ایستاده و مثل بقیه، غریبهها را زیر چشمی میپاید؛ شال مشکی محلی را روی صورت آفتابسوختهاش انداخته، پسرک را به سینه چسبانده و آرام تکان تکان میدهد؛ پوست تیرهاش زیر نور آفتاب برق میزند؛ شبیه شکلات تلخ؛ به سمتش که میروم پسرش را توی بغلش مچالهتر میکند؛ گریه پسرک بلند میشود و زن، گرفته و خشدار چیزی توی گوشش میخواند؛ آرام که میشود، خیره خیره زل میزند به چشمهایم و شروع میکند به حرف زدن؛ همان قدر گرفته؛ همان قدر خشدار... حرف که میزند، چشمهای سیاهش پر میشود و خالی؛ یک بار از شرم نداری و یک بار از خشم ... چشم همه دیوانهها همین شکلی است.
پیرترهای «دیوانه» میگویند سالها قبل، خیلی قبلتر از اینکه آب هامون خشک شود و زندگی مردم، خوراک شنهای بیابان، دو مأمور ثبت احوال برای ثبت سجلی به آنجا رفته بودند؛ همان سالهایی که مردم ده نانشان را از آب هامون در میآوردند و قایق اهالی زیر خروارها شن نمانده بود و زندگی رونق داشت؛ سالهایی که به قول اهالی، وقتی مامورها برای ثبتِ «نام و فامیل» اهالی درِ هر خانهای را میزدند، صاحب خانه، گاو و گوسفندی جلوی پایشان زمین میزد؛ آنقدر گاو و مرغ و گوسفند زمین زده بودند که مأمورها هاج و واج از این مهماننوازی، سخاوت اهالی را دیوانگی معنی کرده بودند و توی سجلی اهالی، خوش خط و خوانا، نوشتند «دیوانه»؛ از آن روز به بعد بود که اسم روستا و فامیلی همه اهالی شد «دیوانه».
هر چند دقیقه یک بار گریه پسرک بلند میشود و صدای خشدار زن، ساکتش میکند؛ یکی از همسایهها میگوید گریه بچه، از گرسنگی است؛ زن، نوزادش را نشان میدهد و میگوید: از دیشب تا همین الان هیچی نخورده؛ همزمان به خورشید اشاره میکند که سلانه سلانه به سمت کوههای دور دست غرب میرود؛ خودش اهل این روستا نیست ولی چند سالی هست عروس یکی از مردهای «دیوانه» شده...
خانهشان سرراست است؛ حاشیه هامونِ بیآب؛ اول روستای دیوانه. سقف دو اتاق خانهشان تازه تعمیر است؛ میگوید چند وقت پیش باران که زد، سقف با باران آمد روی سرمان؛ خدا خیرش دهد، یک خیّر پیدا شد و 500 هزار تومان برای سقف گلی خانهمان هزینه کرد. حدود سه بعد از ظهر است و هیچ بوی غذایی توی اتاقهای گلی نیست؛ یخچالشان خالی خالی است و اجاق گازشان متروکه!
وقتی از درآمد خودش و شوهرش میپرسم میگوید:
- هیچ.
- پس خورد و خوراکتون از کجا تامین میشه؟
- یارانه.
- فقط یارانه؟
- فقط یارانه؛ من و شوهرم و سه تا بچهمون زندگی رو با همین 220 هزار تومن یارانه سر میکنیم؛ اگه این هم نبود که هیچی. خودت نگاه کن؛ اینجا کاری هست؟ شوهرم از صبح تا شب بیکار نشسته کنج خونه. فکر میکنی اگه کار بود، من و شوهرم راضی میشدیم به این که بچههامون حتی یک ساعت گشنه بمونن؟ مگه ما شمریم که راضی بشیم بنیامین و دو تا بچه قد و نیم قد دیگهام شب گشنه بخوابن.
- ناهار خوردی؟
- نه.
- صبحونه؟
- هیچی.
- دیشب چی؟
- آره دیشب شام داشتیم؛ اسفناج؛ به خدا حتی روغن نداشتم که اسفناج سرخ کرده بدم به بچهها؛ آب پز خوردیم؛ فقط وضع ما که اینجوری نیست؛ وضع همه اهالی همینه.
شوهرش حسین است؛ از اهالی «دیوانه»؛ جوری زهرا را نگاه میکند که انگار هنوز مثل روز اول عاشق است؛ بگو بخندشان به راه است؛ حسین میگوید و زهرا ریسه میرود، زهرا میگوید و حسین روده بر میشود؛ حسین خجالتی است و ما را که میبیند، حرفش را میخورد؛ میگویند کم حرفی خصلت ذاتی «دیوانهها» است. میپرسم:
- عاشقش بودی؛ نه؟
- (سرش را پایین میاندازد و مثل پسربچههای 17 - 18 ساله سرخ و سفید میشود)؛ خواهرم دیده بودش؛ توی زاهدان.
- خوشبختین؟
- (نگاهش به زیلو خاکی زیر پایش قفل شده) آره؛ خدا رو شکر؛ خب اگر فقر و نداری نباشه، خوشبختیم؛ ولی ...
- ولی چی؟
- میدونی خیلی سختی وقتی بچهات گشنه باشه؛ سخته یه چیزی ازت بخواد و تو هیچ کاری از دستت برنیاد. ولی اگر یه کاری داشتم که میتونستم خرجی زن و بچهام رو دربیارم خیلی خوب میشد.
- اگه پول داشته باشم چند تا مرغ و خروس بخرم، میتونم برم شهر بفروشم و یه سودی بکنم؛ اگه دو سه تومن وام میتونستم بگیرم خیلی از مشکلا حل میشد.
زهرا میگوید: منم قالی بافی بلدم ولی اگه بخوام قالی ببافم باید برم شهر.
- خب چرا اینجا دار قالی نمیزنی؟
- پول میخواد برادر.
- تحت پوشش کمیته امداد نیستید؟
- نه. میگن سن شوهرت کمه.
- یعنی وام هم نمیتونی بگیری؟
- کمیته امداد به ما وام میده ولی دو تا ضامن میخواد؛ خب دادش برای آدم مستضعفی که هیچی نداشته باشه کی ضامن میشه؟
- کسی تا حالا اومده بهتون سر بزنه؟ نماینده ای، فرمانداری، ...؟
- برادر، هیچ کس به جز شما نیومده خانه ما. هیچ کس. به خدا آرزوی زیارت امام رضا به دلم مانده؛ به این سن که رسیدم حرم حضرت معصومه رو هم به چشم ندیدم...
دوام نمیآورد و چشمهایش خیس میشود؛ مثل ابر؛ ابرهایی که سالهاست روی هامون نباریدهاند؛ کسی چه میداند اشک دختر 30 سالهای که عروس دیوانهها شده، جلوی آدم غریبهای که از 1000 کیلومتر دورتر آمده و هیچ درکی از گرسنگی و فقر ندارد برای چیست؟ از فرط گرسنگی بچهها، بی کسی و نداریشان است یا فقط اشکهای زنانه است که از سر دل شکستگی می چکد؛ شاید هم قطرههایی است از سر استیصال و نگرانی؛ استیصال از 15 سال خشکسالی لعنتی یا نگرانی از اینکه کسی حاضر نیست حتی به اندازه 2 میلیون تومان وام، او، شوهر و سه بچهاش را ضمانت کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر