درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران (11) ـ «سرنگونی از نوع آقای رجوی» 1
سعید جمالی
سعید جمالی
... الان یکسال مانده به آغاز تهاجم آمریکا به عراق. هر روز اخبار بیشتری دالّ بر تهاجم بگوش میرسد، تا این زمان و حتی مدتی بعد، شازده منکر تهاجم بود و آن را ناممکن می خواند... با پیشرفت کار و ارسال گسترده سرباز و تدارکات از طرف آمریکا به منطقه، در یکی از نشست ها که دیگر فضاحت حرفها و تحلیل های بی پایه وی به لطیفه و تمسخر افراد تبدیل شده بود، وی با فضا سازی و کمی شوخی گفت: "اشتباه کردم،اشتباه کردیم و مانند همیشه اشتباه کرده ایم" و بعد تلاش کرد با حرفهای کلی و بی سر و ته داستان را ماستمالی کند.
از مدتی پیش، بخاطر فضای ایجاد شده در میان افراد و اینکه احتمال حمله را جدیّ گرفته بودند، یکسری آماده سازیها جهت انتقال سلاح و تجهیزات به مناطق نزدیکتر به مرز ایران آغاز شده بود و مدتی بعد نشست های "رهبری" با لایه های مختلف تشکیلاتی شروع شد. مضمون تمامی نشست ها تقریبا یکسان بود، اما بخاطر اهمیت موضوع و تعهد گرفتن از تک تک افراد در لایه های مختلف مبنی بر آماده گی برای جانفشانی در "عملیات سرنگونی" واینکه "به آنچه که بلحاظ ابزار استراتژی نیاز داشتیم دست یافتیم و شرایط آن کاملا فراهم شده است"، نشست های مختلفی بر گزار شد.(البته باید از شازده تعهد میگرفتند که اولا موضوع را فهم کند و ثانیا در سر بزنگاه و جانفشانی...).
ما هیچگاه یک "استراتژی" نداشتیم. علت آن بود که "مبارزه" ای در کار نبود تا نیاز به چنین چیزی داشته باشیم. سیر وقایع بخوبی شاهد این مدعاّست. ممکن است سوال شود استراتژی بمعنای یک خط مشی دراز مدت برای پیش برد هر کاری ضروری است، حال بر فرض که مبارزه ای هم در کار نبوده، اما دیگر نمیتوان دارا بودن یک استراتژی (حال در هر راستایی) را نفی کرد. سوال بسیار خوبی است و از قضا قلب موضوع نیز در همین نهفته است که توضیح خواهم داد.
استراتژی یا "راه کار درازمدت" در هر زمینه ای که باشد، قبل از هر چیز نیازمند آن است که آن فرد یا جریان (یا شرکت یا اداره یا کارگاه نجارّی و...) بدانند به دنبال "چی" هستند و زمینه های ضروری و مادیّ آنرا هم فراهم یا ارزیابی کرده باشند، اگر این دو پارامتر وجود نداشته باشد هرچقدر هم که از استراتژی و کار دراز مدت حرف بزنیم بی فایده است، چرا که در جریان عمل بخاطر بی پایه و اساس بودن کار، نمیتوان روی یک خط مشخص حرکت کرد و در خوشبینانه ترین حالت، مجبوریم مرتبا به وصله پینه کردن امور بپردازیم... و چون جهان قانونمند است، مطمئنا در پایان کار به اهدافمان دست نخواهیم یافت و محصول کار چیز دیگری از آب در خواهد آمد. بعبارت دیگر هر کار یا هدفی که سست بنیاد باشد یا بر مبنای تمایل، دلخواسته، شهوت(زیاده طلبی)،رقابت های کور،ایده آلیسم ضد انقلابی و... ودر اینجا، بر مبنای قدرت طلبی صرف (صرف بمعنای دارا نبودن زمینه ها عینی و واقعی) بنا شده باشد، نه تنها به نتیجه مطلوب دست نخواهد یافت که عوارض منفی بسیاری نیز از آن به جا خواهد ماند اگر چه آنرا هفتاد بار در زرّ ورقهای رنگین و پر طمطراق بپیچیم. اما فی المثل اگر مبنا واصالت "منافع مردم و جامعه" باشد بدون شک، این درخت َبر و میوه های دیگری خواهد داد و مسیر رشد متفاوتی را نیز خواهد پیمود.
حال با این مقدمه نگاهی گذرا به سیر وقایع (که نمی توان از آن بنام سیر وقایع استراتژی نام برد) بیندازیم و در انتها به بررسی "آخرین بار سرنگونی رژیم یا بعبارت دقیق تر "تلاشی در جهت منافع بیشتر رژیم" که سخن را با آن آغاز کردیم خواهیم پرداخت.
اقدامات سرنگون کردن رژیم بترتیب اجرای نقش!:
ـ استراتژی و مبارزه چریک شهری در سالهای 1360 و 61 ... که نتیجه آن بعد از یکسال، جمع شدن بساط آن استراتژی، کشته و دستگیری عمده نفرات و فرار باقیمانده تشکیلات به عراق و یا خارجه بود...داستانی که بمثابه مائده آسمانی برای رژیم بود و در خواب هم چنین خوش خدمتی را نمی دید. این در حالی بود که وعده یقینی سرنگونی بعد از شش ماه داده میشد. (اگر چه بحث استراتژی و بیشتر نظامی است اما به عوارض گسترده اجتماعی نیز توجه کنید).
ـ تلاش برای اعزام تیم های عملیاتی بداخل کشور که 95 درصد با شکست روبرو شد. حال بر فرض هم که مجموعه این تیم های عملیاتی دو نفره (که کل آنها بیش از 40 ـ 30 تیم نمی شد) موفق میشدند که چند نفر بیشتر را کشته یا چند مرکز رژیم را هدف گلوله قرار دهند آیا در سرانجام کار تغییری حاصل میشد؟ فرصت پرداختن به جزئیات آماده سازی و تلاش برای اعزام آنها بداخل کشور نیست اما همینقدر اشاره میکنم که آماده سازی یک تیم و اعزام آن برای شلیک چند گلوله در داخل کشور، به اندازه وقت و انرژی کل تشکیلات در طول حداقل 3 ماه بود، حال با این راندمان محاسبه کنید که چگونه امکان سرنگونی وجود داشت و این در حالی است که عموما این تیم های اعزامی دستگیر یا کشته میشدند و یا حتی موفق به رفتن بداخل کشور نمی شدند و در همان مناطق مرزی ماجرا خاتمه می یافت.
در درون تشکیلات در مواجه با این واقعیات و برای فریب اذهان (و از موضع استیصال کامل) اینطور تبلیغ میشد: که ما همه تلاشمان را میکنیم و همه راهها را هم امتحان میکنیم و "مهم" این است. یعنی مهم نتیجه کار نیست و مهم این است که ما داریم یک کارهایی می کنیم و از "جان" بی ارزش افراد همچون موش آزمایشگاهی مایه می گذاریم و یا جامعه را در سراشیب سرکوب میرانیم ... و اسم آنرا هم "فدای حداکثر" میگذاشتند. در تعلیمات قدیم سازمان گفته میشد: "استراتژی قابل تجربه کردن نیست" یعنی چون با مردم و جامعه طرف هستیم امکان خطا و اشتباه در این مقوله وجود ندارد و هر اشتباهی یک دوره تاریخی همه چیز را به عقب می اندازد و... .
اما اگر موضوع برای کسی روشن نیست و هنوز دچار توهمات فوق الذکر است، خوب است روشن باشد که در دنیای مادیّ و نظامی و تعادل قوا چنین نگرشی به این مقوله، جز فریبکاری چیز دیگری ارزیابی نمیشود. تبلیغاتی هم که روی داستان عاشورا و امام حسین میشد به همین منظور بود... که البته قلب مطلق واقعیات تاریخی است (مفصل می شود بحث کرد ... اما برای دور نشدن از موضوع به مطالعه بیشتر خوانندگان وا می گذارم).
بگذریم که تمامی اینکارها، جز فریبی و پرده پوشی برای فرار و خارجه نشینی و خالی نبودن عریضه نبود (که در نوشته های قبلی توضیح داده ام).
ـ انقلاب و سرنگونی (یعنی بیش از استراتژی!) از طریق خطوط تلفن!!. بدنبال، درکنار و سپس بعنوان خط اصلی تلاش شد تا از طریق تماسهای تلفنی با هواداران و یا مردم آنها را به قیام وانقلاب بکشانیم... شاید شنیده باشید که در حومه پاریس ساختمان بزرگی با 800 خط تلفن اجاره شد ...که نهایتا منجر به دخالت پلیس شد... نهایت این خط، تشکیل "21ستاد فرماندهی استانهای داخل کشور" (البته در ساختمانهایی در پاریس و بغداد) بود ... قرار بود عملیات نظامی هم راه بیندازند که به نتیجه ای نرسید... البته شکست که نبود بلکه مثل همیشه پیروزی شکوهمندی بدست آمد !!! چرا که از طریق عملیات "فاکسی" به دارندگان فکس در ایران اطلاعیه فکس می کردیم و به این ترتیب جبران مافات بعمل آمد. ما 21 فرمانده دست چین شده بودیم که تمام تشکیلات در خدمت ما بود تا کاری بکنیم که جز باد (و نه توفان) درو نکردیم.
ـ شازده و البته همگی خود را در وضعیت " از آنجا رانده و از این جا مانده"می دیدند و احساس میکردند. از ایران (زمین و زمینه مبارزه) که رانده شده بودیم و در خارجه هم انواع و اقسام ازدواج ها و آویختن به دامان اربابان عالم و برخوردهای خصمانه تشکیلاتی مسئله ای را حل نمیکرد... بالاخره شازده با جور کردن یک سناریو به عراق آمد تا "برفروزد آتش ها در کوهستانها" و در طی "دو سال" سرنگونی را محقق کند "والاّ که آلترناتیو خواهد سوخت".
از چند سال پیش نیروهایی که در منطقه بودند بصورت "پیشمرگه" سازماندهی شده بودند تا توجیهی برای حضور در عراق داشته باشند و همچنین وسیله ای برای تبلیغات در نشریه و نزد هواداران که فکر میکردند علی آباد هم شهری است (برای اطلاع بیشتر از عملکرد و میزان راندمان نیروی پیشمرگه به مطالب منتشره مراجعه کنید).
در نشست های مطولیّ قرار بر این شد که نیروی پیشمرگه بصورت یگانهای کلاسیک نظامی سازماندهی شده و اسم آنرا نیز ارتش آزادیبخش بگذاریم. اما تفاوت عمده حول دو محور زیر بود:
اول اینکه دامنه عملیات از کردستان به تمامی مناطق مرزی گسترش یابد.
ودوم اینکه همه کارها و عملیات، کاملا زیر کنترل ارتش عراق، آموزش و امکانات آنها صورت بگیرد. اهداف نظامی نیز باید کاملا به اطلاع میرسید و تائید می گرفت و یا به سفارش عراقیها انجام میشد.
البته از قبل هم "همه چیز" زیر نظر "عارفی" (نامی که برای حکومت عراق بکار برده میشد) و از کیسه آنها تامین میشد اما اینبار بقول "برادر مجاهد... مسئول اول سازمان... فرمانده کل ارتش آزادیبخش... و کمی تا مدتی مانده به رهبر عقیدتی.... قرار بود که "خون ما و برادران عراقی در جبهه ها در هم آمیزد". (اگر هنوز برای هواداری "قبح" اینکار یعنی شرکت در جنگ و در جبهه "برادران عراقی" روشن نیست پیشنهاد میکنم روی آن فکر و مطالعه بیشتری انجام دهد و با چند ایرانی هم صحبت کند... ـ جدای از سایر مسائل، اقدام درست بر سر این موضوع آن بود که بر علیه "جنگ" موضع سیاسی گرفته میشد و نه "شرکت" در آن و آنهم در جبهه و طرف "عراقی").
به این ترتیب ما بصورت زیر مجموعه ارتش عراق در آمدیم. "توجیه" این بود که ما برای نبردمان به زمین نیاز داریم و غیر از عراق جایی وجود ندارد. ما همگی (منظور افراد تشکیلات) اذهان بسیار ساده ای داشتیم و جز از زاویه نظامی نمی توانستیم به مسائل بنگریم، چیزی بنام سیاست، حقوق بشر، مردم، مشروعیت، جنگ عادلانه، اخلاقیات، اصول و پرنسیپ و حتی اصطلاح معروف هدف وسیله را توجیه نمی کند و... در ذهن ما جایی نداشت.
بدین ترتیب سیل سلاح و تجهیزات و انواع اقسام امکانات و مهمتر از همه "دلار" سرازیر شد... اگر چه ما اذهان ساده ای داشتیم اما در ته وجدان و درونمان احساسی از "فاحشگی" می کردیم.
عملیات ارتش آزادیبخش حول دو پارامتر زیر شروع شد:
اول حمایت همه جانبه و کاملا غیر متعارف ارتش و تمامیت حاکمیت عراق و همه دم و دستگاههایش
و دوم شجاعت و از خود گذشتگی افراد که ناشی از آبشخوری درگذشته و فریب بود و نه نشأت گرفته از خط و استراتژی درست.
کل عملیات نظامی صورت گرفته توسط ارتش آزادیبخش در تعادل قوای دو غول (ارتش عراق و نیروهای مسلح ایران) همانند مویی از خرسی بود و مطلقا در معادلات نظامی قابل محاسبه و ارزیابی بنود، اما منافع دو طرف (شازده و عراق) چنین اقتضائی را پیش آورده بود که نیازمند بحث دیگری است.
نتیجه اینکه بعد از خط چریک شهری و سپس فرماندهی قیام تلفنی، اینبار خط ارتش "عراقیبخش" را با عملیات نهایی "دروغ جاویدان" (بقول مهدی ابریشمچی) آزمودیم.
.......
... دوران غرور و سرمستی به پایان رسیده بود. برای هر کس و هر جریانی، امکانات و شرایطی فراهم میشود تا خود و ماهیتش را بارز کند...
.......
استراتژی جدید ما تحت عنوان " انتظار جرقهّ و جنگ" توسط فرمانده کل ارتش ؟؟!! تدوین و ابلاغ شد. (منظور این بود که باید منتظر باشیم تا یکبار دیگر بین ایران و عراق جنگی در بگیرد و ما مجددا از آن شرایط استفاده کرده و رژیم را سرنگون کنیم).
استراتژی آنهم در زمینه نظامی باید وجهی کاملا مادیّ و ملموس و عملی داشته باشد و الاّ از همان ابتدا در ناصیه اش شکست را می نویسند. اما اجازه بدهید تا ماهیت استراتژی جدید را با ذکری از ملاّ نصرالدین به بهترین نحو بشنویم:
می گویند روزی صبح زود ملاّ ماهیتابه بدست جلوی در خانه ایستاده و آنرا رو به آسمان گرفته بود، شخصی پرسید ملا چه میکنی؟ گفت منتظرم تا مرغان آسمانی از بالای خانه ما عبور کرده و تخمی بگذارند و تخم مرغها داخل ماهیتابه بیفتد تا صبحانه ای با بانو بخوریم. شخص پرسید بانو چه میکند؟ گفت مشغول داغ کردن روغن است!
نمی خواهم وجوه ایده آلیسی "مرگ آور" چنین راه کاری را باز کنم، بنا را بر این میگذارم که قابل فهم است اما همین قدربگویم که بمدّت 15 سال مشتی انسان را در کثیف ترین صورت ممکنه "سرکار" گذاشتند.
اما دوست دارم همه حرف را با "حال" درونم برایتان بازگو کنم:
اگرخوانده باشید چند سال پیش پدر(نامردی) درشهر وین اتریش بمدت چندین سال 3 دخترش را در خانه زندانی و مرتبا به آنها تجاوز میکرد و دخترکان "توان" واکنش را از دست داده بودند... وقتی خبر را خواندم بی اختیار بیاد "خودمان" افتادم که سالهاست "رهبر"مان صبح تا شب و شب تا صبح، هفت روز هفته، تمامی ماه ها و سالیان سال است که به مغز و روح مان تجاوز میکرد و میکند و ما به بردگانی مرده تبدیل شده بودیم ... و هنوز هستند کسانی که هستند.
دوستی یا شخصی سوال کرده بود که توضیح دهم همه این سالها چگونه تحمل شده؟ می توانم "لیستی" از عوامل را بنویسم... اما نمیدانم میتوانید ما را "حس" کنید یا نه؟
ادامه دارد.
26 آبان 92(17 نوامبر 13)
سعید جمالی (هادی افشار)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر