۱۳۹۶ خرداد ۱۱, پنجشنبه

در انفجار مرگبار کابل ۹۰ نفر کشته شدند

کابل
مثل هر روز دخترانم، بهار و باران، را به کودکستان بردم و در راه با هم شوخی کردیم. وقت خداحافظی هر دو با شیطنت دست تکان دادند و من هم؛ بعد رفتم. موتر دفتر در خیابان منتظر من بود. در صندلی جلو کنار نذیر، راننده‌مان نشستم.
هیچ چیز غیرعادی به نظر نمی‌رسید. وقتی به چهارراهی زنبق رسیدیم، ماموران نخستین و مهم‌ترین ایست محله‌مان طبق معمول نگاهی انداختند به مجوز ورود موتر/خودرو ما، بعد هر دو مانع فلزی به روی ما باز شد و ما گذشتیم. تنها چیزی که توجه مرا جلب کرد، تعداد نسبتا بیشتر ماموران مسلح و غیرمسلح حاضر در ایست بود. من با خودم به سنگینی خطرناک ماموریت آنها فکر کردم.
وقتی از این ایست گذشتیم، طبق معمول احساس آرامش کردم و تصورم این بود که وارد محله "سبز" امنیتی شده‌ایم. اما چند ثانیه‌ نگذشته بود که با انفجار مهیبی موتر ما به هوا بلند شد و جلو چشمان من تاریک، آنگاه موتر به زمین خورد و به یک طرف منحرف شد تا این که در آبرو (جوی) کنار کوچه رفت و با موانع فلزی کناره آن برخورد کرد و ایستاد.

در نگاه اول شیشه‌های جلو موتر را دیدم که مانند تار عنکبوت درز برداشته و انبوهی از خاک و ریگ و دود از آسمان روی ما فرود می‌آمد. سر نذیر روی شانه‌اش افتاده بود، حرکت نمی‌کرد. از سر من خون زیادی جاری شد. آن لحظه تصمیم‌گیری بود.
کمربندم را باز کردم، دستم را روی محل زخم سرم فشار دادم، در را گشودم و جلو موتر نشستم تا اگر گلوله‌باری شد، در امان باشم. متوجه شلیک گلوله نشدم و به‌سرعت دویدم و وارد کوچه فرعی شدم تا به دفتر برسم، اما نگهبانان مسلح تهدید می‌کردند که برگردم یا شلیک می‌کنند. برگشتم.
همچنان که سرم را محکم گرفته بودم تا جلو خونریزی را بگیرم، می‌دویدم. در میانه راه هر سه همکارم که در صندلی عقبی موتر با من بودند، از دنبالم رسیدند. تاج‌الدین سروش هم کمی زخمی و صورتش پرخون شده بود. دو همکار دیگرم شوک دیده بودند. در چندین ایست بازرسی در میان سخت‌گیری و تهدیدهای وحشتناک ماموران مسلح خود را معرفی کردیم و گذشتیم تا به دفتر رسیدیم.
همکارانم وضعیت را تشخیص دادند؛ فورا با موتری راه بیمارستان را در پیش گرفتیم. ایست‌های بازرسی و موانع همچنان وقت را تلف می‌کردند. در موارد زیادی تهدید می‌کردند تا برگردیم، بالاخره همکارانم می‌گفتند که زخمی داریم باید به بیمارستان برویم. سرانجام، به "بیمارستان امرجنسی" در شهر نو رسیدیم. شمار زخمیان بیش از حد بود. ما نتوانستیم آن‌جا بمانیم.
من داشتم خون ضایع می‌کردم، و با رفتن خون زیادی از من، کم‌کم از حال می‌رفتم. می‌گفتم کمی آب بدهید. هیچ‌کسی نمی‌شنید. بالاخره، مسئول امنیتی ما تصمیم گرفت که به بیمارستان دیگری برویم. آن جا هم پر از زخمی بود. ما را به طبقه زیرزمینی بردند.
نمی‌دانم رجوع بیش از حد زخمیان بود یا واقعا بیمارستان آمادگی کافی نداشت. وسایل پانسمان و دوختن زخم سرم بسیار دیر فراهم شد. وقتی یکی از پرستاران با اشاره دستش بزرگی زخم سرم را نشان داد، وحشت کردم. هشت بخیه زدند و سرم را با بانداژ بستند. تا آن لحظه دو سه بار تقریبا بی‌حال شدم.
نقشه محل رویداد
ما را به اتاقی در طبقه پنجم بردند تا بستری شویم. تعداد زیادی از مردم می‌آمدند و ما را ورنداز می‌کردند و می‌گفتند: "اینها نیستند". بعد با نگرانی می‌رفتند به اتاق‌های دیگر تا عزیزان خود را در میان زخمیان یا کشته‌شدگان پیدا کنند. کسانی بودند که می‌گریستند. حتی یکی از راننده‌های ما وقتی آمد مرا در آغوشش گرفت و گریست.
وقتی از دفتر به طرف بیمارستان می‌آمدیم ستون بزرگی از دود و خاک و احتمالا آتش را دیدم که به هوا بلند بود. این یکی از نشانه‌های بزرگی انفجار انتحاری بود. بعد با دیدن زخمیان و کشته‌شدگان در این دو بیمارستان بود که کم‌کم به عمق فاجعه پی ‌بردم. با گذشت زمان اطلاعات بیشتری به دست ‌رسید، اگرچه همکاران و دوستان و خویشاوندان می‌کوشیدند که اطلاعات کم‌تری به من برسد و به خبرهای بد فکر نکنم.
در ساعت‌های بعدی ابعاد فاجعه بیشتر آشکار شد، شمار کشته‌شدگان به بیش از صد و آمار زخمیان هم به بیش از چهار صد رسید. وقتی خبر شدم نذیر دیگر نیست، کاملاً متاثر شدم. من هم می‌توانستم نذیر دیگری باشم. نمی‌دانم اگر می‌توانستم کمکی به او کنم، می‌توانست نجات یابد یا نه.
با دیدن عکس حفره بزرگی که در محل انفجار پدید آمده، تکان خوردم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم، با دیدن شیشه‌های شکسته ساختمان‌ها در چندین کیلومتر دورتر، دانستم که انفجار بمبی به بزرگی یک تانکر تخلیه چاه فاضلاب تا چه حدی فاجعه‌بار است. کسانی که دورتر از محل انفجار بوده‌اند، می‌گفتند که پیش از شنیدن صدای انفجار تکانی احساس کردند که شبیه زمین لرزه بود.
انفجار کابلحق نشر عکسEPA
درسی که من از حضور در مرکز چنین فاجعه‌ای گرفتم و بخشی از جزئیات آن را این جا نوشتم، این است که نخست برخی مسائل کوچک مانند بستن کمربند در چنین موارد تا چه حدی حیاتی است. دوم، حفظ کنترل بر خود برای تصمیم‌گیری درست در لحظه‌های سرنوشت‌ساز اهمیت زیادی دارد. اگر من کنترلم از دست می‌دادم شاید در محل رویداد می‌ماندم و آنگاه به دلیل خونریزی جان می‌دادم یا دچار شوک می‌شدم که آثار روحی آن تا مدت‌ها باقی می‌ماند.
سوم، انتخاب راه درست برای دور شدن از صحنه و برخورد مناسب با ماموران امنیت است تا بتوان از همکاری آنها برای نجات خود استفاده کرد. در لحظاتی که می‌کوشیدم از صحنه انفجار دور شوم، هر یک از ماموران مسلح می‌توانست تهدیدی باشد. آنها بارها به سوی من با تفنگ‌های خود نشانه رفتند تا مانع حرکت من شوند. چرا که از نظر آنها من مهاجمی بالقوه محسوب می‌شدم. بالاخره، من توانستم با اطاعت از آنها مانع شلیک آنها شوم.
سرانجام، احتمالاً پیام اصلی این بمب‌گذاری این بود که فکر کنیم ما در شهری "بی‌دفاع" زندگی می‌کنیم، هر لحظه ممکن است با چنین رویدادی مواجه شویم، در نتیجه ترس زندگی همه را فراگیرد. این جنبه سیاسی موضوع است. حالا پاسخ مسئولان دولتی هرچه باشد، واقعیت این است که من با یکی از بزرگ‌ترین انفجارهای انتحاری کابل چند متر فاصله داشتم.
ممکن بود آن خداحافظی با بهار و باران سلام و علیک دوباره‌ای نداشته باشد.

هیچ نظری موجود نیست: