مهم
اینه که فهیمه ها هرگز از یاد نروند، مهم اینه که قصه اعدام فهیمه که قصه
اعدام هزاران هزار زندانی است تو یادها بمونه، چه اهمیتی داره که این قصه
رو چه کسی نوشته؟ تو هم بخونش، اگه دوست داشتی حفظش کن كه این قصه یا شعر
متعلق به نسلی است كه باید یادشون همیشه زنده بمونه!
این عکس فهیمه تقدسی است و همسرش مرتضی روحانی
كه در یك شب اعدام شدند، بعد از این همه سال عكس نازنینش به دستم رسیده
است و من بی نهایت شادم! فهیمه در مرداد سال ۶١ اعدام شد، چند روز بعد از
اعدامش من برای بازجوئی به سلول ۲۰۹ قدیم منتقل شدم، با خود چند ورق کاغذ
برداشتم، کاغذی که قصه اعدام فهیمه رویش نوشته شده بود، روزی در سلولم باز
شد، دختری هم سن و سال خودم که از یک زندان دیگر آورده بودنش اوین دور از
چشم زندانبان ها با چند روزنامه تو دستش پرید وسط سلولم و پرسید: "روزنامه
داری؟" گفتم: "نه!" روزنامه ها رو انداخت تو بغلم! قبل از خارج شدن از
سلولم پرسید: "تو چیزی برای خوندن داری كه بدى به من؟" گفتم: "یه شعر
دارم." گفت: "خوب بده!" قصه اعدام فهیمه رو ازم گرفت و رفت! چند سال پیش
وقتی که از ایران خارج شدم تو یکی از سایت های مربوط به زندان شعر فهیمه رو دیدم، آن قدر ذوق زده شدم که به مسئول سایت زنگ زدم و
پرسیدم که: "می دونه این رو چه کسى نوشته؟" گفت: "نه، فقط می دونم که این
شعر سینه به سینه به وسیله زندانی ها حفظ شده و اومده بیرون!" اومدم بگم
اخه اینو .............. حرفم رو خوردم! با خودم گفتم چه اهمیتی
داره که آن بعد از ظهرهای سال های ۶۰ تا ۶۲ را چه کسی با اشک و خون دل از
دست دادن یارانش به قلم آورده؟ مهم اینه که فهیمه ها هرگز از یاد نروند،
مهم اینه که قصه اعدام فهیمه که قصه اعدام هزاران هزار زندانی است تو یادها
بمونه، چه اهمیتی داره که این قصه رو چه کسی نوشته؟ تو هم بخونش، اگه دوست
داشتی حفظش کن كه این قصه یا شعر متعلق به نسلی است كه باید یادشون همیشه
زنده بمونه!
فهیمه جان بیا بشنو سرود ما
در آن گرمای سوم مرداد
كه آنان نام خوبت را
به پژواك بلندگوها فرا خواندند
لبت خندان
نگاهت با نگاه تك تك یاران
كه آیا روز موعود است؟
شتابان رفتی و عطر قدم هایت میان راهرو پیچید
نفس ها حبس
چشمان همه پرسان
كه آیا روز موعود است؟
خبر آمد كه او گفته غذایم را نمی خواهم
تو شاید فكر كردی
كه این هم یك نشان باشد
كه امشب روز موعود است
تو شاید خوب فهمیدی كه گیسوی بلندت شسته در خوناب خواهد شد
ولی ما همچنان، پچ پچ كنان با خویش می گفتیم
كه شاید موج مردم خیز دریای خزر از بند ما رفته
كه شاید لاله خونبار آمل
به زندانی دگر رفته
هزاران شاید دیگر .....
كه خفاشان خون آشام، صدای شوم سر دادند:
كه كفشش كو؟ لباسش كو؟
چادر و جوراب و پولش كو؟
و آن كفتار پیر و موش صحرائی
هراسان و دوان، هن هن كنان از هر كجا گشتن
به شادی خنده ها كردند:
"یكی از جمعشان كم شد!"
ولی آخر فهمیه جان
كجا این ناكسان را طاقت دیدار خورشید است؟
تو چون ماهی سیاه كوچكی بودی
كه از جوبار باریكی به دریاها سفر كردی
فهیمه جان بگو با ما
هوا دلگیر بود آن شب؟
ولی شاید وزید بادی
وز آن چادرت در باد لرزان شد
هوا دم كرده، تب كرده
به یارانت چه می گوئی؟
خوشا رقصیدن و پرواز كردن زیر باران ها
سرت بالا، نگاهت بر نگاه آسمان، پرسان
كجا ماندند آن ابران تندرزای باران ساز؟
خبر آمد ز قاصدهای كوهی
توده در توده
هزاران ابر در راهند
كه سیلابی به پا سازند بنیان كن
خوشا آواز خوانان با رفیقان سوی میدانگاه
صدای تندر رگبار، فضای تپه را آكند
سكوت تپه برهم خورد
شهابی، پاكشان، پرپر زنان در آسمان گم شد
سحرگاهان كه صیادان به روی نیلی دریا به كار صید مشغولند
سكوت و گاهگاهی ریز آبی
و یا برخورد پاروئی به سطح آب صیادی جوان
نجواكنان نام تو را آواز خواهد داد
و یا آن دم كه دهقانان شالیكار
رها از كار روزانه، به خانه باز می گردند
به لب نام تو را دارند
كه نامت نام زیبائی برای دختران زاده در مرداد خواهد بود
رفیقان در میان خون خود غلتان
به یاد تند باران های سیل آسا
به لب لبخند
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
پروانه عارف
نویسنده این نوشتار و سراینده این چام نه سال از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۹ در
زندان ها و شکنجه گاه های رژیم ولایت فقیه زندانی بوده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر