پس از سه سال و نیم در خانهام را باز میکنم. گویی این خانه بدون علی و کیانا، همان جایی نیست که مرا ظالمانه از آن بیرون کشیدند، صدای شیطنت، مامان مامان گفتن کودکانم را میشنوم.
قلبم یک باره آنچنان سنگین میشود که صدای دوستان عزیرم را که در منزل گرد هم آمدند تا به جای همسر و فرزندانم خوشامد گویی کنند نمیشنوم. چشمانم دنبال چیزی است. چشمم به یک جفت دمپایی کوچک صورتی چند سانیمتری میافتد، دمپاییهای علی و کیانای عزیرم. برمی دارم و به سینهام میفشارم. من در زمان متوقف شدهام. در زمان متعلق به همین دمپاییهای چند سانتی متری در پاهای کوچک دخترم. کیانا را در اسکایپ دیدم، بزرگ شده، موهایش بلند و چهرهاش عوض شده، علی تغییر کرده و پسر کوچولوی مو فرفری من قد کشیده. کمی جلوتر آمدم. سانتیمتر پونی کوچولوها را میبینم که به دیوار چسبانده بودم تا سانتیمتر به سانتیمتر قد کشیدنشان را ثبت کنم. آخرین شماره. از علی پرسیدم قدت چقدر است؟ گفت ۱۶۱. فاصله ۴۰سانتیمتر را از دست دادهام، ثبت نکردم، ندیدم، خوشحال نشدم و… وارد اتاق خواب میشوم عروسک السای کیانا، ببر مهربان علی روی تختخوابهایشان دراز کشیدهاند. رو تختیها دست نخورده. همه چیز برای من در آن زمان یعنی ۸۸ ماه پیش متوقف شده است. در کمد را باز کردم پر اسباب بازی کودکان ۸/۵ ساله است. روی در کمد دو برنامه درسی است. ساعت ۹-۸ کلاس فارسی. ازکیانا در مورد کلاسهایش در پاریس پرسیدم. ۹-۸ کلاس فرانسه. من در ساعت ۹-۸ کلاس فارسی سه سال و نیم متوقف شدهام. این فاصله چیزهایی را از دست دادهام. کودکانم بزرگ شدند، تغییر کردند. فقط از بابا میگویند و مامان جایی در زندگی روزمره، خوابیدن، بیدار شدن، مدرسه رفتن، خرید، بازی حتی غذا پختن، حتی رازهایشان ندارد. من هم برای آنها متوقف شدهام.
استبداد زندگی را متوقف میکند. استبداد فاصله را فعال و به هم رسیدنها و با هم بودنها را منفعل میسازد. استبداد جان میسوزاند و روح میرنجاند. استبداد روح و جسم را توامان زخم میکند. شاید یکی دیده شود اما آن دیگری پر زخم و پر عفونت، دیده نمیشود. استبداد فقط با شکنجه و زندان و هجرت و سرکوب، انسانها را شکنجه نمیکند. استبداد در زاویه به زاویه و لحظه به لحظه یعنی در هر مکان و زمان، زیست بشر را میخشکاند.
نرگس محمدی
زندان اوین
زندان اوین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر