۱۳۹۸ خرداد ۳۰, پنجشنبه

مصطفی شعاعیان / فصل هفتم قسمت دوم 
محمود طوقی
گزاره هایی برای آموزش
قهرمانىوشهادت
حزب انقلابى مبلغ مرگ و نيستى نيست. آنانى‏ كه در پى جهانى بهترند، دوستداران زندگى‏ اند. اختلاف‏شان با بورژوازى در همين است كه مى‏ گويند شما زندگى را به ‏گند كشيده ‏ايد و اجازه نمى‏ دهيد زحمتكشان از زندگى‏ شان لذت ببرند و با كرامت‏ هاى انسانى زندگى كنند.
اما در زندگى هر حزب و هر رهبر انقلابى مراحلى فرا مى ‏رسد كه دو راه بيش‏تر جلو پاى انقلاب نيست؛ تسليم و بقايى نكبت‏ بار يا مرگ، مرگى تخلف‏ ناپذير.
تنها در اين مرحله است كه رهبرى موظف است استقامت، تهاجم، خون‏ريزى و مرگ را برگزيند. و با ميراث قهرمانى و شورافكنى كه از خويش به‏ جاى مى‏ گذارد اجاق جنبش آينده را گرم نگاه دارد.
آرى در يك چنين مرحله‏ اى است كه انتخاب مرگ قهرمانانه براى انقلاب، خود انقلابى است.

انقلابوضدانقلابقرارهاومدارها
انقلاب بايد بياموزد حرف حق خود را با گلوله و باروت به گوش جهانيان برساند. و باز هم بايد بياموزد كه به ‏موقع لزوم كراوات بزند و در پشت ميز مذاكراه از حقانيت انقلاب دفاع كند. اما بايد از ياد نبرد كه اگر دشمن بفهمد در زير لباس‏ هاى فاخر او ده تير روسى جا خوش نكرده است براى حرف ‏ها او تره هم خورد نمى ‏كند.
انقلاب بايد مسلحانه پيشروى كند. مسلحانه مذاكره كند. مسلحانه عقب‏ نشينى كند. بين انقلاب و ضدانقلاب هيچ قرار و مدار و عهدنامه ‏اى تا زمانى‏ كه متكى به قدرت انقلاب نباشد ارزش پشيزى براى ضدانقلاب ندارد.
قرآن امضا شده دكتر حشمت، يك لحظه نتوانست ضدانقلاب را در كشتن او به‌ترديد افكند.
در جريان حكومت فرقه دمكرات هم مذاكره بسيار شد. قراردادهاى آشتى‏ جويانه امضاء شد. اما ضدانقلاب به محض آن‏كه احساس كرد انقلاب خلع سلاح شده است آنى در كشيدن سلاح و شليك بر شقيقه انقلاب ترديد نكرد. اين قانون انقلاب و ضدانقلاب است. احمق‏ ها دلخوش مى ‏كنند به بيانيه ‏ها و عهدنامه‏ ها و قرار و مدارها.
احترام به قول و قرارها فقط تحت شرايط مساوى نيروها و قدرت آتش است كه محترم شمرده مى‏ شود.
دشمن تنها در صورتى‏ كه كارد حريف را بر حلقوم خويش ببيند حاضر به دادن پاره‏ اى امتيازات مى‏ باشد. بى‏ شبهه وقتى كاردى در ميان نبود كمال حماقت است كه فكر كنيم دشمن امتيازى خواهد داد.
به ‏هرروى، وقتى انقلاب دچار گرفتارى‏ هايى شد و نيازمند آنست كه به نوعى از بحران‏ هاى داخلى و عمومى خلاصى يابد. تن به مذاكره و مصالحه مى ‏دهد. اما مذاكره درباره مواضع اصلى و اساسى انقلاب نيست. مذاكره و قبول آتش ‏بس در پس و پيش كردن مواضع فرعى است. اگر انقلاب چيزى به ‏دست نمى ‏آورد نبايد چيز زيادى هم از دست بدهد. اما اگر انقلاب مواضع اصلى‏ اش را از دست بدهد. سلاح ‏اش را تحويل بدهد و نفراتش را مرخص كند. هيچ قرار و مدارى انقلاب را نجات نخواهد داد.

تجزيه ‏طلبى
از مشروطه به بعد چهار نهضت ملى ما انگ تجزيه‏ طلبى خوردند. قيام كلنل پسيان، قيام خيابانى، انقلاب گيلان و نهضت دمكراتيك آذربايجان.[1]
و اين اتهام تنها از سوى راست افراطى نبوده است. از سوى چپ ‏هاى قديم و چپ ‏هاى راست شده جديد اين انگ به پيشانى اين جريانات خورده است. اما ببينيم شعاعيان چه مى‏ گويد:
 
«وحدت و تجزيه قضيه ‏اى نيست كه پيوسته حالت وحدت مقدس و حالت تجزيه منفور باشد. بين جدا شدن قطعه ‏اى از يك كشور به وسيله استعمار و قواى ضدانقلابى با جدا شدن يك قسمت از كالبد يك مملكت به ‏وسيله قواى انقلابى از ريشه فرق است. اولى مطرود و دومى مقدس است.
در حالت دوم اين ديگر وحدت ملى نيست كه مورد تهديد قرار مى‏ گيرد بلكه به عكس اين دولت ملى است كه آغاز مى‏ شود و متقابلاً اين وحدت استعمار ـ ارتجاع است كه مورد تجزيه واقع مى ‏گردد.
انقلاب نمى‏ تواند مناطق خود را در كهكشان‏ ها برگزيند و در ابرها لانه بگذارد.
طبعا انقلاب پيوسته گوشه ‏اى از مملكت را دير يا زود به هرحال از دستبرد ضدانقلاب جدا مى ‏كند. و ستاد جغرافيايى خويش را مى‏       سازد و آهسته، آهسته گسترش مى‏ يابد. آيا به يك چنين حركتى كه هر انقلابى ناگزير از انجام آن است مى‏ توان نام تجزيه ‏طلبى را بدون اين‏كه غرضى ضدانقلابى در كُنه آن نهفته باشد داد؟
بديهى است كه انقلاب تجزيه هم مى‏ كند ولى همين تجزيه است كه بنيان وحدت واقع مى‏ شود.
مسلما هر قدر هم ضدانقلاب وحدت ايجاد كند. در واقع این وحدت عين تجزيه است.

دوران معصوميت و قهرمانى
اين دوران چه مشخصه ‏اى دارد. و چگونه يك جنبش انقلابى پا به آن مى‏ گذارد و آيا اين دوران اجتناب‏ ناپذير هست يا نه؟
شعاعيان مشخصه اين دوران را چنين توضيح مى ‏دهد:
 
گره كورى در تاريخ پيش آمده بود. انقلاب به پيچيده ‏ترين شرايط مبارزاتى خود رسيده بود.
مساعد بودن همه عوامل براى ضدانقلاب و نامساعد بودن كليه عوامل براى انقلاب.
ـ ضعف درونى انقلاب از يك سو
ـ عدم امكان هر گونه مساعدت بيرونى براى انقلاب
ـ قدرت تعيين‏ كننده درونى و بيرونى ضدانقلاب
ضدانقلاب جان انقلاب را طلب مى‏ كرد. انقلاب نيز در وضعى بود كه مجبور بود همه چيز منجمله جان خود را از دست بدهد.
جايى‏ كه جبراً همه چيز فدا خواهد شد. بهترين شيوه معصوميت و مظلوميت است؛[2]
 
نيازى به بازگشايى ندارد. انقلاب در دو راه مرگ و زندگى قرار مى‏ گيرد. يا پذيرش شكست و تن دادن به خفت و تسليم و بوسه زدن بر چكمه ‏هاى خونين ضدانقلاب يا بدون هيچ رعشه ‏اى مرگ را استقبال كردن.
اين درس بزرگ تمامى نهضت‏ هاى انقلابى است كه بايد چشم در چشم مرگ ايستاد و با معصوميت و مظلوميت خود در زمانى‏ كه تمامى راه ‏ها به روى جنبش بسته شده است. رو به تاريخ داشت و با خون خود را حقانيت راه خود دفاع كرد.
پرچم اين مرگ آگاهانه دير يا زود در اهتراز در خواهد آمد و اين قهرمانى سكوى پرش فرداى نهضت خواهد شد.
اپورتونيسم راست هميشه عمل قهرمانى را نفى كرد. آن‏را نارودنيك بازى تلقى كرد. و در دوران قهرمانى ناقهرمانى به خرج داد. توبه كرد. بر دستان خون‏ آلود جلاد بوسه زد و شكست اخلاقى و ايدئولوژيك را همراه با شكست سياسى به جنبش تحميل كرد.

كشورهاىارتجاعىـاستعمارزده
استعمار خود را به دو شكل نشان مى‏دهد:
۱- علنى
۲- پنهان
استعمار علنى كه با ورود سياح و كشيش و بازرگان شروع مى‏ شود و دست آخر به‌كشتى‏ هاى توپدار و نيروى نظامى ختم مى‏ شود. كشور اشغال مى‏ شود و حاكمى غربى زمام امور را به دست مى‏ گيرد، نمونه تيپك آن هندوستان بود.
در نوع پنهان، استعمار در اين كشورها نيازى به سرباز و پادگان و فرماندار ندارد. بلكه بر طبقه ‏اى متكى است كه آن طبقه ترجمان خواست‏ هاى استعمارى، استعمارگر است. به اين طبقه پايگاه طبقاتى استعمارى گويند. اين طبقه حيات خود را در برابر نيروهاى انقلابى وابسته به‏ پيوند خود يا استعمار مى‏ بيند. اين كشورها را، كشورهاى ارتجاعى ـ استعمارزده مى‏ ناميم.
 
يك نكته
در اين تعريف ساخت اقتصادى و شيوه غالب توليد مورد نظر قرار نمى‏ گيرد. مى‏ تواند ساخت فئودالى يا سرمايه ‏دارى باشد.
با ورود استعمار به كشورهاى آسيا و افريقا در پايان قرن نوزدهم به بعد ما با دو نوع حكومت روبه ‏روييم:
۱-حكومت ‏هايى كه به تمامى استعمارى بودند؛ هند و الجزاير.
۲- حكومت‏ هايى كه به ظاهر مستقل بودند. پادشاه و حاكم و رئيس جمهور داشتند. اما در رابطه تنگاتنگ سياسى ـ اقتصادى با استعمار بودند. در اين حكومت‏ ها منافع استعمار با طبقه حاكم گره خورده است. اين‏ها را به سه شكل نام‏ گذارى كرده ‏اند.
۱- نيمه فئودال ـ نيمه مستعمره
كشورهايى به ظاهر مستقل با وجه غالب توليد فئودالى، اما در رابطه تنگاتنگ با استعمار
۲- بورژوازى ـ وابسته
كشورهايى باز هم به ظاهر مستقل با وجه غالب سرمايه‏ دارى، اما سرمايه‏ دارى دلال و وابسته به غرب
۳- ارتجاعى ـ استعمارزده
كه باز هم به ظاهر مستقل ‏اند. اما طبقه حاكمه، طبقه‏ اى است عقب‏ مانده و مرتجع كه منافعش با منافع استعمار گره خورده است. مى‏ تواند فئوداليته يا بورژوازى باشد.

سياستمقدمبراقتصاد
هرچند در آخرين تحليل محرك بشر در كليه مبارزاتش رفع نيازمندى زندگيش كه اهم آن نيازمندى‏ هاى اوليه اقتصادى است مى‏ باشد. معهذا پيوسته تحصيل مزاياى اقتصادى براى اين يا آن طبقه تنها از طريق مبارزات سياسى و به دست آوردن حاكميت سياسى ميسر است.
ناگفته پيداست كه اين حرف به ‏معناى نفى مبارزات اقتصادى و سنديكايى طبقات استثمار شده نيست. اما تنها و تنها با كسب افزار حاكميت سياسى است كه طبقه كارگر حاكميت اقتصادى خود را مسجل مى ‏كند. بدين ترتيب اقتصاد كه خود علت بود در رابطه متقابل با سياست معلول مى‏ شود اقتصاد كه مقدم بود مؤخر مى‏ شود و سياست كه مؤخر بود مقدم مى‏ شود.
بيهوده نيست كه در مبارزات اين يا آن طبقه هدف نخستين كسب قدرت سياسى است. اين است قانون مبارزه در اجتماعات طبقاتى، به اقتصاد كه هدف است، ابتدا نه از طريق خودش بلكه از طريق سياست كه مى‏ توان به آن دست يافت.

شعاعيانومذهب
در بحث مشروطه شعاعيان به جنبش خونين باب مى ‏رسد و به دو دليل «كمبود اطلاعات و عدم ارتباط به بحث موجود،»[3] از طرح آن طفره مى ‏رود.
به ‏راستى چرا شعاعيان به جنبش باب نظرى جدى نمى ‏كند؟
در سال‏هاى بعد كه او يك ماركسيست تمام عيار است رابطه تنگاتنگى با مجاهدين پيدا مى ‏كند اين رابطه هم در بُعد مالى است و هم در بُعد عملى است؟[4]
در مقدمه ‏اى كه او در همين سال‏ها بر كتاب «راه حسين» مجاهدين مى‏ نويسد وقتى بهزاد نبوى از اعضاى جبهه دمكراتيك ملى، مقدمه را مى‏ خواند به او مى‏ گويد: «اين‏طور كه تو مى‏ گويى بين ماركسيسم و اسلام تفاوت‏ هايى جزئى وجود دارد.»[5]

يك قرائت از مذهب
در دهه ۴۰ و ۵۰ قرائتى از مذهب به ‏وجود آمد كه بُعد جامعه ‏شناسى و اقتصادى ماركسيسم را قبول داشت. ابداع مقولات «خدا مالكى» (توانايان فرد). جامعه بى‏ طبقه توحيدى مجاهدين (تقى شهرام) در همين راستا بود.
بنيانگذاران مجاهدين نيز كُتب تعليماتى خود را (اقتصاد به زبان ساده ـ محمود عسگرى‏ زاده) را بر همين مبنا نوشتند. و مجاهدين نيز درهاى خود را به ‏روى عناصر غيرمذهبى نبسته بود. نمونه آن شعاعيان بود. چه در زمانى‏ كه براى مجاهدين مطلب مى ‏نوشت (چند نگاه شتاب‏زده) و چه در زمانى‏ كه رابط سازمان چريك‏ها و مجاهدين بود. و چه زمانى‏ كه از چريك‏ها جدا شد و تحت پوشش امنيتى مجاهدين قرار گرفت.
همين قرائت از مذهب بود كه در سال‏هاى ۵۴-۱۳۵۲ باعث چپ شدن بيش از هشتاد درصد از رهبرى و كادرهاى مجاهدين شد.
به ‏نظر مى ‏رسد كه شعاعيان از قرائت دوم مذهب غافل بود. اين قرائت بعد از تغيير ايدئولوژى مجاهدين و درگيرى‏ هاى درون سازمانى كه به كشته شدن صمديه لباف و شريف واقفى انجاميد. قدرت بيشترى يافت.مرزبندى ‏هاى خود را مشخص  ‏تر كرد و كار را به آنجا كشاند كه طى فتوايى كمونيست‏ ها را نجس و رفت و آمد با آن‏ها را حرام دانست.

رابطهسوسياليسموامپرياليسم
رابطه سوسياليسم و در واقع شوروى با جهان سرمايه ‏دارى و بعدها بلوك شرق (مجموعه كشورهاى سوسياليستى از شوروى گرفته تا آلمان شرقى، چكسلواكى، بلغارستان، لهستان، يوگسلاوى، چين، كوبا، ويتنام و آلبانى) با غرب از همان ابتدا مورد بحث و جدل نيروهاى چپ در ايران و جهان بوده است.
توجيه شوروى در ابتدا و توجيه احزاب هوادار شوروى مثل حزب توده بعدها در اين راستا بود كه اقتصاد شوروى و بلوك شرق براى بازسازى و گسترش سوسياليسم نياز به تكنولوژى جهان غرب دارد. و ارتباط شوروى با كشورهاى جهان سوم نه از موضع استعمارى ـ استثمارى بلكه مبتنى بر سود متقابل و كمك به رشد اقتصادى و طبقه كارگر اين كشورهاست.
ذكر دو مورد تاريخى بى‏ فايده نيست. ايرج اسكندرى در خاطراتش نقل مى‏ كند كه فرح همسر محمدرضا شاه به مجارستان رفت و در آنجا به او دكتراى افتخارى ماركسيسم دادند. او به حزب كمونيست نامه مى ‏نويسد كه رفقا اين خانم و شوهرش قاتل كمونيست ‏ها هستند. ضدماركسيست ‏اند. چگونه مى‏ شود به اين‏ها دكتراى ماركسيسم داد لااقل دكتراى هنر يا چيزى شبيه به اين مى‏ داديد. در جواب به او مى‏ نويسند: «بياييد اينجا حضورى صحبت كنيم.»
مورد دوم از آن احسان طبرى است. طبرى در خاطراتش مى ‏نويسد: «در شوروى بوديم كه شاه به شوروى آمد. استقبال باشكوهى از او شد. و ۲۱ گلوله توپ به افتخار او شليك كردند. وقتى از استاد تاريخ ‏مان مى ‏پرسيديم كه چگونه مى‏ شود از قاتل كمونيست‏ ها اين‏ گونه استقبال شود. «استاد به او مى‏ گويد: ديالكتيك تاريخ بغرنج است.»
اما ببينيم شعاعيان براى اين رابطه چه شرايطى قائل است. شعاعيان رابطه جهان سوسياليستى با جهان غرب را مى‏ پذيرد. تجارت خواست يك‏طرفه سوسياليسم نيست. جهان غرب نيز به اين رابطه محتاج است. اما همان‏طور كه جهان غرب براى خود پرنسيب ‏هايى دارد. جهان سوسياليسم هم بايد براى خود اصولى داشته باشد؛
۱- سوسياليسم در رابطه اقتصادى مى‏ بايستى متوجه عواقب و نتايج آن و با وسعتى بيشتر متوجه روابط فرهنگى خود باشد. سوسياليسم بايد به ملت‏ها شور انقلابى و آگاهى سياسى بدهد.
۲-رابطه با دولت‏ هاى ضدملى نبايد موجب تضعيف انقلاب، تسليح ارتش ضدانقلابى تحكيم ديكتاتورى و خالى كردن زير پاى جنبش انقلابى باشد.
۳- سوسياليسم در رابطه ‏اش با دولت‏هاى ضدانقلابى، به رابطه با ملت‏ هاى دربند مى ‏انديشد.
۴- سوسياليسم نبايد به خاطر افزايش حجم مبادلات بازرگانى براى جلاد مدال طلا بفرستند و راه او را فرش قرمز كند.

اصوليت ‏ها
شعاعيان مى‏ پرسد: آيا مى‏ شود انقلاب را خلع سلاح كرد. انقلاب را به تسليم تشويق كرد و وابسته نظامى سوسياليسم راهنماى ارتش ضدانقلابى باشد و آنوقت دم از سوسياليسم زد.[6]
آيا مى‏ شود به‏ خاطر رابطه با دولت‏ ها تعهد سپرد كه از جنبش ‏ها حمايت نكرد و نه ‏تنها حمايت نكرد بلكه در حل مسأله انقلاب دخالت فعال هم داشت. آيا مى‏ شود باز هم دم از سوسياليسم زد.

استقلالمهمتريناصلهرجنبش
هر نهضتى از لحاظ درونى در تعيين خط مشى‏ ها، تاكتيك ‏ها و شيوه ‏هاى مبارزه خود عليه امپرياليسم ارتجاع بايد آزاد باشد. زيرا صلاحيت ‏دارترين افراد جهت تشخيص اوضاع سياسى و انقلابى يك ملت، قبل از ساير ملل، خود همان ملت‏ هاست....
افرادى‏ كه نمايندگى ملت را در چارچوب حزب و سازمانى انقلابى يا نهضتى ضداستعمارى و دمكراتيك عهده ‏دار شده ‏اند، بايد بدانند كه هر گونه كمكى از بيرون به‌جنبش بايد «بدون قيد و شرط» و بر «مبناى تقاضاهاى آن نهضت» باشد. و اين نهضت است كه هادى كشورهاى مدعى حمايت از جنبش‏ هاى ترقى‏ خواهانه است نه برعكس.

رابطهتئورىوتجربه،رابطهپيشاهنگوطبقه
تجربه بر تئورى مقدم است. اين يك اصل ماركسيستى است، كه تقدم عين بر ذهن، تقدم واقعيت عينى شناخت آن است. اما اين تقدم و تأخر مكانيكى نيست. اين دو در تأثير متقابل يكديگرند. اما در تحليل نهايى تئورى بر تجربه پيشى مى‏ گيرد.
 
پروسه شناخت چگونه است
۱- شناخت حسى
۲- مرحله ادراك
۳- مرحله تجسم
۴-مرحله انديشه مجرد منطقى كه خود شامل سه مرحله است:
     ـ مفهوم
     ـ حكم
     ـ استدلال
شناخت از راه احساس شروع مى‏ شود. اين مرحله را مرحله حسى گويند. مرحله دوم مرحله ادراك است. ادارك تصوير كلى اشيا است. ادراك نه‏ تنها به احساس لحظه حاضر متكى است بلكه مجموع تجربه‏ هاى پيشين و همه فعاليت‏ هاى عملى نيز متكى است.
مرحله سوم؛ تجسم است. تصوير كاملى از اشياى كه قبلاً ديده‏ ايم و احساس كرده ‏ايم اين سه مرحله را مرحله ادراك بلاواسطه گويند. مرحله بدوى و ضرورى شناخت است مرحله چهارم؛ مرحله انديشه مجرد منطقى است. بدون انديشه مجرد علمى درك ماهيت درونى اشيا و پديده ‏ها غيرممكن است. اين مرحله خود شامل سه مرحله است؛
۱-مفهوم: صورت منطقى ابتدايى و اساسى شناخت است.
۲- حكم: مفاهيمى است كه در سيستم معينى تركيب شده ‏اند.
۳- استدلال: سيستم معينى از احكام مختلف است. با تكامل احكام، حكم جديدى به ‏دست مى ‏آيد.

طبقه كارگر و شناخت و تئورى
تجربه طبقه كارگر در حد شناخت حسى محدود مى‏ ماند. اما شناخت علمى كار پيشاهنگ طبقه است. ايدئولوژى طبقه كارگر از ذهن تمامى افراد طبقه كارگر نمى‏ جوشد (برخلاف نظر مؤمنى). اين ماركس است كه تئورى را درمى‏ يابد. و اصول كمونيسم را تدوين مى ‏كند.

تضاد رفيقانه
نخست آدمى در هستى با طبيعت در تضاد بود. با تكامل نيروهاى توليدى و تقسيم جامعه به طبقات اجتماعى، تضاد طبقاتى به تضاد انسان با طبيعت افزوده شد.
تضاد قانون عام هستى است. ليكن شيوه ‏هاى حل تضادهاى گوناگون در هستى يكسان نيستند تضادها گاهى چهره قهرآميز دارند و گاهى چهره آشتى ‏پذير (آنتاگونيستى و گونيستى). فى ‏المثل تضاد سرمايه ‏دارى با فئوداليسم در مرحله ‏اى گونيستى و آشتى ‏پذير، در مرحله‏اى آشتى ‏ناپذير و قهرآميز است (آنتاگونيستى).
اما بين پيشتاز طبقه و حزب و طبقه نيز تضادى وجود دارد كه به آن تضاد رفيقانه مى‏ گويند. تضاد رفيقانه با تضاد آشتى ‏پذير يكى نيست. پيشتاز و حزب نمى‏ تواند يك آن سرنوشت و موجوديت خود را از طبقه جدا كند.
اين تضاد با آموزش رفيقانه، با كشاندن انقلاب به سراپاى طبقه، نبرد انقلابى با دشمنان طبقه و عدم سازشكارى و عدم همزيستى مسالمت‏ آميز حل مى‏ شود.

چگونگى حل تضاد[7]
۱- تضاد ميان پرولتاريا و سرمايه ‏دارى با انقلاب سوسياليستى حل مى‏ شود.
۲- تضاد ميان توده ‏هاى عظيم مردم و نظام فئودالى با شيوه انقلاب دمكراتيك حل مى‏ شود.
۳-تضاد ميان مستعمرات و امپرياليسم با شيوه جنگ انقلابى حل مى ‏شود.
۴- تضاد ميان پرولتاريان و دهقانان در جامعه سوسياليستى با شيوه كلكتيوه كردن و مكانيزه كردن كشاورزى حل مى‏ شود.
۵- تضاد در درون حزب كمونيست با شيوه انتقاد و انتقاد از خود حل مى ‏شود.
۶-تضاد ميان جامعه و طبيعت با شيوه تكامل نيروهاى توليدى حل مى ‏شود.
 


[1]. حميد شوكت در كتاب زندگى قوام به جمع ياران سلطنت‏ طلبش پيوسته و او نيز پسيان و كوچك خان را
تجزيه ‏طلب و قوام را دست آسمانى نجات ايران مى ‏داند. نگاه كنيد به زندگى سياسى قوام در تيررس حادثه از شوكت
[2]. جنگل، صفحه ۵۰۰
[3]. كتاب جنگل صفحه ۲۱۰
[4]. هشت نامه، خسرو شاكرى
[5]. مصاحبه بهزاد نبوى
[6]. وابسته نظامى شوروى دوشادوش رضاخان سردار سپه در شهرهاى شمالى مى‏ گشت.
[7]. مائو

هیچ نظری موجود نیست: