانی عادی دوست داشتنی
بود به اسم «جیمی» که روی تختش دراز کشیده بود و داشت آوازی را خیلی
غمانگیز زمزمه میکرد. البته صداش خوب نبود.
بیا تا گندم یک خوشه باشیم
بیا تا آب یک رودخونه باشیم
معمولاً
در زندانهای سیاسی تک و توکی زندانیان عادی بودند. فروشگاه زندان را
اداره میکردند یا کارهای دیگر. البته خبرچین هم بینشان بود. جیمی اما آدم
زحمتکشی بود و این وصلهها بهش نمیچسبید.
کارش
این بود که غذای زندانیان را در جند نوبت از آشپزخانه به بند بیآورد و او
نفس زنان میرفت و میآمد و این کار را میکرد. کاسه های غذا را در
سینیهای بزرگ (مجموعه) روی سرش میگذاشت و میآورد. غذا با دیگ داده
نمیشد که خودمان تقسیم کنیم.
...
سلام
و علیک کردم. از پیش هم که در همین بند بودم همدیگر را میشناختیم. بلند
شد و بعد از روبوسی و احوالپرسی نشست. میدونست ملیکشی میکنم ولی حرفی
نزد. کمی بعد دیدم با دستهایش به لبه تخت میزند و به اصطلاح رنگ گرفته
است.
یواش
یواش ترانه موزونی را میخواند. دید نگاش میکنم گفت از «مرتضی احمدی»
است. میشناسیش؟ نصف عمرت به فناست اگه اونا نشناسی. نمیشناختم. گفت بابا
روحوضی میخونه. پس شماها چی میدونین؟
گفتم
لطفاً بخون. دوباره رنگ گرفت و تعدادی از بچه ها هم دورمون جمع شدند. سه
چهار نفر که توی باغ این ترانه بودند (و جیمی قبلاً براشون خوانده بود)
سئوالهای ترانه را موزون جواب میدادند.
ـ گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ شکوه از بخت بد اختر بکنم یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ توی استخر محبت بپرم یا نپرم؟
میخوای بپر، میخوای نپر
ـ دو سه ته تا پشتک و وارو بزنم، یا نزنم؟
میخوای بزن، میخوای نزن
ـ لاستیک عشقتو پنچر بکنم یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ فوت قایم تو سماور بکنم، یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ در گاراژ دلو وا بکنم، یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ ماشین عشقمو توش جا بکنم، یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ آه و فریاد به افلاک بکشم، یا نکشم؟
میخوای بکش، میخوای نکش
ـ سینه دردکشم را بدرم یا ندرم؟
میخوای بدر، میخوای ندر
ـ این که نشد راهنمایی ببَم؟
به حق ِ حق همینه
ـ این که جواب دل دیوونه نیست.
به حق حق همینه
ـ این که جواب جیمی نمیشه
به حق حق همینه...همینه...همینه
سر و کله وکیل بند پیدا شد. متفرق شدیم و رفتیم توی حیاط.
سرتیپ زندی پور آدرس خودش را به سیمین تاج جریری داده بود
بچه
ها از اخبار آن روزها (ترور سرتیپ رضا زندی پور رئیس کمیته مشترک و دو
مستشار نظامی آمریکایی و کشته شدن حس حسنان و...) پرسیدند که شما چی در این
باره شنیدین؟ دانسته های من و آن دوستم که با هم اومده بودیم اضافه بر
آنچه در روزنامهها چاپ شده و آنها هم خوانده بودند نبود.
دوازدهم
تير ماه ۱۳۵۴ در عملیاتی که هدف آن ترور «دونالد اربوتا » سفیر ایالات
متحده در ایران بود، حسن حسنان مترجم سفارت آمریکا، اشتباهاً هدف قرار
گرفته بود.
در
مورد سرتیپ زندیپور هم روزنامهها نوشته بودند خرابکاران وی را ۲۷ اسفند
سال ۱۳۵۳ در خیابان فرح شمالی [سهروردی] جلوی فرزند خردسالش ترور کردند، او
بعد از سپهبد جعفرقلی صدری هدایت کمیته را پیش میبرد.
...
خوب است بدانیم که زندی پور محافظ نداشت و تنها یک پاسبان میانسال شهربانی به نام عطوفی راننده وی بود.
اینطور
که گفته شده سرتیپ زندی پور آدرس و شماره تلفن خودش را به یک زن زندانی
(سیمین تاج جریری) که دانشجو و معلم بود و آزاد میشد، میدهد که اگر با
مشکلی روبرو شد با او در میان بگذارد و گویا از همین طریق ردش را برای ترور
پیدا میکنند...(...)
بیست و پنجم مهر ۱۳۵۵ در خیابان نهم آبان تهران (منشعب از انتهای خیابان گرگان)٬ سیمین تاج جریری، درگیری با ساواک زخمی شد و در بیمارستان جان باخت. اگر اشتباه نکنم وی دختر دایی وحید افراخته بود.
...
بعد
از انقلاب، بهمن نادری پور (تهرانی بازجوی ساواک) تصریح نمود مقام زندی
پور بیشتر تشریفاتی بود و عملاً سرپرستی کمیته مشترک را رضا عطارپور (حسین
زاده) و دو معاون وی محمد حسن ناصری (عضدی) و پرویز فرنژاد (دکتر جوان) به
عهده داشتند
اولین
اعلامیهای که فاقد عبارت «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران» بود و
آیه «فضلالله المجاهدین علیالقاعدین اجراً عظیماً» که در واقع آرم سازمان
بود نداشت بعد از کشته شدن زندی پور منتشر شد.
عملیات بزرگ برای بستن دهن منتقدین
ترور دو مستشار نظامی امریکا هم ۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۴ در تهران به وقوع پیوسته بود.
بعدها
روشن شد هر دو عملیات توسط جریان تقی شهرام انجام شده و مخالفینشان
میگفتند آنان با عملیات بزرگ عملاً نقد منتقدین خودشان را میخواستند بی
اثر میکردند.
البته
دلائل دیگری هم میتوانست توسل به عملیات بزرگ را توضیح دهد. انجام عملیات
توسط چریکها، بحث پیشتاز بودن «مجاهدین» را زیر سئوال برده و باعث تقلیل
پایگاههای حمایتی و بویژه قشر دانشجو شده بود.
عملیات بزرگ ضمن اینکه سکوت یکساله را میشکست و تبلیغات رژیم را خنثی میکرد که «خرابکاران تمام شدهاند.»
انتظار
این بود که عملیات بزرگ دید شوروی و کشورهای بلوک شرق را هم نسبت به
سازمان تصحیح کند. اما بالاتر از همه، تصور میشد عملیات بزرگ (گنده)
حاکمیت مرکزیت مارکسیست شده را تثبیت میکند (که نکرد) و جلو انتقاد افراد
مخالف و مقاوم را میگیرد (که نگرفت)
...
به
ترور دو مستشار آمریکایی برگردیم. در حوالی قیطریه، یک تیم عملیاتی به
فرماندهی وحید افراخته، اتومبیل حاوی دو مستشار نظامی نیروی هوایی امریکا
به نام «سرهنگ شِفِر» و «سرهنگ ترنر» را محاصره میکنند. همزمان با کوبیده
شدن سپر یک وانت بار به اتومبیل مورد نظر از عقب، اتومبیل دیگری راه را از
جلو میبندد و سه نفر از اعضای تیم (وحید، محسن خاموشی و محمد طاهر رحیمی)
پیاده میشوند و به راننده ایرانی مستشاران دستور میدهند کف اتومبیل
بخوابد و سپس دو مستشار را به گلوله میبندند.
کیفهای
دستی دو مستشار مزبور که اسناد و مدارک بسیار با ارزشی داشت ضبط شده بود و
کیفهایی مشابه آن که در واقع تله انفجاری بوده در ماشین گذاشته میشود تا
ساواکیها وقتی سراغ ماشین میآیند بردارند و منفجر شود.
بعدها
روزنامههای رژیم نوشتند وحید افراخته اعتراف کرده که اسناد و مدارک مزبور
برای تحویل به دولت شوروی و جلب پشتیبانی آن دولت، به خارج از کشور ارسال
شدهاست.
راستی راستی وحید سقوط کرده است؟
در
بند یک و هفت و هشت آنچه را در مورد وحید افراخته از غلامرضا جلالی شنیده
بودم کسی نمیدانست. چون کسی به آن بند مدتها نیامده بود.
یادم
هست که همه از ایمان و اعتقاد راسخ وحید صحبت میکردند و اینکه مثل صحابی
حضرت رسول میماند. این را بعدا از حاج شعبانی (حسین علی شعبانی) هم،
شنیدم. پیرمرد باصفایی که با او و مجاهدین رابطه داشت و خیلی هم شکنجه شده
بود. حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید بلند بلند گریست.
...
با
«اصغر شریفی» دانشجوی دانشکده نفت آبادان که انسان صمیمی و پاکی بود دوست
بودم. یکروز برایش تعریف کردم بعد از دستگیری وحید افراخته، غلامرضا جلالی
را که در درگیری گلوله خورده بود از بند دو و سه به کمیته بردند. غلامرضا
در بازگشت گفت وحید را دیده و گفت وی (وحید) مارکسیست شده است. اصغر
یکمرتبه براق شد و گفت وحید افراخته؟ گفتم بله. گفت این غیرممکن است. گفتم
اصغر جان همه چیز ممکن است. البته اصغر حق داشت. در آن شرایط هر کس دیگری
هم جای او بود همین جور نظر میداد. یکی از بچه ها گفته بود راستی راستی
وحید سقوط کرده است؟ میشه چنین چیزی؟
...
با
مهدی غنی هم در این مورد صحبت کردم و هردو مدتی سکوت کردیم. مهدی انسان
خیلی دوست داشتنی بود. با هم کتاب میخواندیم. متین و باسواد بود و از او
میآموختم. همچنان از اصغر شریفی. اصغر مهندس نفت بود و بعدها در محیط کار
یکی از چشمانش را از دست داد.
در زندان اخبار عجیب و غریب کم نبود.
سرهنگ
زمانی به یکی از بچه ها گفته بود مردم شاه دوست ایران رحم به خرابکاران
نمیکنند و اگر دستشان برسد خرابکاران را با دیلم هم شده میکشند.
معمولاً
اینگونه اخبار اشاره به وقایع اتفاقیه داشت و همه اش خالی بندی نبود. برخی
میگفتند اشاره سرهنگ زمانی، مربوط به مبارزین شهید «علیرضا شهاب رضوی»
همسر «زهرا آقانبی قلهکی» است که گویا پس از ازدواج، بدون توضیح به خانواده
با همسرش مخفی شده بود و خانوادهاش تصور میکرد دخترشان دزدیده شده است و
به این در و آن در میزدند.
۲۶ خرداد سال ۵۳ عمه زهرا با دیدن «علیرضا شهاب رضوی» در خیابان داد و فریاد راه میاندازد و ضجهکنان همه را به کمک میطلبد.
«مردم
کمک کمک، به فریادم برسید، این فرد دختر ما را دزدیده...» خیلی شلوغ
میشود و تعداد زیادی جمع میشوند. علیرضا که بیم دستگیری توسط ساواک را هم
داشته، به محلی که چند کارگر در حال بنایی بودند پناه میبرد و کارگران
تحت تاثیر گریهزاری های آن زن، به جان علیرضا شهاب رضوی میافتند و با
دیلم او را میکشند.
زهرا آقانبی قلهکی هم ۲۹ آذر ۵۵ جان باخت....
بگذریم.
وحید افراخته قرار بهرام آرام را سوزاند اما...
چندی بعد از کمیته نفرات جدیدی به بند آوردند و همه جا صحبت از وحید افراخته شد. با اصغر شریفی کارگری میدادیم.
گفت
محمد، آنچه در مورد وحید گفته بودی درست است. در بند همه صحبتها پیرامون
همکاری مختارانه و آگاهانه وحید است و حتی گفته شده او زیر پای مرتضی صمدیه
لباف هم نشسته تا وی را به پشیمانی و تسلیم بکشاند و...
گفتم ولی وحید درآغاز مقاومت زیادی کرده و حتی قرار بهرام آرام را سوزانده است. هر چند بعداً از این کار خودش پشیمان شده است.
از
مرتضی نبوی که بعد از انقلاب وزیر پست و تلگراف شد هم در مورد نقش مخرب
وحید افراخته و تاثیر منفی مصاحبه خلیل فقیه دزفولی شنیده بودم. عبدالمجید
معادیخواه نیز خیلی ناراحت بود. به یکی از دوستانش چیزی به این مضمون گفته
بود که گرچه مصاحبه خلیل غمانگیز بود اما از سوی دیگر قابل انتظار هم بود
که سازمان به اینجا کشیده شود و من از اینکه میدیدم پیش بینیهای خودم
تاحدودی درست از آب درآمده، کمی خوشحال شدم.
...
روزهای
بعد باز هم تازه وارد داشتیم و اخبار جدیدتر رسید. در رابطه با تظاهرات
هفدهم خرداد سال ۵۴ طلبه های زیادی دستگیر شده بودند. یکی از آنان ابوالفضل
شکوری بود. دوست خوب و باسوادی که با هم کتاب میخواندیم. یکی دیگر هم
شجاعی نام داشت. طلبه دلیری که بعد از انقلاب به مجاهدین پیوست و تیرباران
شد.
لطف
الله میثمی، حسن صادق، علی خدایی صفت، مهدی رئیس دانا، عباس همایوننژاد،
حسن رحیمی، حسین ابریشمچی، حسن طهماسبی، مسعود عدل، حسین ذوالفقاری، احمد
افشار، ابوذر ورداسبی و خیلی های دیگر در بند ما بودند. من از آنان بسیار
آموختم. حسن صادق یکپارچه انسان بود. نه تنها حسن، بقیه نیز شور آزادیخواهی
و عدالت طلبی داشتند.
فقط مجید شریف واقفی سوزانده نشده است
صحبت
از «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» میشد که تقی شهرام و دوستانش مهر سال
۵۴ انتشار داده بودند. در آن بیانیه از مقاومت وحید افراخته و خیانت صمدیه
لباف صحبت شده بود و اینکه مجید شریف واقفی خائن شماره یک است. آذر ۵۳ نیز
مقالهای به صورت نشریه داخلی با عنوان «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را
برافراشتهتر سازیم» تهیه کرده بودند که با اشاره صریح به مارکسیست شدن
اکثر اعضای سازمان، دلایل این تغییرات اشاره میشود.
مرکزیت
سازمان در اسفند ۵۳ به دلیل مخالفت مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف و
سعید شاهسوندی و... ـ با انحراف ایدئولوژیک و چاپ مقاله پرچم که اعلام صریح
تغییر ایدئولوژی در سطح سازمان بود. تصمیم به ترور آنها میگیرد.
تغئیر
عقیده و نظرگاه، حق شناخته شده هر انسانی است و مسئله اصلاً این نیست که
چرا عدهای به مارکسیسم گرویدند. رهبری جریان جدید با برخوردهای ناصادقانه و
تزریق و تحمیل نظرات خودش، تاب تحمل منتقدین را نداشت و برایشان پرونده
سازی میکرد و پاپوش میدوخت. سنت سیّئه این خائن است و آن مزدور، از زمان
تقی شهرام در سازمان باب شد. بگذریم...
...
صمدیه لباف بعد از آنکه توسط وحید افراخته اقدام به ترور وی نمود و زخمی شد و بیمارستان رفت... گیر افتاد.
جالب
(یا دردناک) اینجاست که ساواک از مرتضی صمدیه لباف تا زمانی که وحید
دستگیر نشده بود همه اطلاعات را نداشت و با دستگیری و تکنویسی های وحید
بود که مجدداً زیر ضرب رفت.
بعد
ها وحید افراخته اظهار داشت که صمدیه لباف میتوانسته (در صحنه درگیری) وی
را هدف بگیرد ولی این کار را نکرده و هدفش فراری دادن او بوده است.
وقتی
که در ساواک از صمدیه پرسیدند تو که تیر اندازی ات در سازمان معروف است
چرا وحید را نکشتی ؟ جواب داده بود : ما مثل آنها نامرد نیستیم.
...
بگذریم
که در بیانیه تغییر مواضع که جریان تقی شهرام انتشار داد، ساواک در مورد
صمدیه لباف به پرونده جدیدی رسید و او را زیر ضرب برد.
راستی
چه ضرورتی داشت تقی شهرام در مورد وی که در کمیته مشترک ضدخرابکاری شکنجه
میشد، خبری را انتشار دهد که برای ساواک نامعلوم بود؟
«صمدیه
لباف به احتمال بسیار زیاد از طرف دشمن نیز به دلیل شرکت در یکی دو واقعه
نظامی از جمله شرکت در واقعه اتفاقی کشته شدن مأمور ژاندارمری که به دنبال
جستجوی مواد مخدر قصد بازرسی او را در مسجد هاشمی داشت محکوم به اعدام
خواهد شد. (این وقایع لورفته است) » ( بیانیه تغییر مواضع...پاورقی شماره
یک)
...
یاد حسن صادق بخیر که بارها میگفت:
آیا واقعاً راپورت فوق، اطلاعات سوخته بود؟! و ساواک از آن اطلاع کامل داشت؟ نه. این وقایع لو نرفته بود.
حالا فرض کنیم چنین باشد. خب، طرح این مسئله چه ربطی به اعلام مواضع ایدئولوزیک داشت؟
بچه
های زندان میگفتند بهرام آرام پس از تغییر ایدئولوژی سازمان در ملاقاتی
خصوصی آیتالله طالقانی را ـ که او را مورد اعتراض قرار داده بود ـ تهدید
به قتل کرده است. اینکه این مسئله واقعی است یا نه اطلاع ندارم. اما آنطور
که از سخنرانی آقای هاشمی رفسنجانی (تیر ماه ۱۳۵۹) در مدرسه علمیه چیذر ( در شمال شرق تهران)
برمیآید، آیتالله طالقانی (و ایشان) از تغییر موضع سازمان ناراحت شده و
به رابطین سازمان (بهرام آرام و...) اعلام میکنند که از این پس، هیچ گونه
کمکی و حمایتی از جانب آنان و دوستانشان به سازمان نخواهد شد. واکنش
آیتالله لاهوتی و...هم غیر از این نبود.
...
زندانیان
سیاسی در آنزمان از ترور محمدجواد پورسعیدی (حلاج نسب) که در ۱۶ مهر ۵۲
واقع شده بود، بی خبر بودند. هیچکس خبر نداشت. خانوادهاش هم فکر میکردند
توسط ساواک کشته شده و بعد از انقلاب موضوع را با آیتالله طالقانی در میان
گذاشتند...
گویا
زمانیکه رضا رضایی در رهبری سازمان بود تصمیم به حذف وی گرفته میشود و
چند ماه بعد از شهادت رضا توسط بهرام آرام، با همکاری وحید افراخته و سیمین
صالحی انجام میشود. به اسم گفتگو و...وی را به خانه ای در خیابان حشمت الدوله میبرند
و در زیرزمین خانه، بهرام آرام (علی) از پشت سر به او شلیک میکند و بعد
جسد را قطعه قطعه میکنند و با ماشینی که رانندگی آن با سیمین صالحی بوده،
به بیابان (اطراف سرخ حصار اول جاده آبعلی) میبرند و میسوزانند... (متاسفانه اینها شایعه نیست.)
محمدجواد پورسعیدی (حلاج نسب) سال ۱۳۴۵ توسط محمد حنیفنژاد عضوگیری شده بود. وی از
افرادی بود که پس از شهریور ۱۳۵۰ متواری شد. گفته میشود رضا رضایی بعد از
فرارش از زندان به مدت دو ماه خانه سازمانی وی مخفی بود.
...
تا
بعد از انقلاب قتل و شکنجه مرتضی هودشتیان توسط محسن فاضل (دهم آبان ۵۳)
یا ترور علی میرزا جعفر علّاف معروف به پرویز توسط جمال شریفزاده شیرازی،
همچنین کشته شدن محمد یقینی (تابستان ۵۵) از پرده برون نیافتاد. زندانیان
تنها از قتل مجید شریف واقفی و ترور صمدیه لیاف خبردار شدند و بعدها گفته
شد قرار بوده سعید شاهسوندی هم ترور شود.
(در
صفحه ۱۵ اطلاعیهای که جریان تقی شهرام مهر ماه ۱۳۵۷ منتشر کردند از ترور
علی میرزا جعفر علاف و جواد سعیدی دفاع کردند و مدعی شدند که این دو قصد
معرفی خود به ساواک را داشته اند. اینکه چقدر این مسئله واقعی است من اطلاع
ندارم.)
گزارش انتقاد از خود فقیه دزفولی را هم منتشر میکنند
این
خبر هم به زندان رسید که تقی شهرام در تحلیل رابطه خلیل فقیه دزفولی با
ساواک، به جای آن که به روابط درون سازمان و نقش رهبری را اشاره کند موضوع
را به ضعف های خلیل کشیده و انتشار گزارش انتقاد از خودی را که وی با
اعتماد به سازمان علیه خودش نوشته، در دستور کار گذاشته تا به اطلاع عموم
برسد. جو عجیبی در زندان حاکم بود. همه بنوعی گیج و سر به گریبان بودند.
...
کیوان
صمیمی بهبهانی هم در بند ما بود. او برادر ساسان صمیمی بهبهانی بود که با
وحید افراخته و دیگران تیرباران شد. پاهایش به شدت زخمی بود. خیلی شکنجهاش
داده بودند.
بچه ها میگفتند پدرشان مهندس حبیب الله صمیمی بهبهانی، مصدقی است یعنی هوادار دکتر مصدق است.
کیوان
به نوعی پرونده اش با پرونده وحید در ارتباط بود و شنیدم از محل سکونت او و
برادرش ساسان (در یک ساختمان قدیمی در تقاطع هاشمی و کارون)، وحید افراخته
خبر داشته است.
بنا
به قول کیوان، او یکبار وحید را در ماشین زندان میبیند. (وقتی که از
کمیته مشترک همه را به دادرسی ارتش برای جلسه ی پرونده خوانی میبردند)،
وحید به او گفته بود من توسط اعلیحضرت مورد عفو واقع میشوم و احتمالاً ۱۵
سال میگیرم، تو هم احتمالاً ۳ سال محکوم میشوی و بعدش هم برو خوشگذرانی و
این کارها را کنار بگذار.
کیوان بر خلاف وحید بازجویی خوبی داده بود و از طریق وی کسی دستگیر نشد.
مبارزه مسلحانه و الزامات آن کار را به ترور و شکنجه میکشاند
پیش
از اعدام ساسان، کیوان او را دیده بود و اینطور که شنیدم ساسان به او گفته
بود به نفی مبارزه مسلحانه رسیده و به ضرورت مبارزه سیاسی اعتقاد دارد. من
وصیتنامه ساسان را هنوز پیدا نکرده ام اما گفته میشود همین موضوع را در
وصیتنامه خودش هم نوشته و در دادگاه بیان کرده که ضبط هم شده است. ساسان
چیزی بدین مضمون گفته بود که مبارزه مسلحانه و الزامات آن کار را به ترور و
شکنجه میکشاند و از هردو بخش مذهبی و غیرمذهبی سازمان نمونه هایی آورده
بود.
زندانیانی
که در سلول های مجاور ساسان بودند گفتند که وی همیشه ورزش میکرد و سرود
میخواند و از یکی از بچهها که قران میخواند میخواست وقتی که نگهبان
نیست برایش با صدای بلند قرآن بخواند.
...
جدا
از ساسان صمیمی بهبهانی، بچه ها از دکتر مرتضی لبافی نژاد هم خیلی تعریف
میکردند و اینکه اگر میخواسته میتوانست زنده بماند. او در سال ۵۰ با
مجاهدین آشنا میشود و به عضویت تیم پزشکی سازمان درمیآید.
روی اعتقاد خویش میایستم و میمیرم
دکتر
لبافینژاد پس از اطلاع از عملکرد جریان تقی شهرام، همکاری قبلی خودش را
اشتباه توصیف کرد و ابایی نداشت از آن ابراز پشیمانی کند. با اینحال حاضر
به تسلیم نشد تا تیربارانش کردند. یکی از سران ساواک گفته بود «ما از خدا مونه او زنده بماند. دکتر مملکت است. بروید با او صحبت کنید...» دکتر لبافی نژاد روی اعتقاد خود میایستد و تیرباران میشود.
وی
۱۱ مرداد ۵۴ در تبریز بازداشت و به تهران منتقل میشود و با وانمود کردن
اینکه در تهران قراری دارد که باید اجرا کند، به همراه مأمورین به منطقه
مورد نظر رفته و تلاش میکند بگریزد اما حین فرار تیر میخورد و او را
میگیرند. گفته میشود که او در وصیتنامه اش به آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» اشاره کرده است.
برادر
دکتر لبافی نژاد (فریبرز) موضعی متفاوت گرفت. وی اواخر آبان سال ۵۵ خودش
را به ساواک اصفهان معرفی کرد به همراه صادق کرداحمدی و همسرش زهرا نجفی٬
در مصاحبه مطبوعاتی و راديو ـ تلويزيونی٬ شرکت کرد.
...
چهارم
بهمن ۱۳۵۴ وحید افراخته، محسن خاموشی، مرتضی صمدیه لباف، منیژه اشرفزاده
کرمانی، ساسان صمیمی بهبهانی، محمد طاهر رحیمی، مرتضی لبافی نژاد، عبدالرضا
منیری جاوید و محسن بطحایی تیرباران شدند.
حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست
همانطور
که گفتم حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست. من کنارش بودم. گفت از
همه اتفاقاتی که در کمیته روی داده و زیر سر وحید بوده خبر دارم، همه را
میدانم و توجیه هم نمیکنم. لو دادن «محمد حسن ابراری» (که او را با
تجریشی جهرمی در مغازه خشکشویی تجریشی گرفتند) زیر سر اوست. خانه حاج مهدی
غیوران را او لو داده، باعث دستگیری آیت الله طالقانی و آقای لاهوتی
شده... محسن بطحایی، ساسان صمیمی، برادرش کیوان، دکتر لبافینژاد، منیری
جاوید، حسین کرمانشاهی اصل، سیفالله کاظمیان...همه را بنوعی وحید به زندان
کشیده است.
بیشتر از اینها هم میدانم امّا او واقعاً شجاع و از خود گذشته بود.
حاج
شعبانی گفت اولین بار که وحید را دیدم کنار عزّت (عزّت شاهی) بود و داشت
به تفنگش ورمی رفت. خونه خودم بود. به خدای احد و واحد قسم، به نظرم ابوذر
غفاری و سلمان فارسی آمد. بال درآوردم. گفتم من دنبال شماها در آسمان
میگشتم در زمین پیدا کردم. در این دوره و زمانه که هرکسی خر خودش را سوار
میشود و هی میکند او در دانشگاه سال آخر بود. اطلاع دارم که از خانواده
مرفهی هم بود در مشهد. مثل من ترشی فروش نبود. کم و کسری نداشت. درس و
مهندسی را بوسید و کنار گذاشت و اسلحه برداشت. سر نترسی داشت. پاک بود.
میگفت و میگریست.
...
در
زندان مشهد از محمود عطایی یکی از فرماندهان عملیات فروغ جاویدان که
برخلاف وحید روی اعتقادات خودش ایستاد، شنیدم که وی توسط وحید افراخته به
عضویت سازمان درآمده است. البته این به خودی خود چیزی را ثابت نمیکند.
مسعود رجوی هم توسط حسین روحانی به عضویت سازمان در آمد.
...
اعدام وحید او را تبرئه نکرد و جریانی که به آن وابستگی داشت، مسئول اوضاعی بود که ساواک از آن بهره میبرد.
مأمورین ساواک نه تنها به فضاسازی و اختلاف افکنی در زندان ها پرداختند بلکه برای کل جامعه و جنبش نیز طرح و برنامه ریختند.
از
یک سو سراغ شماری از مارکسیست ها میرفتند و به آنها میگفتند این
مذهبیها مرتجعند و با علم و تمدن مخالفند، ولی ما گرچه با افکار شما
مخالفیم ولی به هرحال شاه صنایع را توسعه میدهد و این باعث ازدیاد کارگران
میشود و این به نفع شماست.
از
آن طرف سراغ روحانیون میرفتتند و به آنها میگفتند این مارکسیستها
کافرند، اگر حاکم شوند همه شماها را میکشند، ولی شاه شیعه است و حداقل به
نماز و روزه شما کاری ندارد. حالا هم دیدید شما اینقدر زحمت کشیدید آخرش
آنها آمدند مسلط شدند و شریف واقفی را هم کشتند.
تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما میگذرد
کم
نبودند کسانیکه بتدریج از مجاهدین کنده شدند و نواهای دیگری نواختند. نه
تنها از مجاهدین کنده شدند، برخی شان از مبارزه دور شدند.
بعدها کمون و جمع بزرگ زندانیان
از هم پاشید و جریان راست ارتجاعی بیش از پیش زبان باز کرد و به اسم اسلام
و مسلمانی راه دیگری رفت و بعد از انقلاب و در دهه پرابتلاء شصت که از کشته پشته میساختند خود را نشان داد.
به قول «آندره مالرو» در کتاب «ضد خاطرات» تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما میگذرد...
...
از شما دعوت میکنم ویدیوی ضمیمه را (در آدرس زیر) بشنوید.
ترانه آخر ویدیو از هنرمند مردمی «مرتضی احمدی» است.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل