بنابر
خاطرات، شاه و علم تلاش می کنند از راه خریدن عاملان امریکائی کودتا،
کرمیت روزولت و مامور مافوق او، مانع از چاپ خاطرات آنها بگردند. در نتیجه،
خاطرات کرمیت روزولت بعد از انقلاب برای اولین منتشر می شود.
پنجشنبه 10/2/49
سر
ناهار، شاهنشاه قصه ای از مصدق پدرسوخته برای وکلا و سناتورها و نظامی ها
که افتخار حضور داشتند تعریف کردند، که خیلی عبرت انگیز است. فرمودند، در
زمان اشغال ایران و بالافاصله بعد از آن، مکرر به مصدق تکلیف کردم که چون
معروف به وطن پرستی و پاکی هستی، بیا نخست وزیر من بشو، شاید با هم بتوانیم
کاری برای کشور بکنیم. تنها شرط و فقط تنها شرط او، این بود که شما باید
موافقت انگلیس ها را جلب کنید و چون من در این زمینه نمی توانستم جواب
سئوال به این وقاحت را به آسانی بدهم او هم زیر بار نمی رفت. اما همین شخص،
یک دفعه داوطلب نخست وزیری شد، آن هم با آن حرص و ولح که به هیچ چیز ابقاء
نکند، حتی به خود من و رژیم من، و دکترین او هم جنگ با امپریالیسم انگلیس
بود و ملی کردن شرکت نفت انگلیس و ایران و یاللمجب از خوش باوری ملت
ایران... (ص 42)
یکشنبه 25/6/52
صبح
شرفیاب شدم. ابتدا تبریک سی و سومین سال سلطنت را عرض کردم. شاهنشاه
فرمودند واقعا چند سالی که با بدبختی عظیمی مواجه بودیم. عرض کردم واقعا
(اگر فناوری های) زمان جنگ غیر قابل تصور است. فرمودند نه! آن قدر آن وقت
مشکل نبود، چون ما جز مقاومت منفی و پاسیو کاری نمی توانستیم بکنیم. ولی
زمان مصدق از بدترین دوران زندگی و سلطنت من است. این پدرسوخته پای جان من
هم ایستاده بود. هر روز صبح خود را رفته می دیدم و ناچار فحش های جراید را
هم برای چاشنی کار باید بخوانم. پدرسوخته کریم پورشیرازی از اهانت به
ناموس من هم خودداری نمی کرد. (ص 144)
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1355
از
آن مهمتر این است که خود شاهنشاه ایران، والاحضرت همایونی را وارد به این
جریانات بفرمائید. فرمودند، نسبت به گذشته ها هم باید او را وارد کنیم که
مثلا در زمان جنگ چه بر ما گذشته است. در یک جا باید فکر ما متوجه حفظ کشور
باشد، در یک جا باید با فقر و مسکنت و ذلت و گرسنگی مردم بجنگیم، در یک جا
باید با پدرسوختگی افعیهای از بند رسته و یک مجلس پدرسوخته بجنگیم. کار به
جائی رسیده بود که در زمان مصدق مثلا باید خوشحال باشیم که کریم پور
شیرازی در روزنامه اش امروز به ما کمتر فحش داده. جبهه ملی، جبهه آزادی حزب
توده روزنامه های ملی، تمام و تمام، پدرسوخته، نوکر خارجی و عوام فریب. و
بعد چند ثانیه سکوت عمیقی کردند که من احساس کردم نباید در این لحظه حرفی
بزنم. فرمودند در زمان مصدق، مادرم بدون اجازه من برای این که شاید بتواند
کاری بکند، در یک مکانی با آیت الله (سید ابوالقاسم) کاشانی ملاقات کرده
بود. وقتی که مردکه به اتاق وارد شده بود، قهرآ مادرم نشسته بود. به او
پرخاش کرد که خانم بلند شو، تو باید پیش پای من بلند شوی...
چهرشنبه 27 امرداد 1355
عرض
کردم، ولی کتابی که (کرمیت) روزولت (مامور سیا هنگام برانداختن مصدق) می
خواست بنویسد، بسیار مزخرف است و خوب شد با او تماس گرفتیم و تطمیع شد و به
ما قول داد حالا به خرج ما چاپ می شود. هر قسمتی را بخواهیم حذف می کند،
اگر هم بخواهیم آن را موقوف می کند (یعنی حق التالیف مرا بدهید، خود
دانید!). شاهنشاه خیلی خندیدند، فرمودند هر چه لازم است، بکن.
سه شنبه 20 اردیبهشت 1356
عرض
کردم، کتابی که (کیم) روزولت، مامور سیاه، راجع به قضایای 28 مرداد می
خواهد چاپ کند و همچنین کتاب مامور مافوق او، در شرفیابی که داشته، اجازه
فرموده اید چاپ شود. ما این کتاب را خواندیم بسیار بد است و شاهنشاه را
خیلی غیر مصمم و مردد جلوه داده و فقط فشار روزولت، شاهنشاه را به اتخاذ
بعضی تصمیمات، منجمله صدور فرمان نخست وزیری زاهدی، وادار کرده است. در
صورتی که چنین نبود و این مردکه می خواهد از خودش (قهرمان) درست hero
کند، چرا همچو اجازاه (ای) بدون خواندن کتاب صادر فرمودید؟ فرمودند، فکر
نمی کردم این طور باشد. عرض کردم، به هر حال من ناچارم ولو با خریدن خود
اینها، جلوی چاپ آن را بگیرم. فرمودند، هر چه مصلحت می دانی بکن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر