۱۳۹۸ اسفند ۲۹, پنجشنبه

نقدی بر کتاب «آفتابکاران» نوشته محمود رویایی (مجموعه کامل) ایرج مصداقی نقدی بر «آفتابکاران» نوشته‌ی محمود رویایی – بخش نخست

قدی بر کتاب «آفتابکاران» نوشته محمود رویایی (مجموعه کامل)
ایرج مصداقی
نقدی بر «آفتابکاران» نوشته‌ی محمود رویایی – بخش نخست 
 
مقدمه:
اخیراً کتاب «آفتابکاران» در ۵ جلد نوشته‌ی محمود رویایی از زندانیان سیاسی مجاهد توسط انتشارات «امیرخیز» در شهر اشرف – عراق بر روی اینترنت انتشار یافت و از سوی مجاهدین از طریق ایمیل به طور گسترده برای افراد ارسال شد.
انتشار هر کتابی در ارتباط با خاطرات زندان دریچه‌ جدیدی رو به سوی زندان می‌گشاید و خواننده از طریق آن با نگاه زندانی به مسائل زندان و جنایات رژیم آشنا می‌شود. اختلاف سلیقه و نگرش به مسائل زندان گوناگونی‌هایی را در روایت از یک ماجرا پدید آورده و باعث بازترشدن زوایای مختلف موضوع خواهد شد. همچنین یک نگاه و یک نظر و یک دریچه نمی‌تواند زوایای مختلف و عمق جنایات انجام گرفته از سوی رژیم در طول دهه‌ی ۶۰ را نشان دهد.
قصد من در نوشته‌هایم مقابله با نظرگاه‌های مختلف و یا تفاسیر متفاوت از پدیده زندان و مقاومت نیست. اما یک چیز برای من از اهمیت بالایی برخوردار است؛ روایت واقعیت بطور نسبی و نه داستانسرایی هرچند که با نیت «خیر و صلاح» انجام گرفته باشد.
هرچند برخورد با این معضل را وظیفه‌ی همه‌ی زندانیانی که از جهنم جمهوری اسلامی و زندان‌‌های آن نجات پیدا کرده‌اند می‌دانم اما به سهم خود تا آن‌جا که ممکن است با این فرهنگ مبارزه می‌کنم. برای من به عنوان یک جان به در برده از کشتار ۶۷ این موضوع هنگامی که در ارتباط با آن جنایت فجیع قرار می‌گیرد اهمیت‌اش دو چندان می‌شود که روایت‌ها دقیق و شسته رفته باشند.
بعضی‌ها معتقدند حالا چه وقت این صحبت‌هاست. از صحبت در مورد آمار و ارقام شهدا و قتل‌عام شدگان بگیر تا تصحیح روایت‌های نادرست زندان همه چیز را حواله به آینده می‌دهند. آن‌ها گاه خیرخواهانه اما ساده‌دلانه می‌گویند بالاخره پرده‌ها بالا خواهد رفت و حقایق روشن خواهد شد. آن‌ها رسیدگی به همه‌ی مسائل را به فردایی وعده می‌دهند که چه بسا نیاید. اما من اینگونه نمی‌اندیشم. من چیزی را حواله به آینده نمی‌کنم. من برای امروز زندگی می‌کنم نه فردا. این نگاهی است که در زندگی اجتماعی هم همه چیز را منوط به پاداش و ثواب و یا جزا و عقوبت اخروی می‌کند. من به چنین مسئله‌ای اعتقاد ندارم.
نگاهی که برشمردم مجازات دشمنان مردم و جنایتکاران را نیز حواله به قیامت و آن دنیا می‌کند. اما من این‌گونه نمی‌‌اندیشم. من امروز حرفم را می‌زنم و از پای نمی‌نشینم. تاریخ را ما می‌سازیم. من می‌خواهم امروز مؤثر باشم. 
 
توضیحاتم در مورد کتاب «آفتابکاران» (که نویسنده آن از دوستان من است) نه از موضع زیر سؤال بردن شخصیت نویسنده بلکه دقیقاً نقد فرهنگی است که یکسونگری و مبالغه و فضا سازی غیرواقعی از جمله ویژگی‌های آن است و همه‌ی ما و از جمله من به درجاتی به آن مبتلا هستیم. همگی ما به کمک یکدیگر می‌بایستی با این معضل برخورد کنیم.
بی‌گمان در این تبادل نظر و نقد‌ها رژیم و عواملش در خارج از کشور هم تلاش می‌کنند گاه بهره خود ببرند که البته مانند بسیاری از ترفند‌ها و تلاش‌های رژیم ره به سر منزل مقصود نخواهد برد. وارد شدن رژیم در مقوله‌ی بررسی جنایاتش و یا رد و تکذیب‌ آن‌ بیش از هر چیز پای خودش را به میان کشیده و در مهلکه‌ای وارد می‌شود که گریزی از آن نیست. چنانچه رژیم چنین رویکردی را اتخاذ کند با کمال میل از آن استقبال می‌کنم. هیچ کس و هیچ‌ نیرویی بیش از نیروهای ترقی‌خواه از بیان واقعیت و تلاش برای تصحیح کژی‌ها سود نخواهد برد.
 
هرچند کتاب «آفتابکاران» نیز مانند هر کتاب دیگری گوشه‌هایی از جنایات وحشیانه رژیم جمهوری اسلامی را برملا می‌کند و از این بابت بایستی انتشار آن را به فال نیک گرفت و همت نویسنده را ستود؛  اما متأسفانه در همان نگاه اول متوجه می‌شویم که شکل و پیکربندی کتاب، شیوه‌ی نام‌گذاری کتاب و به‌ویژه ارايه‌ی آن در پنج جلد! و ... به‌گونه‌ای از کتاب «نه زیستن نه مرگ» کپی‌برداری شده است. امیدوارم انگیزه نویسنده، تدوین‌گر و ناشر از این کار، «رقابت»  و «مقابله» آن‌هم به شکل بازاری و غیراصولی با کتاب چهارجلدی «نه زیستن نه مرگ» نبوده باشد که اجر و قرب کار را پایین می‌آورد و خدشه بر «باقیات صالحات» وارد می‌کند.
چرا که هدف از انتشار خاطرات زندان برای من دو چیز بوده و است: نخست- گرامی داشتن یاد و خاطره‌ی همه‌ی عزیزانی که در راه ازادی و عدالت به مبارزه برخاسته و جوانی و زندگانی و همه‌ی هستی خویش را هزینه کردند و پیش از به دار کشیده شدن، سال‌ها در زندان‌ها به وحشیانه‌ترین اشکال شکنجه شدند؛ و این گرامی‌داشتن‌ها بی‌شک در راستای گسترش فرهنگ آزادی‌خواهی و عدالت‌جویی و تداوم آن خواهد بود؛
دوم-  مکتوب و مستند کردن جنایات رژیم جمهوری اسلامی، هم برای سپردن آمران و عاملان آن به دست دادگاه عدالت و هم برای ثبت این جنایات در تاریخ.
از این منظر، هر کتاب و نوشته‌ای در رابطه با زندان، یعنی افزوده شدن شاهدی بر شاهدان در دادگاه تاریخ. اما این واقعیت را نبایستی از نظر دور داشت که ارزش هر کتاب نه به کمیت و یا تعداد مجلدات آن که به کیفیت و غنای آن است.
پیش از پرداختن به بازخوانی و نقد و بررسی کتاب «آفتابکاران»، جا دارد در برابر دوستانی که بدبختانه نقد و بررسی منطقی و تطبیقی ادبیات زندان در راستای مستند کردن و طبقه‌بندی کردن شواهد را «پروژه‌ باورشکنی» نام می‌نهند (و به تلاش‌های وزارت اطلاعات رژیم در این رابطه نیز اشاره می‌کنند!) و نه گردآوری و فراهم کردن اسناد جنایت و تنظیم آن از نظر حقوقی و برای ارایه به داداگاه عدالت و تاریخ، به یک نکته‌ی مهم برای چندمین بار اشاره کنم:
«باور»ی که بر اساس گزارش‌های نادرست شکل گرفته باشد چه بهتر که شکسته شود. تا زمانی که تنها به کمیت می‌پردازیم و در این راه، گزارش‌ها‌ و روایت‌های غیرواقعی، بعضاً ساختگی و باب طبع ارایه می‌دهیم و به ناچار بزرگنمایی می‌کنیم، نه تنها به عمق فاجعه‌ای که به وقوع پیوسته است، پی نخواهیم برد، بلکه هیچ‌گاه به شناختی واقعی از خود نیز نخواهیم رسید و این همواره ما را در ارزیابی نیرو و توانایی‌های خود و دشمن، ناتوان نگاه خواهد داشت.
پیش از آن که وارد موضوع شوم ذکر این نکته را لازم می‌بینم؛ غالب مطالبی که در این بخش مورد نقد قرار گرفته‌اند به نوعی به وقوع پیوسته و واقعیت دارند اما متأسفانه از سوی نویسنده در قالبی غیرواقعی مطرح شده‌اند. بنابر این موضوع نفی جنایات انجام گرفته از سوی رژیم نیست بلکه چگونگی مطرح کردن آن در قالب خاطره شخصی مد نظر است.
 
*   *   *
 
دو روایت متضاد از یک واقعه توسط یک نفر !
 
تاکنون دو روایت از محمود رویایی در ارتباط با کشتار ۶۷ انتشار یافته است. ویراستار، تدوین‌کننده و ناشر هر دو کتاب نیز اگرچه نام متفاوت دارند یکسان است. متأسفانه از آن‌جایی که به هنگام انتشار این دسته گزارش‌ها، هدف اصلی یعنی مستند کردن جنایات رژیم فراموش می‌شود، توجهی به محتوای متضاد روایت‌ها نمی‌شود. این درجه از بی‌مسئولیتی آن‌هم در امر مهم پرداختن به «جنایت علیه بشریت» و بزرگترین جنایت رژیم قابل پذیرش نیست.
روایت اول محمود رویایی از کشتار ۶۷ در کتاب «قتل‌ عام زندانیان سیاسی» از انتشارات سازمان مجاهدین، تحت عنوان «گزارش دوم» از صفحه‌‌‌ی ۲۴۳ تا ۲۵۲ و ۲۶۴ تا ۲۷۳ انتشار یافته بود.
روایت دوم محمود رویایی در جلد چهارم «آفتابکاران» با عنوان «دشت جواهر» انتشار یافته است.
البته هیچ‌یک از خاطره نویسان در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» هویت ندارند. آن‌ها با عنوان «گزارش‌ اول»، «گزارش دوم» و ... مشخص می‌شوند. اما من که با آن‌ها آشنا هستم می‌دانم هر گزارش را چه کسی نوشته است. برای مثال می‌دانم «گزارش اول» متعلق به حسین فارسی است، «گزارش هشتم» متعلق به حمیدرضا برهون است و «گزارش دهم» متعلق به محمدرضا جوشقانی و ...
اخیراً حمید اسدیان (کاظم مصطفوی) ویراستار و گردآوری‌کننده‌ی کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» نیز تأیید کرده است که نویسنده «گزارش دوم» محمود رویایی است. او در مقاله خود پس از آوردن نقل قولی، منبع آن را چنین نوشته است:‌
 
«(كتاب قتل عام زندانیان سیاسی ـ خاطرات محمود رؤیایی ـ صفحه264)»
 
 
بنا بر این شکی نیست که نویسنده «گزارش دوم» در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» محمود رویایی است و مجاهدین نیز آن را تأیید می‌کنند.
 
بایستی بر این نکته تأکید کنم که من از اسفند ۶۵ تا خرداد ۷۰ با محمود رویایی نویسنده «آفتابکاران» هم‌بند و مدت‌ها هم‌سلول بوده‌ام و پس از ‌آزادی از زندان تا تیر ۷۳ که کشور را ترک کردم او را مستمر می‌دیدم. از نظر من محمود رویایی زندانی باروحیه، مسئولیت شناس و دوست‌داشتنی‌ای بود. او در شرایط سخت و ناگوار نیز تلاش می‌کرد شادابی و تراوتش را حفظ کند و مهر و دوستی را پاس دارد. علیرغم نقدی که نسبت به کتاب او و شیوه‌ی کارش که بی ‌تأثیر از شرایطی که در آن به سر می‌برد نیست دارم، همچنان برای او احترام قائلم و امیدوارم در مبارزه‌ای که پیش رو دارد ثابت قدم و استوار بماند و با مشکلات راه دست و پنجه نرم کند.
 
در زیر تضادهای آشکار دو روایت محمود رویایی را مورد بررسی قرار داده و توضیحاتی چند در مورد گزارش‌های نادرست او ارائه خواهم داد.
 
تقلید در ارائه روزشمار کشتار ۶۷
 
به نظر من چنانچه کتاب آفتابکاران بدون «روزشمار کشتار ۶۷» در شکل کنونی، انتشار پیدا می‌کرد ارزش آن بیشتر بود. عمده‌ی مشکلات کتاب اتفاقاً به همین بخش یعنی جلد چهارم کتاب بر می‌گردد که نویسنده تلاش کرده هر طور شده «روزشماری» از حوادث به تقلید از کتاب «نه زیستن نه مرگ» برای این فاجعه‌ی بزرگ که نمونه‌ی آن در تاریخ معاصر کمتر دیده شده، بنویسد. نویسنده از آن‌جایی که در بیشتر صحنه‌ها خود شاهد حوادث نبوده، به داستانسرایی روی می‌آورد و گاه دچار تناقض‌گویی می‌شود و بدون آن که بخواهد گزارش‌های واقعی را که از سوی شاهدان اصلی ماجرا در راهرو مرگ نقل شده است، کم‌اعتبار می‌کند و این آشفته‌گویی‌ها در آینده کار تنظیم‌کنندگان اسناد را دشوار می‌کند.
این «روزشمار» با مراجعه به نوشته‌های انتشار یافته در این مورد، شنیده‌های نویسنده پس از کشتار و همچنین پرس و جو از کسانی که در «اشرف» هستند، در قالب مشاهده و یا گفتگو با افرادی که اعدام شده‌اند و یا در ایران به سر می‌برند تهیه شده است! از نظر من غالب دیالوگ‌ها غیرواقعی و بازسازی شده است. برای همین به زندانیان آزاد شده‌ای که خارج از کشور به سر می‌برند اشاره‌ای نمی‌شود و از آن‌ها نقل قولی آورده نمی‌شود.
 
*   *   *
 
محمود رویایی روز ۱۲ مرداد ۶۷ نزد هیأت کشتار منتخب خمینی رفت و مانند خیلی‌های دیگر شرایط اولیه «هیأت» برای زنده ماندن را پذیرفت و شب هنگام به بند مجرد (دربسته) منتقل شد و «چند روز» بعد برای دور ماندن از پروسه‌ی دادگاه و کشتار توسط ناصریان دادیار و سرپرست زندان به «فرعی» ۵ منتقل و بایگانی شد. هنگامی که در نیمه شهریور ۶۷ به بند ۱۳(زندانیانی که به پروسه اعدام رفته و زنده مانده بودند در این بند جمع بودند) منتقل شد، تقریباً چیز زیادی در مورد ماوقع نمی‌دانست و مانند «اصحاب کهف» بود. بعد از کشتار، یکی دو بار با من بحث کرد و مدعی شد که بچه‌ها اعدام نشده‌اند و باید در جایی محبوس باشند. البته این نوعی واکنش دفاعی و قابل فهم در مقابل فاجعه‌ای بود که از سر گذرانده بودیم.
او در نوشته‌ی قبلی‌اش در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» از انتشارات سازمان مجاهدین که دهسال پیش انتشار یافت به این موضوع به درستی اشاره کرده بود.
 
[۱۲ مرداد ۱۲ شب] ... پاسداری ما را به ناچار به یکی از اتاق‌های دربسته بند ۲ برد. بعد از چند روز مرا بهفرعی ۵ بردند و به اتفاق چند نفر دیگر بایگانی شدیم. افرادی که در سلول‌ها باقی مانده بودند در زیر شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفتند. «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۷۰»
 
رویایی در ارتباط با وقایع روز ۱۵ مرداد در جلد سوم کتاب آفتاب‌کاران می‌نویسد:
 
روز شنبه ۱۵ مرداد
«حوالی ظهر سیامک و احمد برگشتند. یوسف (ب) هم که تا امروز در بند قبلی خودمان بود وارد شد. با دیدن یوسف و سیامک به وجد آمدم. بلند شدم. با لبخندی و آهی سرد به سمت یوسف (ب) رفتم. همین که چشمش به من افتاد بغض گلویش را فشرد و مردمکش خیس شد. تلاش کردم با جمله‌یی دلداریش دهم:‌
- عجز و ذلت خمینی رو می‌بینی! عزت و عظمت بچه‌ها رو می‌بینی؟ عباس افغان هم کشتن!
- نامردا به ناصر منصوری هم رحم نکردن!
- چی! ناصر؟ ناصر که فلجه!‌ اون که حرف نمیتونه بزنه!‌ حتی دستش هم نمیتونه تکون بده!‌ چه جوری آوردنش این‌جا!؟
صبح پاسدارا اونو با برانکارد آوردنش. همونجوری بردنش دادگاه. یه  دقیقه بعد هم بردنش. بیات بی شرف هم غش غش می‌خندید. فکر کردیم میخوان جایی ببرنش. ۱۰ دقیقه بعد حمید عباسی اسم اونو با ۱۵ نفر دیگه واسه اعدام صدا کرد.» دشت جواهر صفحات ۱۴۲ و ۱۴۳
 
روایت بالا صحیح نیست. من روز ۱۵ مرداد خود در راهرو مرگ بودم. حوالی ساعت یک بعد از ظهر، بعد از خوردن ناهار (قیمه پلو) به طبقه‌ی اول که محل دادگاه بود برده شدم. همان‌موقع بود که ناصر منصوری را دیدم که روی برانکارد به دادگاه بردند و سپس به راهرو مرگ که آن موقع نمی‌دانستم کجاست منتقل کردند. چگونه امکان دارد یوسف که حوالی ظهر همان روز به اتاق آن‌ها رفته، گفته باشد که صبح دیده که ناصر را برای اعدام صدا کرده‌اند! کسانی که به پروسه دادگاه برده می‌شدند غالباً تا پایان کار دادگاه و یا حداقل غروب همان روز در راهرو مرگ یا در جوار دادگاه باقی می‌ماندند تا در صورت نیاز دوباره به دادگاه برده شوند. ناصریان تلاش می‌کرد کسی قسر در نرود. عباس افغان در روز ۱۲ مرداد اعدام شد.
توجه شما را به گفته‌‌های قبلی محمود رویایی در این مورد خاص که در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» آمده جلب می‌کنم تا نشان داده شود که سهو قلم و یا سهم لسان نیست. او پیش‌تر در مورد مشاهداتش از روز ۱۵ مرداد نوشته بود:‌
 
«... ما از زیر پرده‌ی ضخیم چشم‌بند آن‌ها را بدرقه کردیم. تا آخرین لحظه حرکات آن‌ها را در نظر داشتیم. آن‌ها از راهرو مرگ با سرفرازی تمام عبور کردند و به ابدیت پیوستند. صف بعدی ناصر منصوری، کاوه نصاری، مهرداد فنایی، علی‌اکبر ملاعبدالحسینی، محمد نوری نیک، جلال لایقی بودند که به خط شدند. در این صف چند نفر را از بهداری زندان آورده بودند و با برانکارد حملشان می‌کردند. چندی قبل ناصر منصوری به خاطر شدت فشارها دست به عمل انتحاری زده و از پنجره سلول خودش را با مغز از طبقه‌ی سوم به پایین انداخته بود. او در آن جریان به شهادت نرسید اما به نخاعش آسیب جدی وارد آمد و فلج شد. کاوه نصاری هم وضعیتی مشابه داشت. بر اثر شکنجه دست و پایش دیگر تقریباً حس نداشت. صرع هم داشت. حتا قادر به جابجایی خودش نبود. کاوه دوران محکومیتش تمام شده بود ولی او را آزاد نمی‌کردند. علی اکبر ملاعبدالحسینی یکی دیگر از این دلاوران بود. او از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و صرع داشت. در سال ۶۰ دستگیر و به ۵ سال حبس محکوم شده بود. به علت پیشرفت بیماریش از دارویی استفاده می‌کرد که افراط در آن منجر به پوکی استخوان و فلج شده بود. یک بار در سال ۶۴ آزاد شد. اما دوباره دستگیر و به ۳ سال حبس محکوم شد. وضعیت جسمی او به حدی خراب بود که حتی نمی‌توانست به توالت برود. برای او صندلی مخصوص درست کرده بودند.» «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۷۱»
 
محمود رویایی غیر از روز ۱۲ مرداد از اتاق و بند خارج نشد، به دادگاه برده نشد و از نزدیک شاهد وقایع صورت گرفته در راهرو مرگ به غیر از ۱۲ مرداد نبود. موضوع مربوط به علی‌اکبر ملا عبدالحسینی را بدون ذکر منبع از نوشته‌ی من که در سال ۷۵ در نشریه ایران زمین چاپ شده بود وام گرفته است. محمود شخصاً شناختی از علی‌اکبر نداشت. علی‌اکبر ملا عبدالحسینی در روز ۱۲ مرداد و کاوه نصاری در روز ۲۲ مرداد و ناصر منصوری روز ۱۵ مرداد اعدام شدند. چگونه می‌توانند در یک صف اعدام بوده باشند و کسی آن‌ها را دیده باشد؟!
موضوع با برانکارد بردن علی اکبر و کاوه به محل اعدام نیز روایت غیرواقعی‌ دیگری است که آن موقع محمود به رشته تحریر در آورده بود. البته من انگیزه‌‌ی او از نوشته را صادقانه می‌دانم. چه بسا ناتوانی در بیان ماجرا در آن موقع و یا عدم دقت لازم او را دچار پریشانگویی کرده باشد. او بایستی این را در جایی توضیح دهد. این سؤال در ذهن خواننده ایجاد می‌شود در حالی که او  ۱۰ سال پیش مدعی بود که خودش شاهد موضوع بوده چگونه آن را حالا از زبان یوسف (ب) آن هم به شکلی غلط مطرح می‌کند. کاوه نصاری و علی‌اکبر ملاعبدالحسینی در اثر شکنجه دچار مشکل نشده بودند. تراژدی غم‌انگیز زندگی کاوه را در کتاب «نه زیستن نه مرگ» به طور کامل توضیح ‌داده‌ام. بیماری صرع پیشرفته علی‌اکبر هم مربوط به زندان دوران شاه بود .
 
در گزارشی از رویایی که در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» از انتشارات سازمان مجاهدین به عنوان «گزارش دوم» درج شده همچنین آمده است:
 
... یا کاوه نصاری و علی‌اکبر ملاعبدالحسینی که هرکدام به دلیل همان شکنجه‌ها حتی قادر به جابه جایی خودشان هم نبودند. آیا غیر از این است که آنان از نسل بیشمارانی بودند که حتی بر چوبه‌های دار هم با نام مسعود بوسه زدند؟ «قتل‌عام زندانیان سیاسی» صفحه‌ی ۲۶۴
 
کاوه در اثر ضربه‌ی مغزی ناشی از بیماری صرع پیشرفته‌ای که  داشت، گذشته‌اش را فراموش کرده بود. او هیچ کس را نمی‌شناخت. حتا افراد درجه یک فامیل خود را. این نوع نگارش فقط حقیقت را زیر سؤال می‌برد. بودند کسانی که با چنین روحیه‌ای به جوخه‌ی اعدام رفتند. ولی ما حق نداریم به صورت کلیشه‌ای از هر عبارتی در مورد هر کسی استفاده کنیم.
 
محمود رویایی از زبان فردی که مشخص نیست کیست در مورد محسن محمدباقر چنین توضیح می‌دهد: 
 
«میدونی که ! ‌تو چن تا از فیلم‌های بهرام بیضایی هم بازی کرده بود. توی «غریبه و مه» نقش اول فیلم رو داشت. ...
إ ! اون پسر فلجه محسن بود؟
- آره دیگه. امروز تو راهرو دادگاه که دیدمش خیلی سرحال بود. اول فکر کردم خبر نداره. از رضا پرسیدم، گفت دیشب تا صبح سر به سر بچه ها گذاشت. وقتی فهمید همه بچه‌ها رو دارن میزنن نگران این بود که مبادا به خاطر پاش اعدامش نکنن. ساعت ۸ صبح که اسمشو صدا کردن انگار بال درآورده بود.
محمد حسن گفت وقتی واسه اعدام صداش کردن از خوشحالی جیغ کشید و به بچه‌‌ها گفت ما رفتیم بهشت. شاید اونجا یه غذای سیری بخوریم مردیم از گشنگی. میگن وقتی وارد راهرو مرگ شد گفت بچه‌ها من میرم یه آب و جارویی میکنم تا شما بیاین.» دشت جواهر صفحه‌ها‌ی ۱۴۸ و ۱۴۹
 
محسن، تنها در فیلم «غریبه و مه» بیضایی بازی کرده بود. هنرپیشه اول فیلم نبود؛ در آن‌ فیلم نقش کودکی را داشت که از پا فلج بود و با کمک عصا راه می‌رفت و آخر فیلم زیر دست و پا ماند. آن چه مهم است نقش محسن در زندگی و بازی‌هنرمندانه‌اش در جریان مبارزه است. هنرپیشه‌های اصلی آن فیلم عبارت بودند از پروانه معصومي، منوچهر فريد، خسرو شجاع زاده، ولي الله شيراندامي، عصمت صفوي و...
نام محسن را ساعت ۵ بعداز ظهر روز ۱۵ مرداد در حالی که در راهرو مرگ کنار دستم نشسته بود برای اعدام صدا زدند. وقتی که کنارم نشست از او پرسیدم چه کار کردی؟ با حالتی برافروخته گفت: «مرگ حق است» وقتی اسمش را خواندند مثل فنر از جا پرید. برای خداحافظی با پای آهنینش دستم را به شکل شیطنت آمیزی لگد کرد و خندید. از این که به دیگران شب قبل چه گفته بود اطلاعی ندارم. اما از لحظه‌ای که از دادگاه بیرون آمد و پاسدار او را کنار دست من نشاند تا لحظه‌ای که نامش برای اعدام خوانده شد از کنار من تکان نخورد. بقیه مطالبی که از زبان او نقل شده غیرواقعی است.
فاکت آوردن از محمد حسن [خالقی]، در مورد چگونگی برخورد محسن محمدباقر به هنگام شنیدن حکم اعدام نادرست است. محمود یادش نیست در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۷۲ گفته بود که محسن اصلاً روز ۱۸ مرداداعدام شده است.
 
«روز ۱۸ مرداد راهرو مرگ لحظه‌یی از مسافرانش خالی نبود. چهره‌ها هر کدام شادابتر و لحظه‌ها سرشارتر بود... مجید پوررمضان، داریوش، محسن محمدباقر، رضا فلانیک از جمله شهیدان این روزها هستند. »
 
محمود رویایی ناخواسته به چهره‌ی زیباترین و دردناکترین صحنه‌ی کشتار ۶۷ چنگ می‌کشد و آن را خدشه دار می‌کند.  او از زبان یوسف (ب) می‌گوید:
 
«بی شرف‌ها کاوه نصاری هم کشتن
- چی!؟ کاوه! ‌اونو که به خاطر وضعیتش یه بار هم ‌آزادش کرده بودن!
- پس نادری!‌این بی‌شرف، به مریض صرعی و فلج مادرزاد هم رحم نکرد؟
- طفلک، این چن ماه آخر، وقتی «صرع»ش می‌گرفت، خیلی‌ طول می‌کشید. حسابی سر و صورتشو زخم و زیلی می‌کرد.
-آخه نامردا! حکم دومی هم که بهش داده بودین که تموم شده بود!‌ بی‌شرف!‌ اون که فلج بود! ‌از چیش می‌ترسیدین؟...
- نادری و فاتح قسم خوردن یه کرجی هم زنده نذارن.
- حالا مطمئنی بردنش واسه اعدام؟ از کی شنیدی؟
- ابوالحسن مرندی گفت. چن روز قبل از محرم. حوالی ظهر صداش کردن. همون موقع دوباره صرعش گرفت. می‌گفت هرکار کردیم نتونستیم آرومش کنیم.
از بس سر و صورتشو به موکت کشید پوستش رفته بود. طفلک!‌ هنوز نمی‌دونست واسه چی صداش کردن. می‌گفت: رفتیم به پاسدار گفتیم حالش خوب نیس. نمی‌تونه بیاد. یه ساعت بعد کاوه و ظفر جعفری رو با هم صدا کردن. ظفر هم دست کاوه رو گرفت و باهم رفتن. می‌گفت همون شب شنیدیم هر دو شونو کشتن. » دشت جواهر صفحه‌های ۱۸۷ و ۱۸۸
 
کاوه فلج مادر زاد نبود. یک پای او در اثر بیماری پیشرفته سیاتیک که در زندان عارضش شده بود از کار افتاده بود.
ظفر جعفری افشار روز ۱۵ مرداد با من و علیرضا اللهیاری از بند ۳ خارج و وارد پروسه‌ی دادگاه شد. کاوه نصاری تا روز ۲۲ مرداد در بند ۳ بود و شرایط رژیم را پذیرفته بود. او جزو بچه‌هایی بود که قرار بود به دادگاه آورده نشوند. تعدادی از بچه‌های بند ما که در برخورد اولیه نوشتن انزجارنامه و یا انجام مصاحبه ویدئویی را پذیرفته بودند‌ به پروسه دادگاه نیاوردند.
در روز ۲۲ مرداد ظاهرا بنا به اصرار فاتح و نادری دادستان و مسئول اطلاعات کرج تصمیم‌ هیأت در مورد کاوه تغییر کرد. حوالی عصر او را صدا زدند. به دادگاه رفت مصاحبه و انزجار را پذیرفته بود. برای همین او را به بند سابقمان یعنی ۳ فرستادند. به این ترتیب دوباره از پروسه دادگاه خارجش کردند. نیم ساعت بعد تصمیم‌شان عوض شد و او را دوباره خواستند. این بار از او کار کردن در بند جهاد را خواسته بودند که نپذیرفت و آن‌ها هم حکم اعدامش را دادند؛ در واقع دنبال بهانه بودند.  
کاوه در راهرو مرگ دچار تشنج ناشی از بیماری صرع شد و صحنه‌های دردناکی را به وجود آورد. من خود از نزدیک شاهدش بودم و به عنوان یکی از تکان دهنده‌ترین صحنه‌های کشتار ۶۷ آن را تشریح کرده‌ام.
ابوالحسن مرندی در آن تاریخ در سلول انفرادی به سر می‌برد نه در بند عمومی به همراه کاوه. او نمی‌توانست شاهد این امور باشد. نصرالله مرندی در سوئد است می‌تواند در مورد ابوالحسن شهادت دهد.
ابوالحسن چون زنده نیست از زبانش این اخبار غیرواقعی گفته می‌شود. او پس از آزادی از زندان در بهمن ۷۲ از کوه پرت شد و جان سپرد. جنازه‌اش را حوالی ۱۲ شب روستاییان افجه در حالی که یخ زده بود پایین آوردند. تا صبح من و نصرالله مرندی در اتاقی که یک بخاری در آن روشن بود کنار جسد نشستیم و سیگار کشیدیم تا دم دمای صبح یخ جسد باز شد.
در آن موقع ظفر و کاوه در یک بند نبودند که دست هم را بگیرند و از بند خارج شوند. نام کاوه و ظفر را همزمان در راهروی مرگ برای اعدام خواندند. کاوه بعد از پایان حمله صرع مثل یک تکه گوشت بی‌حرکت کناری افتاده بود. تقلا کرد بلند شود، ظفر که برانگیخته بود تلاش کرد او را روی کولش بیاندازد. کاوه هم تلاش می‌کرد کار او را ساده تر کند. صحنه‌‌ی دردناکی بود. ظفر، کاوه به دوش به قربانگاه رفت. برای اولین بار این موضوع را من در سال ۷۵ در گزارشی که نوشته بودم مطرح کردم و بعد در کتابم روی آن تأکید کردم، چون شاهد ماجرا بودم.
نمی‌دادنم به چه حقی به خود اجازه می‌دهند دردناکترین تابلو ۶۷ را با گزارش‌‌های غیرواقعی مخدوش کنند؟
توجه داشته باشید چنانچه در بالا ذکر شد، محمود رویایی در کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی در صفحه‌ی ۲۷۰ مدعی شده بود که خود در روز ۱۵ مرداد شاهد بوده است که کاوه نصاری را کادر بهداری با برانکارد به محل اعدام می‌برند.
 
محمود رویایی در سال ۷۸ مدعی شده بود شاهد اعدام افراد زیر در روز ۱۵ مرداد بوده است، توجه کنید:
 
«... در همین روز هادی عزیزی، مهدی فتحعلی آشتیانی، غلامحسین مشهدی ابراهیم، احمد گرجی، مهرداد اشتری و تقی داوودی و اسدالله ستارنژاد را صدا کردند. آن‌ها با چشم بند  پشت سر هم صف کشیدند. به طور بی‌سابقه‌‌یی شاد بودند. در مسیر رفتن هر یک جمله‌یی به طنز گفتند و رفتند. یکی می‌گفت بچه‌ها منتظریم، دیگری می‌گفت دیدار در بهشت. یکی دیگر گفت بچه‌ها شعارهایمان یادتان نرود. و آخری با خنده می‌گفت نکند می‌خواهند آزادمان کنند. صف دور می‌شد اما صدای خنده بچه‌ها هنوز به گوش می‌رسید. ما از زیر پرده‌ی ضخیم چشم‌بند آن‌ها را بدرقه کردیم. تا آخرین لحظه حرکات آن ها را در نظر داشتیم. آن‌ها از راهرو مرگ با سرفرازی تمام عبور کردند و به ابدیت پیوستند. «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۷۱»
 
اما در «روزشمار» جدید برخلاف ادعای قبلی در مورد روز ۱۸ مرداد می‌نویسد:
 
«سیامک طوبایی مسئول مورس زدن با اتاق‌های دیگر بود و از جمله اخبار زیر را از طریق مورس دریافت کرد: 
اسامی سایر اعدام شدگان امروز:
ایرج لشکری، علی زاد رمضان، محمود میمنت ...رضا ثابت رفتار... اسدالله ستارنژاد مهرداد اشتری، تقی داوودی» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۶۳
 
در روزهای متوالی صف‌‌های اعدام زیادی را تا آن‌جا که نور راهرو مرگ اجازه می‌داد از زیر چشم بند تا قتل‌گاه بدرقه کردم. در راهرو مرگ سکوت بود و سکوت، فقط صدای پاهای جنایتکارانی که به سمت قتل‌گاه روانه بودند شنیده می‌شد. دیالوگی بین افرادی که به جوخه می‌رفتند شکل نمی‌گرفت. امکانش نبود. فقط از ته سالن گاهی اوقات صدای ضرب و شتم می‌آمد. فکر می‌کنم بودند بچه‌هایی که به هنگام روبرو شدن با جوخه‌ی مرگ شعار می‌دادند ولی در راهرو مرگ و در صف اعدام هیچ‌ گفتاری شکل نمی‌گرفت.
معلوم نیست محمود که در سال ۷۸ در «کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی» مدعی بود خودش دیده که اسدالله ستارنژاد و تقی داوودی در روز ۱۵ مرداد اعدام شده‌اند و حتا جملاتی را که در لحظه‌ی آخر و به هنگام رفتن به سمت جوخه اعدام می‌گفتند ثبت کرده! چگونه نام آن‌ها را این‌بار جزو خبرهای دریافت شده از طریق مورس در رابطه با اعدامی‌های روز ۱۸ مرداد اعلام می‌کند؟ تازه این همه ماجرا نیست محمود رویایی یادش رفته در صفحه‌ی ۱۴۵«دشت جواهر» مدعی شده است که اسدالله ستارنژاد و تقی‌داوودی در روز ۱۵ مرداد اعدام شده‌اند! ایرج لشکری روز ۱۲ مرداد اعدام شد. از آن‌جایی که محمود رویایی قرار شده یک «روزشمار» تولید کند به بدیهیات توجه نمی‌کند و با مراجعه به لیست‌ شهدا و مطالب انتشار یافته، اسامی را ردیف کرده و یا خاطره‌ای درمورد هریک تولید می‌کند. به خاطر همین با این مشکلات مواجه می‌شود.
 
در مورد رضا ثابت رفتار نیز در صفحه‌ی ۲۷۳ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» مدعی شده بود که او در یکی از دو روز ۲۵ مرداد و ۵ شهریور اعدام شده بود. در این‌جا نمی‌گوید بر اساس تحقیقات جدیدم به این نتیجه رسیدم، می‌گوید همان موقع در اخبار ۱۸ مرداد شنیدم که رضا ثابت رفتار هم اعدام شده است. اگر آن موقع چنین چیزی شنیده بود چرا در گزارش قبلی به شکل دیگری موضوع را مطرح کرده بود؟ چرا در همین‌ کتاب نیز دوگانگی به چشم می‌خورد؟
توجه کنید محمود رویایی در صفحه‌ی ۱۳۳ کتاب دشت جواهر هم می‌‌گوید:
 
«دوباره تنها ماندم. لیست دوم هم بعد از چند دقیقه خوانده شد:‌ - حمیدرضا اردستانی، محمد مهدی وثوقیان، شهریار فیضی، روح‌الله هداوند، رضا ثابت رفتار و ...».
 
چنانچه ملاحظه می‌کنید او می‌گوید که روز ۱۲ مرداد خود شاهد به مسلخ رفتن رضا ثابت رفتار بوده است! اما چند صفحه‌ی بعد موضوع متفاوتی را مطرح می‌کند.  
او حتا در مورد محمود میمنت هم الله بختکی حرف می‌زند. او یادش رفته قبلا در صفحه‌ی ۲۷۲ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» گفته بود:‌
 
«روز ۱۸ مرداد هیأت مرگ یک لحظه آرام نداشت. سرعت کار چند برابر شده بود. صدای پاسدار عباسی یک لحظه قطع نمی‌شد. اسامی بچه‌ها را می‌خواند و تکرار می‌کرد: «برو بند، برو بند، بدو که باید بروی بند، بند، بند، بند....». و ما دیگر می‌دانستیم که معنای «بند» همان اعدام است. محمود میمنت را از پیش ما صدا زدند و با بچه‌های بند یک که از مواضع سازمان دفاع کرده بودند، بردند. محمود با لبخند معصومانه‌ی همیشگیش بی‌تاب بود و منتظر. بلند شد و مثل شیر رفت.»
 
رویایی که قبلاً‌ ادعا کرده بود محمود میمنت از پیش آن‌ها به جوخه رفته و خود شاهد آن بوده این بار می‌گوید که در اخبار رسیده از طریق مورس می‌شنود که او اعدام شده است!
 
محمود در صفحه‌ی ۲۷۳ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» مدعی شده بود که در روز ۲۵ مرداد و ۵ شهریور افراد زیر اعدام شده‌اند:
 
«ابوالفضل چهره‌ آزاد، مسعود و رضا ثابت رفتار، محمد جنگ زاده، فرامرز جمشیدی، محمد کرامتی و اردلان و اردکان دارآفرین از جمله شهیدان این دو روز بودند.»
 
در روز ۲۵ مرداد من در راهرو مرگ بودم. داریوش و محمد ش- ن هم بودند. ما شاهد آخرین دسته اعدام زندانیان مجاهد بودیم. آن‌ها عبارت بودند از عادل نوری، غلامرضا کیاکجوری، قنبر نعمتی، محمد رفیع نقدی، سعید غفاریان و یک نفر دیگر که الان به خاطر ندارم. ابوالفضل چهره‌آزاد در اوین بود و ...
 
محمود در روز ۵ شهریور از جمله به اخبار دریافتی از یوسف (ب) اشاره کرده و می‌‌نویسد:
 
«- اون هفته دادگاه تعطیل بود. شنبه هفته قبل [۲۲ مرداد] روشن و یه سری دیگه از بچه‌ها رو آوردن دار زدن.
- روشن!‌ روشن بلبلیان؟
- آره آقای ارژنگی هم زدن. ...» صفحه‌ی ۱۸۷
 
محمود فراموش کرده است که قبلاً در کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» صفحه‌ی ۲۷۳ در مورد کسانی که روز ۱۸ مرداد اعدام شده بودند، نوشته بود:
 
«همین طور باید از مجاهدی هنرمند نام ببرم که استاد آواز اصیل بود. او ابوالقاسم محمدی ارژنگی نام داشت»
 
اما در کتاب جدید روز دیگری را به نقل از یوسف (ب) نقل می‌کند. این تغییر به خاطر آن است که او خاطرات بقیه را خوانده و به موضوع پی برده است. 
به نظر من به غیر از محمود رویایی، تدوین کننده کتاب‌های «قتل‌عام زندانیان سیاسی» و «آفتابکاران» (که از قرار معلوم هر دو یکی است) نیز بایستی به این مسئله پاسخ دهد که چگونه متوجه‌ی تضادهای عمده‌ای که در دو روایت محمود رویایی مشاهده می‌شود نشده‌ است؟ چرا موضوع را پیش از انتشار با او در میان نگذاشته‌ است؟
 
محمود رویایی مدعی است با روشن بلبلیان در یک اتاق بوده و خاطرات زیادی را از روز ۱۳ مرداد به بعد از او تعریف می‌کند:
 
«پنج شنبه ۱۳ مرداد شد....ساعت ۹ روشن بلبلیان را هم صدا کردند. روشن با تبسمی در دست و ترانه‌یی در نگاه خارج شد.
با خارج شدن روشن، آرام و بیقرار به گوشه‌یی زل زدم و با یادآوری تصاویر و خاطراتی از بچه‌ها دوباره به قرار و آرامش رسیدم: ...
بعد از ظهر بچه‌ها برگشتند. اینها افرادی بودند که تعهد را پذیرفته و ناصریان دنبالشان بود. ظاهراً بایستی در برخورد دوم دادگاه اعدام می‌شدند ولی خبری از دادگاه نبود و ناصریان گفته بود اگر مصاحبه را نپذیرید اعدام می‌شوید. یک ساعت بعد روشن بلبلیان هم رسید. حمید عباسی موضوع مصاحبه‌ی ویدئویی – به عنوان شرط جدی دادگاه- را به او گفت و پس از تهدید‌های ناصریان وارد بند شد. روشن؛ جوان مجرب و دنیادیده‌یی که رفتارش الگو و دیدارش آرزوی محله و دوستانش بود، در حالی که از درد شدید روده رنج می‌برد ادایشان را در می‌آورد و می‌خندید.
درد روشن بالا گرفت. به دلیل عفونت و بیماری مزمن روده بایستی مستمر بیرون می‌رفت و پاسداران به رغم آگاهی از بیماریش، هرچه در می‌زدیم باز نمی‌‌کردند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۴۱
 
در روز ۱۳ مرداد هنوز صحبتی از اعدام نبود. تمام تلاش رژیم و جنایتکاران این بود که افراد نسبت به ماهیت دادگاه اطلاعی کسب نکنند و در دادگاه مواضع اصلی‌شان را اتخاذ کنند تا بهتر بتوانند حکم اعدام صادر کنند. به ویژه تمام تلاش ناصریان این بود که کسی چیزی را نپذیرد. نه این که افراد را تشویق یا تهدید به پذیرش مصاحبه یا انزجارنامه کند.
 
محمود از مراسم برگزار شده در اتاقشان در آخر شب ۱۵ مرداد می‌گوید:
«... همین که احمد [آوازش را] تمام کرد، روشن بلبلیان زیبا و پراحساس، با «یاد یاران» ادامه  داد: بنشین کنارم شبی، ترکن از این می لبی، که یاد یاران خوش است، یاد بهاران خوش است، یادآور این خسته را، وین مرغ پربسته را... داد، داد، عارف با داغ دل زاد» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۵۰
 
محمود در باره‌ی روز ۱۶ مرداد می‌گوید:
«یکی دو ساعت با پرویز (و) و روشن و فرید (ن) به خاطره و شوخی و  تبادل اخبار گذشت. بعد از شام دوباره شعر و شور و جشن شهادت. »
 
محمود رویایی در صفحه‌های ۱۶۸ و ۱۶۹ در مورد ۱۹ مرداد به ذکر خاطراتی که از سوی بچه‌های اتاقشان تعریف شده می‌پردازد. او داستانی را از زبان روشن بلبلیان در مورد محمد جنگ زاده تعریف می‌کند.
تمام موارد بالا ساخته‌ی ذهن محمود و برای حجیم کردن مطلب است. آواز خوانده شده توسط روشن بلبلیان و حضور او در صحنه‌های مختلف قطعاً حقیقت ندارد. آن‌چه محمود در مورد اعمال روشن در روزهای ۱۵،۱۶ و ۱۹ مرداد تعریف می‌کند. غیرواقعی و داستانسرایی است. من و مجتبی اخگر که هم اکنون در «اشرف» است از روز ۱۵ مرداد تا ۱۸ مرداد با روشن بلبلیان و ... در فرعی ۱۷ بودیم. ناصریان ما را به همراه سه کرمانشاهی تواب فرستاده بود آن جا، تا بلکه حکم اعداممان را بگیرد. روشن مانند همه‌ی ما که آن‌جا بودیم انزجارنامه‌ای را که خواسته بودند نوشته بود. روز ۱۸ مرداد مجتبی اخگر از ما جدا شد و من و روشن به همراه عده‌ای دیگر از بچه‌ها به بند دربسته اتاق ۸ منتقل شدیم. من روز ۲۰ مرداد از روشن جدا شدم و او تا روز ۲۲ مرداد در همان اتاق ماند و بعد از ظهر همان روز ساعت حوالی ۶ بعد از ظهر اعدام شد. روشن در این روزها به هیچ‌وجه با محمود هم‌اتاق نبود. روشن به خاطر صحبت‌ با کرمانشاهی‌های تواب و دادن خط برخورد در دادگاه‌ به آن‌ها و شهادت توابین علیه‌اش در دادگاه، اعدام شد. موضوع را به طور مشروح در خاطراتم توضیح داده‌ام. روشن در طول این روزها سوژه‌ی اصلی اتاق ما بود. او از ناراحتی شدید روده رنج می‌برد و نمی‌توانست عمل دفع را انجام دهد. در سال ۶۴ در اثر اشتباهی که حین عمل جراحی مرتکب شده بودند بخشی از اعصاب غیرارادی روده او را قطع کرده بودند. هنگامی که در بند بودیم او روزها چندین ساعت قدم می‌زد و آخر شب به مدت نیم ساعت از طریق مقعد شلنگ آب را به خود وصل می‌کرد و به این ترتیب به سختی و به شکل مکانیکی عمل دفع را انجام می‌داد.
در دوران کشتار به علت استرس شدید، نبود امکانات و عدم دسترسی طولانی مدت به دستشویی او چندین روز بود که عمل دفع را انجام نداده بود. دستگاه گوارشی او شدیداً به هم ریخته بود. معده و روده‌اش تولید گاز شدیدی کرده بود؛ او مجبور بود به طور غیرارادی بیش از هزار بار گاز معده و روده را از بالا و پایین همراه با صدا دفع کند. این مسئله، موضوع شوخی و خنده‌ی بی امان بچه‌ها در طول روز بود. همه‌ی نگرانی و دلهره‌ی من این بود که روشن به هنگام حضور در دادگاه با این معضل ناخواسته روبرو شود و آن‌ها به جرم بی‌احترامی به دادگاه حکم اعدامش را صادر کنند.
محمود در رابطه با روز ۲۱ مرداد دوباره مدعی می‌شود:
 
«... به دلیل سنگینی حضور ناصریان و ۲ پاسداری که نیش‌شان تا بناگوش باز بود و رجز می‌خواندند فرصت و امکان خدا حافظی نبود. تنها با نگاهی کشیده و لبخندی نازک، با سیامک و پرویز (و) و فرید (ن) و روشن بلبلیان وداع کردم.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۷۹.
 
همانطوری که در بالا اشاره کردم محمود اساساً در تاریخ فوق با روشن بلبلیان هم اتاق نبود که بخواهد با او وداع کند. چنانچه او می‌خواست با روشن بلبلیان خداحافظی کند روز خروجش از سلول بایستی حداکثر ۱۴ مرداد بوده باشد و این خود به خود بقیه روزشمار را زیر سؤال می‌برد.
من از روز ۱۸ مرداد در سلول کناری سیامک طوبایی بودم و با او از طریق مورس ارتباط داشتم. آن موقع محمود در آن اتاق نبود. چنانکه محمود آن‌جا بود حتماً با او صحبت می‌کردم چرا که شناختی از سیامک نداشتم.  
 
به اخباری که محمود مدعی است در روز ۱۵ مرداد از طریق مورس کسب کرده‌اند توجه کنید:‌
 
«... بعد از ظهر، پس از این که یوسف (ب) اخبار روزهای قبل بند و امروز هیأت کشتار را منتقل کرد، اخبار سلول‌ها در آهنگ گرم سرانگشتان، بر سینه‌ی سرد دیوارها رسید:
«- چهارشنبه شب (۱۲مرداد) بچه‌های بند ۳، از زیر کرکره‌‌ی آهنی پنجره‌ی حسینیه ۲ کانتینر دیدند که اجساد را جابجا و حمل می‌کردند.
- ترکیب هیأت مرگ: نیری، اشراقی، پورمحمدی، شوشتری و رئیسی
...
پورمحمدی و شوشتری نظرشان این است که فرصت را نباید از دست داد و به یک نفرشان هم نباید رحم کنیم.
- ناصریان بی‌‌اندازه فعال و پیگیر بود. بعد از ناهار به نحو دیوانه‌واری می‌خندید، با صدای کشیده می‌خواند و با حرکات مسخره می‌رقصید.
- جعبه شیرینی مستمر در میان پاسداران دست به دست می‌چرخید.
یکی از پاسداران که لا بلای بچه‌ها نشسته بود با صدای بلند گفت بچه‌ها تا اسدآباد آمدند و به زودی به تهران می‌رسند. » دشت جواهر صفحه‌ی ۱۴۴
 
من تا روز ۱۵ مرداد در بند ۳ بودم، به هیچ وجه ما در روز ۱۲ مرداد صحنه‌ای که در آن ۲ کانتینر جسد حمل کنند ندیدیم. بسیاری از بچه‌ها که روز ۱۵ مرداد از آن بند خارج شده و به دادگاه رفتند هنوز نمی‌دانستند و یا باور نمی‌‌کردند اعدامی در کار است. خود من در دادگاه با دیدن اعضای هیأت مطمئن شدم. در روز ۱۲ مرداد اعدام‌ها در حسینیه زندان انجام می‌شد و ما از بند ۳ به آن‌جا اشراف نداشتیم. محمود فراموش کرده است در صفحه‌ ۱۴۲ «دشت جواهر» گفته بود که روز ۱۵ مرداد«یوسف (ب) هم که تا امروز در بند قبلی خودمان [بند ۳] بود وارد شد». مطمئناً اگر چنین صحنه‌ای توسط بچه‌های بند ۳ در روز ۱۲ مرداد دیده شده بود، یوسف ریز حزئیات آن را برایشان تعریف می‌کرد، نیازی نبود از طریق مورس خبر مربوطه را جسته و گریخته بگیرند.
«با صدای کشیده خواندن، رقصیدن با حرکت مسخره» ناصریان را محمود از نوشته من اقتباس کرده و به عنوان خبر جا زده است. این صحنه‌ای بود که من از ناصریان دیدم. در دوران کشتار، ما اطلاعی از نام پورمحمدی نداشتیم. تا انتشار نامه‌‌‌های منتظری به خمینی و اعضای هیأت، کسی از نام پورمحمدی مطلع نبود و او را به چهره نمی‌شناخت. حتا در حکم خمینی نام او نیامده و به عنوان نماینده وزارت اطلاعات اشاره شده است.
گفته پاسدار را که «بچه‌ها تا اسدآباد آمده‌‌اند» خود محمود قبلاً مدعی بود شنیده و اتفاقاً چنین چیزی صحت داشت؛ من در کتابم به آن اشاره کرده‌ام. این موضوع مربوط به ۱۵ مرداد بود و نه ۱۲ مرداد. طبعاً محمود نمی‌توانست شاهد آن بوده باشد. محمود یادش نیست در سال ۷۸ گفته بود در روز ۱۲ مرداد خودش این موضوع را دیده، توجه کنید:‌
 
ناگهان صدایی بلند شد. با فریاد گفت: «بچه‌ها سازمان تا اسدآباد آمده، به زودی تهران.... (و جمله‌یی نامفهوم)» از لحنش معلوم بود پاسداری ناشی است. «قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحه‌ی ۲۶۹ »
 
در صفحه‌ی ۲۶۱ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی»گزارش نادرستی از حسین فارسی به شرح زیر آمده بود:
 
«یک بار اسم بیش از ۷۰۰ شهید را فقط در گوهردشت جمع کردیم. البته تعداد دیگری هم بودند که نه آمار آن‌ها را درست می‌‌دانستیم و نه آن‌ها را می‌شناختیم. مثل بند تبعیدی‌های کرمانشاهی.»
 
من قبلاً این گزارش را نادرست و غیرواقعی ارزیابی کردم. محمود رویایی برای آن که پای گزارش نادرست حسین فارسی را سفت کند مدعی می‌شود که:
 
«با کمک سیامک، حسین [فارسی]، حمید، بهنام و تعدادی دیگر از بندهای مختلف، آمار تقریبی شهدا را، در حدی که امکانش بود، جمع کردیم. این آمار می‌بایست در اولین فرصت، از طریق ملاقات یا هر وسیله‌ی دیگر، از زندان خارج می‌شد. سعی کردیم تا آن جا که می‌توانیم اسامی را تفکیک کنیم:» دشت جواهر صفحه‌ی  ۲۲۳
 
متأسفانه وی از این سیاست چند بار دیگر هم استفاده کرده است که در بخش سوم این مطالب به آن می‌پردازم. وی سپس با آوردن اسامی تعدادی از بچه‌ها که در نشریه مجاهد انتشار یافته بود می‌نویسد:
 
«نام بیش از ۷۰۰ نفر از افرادی که (در گوهردشت) می‌شناختیم جمع شد. ۱۵ تا ۲۰ نفر از خواهران کرمانشاهی و بیش از ۸۰ زندانی که در همان ماه‌های اول سال ۶۷ از کرمانشاه به گوهردشت تبعید شده بودند هم اعدام شدند. ....» دشت جواهر صفحه‌ی ۲۲۶
 
آن‌چه محمود ادعا می‌کند به طور قطع و یقین واقعیت ندارد. از کسانی به عنوان همکارانش نام می‌برد که یا اعدام شده‌اند و یا در اشرف هستند! محمود توضیحی نمی‌دهد چه بر سر لیست ۷۰۰ نفره تهیه شده توسط او و ... آمد!؟
تهیه لیست زندانیان اعدام شده نه در گوهردشت که در اوین صورت گرفت.  ابتکار آن از سوی مهرداد کاووسی که زنده است بود. بیشترین زحمت آن را نیز مهرداد و حسن ظریف ناظریان که در «اشرف» است متحمل شدند. اصل و کپی آن از سوی من و یکی از بستگان مهرداد در اختیار دفتر مجاهدین در استکهلم قرار داده شد. چنانچه گزارش فوق واقعیت دارد چرا محمود در اسفند ۶۷ که به مرخصی ۴۵ روزه رفت لیست اسامی را با خود به بیرون از زندان نبرد؟  آیا انتقال لیست اعدام شدگان به بیرون از زندان اهمیت نداشت؟
هرچند در گزارشی که من خود شخصاً خواندم حسن ظریف ناظریان مدعی شده بود که لیست مزبور ۶۰۰۰ نفر را شامل می‌شده و در کتاب «جنایت علیه بشریت» از انتشارات شورای ملی مقاومت به زبان انگلیسی به نقل از ولی‌الله واحد مرزن کلاته (از «اشرف» به تیف رفت و سپس به ایران بازگشت) آمده است که لیست مزبور ۶۴۵۰ نفر را شامل می‌شد! حتا به غلط ادعا شده است که لیست اصلی که دربرگیرنده بیش از ۶۰۰۰ نام بوده به دست پاسداران افتاده و بخش کوچکی از آن به خارج از کشور رسیده است که واقعیت ندارد. این لیست به خط مهرداد کاووسی به طور تمام و کمال موجود است. مهرداد خودش هم حی و حاضر است. این زیرپا گذاشتن اخلاق است که تلاش دیگری را به نام خود تمام کنی. چگونه می‌توان از نقش بدون گفتگوی مهرداد کاووسی در تهیه این لیست حرفی نزد؟‌ اسامی‌ای که در ارتباط با زندانیان مجاهد گوهردشت جمع‌آوری شد در حدود ۳۵۰ نفر و در کل اوین و گوهردشت بیش از ۸۰۰ نفر بود. (به احتمال قریب به یقین کمتر از ۴۵۰ زندانی مجاهد با احتساب زندانیان کرج و کرمانشاه در گوهردشت اعدام شدند) این لیست کمبودهای خود را داشت. به زنان، کرمانشاهی‌ها، زندانیان چپ و نظامیان در آن تقریباً اشاره‌ای نشده بود.
 
محمود رویایی نقشی در تهیه لیست مزبور نداشت. این لیست پس از شهادت سیامک و بهنام مجدآبادی در اوین تهیه شد. آن‌ها روحشان نیز از این مسائل خبر نداشت. من در آن شرایط جزو نزدیک ترین افراد به سیامک طوبایی بودم. وی فردی به غایت تشکیلاتی بود و بیشتر با بچه‌های قدیمی گوهردشت انطباق داشت و اگر کاری را می‌خواست پیش‌ببرد هم حتماً با آنها انجام می‌داد و نه با شخص دیگری. سیامک طوبایی به درست یا غلط چنین حساب‌هایی روی محمود باز نمی‌کرد. سیامک در تابستان ۶۸ وقتی به مرخصی رفت و به زعم خودش به مجاهدین وصل شد [او به شبکه اطلاعات رژیم وصل شده بود]، مأموریت یافت به زندان بازگشته و عده‌ای را با خود برای گرفتن مرخصی از زندان و فرار از کشور همراه کند. سیامک با آن که محمود را از قبل می‌شناخت و می‌دانست بهترین امکان را برای گرفتن مرخصی دارد از مطرح کردن طرح فرار با او خودداری کرد و مصراً مرا نیز از این کار پرهیز داد. نظر من روی محمود مثبت‌تر از سیامک بود و هنوز هم فکر می‌کنم در این زمینه حق با من بود.
درخواست من از محمود رویایی این است به همراه، حسین فارسی، اکبر شفقت، علیرضا طاهرلو، اکبر صمدی، محمدرضا جوشقانی، آزادعلی حاجیلویی، محمد سرخیلی، حیدر یوسفلی، حسن اشرفیان، محمد زند، مجید صاحب‌جمع، مجتبی اخگر، اصغر مهدیزاده، اسماعیل تقی پور و ... که در دوران کشتار در زندان گوهردشت بودند و امروز در «اشرف» و در دسترس هستند با کمک شبکه داخل کشور مجاهدین و استفاده از هواداران در داخل و خارج از کشور نه ۷۰۰ اسم مزبور که تنها نفری یک اسم به لیست بچه‌های گوهردشتی که در زندان تهیه کرده‌ بودیم و اسامی‌شان انتشار یافته اضافه کنند. در خارج از کشور من و رحمت (رحمان) علی‌کرمی، حمید اشتری، محسن زاد شیر، مسعود اشرف سمنانی، رضا فلاحی، برادران اسحاقی (منوچهر، مهدی، محسن)، نصرالله مرندی، اکبر بندعلی، حسین ملکی، سید عبدالله ناصری، علیرضا دهقانپور، ابراهیم (عباس) محمدرحیمی و مهدی برجسته گرمارودی، داوود (همایون) کاویانی که در دوران کشتار در گوهردشت بودیم به ندرت توانسته‌ایم اسمی را به لیست مزبور اضافه کنیم. سه نفر آخر سال‌ها در اشرف به سر بردند و به تازگی از تیف به اروپا ‌آمده‌اند. به عمد نام بچه‌هایی را که در آن موقع در اوین بودند نیاوردم وگرنه آن‌ها هم می‌توانند در این زمینه کمک کنند.
تازه اگر ادعای محمود رویایی پذیرفته شود مشکل دیگری رخ می‌نماید. چرا که رسماً ادعا شده لیستی حاوی ۶۴۵۰ نفر تهیه شده بود. یعنی ۵۷۵۰ نفر بقیه مربوط به زندانیان مجاهد اعدام شده‌ی اوین بودند. همانطور که گفتم لیست تهیه شده از سوی ما همان‌ است که انتشار یافته بدون هیچ کم و کاستی.
توجه داشته باشید، من یا امثال من که یک کتاب ۳۰۰ صفحه‌‌ای شعر بعد از کشتار ۶۷ را از حفظ کردیم، چنانچه چنین لیستی وجود داشت حتماً‌ آن را از حفظ می‌کردیم و یا به هر صورت به بیرون از زندان انتقال می‌دادیم. این اراده را داشتیم که اجازه ندهیم حتا نام یک نفر از عزیزانمان که جانشان را از دست دادند از بین برود. این نهایت بی‌مسئولیتی است که نام بیش از ۶ هزار جانباخته را تهیه کرده‌ باشیم و امروز تنها قادر به ارائه کمتر از ۱۵ درصد آن باشیم! آیا این تهمتی ناروا به زندانیان سیاسی جان به در برده از کشتار ۶۷ نیست که تلاش درخوری برای ثبت اسم رفقایشان که جانشان را در راه رهایی مردم از دست دادند نکردند؟
 
محمود در رابطه با حوادث ۱۸ مرداد می‌نویسد:
«تمام شب خواب بچه ‌ها را دیدم:
محمود میمنت با معصومیتی و صداقتی بی نظیر کنار مسیحا قریشی نشسته بود. هر دو یه گوشه‌یی زل زده و با دست نقطه‌یی را نشان می‌دادند. «مسیحا» مثل همیشه ساکت و صبور و بی‌صدا لبخند می‌زد. صورت سپید و پیشانی بلندش زیر نور ماه می‌درخشید. انگار «مسیح» با همه نجابتش کنار مسلخ نشسته؛ صلیبش را نشان می‌دهد. لحظه‌یی به سمت نگاهشان خیره شدم. جواد ناظری، کیومرث میرهادی و محمد کرامتیکمی دورتر و زیر نوری بزرگتر نشسته و مشغول صحبت بودند.» دشت جواهر صفحه‌های ۱۶۳-۱۶۴
 
راستش محمود چیز زیادی برای «روز شمار» نوشتن ندارد. به ویژه که می‌خواهد با «روزشمار»ی که من نوشتم هم رقابت کند. مثلاً بیش از ۱۰ صفحه در مورد ۱۸ مرداد می‌نویسد. اما او که چیزی ندیده و حتا آن موقع نشنیده بود، به دیالوگ‌های غیرواقعی با این و آنی که کشته شدند می‌پردازد و یا خواب بالا را که بیش ۲ صفحه ‌است تولید می‌کند. یکی از پرسوناژ‌های این خواب محمد کرامتی یا «کرامت» است که محمود چندین بار از او نام می‌برد و خاطره تعریف می‌کند. در حالیکه در سال ۷۸ محمود رویایی مدعی بود محمد کرامتی در روز ۵ شهریور یا ۲۵ مرداد اعدام شده است. حالا برای جور شدن قضیه و پس از مراجعه به تاریخ‌ اعدام بچه‌ها موضوع را عوض کرده و سناریوی جدیدی خلق می‌کند. این بار نام او را جزو اعدامی‌های ۱۸ مرداد شنیده و شب خوابش را دیده! به نوشته‌ی قبلی او توجه کنید:
 
«سه شنبه ۲۵ مرداد تعدادی از بچه‌ها دوباره به دادگاه احضار شدند و از آن‌ها همکاری اطلاعاتی خواسته شد. همه قاطعانه جواب منفی دادند. ... در روز ۲۵ مرداد تعداد زیادی از بچه‌هایی که تا آن موقع تعیین تکلیف نشده بودند به شهادت رسیدند.
از فردای ۲۵ مرداد به مدت ۱۰ روز دادگاه تعطیل بود. روز پنجم شهریور دوباره سرو کله‌ی بنز سفید پیدا شد. باز هم همکاری اطلاعاتی می‌خواستند. ... ابوالفضل چهره‌ آزاد، مسعود و رضا ثابت رفتار، دو برادر یکی در اوین و دیگری در گوهردشت، محمد جنگ زاده، فرامرز جمشیدی، محمد کرامتی و اردلان و اردکان دارآفرین، دو برادر در اوین و گوهردشت از جمله شهیدان این دو روز بودند. «کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی صفحات ۲۷۲- ۲۷۳»
 
محمود همچنین در صفحه‌ی ۱۶۶ کتاب «دشت جواهر» می‌نویسد که روز ۱۹ مرداد به خاطره گویی پرداختند و یکی از اصلی‌ترین سوژه‌ها «کرامت» بود که روز قبل اعدام شده بود و خبرش آمده بود.
 
«... خاطرات شروع شد. سوژه اول «کرامت» بود. کرامت؛ همان آموزگار بزرگ کودکان زرد زورآباد؛ یادگار و هم‌قطاری که وقار و متانت و رفتارش، سادگی و نجابت «صمد بهرنگی» را تداعی می‌کرد»
 
چنانچه ملاحظه می‌کنید کرامت به عنوان کسی که اعدام شده، سوژه‌ اصلی خواب محمود و اتاقشان در روز ۱۸ و ۱۹ مرداد بوده ولی ۱۰ سال پیش او مدعی بود کرامت روز ۵ شهریور یا ۲۵ مرداد اعدام شده بود.
محمود ظاهراً برای جور شدن خواب و رؤیت مسیح و صلیب و... پای مسیحا را هم به میان کشیده است. 
 
محمود رویایی همچنین برای حجیم کردن روزشمار ۶۷ در روز ۱۹ مرداد که چیزی برای گفتن ندارد در صفحه‌‌های ۱۶۵و ۱۶۶ و ۱۶۷از زبان یوسف (ب) و روشن بلبلیان خاطراتی از محمد جنگ زاده که مدعی است نامش روز قبل در میان اعدام شدگان آمده بود بیان می‌کند. روشن در آن موقع با من بود و اساساً حضور او در آن جمع خبرنادرستی است که محمود تولید می‌کند. اما محمود رویایی یک چیز را در نظر نمی‌گیرد، و آن این است که قبلاً در صفحات ۲۷۲- ۲۷۳«کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی» مدعی شده بود که محمد جنگ زاده نیز در روز ۵ شهریور یا ۲۵ مرداد اعدام شده است.
از این‌ها گذشته برای ثبت در تاریخ می‌گویم رنگ ماشین نیری سفید نبود. همیشه‌ هم بنز سوار نمی‌شد. اتفاقاً در روزهای فوق غالباً با «بی‌ام و کاهویی و قرمز» تردد می‌کرد. سلول‌ما در جایی قرار داشت که رفت و آمد او را از سوراخ ریزی می‌دیدیم. تصویر آن را در نقشه‌هایی که از زندان کشیده‌‌ام در جلد چهارم کتابم و همچنین در سایت شخصی‌ام مشخص کرده‌ام.
 
او دوباره دیالوگ غیرواقعی دیگری خلق کرده و می‌نویسد:‌
 
«با پایان داستان، اشک و لبخند، هم زمان در سیما و نگاه بچه‌ها برق می‌زد. یوسف (ب) آهی کشید و  پرسید:
- فهمیدی همسرش [همسر محمد جنگ زاده] هم شهید شد؟
- کی؟ ‌اون که زندان بود
- چن سال پیش حکمش تموم شد. آزادش کردن. پارسال یکی از خونواده‌ها گفت دوباره گرفتنش. مث این که ۷-۸ ماه پیش زیر شکنجه شهید شد. نمیدونم شاید هم اعدامش کردن!
- محمد که چیزی نگفت !
مث این که هنوز نمی‌دانست ...
دوباره لحظه‌یی سکوت، دامنی ستاره و خرمنی خشم!‌« دشت جواهر صفحه‌ی ۱۶۹
 
در زیر نویس همان کتاب آورده است‌ که: «نسرین شریف جورابچی. همسر محمد جنگ زاده در سال ۶۵ آزاد شد و در مسیر اعزام به منطقه و پیوستن به مجاهدین مجدداً دستگیر شد و تحت شدیدترین شکنجه‌های جسمی و روانی قرار گرفت. نسرین چند ماه بعد در حالی که مسئولیت همه کارها و مسئولیت‌های دیگران را به تنهایی پذیرفته بود جاودانه شد. »
 
در نیمه دوم سال ۶۴ در اتاق ۱۷ بند دو واحد یک با محمد جنگ زاده هم اتاق بودم که بعد از ملاقات متوجه شدیم همسر محمد جنگ‌زاده مفقود شده است و هیچ اثری از او نیست. محمد مدت‌ها نگران و افسرده بود. بعد از مدتی ماشین‌اش در خیابان پیدا شد بدون آن که اثری از خود او باشد. هیچ کس او را ندید و معلوم نشد رژیم چه بر سرش آورد. بعضی‌ها هم می‌گفتند هنگام خروج از کشور در درگیری کشته شده است. اما به راستی کسی از سرنوشت او مطلع نشد.
بارها در سال‌های ۶۴ و ۶۵ در این مورد با محمد صحبت کرده‌ بودم. حتا یاد همسرش را در اتاق گرامی داشته بودیم. خیلی دلش می‌خواست بچه‌ای از او می‌داشت. همیشه این را با آه و افسوس بیان می‌کرد. وقتی محمد ۳ سال زنده بود و همسرش به ملاقاتش نمی‌آمد نمی‌پرسید بالاخره چه بر سر همسرم آمده است؟ این‌ها نتیجه‌ی داستان‌نویسی به جای روایت واقعیت‌هاست که به بدیهیات توجهی نمی‌کند.
 
محمود در مورد حوادث روز ۲۲ مرداد هم چیزی برای ارائه ندارد اما برای حجیم شدن «روزشمار» داستان تولید می‌کند: 
«شب به انتقال تجارب، دیده‌ها و شنیده‌های روزهای قبل و نقل خاطراتی از شهدا گذشت. حساسیت هیأت مرگ روی میزان تحصیلات و سواد بچه‌ها سوژه‌ی بحث آخر شب نشینی در برزخ شد:
بالاترین آرزوی تحصیلی شون سواد خوندن و نوشتنه. خیلی از این پاسدارها حتی اسم خودشونم نمیتونن بنویسن.
- این یارو پاسدار سیاهه اسمش چی بود؟ آهان!‌ رمضون؟ از همه شون قدیمی تره فقط واسه این که نمی تونست اسم بخونه بهش رده نمی‌دادن. واسه همین از سال ۶۱ تا همین چن ماه پیش یکی از پاسدارا پشت در بند باهاش الفبا کار می‌کرد. اینم با امید این که یه روز بتونه اسامی ملاقاتی‌ها رو که با آیفون از سالن ملاقات به پاسدار بند اعلام می‌کردند، بخونه و بعد هم افسر نگهبان بشه، شب و روز درس می‌خوند۵ سال تمام باهاش کار کردن تا الفبا رو یاد گرفت. اولین روزی که می‌خواست اسم بچه‌ها رو از روی برگه‌های ملاقات صدا کنه ما اونجا بودیم۱۰ – ۱۵ نفر با چشم‌بند تو راهرو وایستاده بودیم که رمضون رسید. برگه‌های کوچیک ملاقات دستش بود. هر اسمی رو که می‌خواست صدا کنه چن دقیقه کاغذ رو بالا پایین می‌کرد و می‌خوند. همین که اسم کیومرث رو خوند، کیومرث سریع برگشت و گفت حاجی اشتباه نوشتی کیومرث، باسینه. رمضونم که حسابی دست پاچه شده بود، به جای این که بگه تو چه جوری از زیر چشم‌بند اینجا رو دیدی یا چرا چشمبند تو زدی بالا، هول شد و گفت:‌خفه شو خفه شو چیثافت! میدونم، این چک نویسه!» دشت جواهر صفحه‌ها‌ی ۱۸۱ – ۱۸۲
 
محمود در مورد دیالوگ بالا هم خیالبافی می‌کند و از خاطرات دیگران وام می‌گیرد. این داستان را من بارها پس از کشتار در زندان تعریف‌ کرده‌‌ام، در کتابم نیز آورده‌ام. شاهدش محمدباقر ثابت رفتار زنده‌ است و در خارج از کشور حی و حاضر و از جمله هواداران مجاهدین نیز هست. در خارج از کشور نیز ده‌ها بار این داستان را تعریف کرده‌ام. محمود مضمون خاطره من را به یاد دارد، داستانی الابختکی ساخته و به عنوان «شب نشینی در برزخ» برای حجیم شدن روز شمار تحویل خلایق بی خبر از همه جا داده است. 
موضوع از این قرار است که در تابستان ۶۱ در آموزشگاه اوین پاسدار عباس کولی وند که بعداً سرشیفت گوهردشت شده بود، وارد اتاق ما شد و شروع کرد به نوشتن اسامی بچه‌ها. من که مسئول اتاق بودم یک به یک اسامی بچه‌ها را می‌گفتم و او در کاغذی می‌نوشت. وقتی نوبت به نوشتن نام محمدباقر ثابت رفتار رسید، من که کنارش ایستاده بودم، دیدم ثابت رفتار را با س نوشت. گفتم: عباس آقا! ثابت رفتار با ث نوشته می‌شود؛ با عصبانیت گفت:‌ می‌ دونم این چکنویس است!
او لر بود و ترک نبود. موضوع محمدباقر ثابت رفتار بود و کیومرث نبود. در راهرو گوهردشت نبودیم و در اتاق ۲۴ سالن یک آموزشگاه اوین بودیم. موضوع مربوط به سال ۶۱ بود و نه ۶۷. کلاسی برای او نگذاشته بودند. محمود هم با ما نبود. «رمضون پاسدار سیاهه» که محمود از او صحبت می‌کند هم پاسدار گوهردشت نبود او از پاسداران اوین بود؛ در میان پاسداران سواد خوبی هم داشت و کارهای دفتری آموزشگاه اوین را انجام می‌داد.
 
محمود همچنان دیالوگ خلق می‌کند:
«حیدر صادقی؛ پرشور و مهربان پرعاطفه؛ ۲۰ ساله‌ی سبزه‌رویی که سرخی صدق و سادگی و شرم درگونه‌اش می درخشید؛‌ وارد سلول شد:
- بچه‌ها خبر دارین گیرممد اسمش عوض شده؟
- نه چی شده؟
- محمد دلربا
- امروز بقیه‌شونم دلبربا شدن. حسین بحری و افشون رو خیلی با احترام صدا کردن.
حیدر لحظه‌یی سکوت کرد. سرکی بیرون کشید؛ لبخندی زد و گفت:
- دیدین وقتی گوسفند میخوان بکشن بهش آب میدن؟ قصاب اول یه دستی به سرش می‌کشه، یک مشت آب بهش میده، بعد سرشو می‌بره. با این برخورد پاسدارا شک نکنین دارن همه رو میکشن. » دشت جواهر صفحه‌ی ۱۱۸
 
بخش مربوط به قضیه گوسفند، دیالوگی است که حیدر صادقی با من داشت و در کتابم و همچنین در نوشته‌ای از من که در نشریه «ایران زمین» چاپ شد نقل کردم؛ بخش مربوط به «گیر محمد» و «محمد دلربا» اساساً مربوط به بند ما نیست. آن موقع «گیرمحمد» (اسمی که بچه‌ها روی یکی از نگهبانان که صورتش کمی سوخته بود، گذاشته بودند) پاسدار بند ما نبود. او پاسدار بند یک کنار جهاد، بندی که خارج از محوطه‌ی بندهای زندان قرار داشت بود. در دوران پس از قتل‌عام او کمی دلش به رحم آمده بود و با بچه‌های بند یک کنار جهاد خوب تا می‌کرد، به همین دلیل در آن بند نامش را «گیرمحمد» به محمد «دلربا» تغییر داده‌ بودند. این را محمود پس از قتل‌عام از بچه‌هایی که از بند یک کنار جهاد آمده بودند، شنیده است و در اینجا آن را از زبان حیدر صادقی که روحش هم از موضوع خبر نداشت می‌‌گوید.
 
محمود سپس از زبان علیرضا (ا) موضوعی را تحریف شده تعریف می‌کند:‌
 
«- ... من انفرادی بودم.  اینجا باهاتون کاری ندارن؟
- چیکار میخوان داشته باشن دیگه!‌ مث آب خوردن دارن میکشن
- تو انفرادی پدرمونو درآوردن. روزی ۵-۶ نوبت میریزین تو سلول، تا جا داری میزنن . بعد هم میگن بلند به خودت فحش بده. » دشت جواهر صفحه‌ی ۱۷۲
 
موضوع به این شکل نبود. در دوران کشتار در سلول انفرادی را که باز می‌کردند، فرد موظف بود، نام و نام خانوادگی خود را بگوید، سپس اتهام خود را «منافقین» اعلام کند و بعد بگوید «مرگ بر رجوی» ، «مرگ بر منافق» سر هر یک از این موارد اگر ذره‌ای درنگ می‌کردی به شدت کتک می‌خوردی. به این ترتیب شام و ناهار و صبحانه همراه کتک و عذاب بود. واقعیت این است که در آن دوران فحش دادن به خودمان برای‌ما خیلی ساده‌تر و پذیرفتنی‌تر بود تا به مسعود رجوی و اعتقاداتمان. پاسداران نیز از این موضوع به خوبی آگاه بودند. پاسداران به این شکل دق و دلی خودشان را در آورده و سعی می‌کردند بچه‌ها را تحقیر کنند. از آن‌جایی که قرار نیست واقعیت‌ها تمام و کمال گفته شود، موضوع در این‌جا به فحش دادن به خود تغییر یافته است.
یکی از زندانیان زن مجاهد که با «زهرا بیژن یار» هم سلول بود در خارج از کشور برایم تعریف می‌کرد در تابستان ۶۷ قبل از اعدام، زهرا در سلول قدم می‌زد و شعر «دو ماهی» گوگوش را به یاد همسرش و آن چه بر سر نسل‌مان می‌رفت می‌خواند. او در گزارشش از کشتار ۶۷ به این خاطره اشاره کرده بود. اما تدوین‌کننده کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی»، خواندن شعر «دو ماهی» گوگوش را «انقلابی» تشخیص نداده و آن را به خواندن «همه‌‌ی ترانه‌هایی که بلد بود» تغییر داده بود.  
نمی‌دانم اصلاً او می‌دانست چه چیزی را حذف می‌کند و چه ظلمی در حق یاد و خاطره‌ی «زهرا بیژن یار» می‌کند؟ شعر مزبور را در زیر می‌آورم تا بداند چه کرده است:
 
ما دو تا ماهی بودیم توی دریای كبود
خالی از اشك‌های شور از غم بود و نبود
پولكامون رنگارنگ روزامون خوب و قشنگ
آسمونمون یكی خونمون یه قلوه سنگ
خنده‌مون موجا رو تا ابرا می‌برد
وقتی دلگیر بودم اون غصه می‌خورد
تورهای ماهیگیرا وا نمی‌شد
عاشقی تو دریا تنها نمی‌شد
خوابمون مثل صدف پر مروارید نور
پر شد این قصه‌ی ما توی دریاهای دور
همیشه توك می‌زدیم به حباب‌های درشت
تا كه مرغ ماهیخوار اومد و جفتمو كشت
دلش آتیش بگیره دل اون خونه خراب
دیگه نوبت منه سایه‌اش افتاده رو آب
بعد ما نوبت جفتای دیگه‌ست
روز مرگ زشت دل‌های دیگه‌ست
ای خدا كاری نكن یادش بره
كه یه ماهی این پایین منتظره
نمی‌خوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
دوست دارم كه بعد از این
توی قصه‌ها باشم
 
 
زهرا بیژن یار در روزگار نه چندان دور توی «قصه‌ها» دوباره زنده خواهد شد. اما به چه حقی به خود اجازه می‌دهیم پیام و حرف دل او را تحریف کنیم؟ از این نوع جفاها در مورد چهره‌های سیاسی کم نبوده است. متأسفانه این فرهنگ غالب بر جامعه و گروه‌های سیاسی ماست. 
 
محمود رویایی در مورد محمد فرمانی در «کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی» صحفه‌ی ۲۷۲ گفته بود:‌
 
«[۱۸ مرداد] دومین دسته از بچه‌ها با شجاعت از سازمان دفاع کردند. مجاهد شهید محمد فرمانی ضمن دفاع جانانه گفت:‌ »خون من از بقیه بچه‌ها سرختر نیست. این تنها چیزی است که می‌توانم به انقلاب بدهم. »
 
این بار محمود در رابطه با اخبار روز ۲۱ مرداد می‌گوید:‌
 
«... محمد فرمانی امروز دوباره دادگاه رفت. محمد هفته قبل کمی ضعف نشان داده بود ولی مصاحبه ویدئویی را نپذیرفته بود. امروز در پاسخ نیری (که مصاحبه می‌خواست) از همه مواضع سازمان دفاع کرد و گفت نوشته‌ام را پس می‌گیرم و سازمان را قبول دارم. دشت جواهر صفحه‌ی ۱۷۷
 
محمود احتمالاً پس از دوباره خوانی مطلب من و یا پرس و جو از این و آن موضوع را تغییر داده است. آن‌چه او این بار نوشته صحیح است ولی منبع آن را نمی‌گوید. راستش محمد فرمانی عقیده داشت، همه ما را اعدام می‌کنند. با ما موش و گربه بازی می‌کنند و سرانجام همه ما را خواهند کشت. چرا اجازه دهیم این بازی ادامه یابد؟ در ضمن زندگی بدون بچه‌ها برای او سخت بود. او روزهای قبل هم ضعفی نشان نداده بود. ابتدا به خاطر تعهدی که به زنده ماندن و ادامه مبارزه داشت نوشتن انزجارنامه را پذیرفته بود. بعداً به این نتیجه رسید که آن‌ها خواه نا‌خواه ما را اعدام خواهند کرد چرا به این بازی ادامه دهیم؟ در او چیزی تغییر نکرده بود. تنها دیدش تفاوت کرده بود که اتفاقاً درست هم از آب در نیامد. چرا که آن‌ها بالاخره به بازی پایان دادند. او از ابتدا محکم بود. تأسف آور این که نوشته می‌شود او هفته قبل «کمی ضعف نشان داده بود»! اکثریت بچه‌ها یا اساساً اطلاعی از اعدام و آن‌چه می‌گذشت نداشتند یا خود را مشمول آن نمی‌دیدند. بچه‌های ملی‌کش تا ده روز پس از شروع کشتار هنوز تصور می‌کردند هیأت برای عفو زندانیان آمده است. با این حال تعداد زیادی از بچه‌ها نه تنها نوشتن انزجارنامه بلکه تعدادی مصاحبه ویدئویی را نیز پذیرفته بودند ولی اعدام شدند. از آن‌ها همکاری اطلاعاتی خواسته شده بود. در اوین نیز شرایط به همین گونه بود. بسیاری از بچه‌ها نوشتن انزجارنامه را پذیرفته بودند، به خاطر عدم پذیرش مصاحبه ویدئویی و یا همکاری اطلاعاتی اعدام شدند. شکوه مقاومت بچه‌ها آن‌جا بود که هیچ‌کس در آن دوران نشکست و آن‌جایی که لازم بود به بهای جان، کسی حاضر به همکاری با رژیم نشد. بعید می‌دانم در تاریخ مبارزات میهنمان تابلویی پرشکوه‌تر از مقاومت زندانیان سیاسی در جریان کشتار ۶۷ هم بوده باشد.
 
محمود در مورد مجید طالقانی هم اطلاعات صحیح ندارد. او در یادش خطاب به مجید می‌گوید:
 
«گفتند به دلیل آشنایی پدرت با اعضای هیئت مرگ نمی‌خواستند اعدامت کنند و با تعهدی آبکی در سلول انفرادی بایگانی‌ات کردند، ولی فهمیدی بچه‌ها همه بر دار شدند نامه‌ایی برای نیری نوشتی و از همه مواضع سازمان- از روز اول تا امروز- دفاع کردی تا مثل بقیه رستگار شوی ...» دشت جواهر  صفحه‌ی ۲۳۵
 
پدر مجید با اعضای هیئت مرگ آشنا نبود. او  راننده‌ای بود که سال‌ها قبل در جبهه‌های جنگ هدف ترکش قرار گرفته و کشته شده بود. سعید برادر مجید نیز در سال ‌های اولیه دهه‌‌ی ۶۰ اعدام شده بود. مجید انزجارنامه داده بود و به همین خاطر دیگر سراغش نیامده بودند. او پس از پایان پروسه اعدام وقتی که بچه‌های زنده مانده را در بند ۳ جمع کرده بودند با مشاهده تعداد اندک بچه‌ها در یک غلیان و هیجان روحی نامه‌ای به هیئت نوشت و ضمن آن که انرجارنامه‌اش را پس گرفت، از مواضع مجاهدین نیز دفاع کرد تا بلکه هرچه زودتر اعدام شود. از ۱۵۰ هم بند او ۶ نفر باقی مانده بودند. من مجید را از قبل دستگیری می‌شناختم. هیچ‌گاه در صداقت و وارستگی‌اش تردید نداشتم. مجید پیشتر در سال ۶۰ دستگیر و سپس آزاد شده بود. با آن که او را درک می‌کردم ولی عملی که انجام داد را صحیح نمی‌دانستم. او در هر صورت زنده از کشتار بیرون آمده بود. نیازی به انجام آن کار نبود. اگر با او بودم در آن شرایط به زور هم شده بود مانعش می‌شدم.
 
در باره‌ی حوادث روز ۵ شهریور نیز محمود از زبان یوسف (ب) هرچه دل تنگش می‌خواهد می‌گوید:
 
«- گفتی ناصریان دنبالم بود!؟
- حوالی ساعت ۲، چن بار اسمتو صدا کرد. بعداز ظهر هم که قرار شد برگردیم بند، حمید عباسی ۳-۴ نفر و صدا کرد، یکیش تو بودی.
- مطمئنی؟
- اولش شک کردم ولی دوباره شنیدم مطمئن شدم...
- گفتی چن تا از بچه‌های مارکسیست هم اونجا بودن؟
- آره ۲-۳ تاشون کنار اتاق دادگاه نشسته بودن. شایعه بود که میخوان برن سراغ اونا ولی ناصریان همشدنبال بچه‌های خودمون بود.
- از بچه‌های خودمون چی؟ دیگه کسی رو ندیدی؟
- یکی از بچه‌های ملی کش اونجا بود. نشناختمش مث این که اسمش یدالله بود. بعد از ظهر که اونجا یه کم خرتو خر شده بود، رفتم کنارش نشستم. گفت از بند ملی کش‌ها اومده. گفتم چن نفر از بچه‌ها موندن گفت از بند ما که حدود ۱۵۰ ملی کش داشت الان ۴ نفر مونده. همه رو زدن. گفتم داریوش کی نژاد هم پیش شما بود. گفت داریوش هم هفته قبل اعدام شد.
- داریوش!؟
- چن ماه پیش که از بند بردنش واسه آزادی، مصاحبه رو قبول نکرد. رفت تو بند ملی کش‌ها. یدالله می‌گفت با هم بودیم. روزهای اول بردنش...
- یادش بخیر!‌ چه پسر ماهی بود. عجب ظرفیتی داشت.
با وجودی که دینش زرتشتی بود دست از «مسعود» بر نمی‌داشت.» دشت جواهر صفحه‌های ۱۸۸ و ۱۸۹
 
محمود سپس یدالله را در زیر نویس کتاب چنین معرفی می‌کند. «یدالله پاک نهاد: سال ۶۹ آزاد شد و چند ماه بعد در حالی که راهی منطقه بود دستگیر و در آبان سال ۷۰ همراه بهنام مجدآبادی، غلامرضا پوراقبالی، محمود خدابنده‌لو حلق آویز شد. »
 
تقریباً داده درستی در این گفتگو نیست. محمود شخصاً آن را تولید کرده است. از شخصی پرسیدند پاریس پایتخت کدام کشور است؟ پاسخ‌داد: ایتالیا! به او گفتند اگر می‌گفتی نمی‌دانم بهتر بود چون با این پاسخ معلوم می‌شود چند چیز را نمی‌دانی.
 
محمود از زبان یوسف می‌گوید که شایعه بود که می‌‌خواهند زندانیان مارکسیست را بیاورند. این در حالی است که از صبح آن‌ها را آورده و دادگاه بی‌وقفه کار می‌کرد و در واقع روز اصلی اعدام زندانیان چپ همان ۵ شهریور بود.
زندانیان مجاهدی را که به دادگاه برده بودند. حوالی ساعت نه و سی دقیقه صبح پس از آمدن ناصریان به زندان، به سلول‌هایشان بازگرداندند. ما از پنجره‌ی سلولمان که مشرف به در اصلی زندان گوهردشت بود ورود ناصریان را دیدیم. در جلد ۳ خاطراتم آن را توضیح داده‌ام. آن روز حتا نام مرا برای رفتن به دادگاه خوانده بودند که پس از این تحول دنبالم نیامدند. «م. و» که هم‌اتاق مان بود را هم که برده بودند بازگرداندند.  
مطمئناً یدالله آمار بندشان را ۱۵۰ نفر نمی‌گفت. آن‌ها در حدود ۷۵ نفر بودند. من اسامی همه‌ی آن‌ها را دارم. پیش از کشتارها هنگامی که در انفرادی بودم آن‌ها در بند بالای سر من به سر می‌بردند. من با آن‌ها تماس داشتم. سپس آن‌ها را در دو فرعی جای دادند. عاقبت تعدادی از آن‌ها را به عنوان تنبیهی به انفرادی آورده و در مجاور سلول‌های ما قرار دادند. ما با هم روزانه تماس داشتیم.
ملی‌کش ها مجموعاً ۱۵۰ نفر بودند اما نیمی از آن‌ها زندانیان مارکسیست بودند که تعداد انگشت شمارشان اگر اشتباه نکنم ۲-۳ نفر اعدام شدند. محمود آن‌ها را هم به حساب زندانیان مجاهد گذاشته است. در حالی که یدالله که خود از زندانیان ملی کش بود چنین اشتباهی نمی‌کرد.
محمود، یدالله را هم نمی‌شناسد و  الله بختکی خاطره تولید می‌کند. یک چیزی شنیده است. درست هم یادش نیست.  
یدالله پاک نهاد اساساً ملی کش نبود. او در بند ۱ کنار جهاد بود و به علت پذیرش نوشتن انزجارنامه به پروسه دادگاه آورده نشد. او در اردیبهشت ۶۸ پس از پایان محکومیت‌اش از زندان آزاد شد. او  اساسا به دنبال آزادی از زندان و ادامه فعالیت در بیرون از زندان بود. اطلاعاتی که محمود راجع به او می‌دهد کاملا‌ً غلط است. محمود شناختی از او نداشت چرا که در اوین ما با یدالله هم‌بند شده بودیم و محمود بلافاصله به یک مرخصی چهل و چند روزه از زندان رفته بود و وقتی که بازگشت به فاصله کوتاهی یدالله آزاد شد. یدالله بعداً‌ به خاطر فعالیت‌هایش دوباره دستگیر و اعدام شد. از تاریخ دقیق اعدام او و دیگر بچه‌هایی که محمود اسم برده اطلاعی در دست نیست.
از این ها گذشته یدالله آقاخانی ملی کش بود. محمود او را هم خوب نمی‌شناسد. او بچه‌ی شهرری بود و به فاصله‌‌ی کوتاهی پس از این که به اوین رفتیم آزاد شد. محمود این دو نفر را قاطی کرده و از آن‌ها یک نفر ساخته است.
 
یک دیالوگ غیرواقعی دیگر:
«مشغول صحبت با «علی» بودم که علیرضا طاهرلو، سبزه‌ روی سپیدموی نازک وارد شد. «علی» اشک می‌ریخت و از بچه‌ها می‌گفت. علیرضا مکثی کرد و خواست برگردد، صدایش کردم:
علیرضا!‌. می‌خواستم بیام سراغت. تو هیجدهم – مرداد- دادگاه بودی!‌ اون روز کیومرث و «کرامت» رو ندیدی؟» ... دشت جواهر صفحه‌ی ۲۰۳
 
محمود در گزارش قبلی روز شهادت کرامت را ۲۵ مرداد یا ۵ شهریور ذکر کرده بود!  چگونه ممکن است حالا با علیرضا چنین صحبت‌هایی را کرده باشد؟
از این دیالوگ‌های غیرواقعی تا دلتان بخواهد در کتاب هست. این‌ها مشت نمونه خروار است. محمود اطلاعات و یا اخباری را که بعدها به دست آورده به شکل گفتگوی مستقیم با افراد مشخص می‌آورد. او همچنین به دیالوگ خود با حسین فارسی اشاره می‌کند:‌
 
«حسین به دلیل ارتباط با بند ۷ (بند مارکسیست‌ها) از نحوه اعدام بچه‌های مشهد هم خبر دارد. وارد سلولشان شدم. ... موضوع بچه‌های مشهد را پیش کشیدم:
- میگن از هواخوری بند مارکسیست‌ها بردنشون. این بچه‌ها هم قبل از اعدام دیده بودن. ها!
- آره . بچه‌ها رو همون روز اول، هشتم مرداد بردن پیش نیری. بچه‌ها هم همه از تمام مواضع سازمان دفاع کردن، همون روز هم...
- میدونی که !‌ روز اول و دوم توی سوله دار میزدن.
- آره. بچه‌ها رو که می‌خواستن ببرن سوله، از تو حیاط بند ۷ بردن. اونا، بچه‌ها رو قبل از اعدام دیده بودن. میگفتن بچه‌ها خیلی سرحال بودن. اول همونجا از شیر هواخوری وضو گرفتن. بعد هم وایستادن نماز جماعت خوندن. میگفتن بعد از نماز، در حالی که می‌خندیدن، دست همدیگه رو گرفتن به سمت در بزرگ هواخوری راه افتادن. می‌گفت نمیدونم چرا در هواخوری گیر کرده بود که هرچی پاسدارا زور میزدن باز نمیشد. چن دقیقه بعد جعفر هاشمی و بقیه‌ی دوستاش، ده نفری در هواخوری رو بالا کشیدن و باز کردن. ... دشت جواهر صفحه‌‌های ۱۹۶- ۱۹۷
 
آن‌چه در بالا محمود به حسین فارسی ربط می‌دهد واقعیت ندارد. البته الان می‌توانند در هماهنگی با هم حسین بگوید بلی من به او این اطلاعات را دادم. اما همانطور که در کتاب خاطراتم توضیح داده‌ام من و تعدادی از بچه‌ها که در اتاق ۸ سالن ۲ در روز ۱۸ مرداد حضور داشتیم از این موضوع مطلع شدیم. حسین فارسی با ما نبود. حسین فارسی در بند خودشان هم نبود که با بچه‌های بند ۷ تماس بگیرد. اساساً ارتباطی هم این فرعی با بچه‌های چپ نداشتند. موضوع مو به مو روایت انتشار یافته من در نشریه «ایران زمین» و «نه زیستن نه مرگ» است.
زندانیان چپ را که تحریم غذا کرده بودند و به صورت تنبیهی به بند ما آورده بودند در سلول ۱۰ در مجاورت ما قرار داده بودند. من و «م – پ» با آن‌ها مورس زدیم. من خودم را معرفی کردم. آن طرف هم «نجم‌الدین» از هواداران ۱۶ آذر که همدیگر را از قبل می‌شناختیم خودش را معرفی کرد. بعد هم آنها داستان تحریم غذا را تعریف کردند. ما هم داستان کشتار را توضیح دادیم. هنگامی که روند کشتار را توضیح می‌دادیم از تعجب نمی‌توانستند درست مورس بزنند. حتا مورس ما را درک نمی‌کردند. دائم می‌خواستند که صبر کنیم و دوباره حرفمان را تکرار کنیم.
آنها وقتی متوجه پروسه‌ی اعدام شدند تازه به یاد داستان مشهدی‌ها که دیده بودند افتادند و آن را برای ما تعریف کردند. تا آن روز نمی‌دانستند پروسه اعدام شروع شده‌ است. برای همین در حال تحریم غذا و ... بودند.  همه‌ی این‌ها در روزشمار قتل‌عام و در کتابم با جزئیات آمده است. حسین فارسی در آن موقع با ما نبود که از ماجرا مطلع شود. نکته حیرت‌آور این است که در این کتاب هیچ نقل قولی از ده‌ها زندانی مجاهدی که در خارج از کشور هستند نشده است.
 
محمود در همان صفحه‌ی ۱۹۷ در ادامه مکالمه با حسین فارسی می‌گوید:
 
«- بالاخره، این مارکسیست‌ها قبول کردن دارن اعدام می‌کنن؟
- هفته‌ی دوم اعدام‌ها، نتونستیم باهاشون تماس بگیریم. هرچی گفتیم دارن قتل‌عام می‌کنن. گوششان بدهکار نبود. بیچاره داریوش حنیفه پدر خودشو درآورد تا تونست با  اون بچه‌هایی که می‌شناخت تماس بگیره. به هر کدوم داستان هیأت عفو!‌ و دار زدن‌ها رو گفت قبول نکرد. می‌گفت عیبی نداره قبول نکنین ولی مواظب خودتون باشین که قتل‌عام شروع شده... آخرش هم طفلک سر همین تماس‌ها لو رفت.
- داریوش حنیفه رو که روزهای آخر زدن!
- آره بچه‌هایی که تو فرعی شون بودن گفتن داریوش داشت باهاشون مورس میزد و خبر می‌داد، مث این که یه آشغال نفوذی (که معلوم نیس از کجا آورده بودنش) دیده بود. فرداش ناصریان صداش کرد. همون روز دارش زدن.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۹۷
 
داریوش حنیفه پور از روز ۱۵ مرداد با من بود. همدیگر را از بند ۱ واحد ۳ قزلحصار می‌شناختیم. ما با هم در فرعی ۱۷ بودیم. بندی که ناصریان اساساً برای به مسلخ بردن ما که از دور  اول کشتار جان به در برده بودیم تشکیل داده بود. داریوش به هیچ وجه با زندانیان مارکسیست ارتباط نداشت و نمی‌توانست داشته باشد. حسین فارسی اساساً با ما نبود و شاهد هیچ یک از فعل‌ و انفعالات مربوطه نبود.
ما از فرعی ۱۷ که در کنج طبقه‌ی اول، اولین بلوک زندان قرار داشت با هیچ بندی به جز بند قبلی خودمان (بند ۳ قدیم و ۲ جدید) نمی‌توانستیم تماس برقرار کنیم. من، داریوش حنیفه پور و «م- پ» به تناوب با محسن زاد شیر که در بند قبلی‌مان بود و امروز در انگلستان است از طریق مورس چشمی ( تکان دادن دستمان) تماس می‌گرفتیم و ضمن ارائه‌ی اخبار کشتار از او مجدانه می‌خواستیم که موضوع را به بند زندانیان چپ اطلاع دهد. تنها و تنها از آن بند تماس به وسیله‌ی مورس چشمی با بند زندانیان مارکسیست امکان پذیر بود؛ چرا که این بند در طبقه‌ی سوم قرار داشت، بلوک بغلی آن آشپزخانه زندان بود که دو طبقه بود؛ بند پشت آن که زندانیان مارکسیست در آن به سر می‌بردند، نیز سه طبقه بود. به این ترتیب از طبقه‌ی سوم بند مذکور می‌شد با طبقه‌ی سوم بند زندانیان مارکسیست که در فاصله‌ی دوری قرار داشت ارتباط برقرار کرد. نه من و نه داریوش و نه هیچ‌یک از ما نمی‌توانستیم مستقیم با زندانیان مارکسیست تماس بگیریم. محمود رویایی که در آن شرایط حضور نداشت به هنگام نگارش روزشمار اشتباه می‌کند. موضوع اعدام داریوش حنیفه نیز از این قرار بود.
در فرعی ۱۷ ناصریان سه زندانی کرمانشاهی تواب را که قیافه‌هایشان به اعضای القاعده شبیه بود با ما هم بند کرده بود. ما در این فرعی دو اتاق داشتیم. از همان ابتدا معلوم بود که آن‌ها تواب‌های بسیار خطرناکی هستند. حتا موقع خواب در راهروی فرعی کنار در می‌خوابیدند تا اگر خطری از جانب ما تهدیدشان ‌کرد بلافاصله در زده و پاسداران را متوجه کنند. مسعود، زندانی کم و سن و سال کرمانشاهی تأکید می‌کرد که آن‌ها در زندان کرمانشاه در برجک پست می‌دادند، برای دستگیری افراد سیاسی به ایست‌های بازرسی و گلوگاه‌ها می‌رفتند و ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند؛ اما متأسفانه هشدارهای مسعود و حتا برخورد شخصی من با داریوش چاره ساز نشد. او با لجاجتی غیرقابل درک مدعی بود که این‌ها منفعل هستند! ... بعد هم مطرح می‌کرد که این «ذهنیت پلیسی» است که شما دارید! «ذهنیت پلیسی» تحلیلی از مجاهدین بود که او به شکل سادانگارانه‌ای آن را به کار می‌برد. او به آن‌ها نزدیک شد، خط برخورد در دادگاه را به آن‌ها داد، بدون توجه به حضور آن‌ها با بند سابق‌مان با مورس تماس گرفت، سر این موضوع من با او برخورد کردم و مسئولیت او در مورد جان‌ بچه‌ها را متذکر شدم. خودم نگهبان ایستادم که آن‌ها متوجه ادامه‌ی تماس با بند سابق‌مان نشوند. اما متأسفانه پیشتر آن‌ها متوجه شده بودند. محمد درویش نوری و روشن بلبلیان نیز با این سه نفر برخورد کرده و خط برخورد در دادگاه را به آن‌ها دادند. بقیه بچه‌ها با آن‌ها به شکل بسیار بسته‌ای برخورد می‌کردند. کرمانشاهی‌های تواب برخلاف ارزیابی داریوش عاقبت کار دست بچه‌ها دادند.
داریوش «دوبار دستگیری» بود. من به داریوش گفتم: دو راه پیش روی ماست. یا دفاع از مواضع و یا نوشتن انزجار نامه و ... ظاهراً تو رویکرد دوم را انتخاب کردی وگرنه در این‌جا نبودی. یک کاری نکن هم چوب را بخوری هم پیاز را. احتمالاً در دادگاه دوم از تو در مورد دلیل خروج از کشور و تلاش برای رفتن نزد مجاهدین سؤال خواهند کرد از همین حالا یک سناریو برای آن جور کن. او با سادگی گفت:‌ رژیم «فشل» است. توان رفتن سر پرونده‌ها را ندارد. گفتم خود دانی ولی راجع به موضوع فکر کن. روز ۲۲ مرداد عصر، بازجوی «اطلاعات» در حالی که پرونده‌ی داریوش دستش بود او را صدا کرد. داریوش ایستاده بود و من نشسته او را به خوبی می‌دیدم. بازجو از او پرسید برای چه می‌خواستی از کشور خارج شوی؟ داریوش که مانده بود چه بگوید، گفت: ادامه تحصیل! همان‌جا بازجوی اطلاعات یک سیلی محکم به گوش  او زد. ناصریان که در صحنه بود به داریوش نزدیک شد و گفت: بدو خبیث ویزات صادر شد. داریوش در حالی که شدیداً برافروخته بود به ناصریان با لحن تحقیرآمیزی گفت: «بدبخت به تو چی میدن. من مدت‌هاست منتظر این لحظه هستم» و با آغوش باز به سوی قتلگاه رفت. اما به خاطر اشتباهات و سهل‌انگاری‌های او زندانیان تواب کرمانشاهی در روز ۲۲ مرداد در دادگاه کسانی که در فرعی ۱۷ حضور داشتند، حاضر می‌شدند و علیه شان شهادت می‌دادند. صرف حضور در فرعی مزبور برای اعدام کافی بود. من و «م- پ» به شکل معجزه‌آسایی از مهلکه جان به در بردیم. توضیحش را در خاطراتم داده‌ام. مجتبی اخگر و «م- ش» هم به دلایلی که در کتابم توضیح‌ داده‌ام جان به در بردند. بقیه بچه‌ها به اتهام تلاش برای تماس با بند قبلی‌مان و همچنین خط دادن به کرمانشاهی‌ها برای چگونگی برخورد در دادگاه اعدام شدند. ابراهیم (ز) و داریوش (ص) علی (ذ) هم سرنوشت متفاوتی یافتند. بعد از این که ناصریان مطلع شد ما با بند سابقمان ارتباط داشتیم، در روز ۲۵ مرداد تعدادی از بچه‌ها را با وجود این که قبلاً شرایط را پذیرفته بودند به دادگاه آورد، خوشبختانه در همان روز پروسه‌ی اعدام زندانیان مجاهد متوقف شد و آن‌ها جان به در بردند. اما اشتباه داریوش می‌رفت تا در مورد آن‌ها هم مسئله ساز شود.
 
محمود در ادامه دیالوگ مثلاً در مورد اعدام زندانیان مارکسیست از حسین فارسی سؤال می‌کند و او هم میگوید:
«- نمیدونی از بند ۷ کی اعدام شد.
- مجید قنبری و مهرداد فرجاد و آزاد رو شنیدم. میگن دکتر غیاثوند هم دار زدن.
- سیف‌الله غیاثوند؟
- من نمی‌شناسمش ولی میگن یک موقعی اینجا دکتر بوده.
- خودشه . میخواستن ازش سوء‌استفاده کنن تن نمی ‌داد . خیلی به بچه‌ها می‌رسید.
- آره. بچه‌ها زیاد ازش تعریف می‌کنن. مجید هم پسر خیلی خوبی بود.
- شاخص دادگاه واسه اعدام این بچه‌ها چی بود؟
- اینطور که علی می‌گفت اینارو بیشتر میخواستن بترسونن. یه سری از اونهایی رو که رسماً از مواضع خودشون دفاع کردن اعدام کردن. بعد هم نماز اجباری تو بند راه انداختن و به هرکس نماز نمی‌خوند کابل میزدن. » دشت جواهر صفحه‌ های ۱۹۸ و ۱۹۹
 
دیالوگ‌ها همچنان غیرواقعی است. مجید منبری صحیح است. مهرداد فرجاد و آزاد غلط است. این‌ها دو نفر نیستند و یک نفر است. مهرداد فرجاد آزاد صحیح است. او در اوین بود و در گوهردشت نبود. من در کتابم به هنگام نقد داستانی که در مورد او به غلط انتشار یافته، به اشتباه از زندانی بودن او در گوهردشت نام‌ برده‌ام. و محمود رویایی درست اشتباه من را تکرار کرده! عجیب نیست؟ مجید و سیف‌الله غیاثوند هم از دوستان من بودند و در کتاب از آن‌‌ها یاد کرده‌ام.
 
زندانی توده‌ای دکتر سیف‌الله غیاثوند در سال ۶۶ به اوین منتقل شده بود.  او حتا در سخت‌ترین روزهای زندان حاضر به کار در زندان نشد. من از سال ۶۳ به تناوب با او هم بند بودم. انسان شریف و معتقدی بود. وی مدت‌ها در جبهه‌های جنگ حضور داشت. به خاطر ترکشی که در بدن داشت از ناراحتی شدید کمر رنج می‌برد.
 
نمی‌دانم «علی» داستان کیست. اما چیزی که از قول او گفته می‌شود مشمئز کننده است. شاید آزاد علی حاجی‌لویی باشد. نمی‌دانم چرا محمود در هیچ‌کجای کتاب نام او را برخلاف کسانی که در اشرف هستند کامل نیاورده است. چرا خاطره‌ای از او نقل نمی‌کند؟! نمی‌دانم چرا از رشادت او در دوران کشتار ۶۷ نمی‌گوید. او که از خیلی کسانی که محمود نام می‌برد و داستان در موردشان می‌‌گوید حل شده تر برخورد کرد و محمود رابطه‌ی صمیمی با او داشت. آزادعلی آن موقع ۴ دختر داشت و ناصریان کاغذی به  او داده بود تا وصیت‌اش را بنویسد. محمود که او را بهتر و بیشتر از بسیاری که در کتاب نام برده می‌شناسد!
در حدود ۲۲۰ نفر از رفقای چپمان را در گوهردشت مثل برگ خزان ریختند آن وقت از زبان علی گفته می‌شود «اینارو بیشتر میخواستن بترسونن». این تحریف تاریخ است. جز چند نفر مثل کیانوری و عمویی و طبری و پرتوی تقریباً غالب اعضای کمیته مرکزی، دفتر سیاسی و تقریباً مشاوران مرکزیت و مسئولین حزب توده را اعدام کردند. این قتل‌عام است. آیا تنها «یک سری از اون‌هایی که رو که رسماً از مواضع خودشون دفاع کردن اعدام کردن»؟
شاید بیست سال پیش در عصر نداشتن اطلاعات کامل و دقیق کسی به اشتباه این گونه فکر می‌کرده است، آیا امروز پس از گذشت ۲۰ سال و برملا شدن حقایق طرح این مسائل تحریف تاریخ نیست؟ آیا تنها یک اشتباه لپی است؟
چگونه وقتی به مجاهدین می‌رسد آمار ۳۰ هزار نفره اعدام شدگان مجاهد نیز کم قلمداد می‌‌شود اما وقتی به زندانیان چپ می‌رسد «یک سری» از آن‌ها اعدام شدند؟ آیا این روایت «دقیق» تاریخ است؟
 
قیافه ظاهری و نام کوچک نیری!
 
رویایی در مورد نیری، رئیس حکام شرع اوین و رئیس هیأت کشتار زندانیان می‌گوید:‌
 
«جعفر نیری را شناختم. هیولای فربهی که پیراهن گشادی روی شلوار انداخته بود و کنار دیوار قدم می‌زد به نظرم آشنا آمد.» دشت جواهر صفحه‌ی۱۲۷
 
در اردیبهشت ۸۶ مقاله‌ای در مورد نام حسینعلی نیری نوشتم و از اشتباهاتی که در ذکر نام او صورت گرفته سخن به میان آورده و به سهم خودم در این مورد پوزش‌خواهی کردم.  آنجا با دلیل و مدرک و سند توضیح دادم که نام او جعفر نیست و حسینعلی است.
 
http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=104
 
تقریباً مطمئن بودم که اشتباهی در این حد هم پذیرفته نخواهد شد و همچنان لجوجانه بر استفاده از نام «جعفر» تأکید خواهد شد. شاید محمود رویایی به خاطر عدم دسترسی به اینترنت اطلاعی از نوشته من در مورد نام صحیح نیری نداشته باشد اما تدوین کننده کتاب حتماً به قدر کافی در این رابطه اطلاع دارد. در برنامه‌هایی که از «سیمای آزادی» پخش می‌شود نیز همچنان بر استفاده از نام غلط «جعفر» پافشاری می‌شود!
 
چنانچه محمود رویایی، تدوین کننده کتاب، تهیه کنندگان برنامه‌های سیمای آزادی و مجاهدین همچنان اصرار دارند که نام کوچک نیری جعفر است، می‌توانند به صحبت‌های آیت‌الله منتظری و ذکر نام حسینعلی نیری در ‌آدرس زیر مراجعه کنند. لابد که آیت‌الله منتظری نام صحیح نیری را می‌داند.
 
http://zamaaneh.com/movie/2009/02/post_148.html
 
امیدوارم بعد از این، دست از لجاجت برداشته شود و نام کوچک نیری در اسناد به حسینعلی تغییر یابد.
 
صدها ساعت انرژی مفید گذاشتم تا عکس «حسینعلی نیری» را پیدا کرده و انتشار دادم. با دیدن عکس مزبور در آدرس زیر خودتان قضاوت کنید آیا او فردی فربه است یا خیر؟
 
 
از نام او گذشته، نیری یکی از لاغرترین و ریز نقش‌ترین حکام شرع و آخوندهایی بود که در زندان دیده بودم. داستان‌نویسی در امری تاریخی آن هم در مورد شخصیت شناخته‌ شده‌ای مثل نیری که نمی‌توان مدعی شد برای زیر سؤال بردن روایت محمود رویایی بادش را خالی کرده‌اند تا کجا بایستی ادامه داشته باشد؟
 
محمود رویایی تعداد ملی‌کش ها را از زبان جواد ناظری در صفحه‌ی ۶۸ «دشت جواهر» به ۲۵۰ نفر می‌رساند.
 
«اینا حدود ۲۰۰ نفر بودن، ۵۰-۶۰ نفر هم روز بعد اومدن. از مجموع این ۲۵۰ نفر نزدیک ۱۵۰ تاشون مجاهد بودن، ۵۰-۶۰ تا هم از بقیه‌ی گروه‌ها.»  دشت جواهر صفحه‌ی ۶۸
 
نویسنده توجهی نمی‌کند که مجموع ۱۵۰ مجاهد به اضافه ۵۰- ۶۰ تا هم از بقیه گروه‌ها می‌شود ۲۰۰- ۲۱۰ نفر. معلوم نیست ۴۰-۵۰ نفر دیگر متعلق به کجا بوده‌اند. این در حالیست که رقم واقعی زندانیان ملی کش حدوداً ۱۵۰ نفر بود. ۷۵ مجاهد و ۷۵ نفر گروه‌های دیگر. 
 
محمود در «قتل‌عام زندانیان سیاسی» صفحه‌ی ۲۶۷ در مورد زندانیان ملی کش گفته بود: «در همان روز [هشت مرداد] از ۱۵۰ نفر آن‌ها، ۱۴۰ نفر را اعدام کردند.» لازم به توضیح است در مجموع از ۷۵ زندان مجاهد ملی کش ۷۲ نفر را اعدام کردند. اسامی‌شان نیز در اختیار من است.
 
او از قول سیامک طوبایی می‌گوید: «همان روز شنبه [هشت مرداد] ۳۰- ۴۰ تا از بچه‌های ملی کش رو زدن.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۳۸
 
او همچنین در همان صفحه‌ی ۲۶۷ «قتل‌عام زندانیان سیاسی گفته بود:‌ »بند کرمانشاهیان (حدود ۱۵۰) نفر هم که به تازگی از آن‌جا به گوهردشت منتقل شده بودند در همان روزهای اول قتل‌عام شدند. »
اما این‌جا می‌گوید:
 
«.. و بیش از ۸۰ زندانی که در همان ماه‌های اول سال ۶۷ از کرمانشاه به گوهردشت تبعید شده بودند هم اعدام شدند. ....» دشت جواهر صفحه‌ی ۲۲۶
 
محمود در صفحه‌ی ۱۹۴ دشت جواهر می‌گوید:‌
 
«سید محمد (خ) از سکوت و نگاه بچه‌های فرعی سراغ برادرش را می‌گرفت. حسن (معروف به حسن پنج) سه هفته قبل، از فرعی ۱۴ خارج و همراه بقیه یاران سربدار شده بود و محمد خبر نداشت
 
این را هم درست نمی‌گوید. بلکه در شهریور ماه هنگامی که در فرعی مقابل هشت بودیم در بحبوحه‌ی اعدام زندانیان مارکسیست محمد خوانساری را که با ما بود به دادگاه بردند. حسن برادرش را آن‌جا دیده بود. بین او و برادرش که بزرگتر بود، حسن را برای اعدام انتخاب کردند. این موضوع برای محمد خیلی سخت بود. محمد همان روز از اعدام برادرش آگاه شده بود. وقتی به فرعی بازگشت برایمان تعریف کرد.
 
محمود رویایی در وصف روز ۷ مرداد می‌نویسد:
 
«حسن اشرفیان از کرکره‌ی شرقی حسینیه که با تایلور کج شده و به محوطه بیرون اشراف داشت، داوود لشکری، ناصریان و تعدادی از پاسداران را کنار سوله بزرگ روبه رو دید و ۲ پاسدار یا کارگر افغانی هم چند حلقه طناب ضخیم با فرغون وارد سوله کردند.» دشت جواهر صفحه ی ۱۱۰
 
این اتفاق نه در هفت مرداد و پیش از شروع کشتار که در روز هشت مرداد اتفاق افتاد. حسن اشرفیان هم نبود. «ه- خ» تنها کسی بود که لشکری را یک لحظه دیده بود که فرقونی که در آن طناب بود را می‌برد. هیجان زده بچه‌های بند را خبر کرد وقتی که رسیدیم لشکری رد شده و کسی دیگر صحنه را ندید. در روزهای اول کشتار افغانی‌ها در بندهایشان بودند و کارهای عمومی زندان مانند پخش غذا به بندها و ... هم توسط پاسداران انجام می‌شد.
 
محمود در مورد محل دادگاه نیز دچار غفلت شده  و می‌نویسد:‌
 
«بعد از خداحافظی و روبوسی با بقیه چشمبند زدیم و وارد راهرو دادیاری در طبقه دوم شدیم. تعدادی از بچه‌ها رو به دیوار نشسته بودند. ۲ نفر هم کنار اتاق دادیاری مشغول نوشتن بودند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۲۴
 
محمود حتا اینقدر در رابطه با موضوع فکر نکرده است که طبقه‌ی دوم که به حسینیه زندان و محل اعدام راه نداشت. از طبقه‌ی اول به حسینیه می‌رفتند. راهرو مرگ در طبقه‌ی اول به حسینیه منتهی می‌شد و نه از طبقه‌ی دوم که به سقف آن می‌خورد. ای کاش قبل از انتشار کتاب آن را می‌دیدم و برای نیل به هدفی مشترک که همانا افشای جنایات رژیم است به محمود یاری می‌رساندم و به سهم خودم از بروز اشتباهات جلوگیری می‌کردم تا مجبور نشوم این مطالب را که نوشتنش بیش از هر کس خودم را ‌آزرده می‌کند بنویسم.
 
محمود رویایی می‌گوید:
 
«شب فهمیدیم هرچه هست همین است. از ده‌ها بند و فرعی و صدها سلول گوهردشت ، هر چه مانده، غیر از تعداد اندکی در بند ۱ در همین بند است. بقیه همه سربدار شدند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۹۴
 
این را به خاطر این می‌گوید که بعداً بتواند روی آمار مبالغه شده‌ی قتل‌عام شدگان مانور دهد. تعداد‌ بندها و فرعی های گوهردشت کاملا مشخص است.
تنها دو بند۳ (۲ قدیم) و بند ۱ کنار جهاد متعلق به زندانیان مجاهد بود.
۸ فرعی با میانگین ۳۰ نفر زندانی در هریک، به زندانیان مجاهد اختصاص داشت.
یک فرعی به زنان کرمانشاهی. کمتر از ۲۰ نفر
یک فرعی به زنان کرجی حدوداً ۱۵ نفر
یک بند متعلق به زندانیان کرمانشاهی حدوداً ۶۰- ۷۰ نفر
تعدادی هم در انفرادی‌های مربوط به کرج- (در حدود ۱۰-۱۵ نفر) بودند. این تنها موجودی زندانیان مجاهد در زندان گوهردشت بود.
در بند جهاد زندان حدود ۱۰ زندانی مجاهد به سر می‌بردند و هیچ‌یک به دادگاه برده نشدند. موضوع ده‌ها بند و فرعی واقعیت ندارد. خود محمود بهتر می‌داند.
 
نویسنده همچنین در بسیاری جاها سعی می‌کند وجه هیجان‌انگیزی به مسائل بدهد و این از ارزش کار می‌کاهد:
 
«چند شعر و ترانه به وسیله‌ی مورس توسط عادل نوری رسیده بود آهنگش را نمی‌دانستیم» جلد چهارم دشت جواهر، صفحه‌ی ۷۱
 
یکی از راه‌های انتقال اخبار و اطلاعات بین بندهای عمومی و انفرادی از طریق مورس بود. اما قبل از هر چیز این ارتباط می‌بایستی یا از طریق بینایی و یا شنوایی به وجود می‌آمد. هرگونه مانع فیزیکی می‌توانست از این مسئله جلوگیری کند.
اگر نگاهی اجمالی به نقشه‌های زندان بیاندازیم، هیچ وسیله‌ی ارتباطی بین سلول‌های انفرادی تنبیهی و بندی که ما در آن بودیم وجود نداشت. بند ما در سمت راست زندان بود و سلول‌های انفرادی که عادل هم در آن بود در سمت چپ زندان قرار داشت. یک راهرو بزرگ دو بخش زندان را از هم جدا می‌کرد. به هیچ وجه امکان تماس به وسیله مورس نوری یا صوتی نبود. عادل نوری در بهار ۶۷ از بند عمومی به انفرادی منتقل شد و در تیرماه ۶۷ به بند عمومی (۲) بازگشت و حضوراً مطالبی را که از حفظ بود و یا در اختیار داشت به دیگر زندانیان منتقل کرد.
 
رویایی در صفحه‌ی ۲۳۰ می‌نویسد:
 
«مسعود و منصور خسرو آبادی، دو برادری که سال‌ها در بندها و زندان‌های مختلف در آرزوی دیدار هم بودند به هم رسیده و دیگر نیازی نبود مادر از سبزوار برای ملاقات ۳ فرزندش به اوین و گوهردشت و بهشت زهرا برود. مسعود و منصور پس از ۷ سال به خواهرشان پیوستند. » و سپس در زیرنویس می‌آورد که طبیه خسروآبادی در سال ۶۰ اعدام شد.
 
نویسنده، لیست شهدا و کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی مجاهدین را دیده و از روی آن انشا نویسی می‌کند.
طیبه دختر عموی مسعود و منصور بود که در سال ۶۷ اعدام شد و نه ۶۰. او به همراه شهلا خسروآبادی و ... با من در ارتباط بودند. شهلا خواهر مسعود و منصور بود که در مهر ۶۰ با نام مستعار شهلا رسولی اعدام شد. از نامش جز من و یک نفر دیگر کسی خبر نداشت. مادر از سبزوار به تهران نمی‌آمد. منزل آن‌ها در خیابان گرگان، کاوه شرقی کوچه‌ی شهید مهدی صحرایی بود. محمود رویایی با خواندن مقدمه کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» به اشتباه چنین تصوری کرده است.
 
رویایی دوباره از زبان سیامک که نیست تا از خودش و اخباری که به او نسبت داده می‌شود دفاع کند می‌گوید:‌
 
«هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که سیامک سراسیمه وارد شد:
- چی شده؟ چه خبره؟
- خبر خواهرا رو شنیدین؟
- نه !‌
- ... یکی شونو که زیر فشار تعادلش رو از دست داده بود پارسال بردنش بیمارستان روانی. میگن طفلک آنقدر به هم ریخته بود که خونواده‌اش کلی دوندگی کردن تا تونستن منتقلش کنن تیمارستان. بی شرف‌ها رفتن امین آباد اونم آوردن و اعدامش کردن.
... دیگه چی ؟
- می‌گفت وقتی صف خواهرها رو میبردن واسه اعدام، بقیه که هنوز نوبتشون نشده بود، رو سرشون نقل و پول خورد می‌ریختن و هورا می‌کشیدن.» دشت جواهر صفحه‌های ۲۴۶ و ۲۴۷
 
موضوع بالا بر می‌گردد به فرزانه عمویی. اولاً او در دوران کشتار ۶۷ در اوین در وضعیت رقت باری به سر می‌برد و به امین‌آباد منتقل نشده بود. در دیدار گالیندوپل از زندان‌ها در سال ۶۸ جنایتکاران فرد دیگری را به جای او نشان گالیندوپل دادند تا بلکه جنایتشان را پرده‌پوشی کنند و اخبار صحیح مقاومت و اپوزیسیون در مورد جنایات رژیم را خدشه دار کنند. فرزانه بعدها آزاد شد و خانواده‌اش او را به «امین آباد» منتقل کردند. محمود اخباری را که بعداً شنیده در قالب این دیالوگ آن‌هم به صورت نادرست از زبان سیامک طوبایی می‌آورد. سیامک در آبان ۶۸ پس از فرار در مرخصی دستگیر و اعدام شد. رژیم هیچگاه مسئولیستش را به عهده نگرفت. انتقال فرزانه عمویی به امین آباد در دهه‌ی ۷۰ اتفاق افتاد.
آیا حمید اسدیان همسر فرزانه عمویی که اتفاقاً تدوین کننده کتاب محمود رویایی نیز است خبر ندارد که همسرش زنده است و این اخبار صحت ندارد؟ شاید هم به خاطر عدم دقت متوجه‌ی این موضوع نشده باشد.
نه تنها زنان که مردان نیز از انفرادی برای اعدام برده می‌شدند. بسیاری از آن‌ها از بند سه یا طبقه‌ی سوم آموزشگاه در حضور حداقل ۸۰-۹۰ زندانی زن مارکسیست به پروسه‌ی دادگاه و اعدام برده شدند. امروز همه‌ی آن زنان زنده هستند و بر بطلان چنین روایاتی شهادت می‌‌دهند. بقیه زنان یا از قبل در انفرادی به سر می‌بردند یا در بند یک در سلول‌های دربسته بودند.
 
به نظر می‌رسد محمود رویایی در مورد چگونگی زنده ماندن خود نیز همه‌ی واقعیت را نمی‌گوید. او مدعی است که در جریان کشتار ۶۷ که با هیچ کس رودربایستی نداشتند با یک تعهد که پس از آزادی «کاری به کار کسی نداشته باشد» زنده مانده و دیگر به دادگاه برده نشده است! او می‌گوید پس از اصرار اعضای هیئت عاقبت می‌نویسد:
 
«در رابطه با سازمان هیچ نظری ندارم و ترجیح می‌دهم بروم دنبال زندگی. به همین دلیل هم در صورت آزادی تعهد می‌دهم کاری به کار کسی یا حزبی یا جریانی نداشته باشم.» دشت جواهر صفحه‌ ۱۳۲
 
برای کسی که روزهای متوالی در راهرو مرگ حضور داشته و همه چیز را از نزدیک دیده سخت است که چنین ادعایی را بپذیرد. بایستی واقعیت‌ها را گفت تا ابعاد جنایت بیشتر باز شود. من در خاطراتم نوشتم که به همین شکل در ابتدا تعهد دادم که در صورت آزادی از زندان فعالیت سیاسی نکنم. به همین دلیل در دادگاه اول زنده ماندم. اما آن‌ها ول کن نبودند. بعداً سه بار دیگر به دادگاه برده شدم و سه متن گوناگون انزجارنامه نوشتم بازهم تا آخرین لحظه در راهروی مرگ بودم، کلی حیله و ترفند زدم، با خوش‌ شانسی‌های عجیبی هم روبرو شدم تا جان به در بردم. هیچ‌کسی در اوین و گوهردشت نبود که با دادن یک تعهد خشک و خالی زنده بماند. خیلی از بچه‌ها که اعدام شدند انزجارنامه هم نوشته بودند. بعضی مصاحبه ویدئویی را هم پذیرفته بودند، اما بدشانسی‌شان این بود که از آن‌ها همکاری اطلاعاتی خواسته بودند. کوچکترین شائبه‌ای اگر در میان بود اعدامت می‌کردند. کسی انزجار ندهد و زنده بماند؟! چنین چیزی در جریان کشتار ۶۷ در تهران امکان ناپذیر بود. تعارف با کسی نداشتند. داوود زرگر برادر زاده‌ احمد زرگر معاون اشراقی را تا مدتی پس از کشتار هم زنده نگاه‌داشتند تا بلکه انزجار بنویسد و مصاحبه بپذیرد، چون نپذیرفت حکم اعدامش را اجرا کردند.  
 
موضوع بعدی مسئله وصیت نویسی است. محمود رویایی در دو جا به موضوع اشاره کرده و می‌نویسد:‌
 
«ساعت ۱۲ شب، با نعره پاسدار حالت استراحت گرفتیم. تمام شب به متن وصیتامه فکر می‌کردم. چند نفر از بچه‌ها نوشتن وصیتنامه را درست نمی‌دانستند و می‌گفتند رژیم وصیت‌نامه ها را به خانواده‌ها نمی‌دهد و از آن به عنوان سندی علیه خودمان استفاده می‌کند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۵۲
 
«... صبح یک شنبه شانزدهم....بعد از ظهر تصمیم گرفتم با تنها خودکار و دفترچه ‌یی که در سلول داشتیم متن وصیتنامه را بنویسم و لای دوخت دم پای شلوارم جاسازی کنم. یک نسخه هم همان زمان که ابلاغ شد، علنی می‌نویسم. یک برگ از دفتر چه ۴۰ برگ کاهی، که در سلول پیدا کردیم، کندم. از وسط نصفش کردم. تمام جملات زیبا و واژه‌هایی که دیشب انتخاب کرده بودم را کنار گذاشتم. دوباره یاد دوستی و خاطره‌یی افتادم. خودکار را برداشتم. بدون هیچ محاسبه و تردیدی، در بالای نیم صفحه‌ نوشتم:
گاهی مرگ از زندگی زیباتر است
گاهی دو گوشواره سکوت، گویاتر از هزار پنجره فریاد است
گاهی مرگ...
دوستتان دارم. محمود
راستی!‌ اگر شما هم دوستم دارید خوب است دوست داشتنم را هم دوست داشته باشید. دوست دارم برایم اشک نریزید و با غرور و افتخار راهم را ادامه دهید.
خاک پایتان: محمود» دشت جواهر صفحه‌ی ۱۵۵
 
از وجود خودکار و دفترچه چهل برگ جامانده! در اتاق که بگذریم، نگاهداری یک وصیتنامه در حالی که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردیم و خود می‌توانست بهانه‌ای برای اعدام باشد به نظر عاقلانه نمی‌آید. از سوی دیگر اگر گفته می‌شد نویسنده در ذهنش متن وصیتنامه را مرور کرده خیلی شبیه به ادعای من می‌شد اما مشکل اصلی، متن وصیتنامه است که به شدت شبیه یکی از شعرهایی است که پس از کشتار ۶۷ در زندان گوهردشت سروده شده بود و من آن را در سال ۶۸ به محمود داده بودم. خودم نیز از این شعر در خاطراتم بهره برده‌ام. شعر در وصف فرزین نصرتی که در کشتار ۶۷ جاودانه شد، است و نام آن «شطرنج» است. محمود رویایی در جا جای کتابش از همین شعر و دیگر شعرهایی که من در اختیار او گذاشته بودم به صورت عبارت، جمله و ... استفاده کرده است اما خود این شعر را در کتاب نیاورده است. محمود طبع شاعری هم نداشت.
در شعر «شطرنج» آمده است:‌
«که گاه سکوت از تندر رساتر
مرگ از زندگی زیباتر»
و ...
گوشوار سکوت و هزار پنجره فریاد از همان دسته اشعاری که در اختیارش گذاشته بودم گرفته شده است. من در صفحه‌ی ۱۷۶ جلد سوم کتاب نه زیستن نه مرگ چاپ دوم  بعد از این که متن وصیت‌نامه‌ فرضی را که خطاب به والدین و مادربزرگم بود در ذهنم مرور می‌کنم (چون کاغذ و خودکار در دسترس نبود) در توضیح این‌که چرا متن ساده‌ای را برای نگارش احتمالی آماده کرده بودم، می‌نویسم:
«فکر کردم کوتاه است و گویا و حساسیت برانگیز هم نیست و همه‌ی آن چیزی را که می‌‌خواهم بیان کنم، در خود دارد. هر چند که گاهی وقت‌ها «سکوت از هزار پنجره فریاد نیز رساتر است».
 
محمود رویایی در صفحه‌ی ۲۶۹ کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» بعد از خواندن گزارش من که در نشریه ایران زمین انتشار یافته بود، نوشته بود :
 
«یکی از پاسداران در راهرو در حالی که با ته خودکار به دیوار می‌کشید با لحنی مسخره چند بار تکرار کرد: «عاشورای مجاهدین»
 
این‌ موضوع در ۱۵ مرداد اتفاق افتاده بود و محمود نمی‌توانست ناظر آن باشد. اما برای پرکردن مطلب در مورد وقایعی که در روز ۱۲ مرداد شاهدش بوده می‌نویسد:
 
«نیم ساعت گذشت. حمید عباسی، در حالی که خودکارش را به دیوار و نرده‌های فلزی اطراف می‌کشید، صدایش در فاصله ۳۰ متری بلند شد:‌
عاشواری مجاهدین .... عاشورای مجاهدین . ها ها ها
لحظه‌یی تکان خوردم. با خودم گفتم نکند بچه‌ها را به قتلگاه می‌برند و من از همه جا غافلم. دوباره صحنه‌‌های قبل را در ذهنم مرور کردم و حدس زدم هدف‌‌شان تحریک و جوسازی است. » دشت جواهر صفحه‌ی ۱۳۳.
 
چنانچه ملاحظه می‌شود پاسدار مربوطه در این‌جا به حمید عباسی دادیار زندان تبدیل می‌شود. او از خاطرات زندان انتشار یافته استفاده کرده است.  
 
هیچ چیز به اندازه‌ی ادعاهای بی دلیل و سست به اعتبار یک کتاب لطمه نمی‌زند و متأسفانه محمود رویایی به این نکته توجهی ندارد. او می‌نویسد: 
 
«چند روز پس از قتل‌عام متوجه شدیم تمام پرونده‌های شهیدان را (از دوران بازجویی و دادگاه، تا همه سندها و پرونده‌های دوران زندان) آ‌تش زدند.» صفحه‌ی ۲۴ جلد ۵
 
مگر رژیم در حال سقوط بود و یا جنایتکاران در حال فرار بودند که پرونده‌ها را از بین ببرند؟ آن‌ها از موضع امنیتی و
اطلاعاتی و در جهت منافع خودشان هم مبادرت به این کار نمی‌کنند. از این گذشته ما یک مشت زندانی دربند از کجا متوجه‌ چنین اخباری که ظاهراً جنبه فوق سری دارد می‌شدیم؟ مگر مأمورین امنیتی گزارش کار به ما می‌دادند؟ مگر مسئولین یک زندان می‌توانند در مورد آتش زدن پرونده‌های زندانیان سیاسی تصمیم‌گیری کنند؟
 
در قسمت بعدی مقاله به سیاست حذف و سانسور در خاطرات زندان می‌پردازم .
 
ادامه دارد ....
 
 
نقد فرهنگ سیاسی - حذف و سانسور در خاطرات زندان!- بخش دوم 
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد 

محمود رویایی عزیز خاطرات انتشار یافته تو را مانند دیگر کتاب‌های زندان خواندم. در بخش‌ قبلی نوشته‌ام آن‌چه را که در مورد کشتار ۶۷ نوشته بودی و نادرست می‌دانستم با انگیزه پالایش خاطره‌ی بچه‌ها و روایت صحیح جنایت رژیم در تابستان ۶۷ نقد کردم. نمی‌دانم خواندی یا نه؟ امیدوارم از مقایسه دو روایت متضاد تو از بعضی صحنه‌های کشتار ۶۷ ناراحت نشده باشی. من برای مستند کردن جنایت بزرگ رژیم و جلوگیری از سوءاستفاده بعدی جنایتکاران و تسهیل کار پژوهشگران و البته دفاع از آن‌چه روایت کرده بودم، برخلاف میلم و با پا گذاشتن بر روی احساس و عاطفه‌ام مبادرت به این کار کردم.
اشکال اصلی به تو و تدوین کنندگان و ناشران روایت‌ها برمی‌گردد که حواس‌تان نیست چه کار می‌کنید و بدون توجه به اهمیت موضوع، «فله‌ای» و یا در رقابت با این و آن مطلب انتشار می‌دهید. آرزو می‌کنم این آخرین کار به این شکل باشد، جلوی ضرر را از هر کجا که بگیری منفعت است.
 
 
 از چپ به راست: محمود رویایی، ایرج مصداقی، مجتبی اخگر و مسعود ابویی
 
 آنقدر تجربه دارم و آنقدر نقل و سخن شنیده‌ام که بدانم در ذهن تو و بعضی‌های دیگر با خواندن این دست مطالب چه می‌گذرد و برای روبرو نشدن با واقعیت و گریز از پاسخگویی به چه دست توجیهاتی روی می‌آورید. اما اشتباه نکن! برای فرار از واقعیت لازم نیست آدرس اشتباه دهیم و یا به فرافکنی بیفتیم. به این ترتیب مشکل حل نمی‌شود، بلکه در مسیر اشتباهی که می‌رویم به گمراهی دچار می‌شویم. هیچکس در طول تاریخ در دراز مدت از ایستادگی در مقابل واقعیت سود نبرده است. می‌توان هزار بهانه آورد که با واقعیت روبرو نشد.
مزدوران رژیم و سایت‌هایشان نمی‌توانند از بیان واقعیت سوءاستفاده کنند، آن‌ها مثل کف روی آب و حباب توخالی هستند. لحظه‌ای ممکن است جلوه‌ای کنند، اما پایدار نمی‌مانند. اگر حقانیتی در من و تو و ما هست مطمئناً بیان واقعیت به ما کمک می‌کند و نه آن‌ها. آن کس که در مسیر درست قدم بر می‌دارد از بیان واقعیت آسیبی نمی‌بیند. در دراز مدت همه‌ی این‌ها به نفع ماست. بگذار مزدوران رژیم چند صباحی بالا و پایین بپرند. ترس از لولو خورخوره رژیم و بهانه کردن سوءاستفاده احتمالی آنها، نبایستی ما را از بیان واقعیت بازدارد. اگر واقعاً دلمان می‌سوزد و احساس مسئولیتی داریم قبل از هرچیز بایستی خودمان را اصلاح کنیم و به حقیقت گویی رو آوریم نه این که از نقدمان و یا بیان واقعیت هراسی داشته باشیم.
برای مقابله‌ی با این معضل نبایستی به منتقدین ایرادی گرفت و یا سو‌استفاده احتمالی رژیم و مزدورانش را یادآوری کرد؛ بهتر است این تذکرات را به نویسندگان و راویان داد که چنین زمینه‌ای را ایجاد نکنند.
اگر فکر می‌کردم نامه‌ی خصوصی مشکل را حل می‌کند مطمئن باش این کار را می‌کردم. قصد من حل مشکلات است. من به هیچ وجه علاقمند به طرح این مسائل در انظار عمومی نیستم. می‌بینی برای انتشار همین مطلب یک سال صبر کردم. بارها تجربه‌ کرده‌ام، اما متأسفانه چاره‌ساز نیست. جز سکوت چیزی نصیبت نمی‌شود. نه در رد و نه در تأیید نوشته‌ات سخنی نمی‌گویند. غالباً مخاطب برای فرار از زیر بار مسئولیت دریافت آن را نیز خبر نمی‌دهد. نمی‌توانند رد کنند چون می‌دانند که ممکن نیست؛ دلیلی برای رد آن ندارند. تأیید نمی‌کنند چون می‌خواهند همان راه غلط را ادامه دهند.
باور کن از سربیکاری و یامنافع شخصی نیست که به طرح  این موضوعات می‌پردازم. لازم به توضیح نیست که برای مطرح شدن هم چنین کاری را نمی‌کنم. آنقدر کار انجام نداده دارم که حد ندارد. همین الان دو کتاب در دست تهیه دارم. اگر از جنبه مطرح کردن خود باشد انتشار آن‌ها مهم تر است و بیشتر مرا مطرح می‌کند. این کارها باری اضافه بر دوش من است. اما فکر می‌کنم لازم است که این کار را انجام دهم. هدف من این است که به سهم خود در تصحیح فرهنگ نادرستی که همه‌ی ما گرفتار ‌آن هستیم بکوشم.
پنهان نمی‌کنم و یک بار دیگر تکرار می‌کنم که با نقد تو به نقد یک فرهنگ که خودم هم جزیی از آن هستم و جامعه‌ی استبدادزده ما از آن رنج می‌برد می‌پردازم و به دملی چرکین نیشتر می‌زنم. من چه بخواهم و چه نخواهم و تو چه بخواهی و چه نخواهی از یک جا می‌آییم و درگیر مشکلات و معضلات یکسانی هستیم؛ برای رفع آن تلاش همگانی لازم است.
در این قسمت به دو موضوع اصلی در ارتباط با کتاب تو می‌پردازم که در واقع نقد فرهنگ سیاسی را هم در خود دارد:
 
۱-  حذف بخشی از خاطرات زندان مربوط به موضوعات بعد از کشتار ۶۷ که اسفند ۶۷ تا خرداد ۷۰ را در بر می‌گیرد.
۲-  حذف ایرج مصداقی از خاطرات زندان
 
محمود! در پیشگفتار جلد پنجم کتاب ‌آفتابکاران در باره‌ی نحوه کار خود نوشتی:
 
«... تلاش کردم آن چه را با چشم دیده‌ام به درستی و منصفانه منعکس کنم اما آن چه بر دلم گذشت و با نگاه دل دیدم و لمس کردم جایی نیامد.
...عمد داشتم ماجرا، صریح، دقیق و واقعی باشد.
... احتمال دارد برخی اسامی و تاریخ‌ها دقیق نباشد و یا با کمی اختلاف آمده باشد. شاید هم برخی حوادث فراموش شده یا از قلم افتاده باشد. سعی کردم تا آن‌جا که حافظه‌ام یاری می‌کند؛ همه مطالب را به صورت دقیق بازگو کنم.
دوم : به منظور حفظ امانت و انعکاس تصویر واقعی‌تری از شرایط، هرچه در پیرامونم و درونم گذشته را بی‌پرده بیان کرده‌ام. این به مفهوم تأیید کامل آن نظرات، عملکردها و تحلیل‌ها نیست.
و آخر این که :‌اسامی افرادی که از زندان جان سالم به در برده‌اند را به این دلیل واضح؛ که دشمن هنوز حاکم و در کمین است، با اختصار و یا به صورت مستعار آورده‌ام تا از تهدید و ‌آزار دشمن مصون باشند.» «یاد یاران» صفحه‌ی ۸ 
 
مضمون این بخش از نوشته‌ام نقد همین پاراگراف است. شاید اگر این ادعا را نکرده بودی از درج آن خودداری می‌کردم و فقط به موضوع شعرهایی که در کتاب آوردی اشاره می‌کردم و از کنار بقیه مثل خیلی چیزهای دیگر می‌گذشتم و سکوت اختیار می‌کردم.
تو بهتر می‌دانی که همه‌ی واقعیت را نمی‌گویی. تو در بعضی از جاهای کتاب نه صریح هستی، نه دقیق! تو بعضی مطالب را فراموش نکرده‌ای، از قلم هم نیانداخته‌ای تو به سادگی آن‌ها را سانسور کرده‌ای یا تن به سانسور داده‌ای. از نظر من مسئولیت تو به عنوان کسی که نامش پشت جلد کتاب است در دو حالت یکسان است.
تو یا تدوین‌کنندگان کتاب یک قلم هر آن چه را که از بهمن ۶۷ تا خرداد ۷۰ در زندان گذشته سانسور کردید! هرکس که نداند فکر می‌کند تو در زمستان ۶۷ از زندان آزاد شدی! به ویژه که در صفحه‌ی ۴۱ «یاد یاران» هم می‌نویسی: «با مروری بر خاطرات ۷ ساله»! چرا ۷ ساله! ؟ تو که ده سال زندان بودی!
در حالی که تو و تدوین‌کنندگان کتاب ‌»آقتابکاران» عمد داشتید حتا با کتاب سازی هم که شده تعداد مجلدات «آفتابکاران» را که در مقایسه با نه زیستن نه مرگ دو جلد هم نیست به ۵ جلد برسانید تا فقط از لحاظ مجلدات کتاب، و نه تعداد صفحات و موضوعات و... بیشتر از ۴ جلد «نه زیستن نه مرگ» باشد ولی به راحتی از روایت دو سال و نیم زندان که می‌‌توانست کتابی جداگانه باشد گذشتید! می‌توانستید آن را هم به شکل یک کتاب انتشار دهید که خاطراتت ۶ جلدی شود. محمود اینقدر کار شما در این مورد باسمه‌ای است که هر کس کتاب تو را دیده و نه زیستن نه مرگ را هم دیده متوجه این داستان می‌شود. بعضی ها بصورت شوخی به من می‌گویند اگر هشت جلد کتاب منتشر کرده‌ای حتماً کتاب محمود رویایی را به ۹ جلد کتاب تقسیم می‌کردند.
با این حال تو سه ماه اول دستگیری‌ات را به شکل یک کتاب انتشار دادی و دو سال و نیم آخر زندانت را حذف کردی؛ چرا؟ تنها چیزی که به خاطرم می‌رسد برای این که نمی‌خواستید «امانت» را رعایت کنید و «تصویر واقعی‌تری از شرایط» به دست دهید. اگر اشتباه می‌کنم بگو.
آن‌هایی که با تو آشنا نیستند شاید ندانند اما ما که با هم بودیم می‌دانیم چرا در کتاب حرفی از بهمن ۶۷ تا خرداد ۷۰ زده نمی‌شود؟ متأسفم که این بخش از خاطراتت منتشر نشده است. از نظر من هیچ‌یک از کتاب‌های منتشر شده از سوی مجاهدین فضای واقعی زندان را نمی‌رساند. می‌دانم اگر به اختیار خودت بود این بخش از خاطراتت هم منتشر می‌شد. در هر صورت فعلاً مسئولیت موضوع با توست. اجازه می‌خواهم به جای تو توضیح دهم. لطفاً هرجایش را که اشتباه می‌کنم و یا نادرست روایت می‌کنم بگو.
تو در اسفند ۶۷ جزو ۶-۷ نفری بودی که از بند ما با دسیسه به مراسم «بیعت با امام» در تالار رودکی برده شدید. چرا با توضیح آن چه که در آن روز گذشت ترفند رذیلانه رژیم را افشا نکردی؟ چرا سخنان نادرست و غیرواقعی و تا حدودی تحت فشار سخنرانان را که عبارت بودند از سعید شاهسوندی، کیانوری، ایرج کایدپور، پروین پرتوی، راضیه طلوع شریفی، محمد مهدی پرتوی، بیژن  ‍شیبانی، اصغر  نیکویی، علی اكبر اكباتانی ‍برملا نکردی؟‌ چرا سوءاستفاده رژیم را بازگو نکردی؟ من که آن جا نبودم. تفسیر رسمی رژیم از آن روز پخش شده است تو که در آن‌جا حاضر بودی چرا واقعیت را بازگو نکردی؟ چرا از نحوه بردن‌تان به آن‌جا چیزی نگفتی؟ متأسفانه کسانی که در آن مراسم حضور داشتند از بیان حقایق خودداری می‌کنند. تو تنها نیستی؛ از زنان چپ که شرایط آزادی از زندان را نپذیرفته بودند و اساساً به مراسم برده نشدند که بگذریم با این که غالب زندانیان چپ مرد‌ در این مراسم و تجمع روبروی دفتر سازمان ملل شرکت داشتند اما از بیان اتفاقات آن روز خودداری می‌کنند. فقط مهدی اصلانی صادقانه به طرح موضوع در کتابش پرداخت و از این بابت کارش به دل می‌نشیند. اهمیت کار مهدی آن‌جایی مشخص می‌شود که آن را کنار ذکر خاطره محمود خلیلی از همین روز می‌گذاریم که بدون شک واقعیت را نمی‌گوید و ادعاهای نادرستی را مطرح می‌کند.
لازم بود این موارد گفته شود چرا که گروه‌های سیاسی و به ویژه چپ در اطلاعیه‌های شداد و غلاظ به غلط و به صورت کلیشه‌ای و دور از انصاف و عقلانیت اعلام کرده بودند که رژیم تعدادی از توابین و مزدوران خودش را تحت عنوان عفو از زندان آزاد کرده و به مراسم‌های فوق برده است. حال آن که نمک به زخم بچه‌هایی می‌پاشیدند که آزاد می‌شدند و آن‌ها باقیمانده سرمایه‌ بچه‌های چپ زندان‌ لااقل در ارتباط با مردها بودند و تنها تک و توکی تواب مثل هوشنگ اسدی در میانشان دیده می‌شد. گروه‌های سیاسی فوق هیچ‌گاه از رفتار شنیعی که با آزاد شدگان کرده بودند پوزش نخواستند.
یادت هست بعد از شرکت در مراسم کذایی به مرخصی ۴۰ – ۴۵ روزه رفتی ؟ اول قرار بود آزادتان کنند برداشت خودتان هم همین بود. ما هم همین فکر را در ارتباط با شما می‌کردیم. اما جنایتکاران دلشان نیامد؛ شما را به زندان برگرداندند. بعد از آن هم چندین بار به مرخصی رفتی. بعد هم که یک سال و دوماه در کارگاه زندان اوین در قسمت خیاطی کار می‌کردی و ...
محمود البته من از مرخصی رفتن خودم در سال ۶۸ و کار دو ماهه‌ام در قسمت کشبافی کارگاه اوین در بهار ۶۹ به تفصیل گفتم. احساسم را هم توضیح دادم. از نقشه فرارم با سیامک و جواد تقوی و ... که شکست خورد و کارگاه رفتنم نیز بخشی از آن طرح بود و بچه‌هایی که در این راه جان دادند هم گفتم. خوب و بعد همه را تعریف کردم. قضاوت را هم گذاشتم به عهده‌ی خواننده.
تو مدعی هستی «سعی کردم تا آن‌جا که حافظه‌ام یاری می‌کند؛ همه مطالب را به صورت دقیق بازگو کنم»؛ آیا حافظه‌‌ات یاری نمی‌کرد که این دو سال و نیم آخر زندان را نیز بازگو کنی؟ محمود خوب یا بد این دو سال و نیم زندان هم به من و تو مربوط است چرا از روایت آن پرهیز می‌کنی؟
محمود سانسور و حذف خاطرات دو سال و نیم آخر زندان تو، توهین به من و تو و همه‌ی کسانی است که در آن سال‌ها در زندان بودیم و رنج بسیاری را متحمل شدیم. چرا به چنین کاری رضایت دادی؟ محمود من که یادم هست تو عمل شرمسارانه‌ای انجام ندادی که از بیان آن پرهیز کنی! من روحیه بشاش و زنده تو را یادم هست. چرا با سرفرازی از آن دوره دفاع نمی‌کنی؟ تو زیر بار منطق و تحلیل کج و کوله‌ای رفته‌ای که صاحبان و ترویچ‌کنندگان آن در صورتی که به جای من و تو بودند، اگر بدتر برخورد نمی‌کردند بهتر هم برخورد نمی‌کردند. تحولات ۶-۷ سال گذشته این را نشان داده است. البته از نظر من کار درستی انجام داده‌اند. همانگونه که معتقدم ما هم کار درستی انجام دادیم. نکند باور کرده‌ای که ضعفی نشان داده و یا «خیانت» کرده‌ای! نکند پذیرفته‌ای که زنده‌ماندن تو در کشتار ۶۷ و بعد از آن نتیجه‌ی «خیانت» تو است برای همین نمی‌خواهی از دوران «خیانت» و شرمساری سخن بگویی یا اجازه نداری. محمود تو خودت بهتر می‌دانی بسیاری از داستان‌هایی که در مورد رفتن‌ها و ماندن‌ها گفته می‌شود و مردم بی خبر از همه جا هم می‌پذیرند واقعی نیست. ده‌ها نمونه در ذهن‌ات داری. تو می‌توانی امروز هر احساسی داشته باشی، این حق توست. اما سانسور واقعیت دیگر حق من و تو نیست، به ویژه وقتی عکس آن را ادعا می‌‌کنیم.  
از قضا و برخلاف تو و بچه‌هایی که در اشرف هستید من به سهم خودم به این دوران از زندانم می‌بالم. تعهد و مسئولیتی که پس از کشتار ۶۷ و در جریان مقاومت سه ساله بعد از آن در خودم احساس می‌کردم بیش از همه‌ی دوران زندانم بود. بخشی از زنده ماندنم را مدیون رفقایم که جاودانه شدند می‌دانم و البته به هیچ بنی بشری هم در مورد زنده ماندنم «پاسخگو» به معنایی که می‌‌دانی نیستم. هرچه باشد بین من و بچه‌هایی است که رفتند. به هیچ کسی اجازه نمی‌دهم در این میانه وارد شود.
از اعمال و مواضعم در جریان کشتار ۶۷ و بعد از آن نیز دفاع می‌کنم و به انجام آن‌ افتخار می‌کنم. تو چرا پرهیز می‌کنی؟
 
 
 
از چپ به راست: ایرج مصداقی، محمود رویایی، مجتبی اخگر
وقتی خاطرات خود از یک دوران را می‌نویسیم و به مردم وعده‌ می‌دهیم که صریح و دقیق هستیم اگر خطایی هم مرتکب شده‌ایم بایستی مانند قهرمانی‌هایمان حالا نه به طور کامل اما نسبی، نه با جزئیات که به شکل کلی و اشاره وار بگوئیم تا خوانندگان شناخت واقعی‌ از زندان در دوره‌های مختلف به دست آورند. خیلی از مصیبت‌هایی که ما و نسل ما کشید به خاطر عدم روایت صحیح دوران زندان و مبارزه در زمان پهلوی بود. یادت هست از بعضی‌هایشان در ذهنمان چه «پهلوان» ها و انسانهایی که یکی‌شان در کره‌ی خاکی پیدا نمی‌شود، ساخته بودیم؟ یادت هست وقتی در زندان با واقعیت روبرو شدیم چه تأثیر منفی‌ای روی بچه‌ها گذاشت؟ بگذار چهره‌ی واقعی ما همانطور که بوده نمایانده شود. با همه ضعف‌ها و قوت‌هایمان. ما انسان بودیم و ویژگی خارق‌العاده‌ای نداشتیم. به همین دلیل مقاومت ما و نسل‌مان ستودنی و شگفت‌‌آور بود.
 
تو به درستی در کتابت صفحات زیادی را به عدم تقاضا برای رفتن به مرخصی و ملاقات حضوری و نپذیرفتن مصاحبه برای آزادی در سال‌های ۶۵ تا ۶۷ اختصاص دادی. از نظر من که شاهد و ناظر ماجرا بودم همه‌ی آن‌ها تقریباً مو به مو واقعی است. در آن قسمت‌ها دیالوگ‌هایت هم به نظرم کاملاً‌ واقعی است. تو آن‌جا خود خودت هستی. برای تو این امکان بود که در آن سال‌ها آزاد شوی. برای خیلی‌های دیگر هم این موقعیت بود. مقاومت تو قابل تحسین بود. تو آن موقع همیشه یک «نه» به جنایتکاران تحویل می‌‌دادی. اما برای «انعکاس تصویر واقعی‌تری از شرایط و هرچه در پیرامون و درونت گذشته» تو موظف بودی از مرخصی‌های ۴۰ روزه و سه روزه‌ات پس از کشتار ۶۷ و ... می‌گفتی، از کار کردن در کارگاه زندان و برداشت آن‌روزت می‌گفتی. احساس‌ات را بیان می‌کردی. مشکلات را می‌شکافتی. از پذیرفتن شرایط دادستانی برای آزادی و ... می‌گفتی. از درد و فشاری که در سال‌های ۶۸ تا ۷۰ کشیدی صحبت می‌کردی. نه گفتن این مسائل گزنده است. به این ترتیب خواننده و نسل بعدی بهتر می‌توانست در مورد اعمال و رفتار ما داوری کند و تجربه بیاندوزد. من که می‌دانم میزان پای‌بندی و تعهد تو به آرمانت و به مردم چه زمانی که برای رفتن به مرخصی و ملاقات حضوری تقاضا نمی‌کردی و چه پس از کشتار ۶۷ که به آن تن دادی فرقی نمی‌کرد. ما تنها در دو شرایط گوناگون و متفاوت بودیم که شاید درک آن برای خیلی ها مشکل باشد. تو همیشه سعی می‌کردی با شوخی‌هایت با اعمال و حرکاتت از سنگینی محیط بکاهی و خنده را به لب بچه‌ها بیاوری. این وجه بارز و تأثیر گذار شخصیت تو در همه حال بود. من که می‌دانم اگر با من تنها بنشینی تفسیرت از همه چیز متفاوت خواهد شد، مثل همان موقع که با هم بودیم.
 
 
***
 
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یارب به یادش آور درویش پروریدن
 
من از سال ۶۵ تا ۷۰ با تو هم بند و بسیاری اوقات هم اتاق بودم. بعد از آزادی هم تا روزی که از کشور خارج شدم تو را مستمر می‌دیدم. حتماً که مرا فراموش نکرده‌ای؟ یادت هست شبی که فردایش می‌خواستم از کشور خارج شوم در خانه‌تان که در میدان آزادی قرار داشت تو را دیدم؟ از صحبت‌هایی که بین ما گذشت می‌گذرم. یادت هست به اصرار دستنویس تعدادی از شعرهای زندان را که از حفظ بودم بار دیگر از من گرفتی؟ من حتا اتاقی که در آن بودیم را به خاطر دارم، درش توی هال خانه شما باز می‌شد، یادت هست؟ ما با هم مسافرت هم رفتیم! از اصفهان و نطنز و ابیانه بگیر تا شهرکرد و سامان و سرچشمه‌های زاینده رود و ...
یادت هست سد لتیان و افجه و ... رفتیم؟ عکس‌ بعضی‌جاهایی که باهم رفتیم را در بالا آوردم که یادآوری شود.  
ما «معاشران» روزهای خوشی و ناخوشی زیادی بودیم. یادت هست آقای امجدی که نزدش حافظ می‌خواندیم دستش را چطوری تکان می‌داد و موضوع زیر را تفسیر می‌کرد؟
 
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
 
یادت هست وقتی در ذهنت بود که  ازدواج کنی، موضوع را در پیکان قهوه‌ای سوخته‌ای‌ که داشتی با من در میان گذاشتی، ساعت‌ها در این مورد باهم صحبت کردیم!
 
شهر یاران بود و خاک مهربانان این  دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه  شد
 
تو «کلودیو» زندانی عادی ایتالیایی را که در سال ۶۰ چند ماهی با تو هم‌اتاق بوده به خاطر داری اما مرا به خاطر نداری! عجیب نیست؟ تو مرا هم سانسور کرده‌ای. میدانی وقتی اسم و خاطره‌ام را حذف می‌کنی یعنی چی؟ معنای خوبی ندارد.
یک بار دیگر با خودت خلوت کن. آیا تو «به منظور حفظ امانت و انعکاس تصویر واقعی‌تری از شرایط، هرچه در پیرامون و درونت گذشته را بی‌پرده بیان کردی»؟ راستش من که در مورد خودم چنین ادعایی ندارم و به این درجه از خلوص نرسیده‌ام. خیلی از ضعف‌های من پوشیده مانده است.
چطوری خودت را راضی کردی هرجا که واقعه‌ای مربوط به من است اسم مرا حذف کنی؟ تصور کن اسمم که هیچی خودم هم از صفحه‌ی روزگار حذف شوم، اما «نه زیستن نه مرگ» را که نمی‌شود از اذهان پاک کرد. آن کتاب خوب یا بد می‌ماند و تأثیر خود را گذاشته و می‌گذارد. آنقدر تأثیر داشته که تو، فکر کردی یا واداشته شدی با انتشار خاطراتت در ۵ جلد که اگر بخواهیم کیلویی حساب کنیم نصف نه زیستن نه مرگ هم نیست، برگ برنده رو کنی. آنقدر تأثیر داشته که حسن ظریف ناظریان، حسین فارسی، محمد سرخیلی، محمد خدابنده لویی و حسن اشرفیان اجازه یافته‌اید به نام خودشان خاطرات بنویسند. کاری که در بیست سال گذشته متأسفانه علیرغم اهمیت‌ آن امکانش نبود. باز هم تأکید می‌کنم این را به فال نیک می‌گیرم، امیدوارم بقیه شاهدان ۶۷ نیز خاطراتشان را بنویسند. این کار ضروری است. ای کاش هر کدام واقعاً اینقدر مطلب می‌داشتید که خاطرات‌تان را در ۱۰ جلد انتشار می‌دادید نه این که کتاب دو جلدی را به ۵ جلد تقسیم کنید.
 
محمود! چرا به حذف افراد دست می‌یازیم؟ چرا بایستی تو و خاطرات زندانت مرا به یاد اعتراض عبدالله نوری به رژیم در مورد حذف اسم آیت‌الله منتظری از تاریخ «انقلاب اسلامی» بیاندازد؟ چرا باید شیوه‌های به کار گرفته شده یکسان باشد؟
در دوران استالین تاریخ حزب کمونیست شوروی پس از هر مبارزه‌ی درون حزبی بازنویسی می‌شد و بسیاری از شخصیت‌ها از روایت رسمی حزب از تاریخ حذف می‌شدند و حتا عکس‌ها را دستکاری می‌کردند. همین کار در چین و بسیاری کشورهای اروپای شرقی تکرار شد.
مگر یادت رفته، پس از اعدام قطب‌زاده در عکس‌های رسمی، او دیگر کنار خمینی در هواپیما و پیاده شدن از هواپیما و ... ننشسته. آیا دیده‌ای در یکی از تظاهرات‌های دوران انقلاب که رژیم پخش می‌کند، آرم مجاهدین و ... باشد؟
تاریخ از کسانی که این شیوه‌ها را به کار بردند به نیکی یاد نکرده است. حالا عصر اینترنت است اهمیت موضوع دو چندان می‌شود. کار تو بایستی سندی باشد از مظلومیت یک نسل، نه تلاش برای سانسور این و آن و یا بزرگ‌نمایی و مبالغه در مورد آن کس که امروز می پسندی.
درست است که بین من و تو به لحاظ اندیشه‌ای فاصله است. نگاهمان به دنیا متفاوت است. اما رابطه‌‌ی انسانی و دوستی کجاست؟ تکلیف بیان واقعیت آن‌گونه که وعده‌ دادی چه می‌شود؟ تازه من که خطایی نکردم، به راه دشمن هم نرفتم. تازه همین‌ها هم دلیلی بر نفی نقش افراد و حذفشان از تاریخ نمی‌شود.
مسئله من با تو شخصی نیست. فکر نکن ناراحتم که چرا اسمم را سانسور کردی. باور کن به اندازه کافی و بیش از آن که لایق باشم اسمم این جا و آن‌جا هست. تازه خودم به اندازه کافی در مورد خودم نوشتم و نیاز به تکرار آن از سوی دیگری ندارم. من در این‌جا یک فرهنگ را نقد می‌کنم. متأسفانه از بد حادثه خودم در کانونش قرار گرفتم. ای کاش اینگونه نمی‌شد. ای کاش تو دیگری را اینگونه حذف کرده بودی و من مجبور می‌شدم از حق او دفاع کنم و نه از حق خودم که موضوع جنبه شخصی به خود نگیرد.  
دیدن اسمم این‌جا و آن‌جا به من انگیزه نمی‌دهد. من انگیزه‌‌ام را از جای دیگری می‌گیرم.
هنوز تپش قلب سیامک طوبایی را هنگامی که با هم وداع می‌کردیم، احساس می‌کنم. هنوز نفس گرم‌ مرتضی‌ ملا عبدالحسینی که از زیر در صحبت می‌کردیم گونه‌‌ام را نوازش می‌دهد. هنوز شیرینی تماس نوک انگشتم را که از زیر در به نوک انگشت مرتضی مدنی می‌زدم مزه مزه می‌کنم. هنوز چهره‌ی درد کشیده فاطمه کزازی مرا به پایداری فرا می‌خواند. هنوز دست نوازش مصطفی اسفندیاری دردهایم را تسکین می‌دهد. هنوز وقتی یادم می‌آید که چگونه مصطفی مردفرد بعد از تشنج و فریاد در خواب در آغوشم آرام می‌گرفت، تنم مور مور می‌شود. هنوز از شیرینی دردی که محسن محمدباقر در راهرو مرگ با لگد کردن عمدی دستم (با آن پای آهنی‌اش) به وقت رفتن به رسم خداحافظی در تنم ریخت، لذت می‌برم. هنوز یادم نرفته جلال کزازی با چه محبتی زخم سرم را نزدیک شعبه بازجویی نوازش می‌کرد. هنوز چهره‌ی هیچ‌یک از بچه‌ها را فراموش نکرده‌ام. هر روز دوباره آن‌ها را در راهروی مرگ وقتی به سمت جوخه‌ی اعدام می‌روند و من در تاریکی ته سالن گم‌شان می‌کنم می‌جویم. کمتر روزی‌ است که به یاد چهره‌ی آرام موسی خیابانی و مشت گره شده‌ی آذر رضایی به هنگام مرگ نیفتم. این‌ها به من انگیزه حرکت می‌دهد و باعث می‌شود کم نیاورم.
برای مستندکردن هرچه بیشتر جنایات رژیم به نام خودم کتاب چاپ کردم وگرنه تمایلی به این کار نداشتم. بارها از من خواسته شد خاطراتم را بنویسم و من به خاطر مطرح نشدن اسمم پرهیز می‌کردم. همیشه از آن گریزان بودم. به خاطر همین در انتشار خاطراتم نیز وقفه‌ی طولانی افتاد.
 
اگر موضوعات را کلی بیان کرده‌ و از ذکر اسامی صرف‌نظر کرده بودی حرفی نداشتم. خودم نیز در بسیاری از جاها چنین شیوه‌ای را اتخاذ کرده‌ام. اگر تنها به ذکر نقش خودت پرداخته بودی هم حرفی نداشتم. چون خاطرات شخصی توست. تو باید در کانون و محورش باشی. نباید از من اسم می‌بردی. در بیان خاطرات هم این حق توست که دست به گزینش بزنی؛ من خودم هم چنین کاری کردم. وگرنه مجبور بودم حجم کتابم را افزایش دهم که مقدور نبود.
گله‌ای ندارم چرا از پذیرش مسئولیت بند در بدترین و به قولی خطرناک‌ترین شرایط آنهم پس از کشتار ۶۷ توسط من که کسی حاضر به پذیرفتن‌اش نبود، نگفتی. شاید به نظرت مهم نبود و یا ...
در این‌جا حق با توست که بعضی مطالب را بنا به سلیقه‌ات و یا درجه‌‌ی اهمیت‌شان در ذهن‌ات حذف کنی و یا نیاوری. حرف من این است که تو هرجا که به موضوع من می‌رسی مرا حذف می‌کنی! در جایی که جزئیات را توضیح داده‌ای مرا «آگاهانه» حذف می‌کنی!
اگر مشکلی داشتم چرا در زندان و پس از زندان رابطه‌ی نزدیکی با من داشتی؟ چرا وقتی به خارج از کشور آمدی برای وصل به مجاهدین، از من به عنوان معرف خود نام بردی؟ من از این طریق از آمدنت به خارج از کشور باخبر شدم. اکبر صمدی و غالب بچه‌هایی که در اشرف هستند هم همین‌کار را کردند، بعضی ها قبل از رفتن خواهان صحبت با من شدند.
البته تو در این کار تنها نیستی، حمید اسدیان (کاظم مصطفوی) که یکی از تدوین‌کنندگان کتاب تو است نیز همین کار را با من می‌کند. او که محشر است؛ از مطالب انتشار یافته‌ی من ایده می‌گیرد و حتا استفاده می‌کند بدون این که از من نامی بیاورد! حتا از عکس‌هایی که با هزار مصیبت تهیه می‌کنم و راضیه با این کمردردش ساعت‌ها می‌نشیند و آن‌ها را در فتوشاب تنظیم می‌کند هم استفاده می‌کند بدون این که بگوید چه کسی اولین بار آن را انتشار داد!
او هم مثل تو که کلودیو، زندانی ایتالیایی یادت هست اما من یادت نیستم؛ از عفت ماهباز که عضو شورای مرکزیسازمان «اکثریت» بوده است، اسم می‌آورد و نقل قول می‌کند اما حاضر نیست همان‌جا از من اسم بیاورد! وقتی می‌خواهد در مورد احمد رضا کریمی از کسی فاکت بیاورد از من که بیش از هرکسی راجع به او نوشتم نقل نقول نمی‌کند اما از دکتر رضا غفاری که نصف من هم در این مورد ننوشته و در ضمن در صفحات بعد کتابش مدعی شده که زندانیان مجاهد سر موضعی به دستور سازمانشان به رفقایشان تیرخلاص می‌زدند نقل قول می‌آورد! از مطلب من راجع به علوی تبار  و حتا ترم «توبه‌ ملی» که من به کار بردم در عنوان مقاله‌اش استفاده می‌کند اما وقتی می‌خواهد رفرنس بدهد برای رد گم کنی و حذف نام من به زعم خودش پیچیدگی به خرج داده و به نوشته‌ی دوست عزیزم ناصر مهاجراشاره می‌کند! به نظر تو این گونه اعمال عجیب نیست؟ شاید نظر مجاهدین نسبت به ناصر مهاجر را ندانی اما من می‌دانم. او با این کارش، ساده‌انگارانه فکر می‌کند می‌تواند از تأثیر من و «نه زیستن نه مرگ» بکاهد! و یا آن را به دست فراموشی بسپارد. او متوجه نیست با این کار از ارزش کار تحقیقی‌اش می‌کاهد وگرنه من که نیازی به او و نوشته‌هایش ندارم. او که مرجعی برای مسائل زندان نیست که من نیازمند تأیید او باشم. اصلاً وای بر من که دنبال چنین چیزی باشم و یا بخواهم از خون و رنج یک نسل بهره‌ای ببرم.
محمود این‌ همه زشت‌کاری و حذف و سانسور در جایی است که دشمنان، مزدوران رژیم، مغرضان و افراد ساده‌اندیش و گاه فریب خورده من را «مجاهد» و یا عامل مجاهدین معرفی می‌کنند. مزدوران رژیم مانند جواد فیروزمند و محمد کرمی و ... که لقمه حرام و به خون آلوده رژیم را می‌خورند تبلیغ می‌کنند که «رزق و روزی» مرا هم شما می‌دهید! کار به جایی رسیده که فردی پیدا شده و مرا «نفوذی» مجاهدین می‌خواند. این بیچاره که ظاهراً‌ اندک هوشی هم برایش نمانده هنوز معنی و کارکرد «نفوذی» را هم نمی‌داند. آن دیگری که آخر عمری بعد از صدتا پشتک و وارو زدن دبیرکل «حزب سه نفره!» شده همراه با دستیارانش تبلیغات رژیم را تکرار می‌کند که من «مجاهد چراغ خاموش» هستم. یا آن که موجود پلیدی مثل هوشنگ اسدی دست به دامان دستگاه امنیتی رژیم می‌شود که علیه من سند جور کنند.
بخشی از این افراد همچون نوری‌زاده در داخل و خارج کشور  تبلیغ می‌کنند که کتاب من را مجاهدین نوشته‌اند! تیمی از امثال تو پشت من بوده‌اید و کتاب محصول کار جمعی مجاهدین است! فرهنگ مثلاً تحصیل‌کرده‌ها و مدعیان روشنفکری جامعه‌مان را می‌بینی؛ تو و امثال تو تلاشتان حذف و نادیده گرفتن من است؛ حتا حاضر نیستید برای افشای جنایات رژیم اسمم را بیاورید، آنوقت دشمنان و مغرضان، فریب‌خوردگان، ساده‌اندیشان من را نماینده شما معرفی می‌کنند! این جامعه با این همه کج اندیشی به کجا می‌رود؟
باور کن عقلانیت از جامعه ما رخت بربسته است. برای همین است که جمهوری اسلامی بر ما حکم می‌راند و احمدی‌نژاد رئیس جمهورمان است.
اپوزیسیون و پوزیسیون فرقی نمی‌کند هر دو به یک درد مبتلا هستیم. من هم تافته‌ی جدا بافته نیستم. ارزش‌ها و معیارهای اخلاقی خدشه دار شده‌اند. این فقط مختص رژیم نیست.
 
به یاد و خاطره‌ همه‌ی بچه‌هایی که امروز در میانمان نیستند سوگند؛ از صمیم قلب خوشحالم و نمی‌دانم چه کار می‌توانم بکنم تا این انگیزه‌ در افراد تقویت شود که هرچه بیشتر در جهت افشای این رژیم ضدبشری که هست و نیست چند نسل را به غارت برده، اقدام کنند.
چه سرافرازی از این بالاتر برای من که اگر «نه زیستن نه مرگ» و یا مقالاتم باعث شده باشد تو و بچه‌های دیگر از موضع «تقابل» هم که شده امکان یابید خاطراتتان را بنویسید و به اسم خودتان انتشار دهید، تا اسناد انتشار یافته علیه رژیم هرچه بیشتر شود. ما نیاز داریم شهادت‌هایمان علیه رژ‌یم شناسنامه دار و با هویت شود. این بخت و اقبال مساعد من است هر چند جزیی، عامل خیر در این زمینه شوم. لابد می‌دانی تا پیش از انتشار نه زیستن نه مرگ هیچ زندانی مرد مجاهدی خاطراتش بصورت کتاب انتشار نیافته بود. از این گذشته من از این «مقابله» به لحاظ شخصی ضرر و زیانی نمی‌بینم.
 
ز اخترم نظری سعد در رهست که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
 
فکرش را کردی وقتی در یک کار تحقیقی آن‌هم راجع به زندان، جنایات رژیم و به ویژه کشتار ۶۷ ، من که به شهادت دوست و دشمن بیش از بقیه در این زمینه کار کرده‌ام، سانسور می‌شوم، چگونه می‌شود شعار تشکیل «جبهه‌ی همبستگی ملی» داد و مردم و نیروهای سیاسی را به وفاق و نزدیکی دعوت کرد؟ قبول کن یک جای کار می‌لنگد. ملت اینقدر هم چشم و گوش بسته نیستند. وقتی که حاضر نباشید من را در نقل خاطرات زندان و افشای جنایات رژیم سهیم کنید آیا حاضر می‌شوید دیگران را به هنگام در دست داشتن «قدرت» در آن سهیم کنید؟ حاشا و کلا. اگر موضوع به من ختم می‌شد حرفی نداشتم. همه‌ی این حرف و حدیث‌ها هم برای هشدار در رابطه با این مورد مهم است که شاید خودمان هم از آن غافل باشیم. قصد من خیر است. امیدوارم به خود‌ آیید.  
 
یادت هست امجدی که نزدش حافظ می‌خوانیدم وقتی شعر زیر را تفسیر می‌کرد چگونه چهره‌اش در هم کشیده می‌شد؟ چگونه با حسرت از «سرتازیانه» یاد می‌کرد:  
 
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد‌ آرید
نمی‌خورید زمانی غم وفاداران
ز بی وفایی دور زمانه یاد آرید
 
برای این که تهمت صرف نزده باشم و ادعاهایم را مستند کنم مجبورم مطالب زیرا را بیاورم.
محمود! تو در کتابت تنها یک جا فراموش کردی نام مرا حذف کنی یا از زیر دست تدوین ‌کنندگان کتاب در رفت. ای کاش اسمم همانجا هم حذف شده بود. آن وقت زشتی کار تو و تدوین‌کنندگان کتاب کمتر بود:   
 
«بعد از ظهر بچه‌هایی را که ماه گذشته برای تماشای مصاحبه برده بودند و کارشان به کابل و انفرادی کشیده بود برگشتند. آن‌هاهم مثل ما در بهت و نگرانی و تشویش، اخبار و حوادث را پیگیری می‌کردند. اکبر صمدی، حیدر صادقی، مجتبی اخگر، ایرج (م) و طاهر بزاز حقیقت طلب در حسینیه جمع شدند و بقیه اطرافشان حلقه زدیم. «دشت جواهر صفحه‌ی ۱۱۳»
 
می‌بینی حتا نام خانوادگی‌ام ذکر نشده است. البته در یک جا مدعی شدی که به خاطر حفظ مسائل امنیتی نام بعضی افراد را به اختصار آوردی! در مورد من هم رعایت مسائل امنیتی؟! آیا به خاطر مصون بودن از «تهدید و آزار دشمن» نام من را در همان یک جا به این شکل آوردی؟ آیا در میان زندانیان سیاسی آزاد شده تابلو تر از من هم هست؟ فیلم و عکس مصاحبه‌ها و جلسات‌ سخنرانی من در کشورهای اروپایی و آمریکایی در همه جا موجود است. محمود نمی‌دانم چقدر با کامپیوتر آشنا هستی و به اینترنت دسترسی داری یا نه، اما اسم من و خودت را در یاهو یا گوگل به فارسی و انگلیسی جستجو کن، ببین نتیجه چه خواهد بود؟ ممنون که به فکر امنیت من بودی! اما چگونه حسن نیت تو و امثال تو را در این باره باور کنم وقتی شما منکر وجود من در روایت زندان هستید؟
 
این‌جا هم تو یا احتمالاً تدوین‌کنندگان کارتان را خوب انجام نداده‌اید وگرنه وقتی که ما را در خرداد ۶۷ به خاطر عدم تماشای مراسم انزجارنامه خوانی با ضرب و شتم به انفرادی ‌بردند آگاهانه اسم من سانسور شده است که مبادا کسی فکر کند من در کنار ضعف‌ها و سستی‌هایم، کمی مقاومت هم کرده‌ام و بعضی وقت‌ها کتک هم خورده‌ام. توجه کن:
 
«روزهای آخر خرداد، درگیر تحریم غذا و اعتراضات جمعی و زیرهشت بودیم که لشکری وارد بند شد. از هر سلول یکی دو نفر را انتخاب کرد و بیرون برد. محمود، یکی از بچه‌های بند که به انفرادی رفته بود زیر فشار، مصاحبه در حضور زندانیان را پذیرفته و بچه‌ها بایستی تماشا می‌کردند. به محض این که بچه‌ها فهمیدند چه نقشه‌یی در سر دارد جاضر به نشستن و تماشای مصاحبه نشدند و با اعتراض اتاق را ترک کردند. مجتبی اخگر، اکبر صمدی، طاهر بزاز حقیقت طلب، فرامرز جمشیدی، حیدر صادقی، شهریار فیضی و تعدادی دیگر درگیر شدند. صدای زوزه‌های پاسداران و فریاد اعتراض و پایداری در برابر «اتهام » در اطراف پیچید. ظاهراً محمود را در حال ارتباط و تبادل اخبار انقلاب ایدئولوژیک گرفته بودند. او و نفر مقابل تماس را تا حد مرگ زیر شکنجه بردند. نهایتاً محمود پذیرفته بود در جمع زندانیان مصاحبه کند. بچه‌ها- که حاضر نشده بودند مصاحبه‌ی محمود را تماشا کنند- پس از تحمل ۴ ساعت کابل و شلاق و میلگرد، همه راهی سلول‌های انفرادی شدند.» دشت جواهر صفحه‌های۷۴ و ۷۵
 
اگر اسم کسی را نیاورده بودی و نوشته بودی تعدادی از بچه‌ها، اعتراضی نداشتم. اما در مورد وقایع آن روز هم دقیق صحبت نمی‌کنی. واقعیت این است که در آن روز اکثر کسانی که به مراسم کذایی برده شده بودیم، نشستند و انزجارنامه خوانی دردآور «محمود- آ» را تماشا کردند و اعتراضی نکردند. چرا که جو رعب و وحشت عجیبی به وجود آورده بودند.تعدادی از آن‌ها در کشتار ۶۷ اعدام شدند؛ من همه‌شان را به خاطر دارم. تنها هشت نفر اعتراض کردیم. من انتقادی به آن‌هایی که نشستند ندارم. شاید نگاه آن‌ها با من فرق می‌کرد. شاید هر کدام دلایل خاص خودشان را داشتند. اما تو اسم همه‌ی کسانی را که اعتراض کردند و مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و به انفرادی برده شدند آوردی الا من و علیرضا سپاسی را. لابد برای رد گم کنی نام علیرضا حذف شده است که «تعدادی دیگر» معنی پیدا کند. وگرنه فقط نام من حذف شده بود و موضوع خیلی انگشت‌نما می‌شد. آیا پیچیدگی به خرج دادید؟! شاید هم اصلاً اسم علیرضا سپاسی یادت نبود، نمی‌دانم. چون وقتی نام کسانی را که از انفرادی برگشته بودند می‌بری بازهم از علیرضا اسمی نیست. بنابراین نتیجه‌ می‌گیریم که تو فقط اسم من را حذف کردی و نام علیرضا اصلا یادت نبود. تو نام کسانی که در عمرت تنها کمی بیش از یک هفته با آن‌ها بودی مثل طاهر بزاز و شهریار فیضی یادت هست و آوردی ولی نام مرا که از سال ۶۵ تا ۷۰ در زندان و سه سال در بیرون از زندان و ... با تو هم بند، هم اتاق و ... بودم فراموش کردی!‌ عجیب نیست؟
 
تو در بعضی‌جاهای کتاب غلو و بزرگنمایی می‌کنی. البته این جزیی از فرهنگ ماست کار‌ی‌اش نمی‌شود کرد. ما در آن روز کذایی حداکثر ۱۵دقیقه و نه ۴ ساعت به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم. مراسم انزجار خوانی محمود آ پس از کتک خوردن ما انجام گرفت و در این فرصت بچه‌هایی که قرار بود مراسم را تماشا کنند منتظر نشسته بودند. همین مدت کوتاه هم کافی بود تا آش و لاش شویم. آخر هفت هشت نفری با کابل و چوب و مشت و لگد می‌زدند.
آن روز عاقبت «محمود- آ» را مجبور کردند بالای سر ما که روی زمین افتاده بودیم حاضر شود و متنی را که دستش داده بودند، دوباره بخواند. یادش به خیر تند تند و بریده بریده می‌خواند. ما هم فقط آه و ناله می‌کردیم و «عرب» دادیار زندان در همان حال با مشت و کابل و لگد به سر و کولمان می‌زد. وای که چه فشاری را محمود متحمل شد. من در آن لحظه فقط دلم به حال او که از فرط هیجان و عصبانیت او را نشناخته بودم و فکر می‌کردم غریبه است می‌سوخت. اصلاً یک کلمه از حرف‌هایش یادم نیست. موضوع «اتهام» و ... هم در بین نبود. تو کلیشه‌ای آن را به کار برده‌ای. ما فقط گفتیم حاضر نیستیم در این مصاحبه به اجبار شرکت کنیم و آن‌ها هیچ پرسشی نکردند و بعد از زدن چشم‌بند با مشت و لگد و کابل هفت هشت نفری به جانمان افتادند و تا می‌خوردیم ما را زدند. بعد هم عرب گفت: فکر می‌کنید موضوع به همین‌جا ختم می‌شود بگذار امام فتوا دهد به شما نشان خواهیم داد. این موضوع مربوط به خرداد ۶۷ بود.
 
محمود برایم عجیب است که چرا آزادعلی حاجیلویی که در اشرف است و تو با او حتی بیرون از زندان هم خیلی رفیق بودی این چنین در کتاب تو مورد بی‌مهری قرار گرفته است!؟ فقط ۴ جا از «علی» اسم آوردی؟ در آن‌جا ها هم که آوردی ویژگی مثبتی از او در دست نیست. در هیچ مقاومتی شرکت نداشته! در هیچ مراسمی نبوده! در هیچ روابط جمعی نبوده و ... چرا؟ آیا در مورد او هم رعایت مسئله امنیتی در میان بود؟ چرا او با بی‌مهری مواجه شده است؟ او تنها فردی از میان اشرفیان است که در کتاب نام فامیل ندارد! آزادعلی از روزی که به قزلحصار آمد تا روزی که به گوهردشت و بعد به اوین آمدیم و عاقبت آزاد شد با تو هم‌بند بود. محمود متأسفم بچه‌های اشرف هم مورد ممیزی قرار گرفته‌اند.
 
محمود تو در مورد برگزاری سالروز ۵ مهر ۶۶ نوشتی:
 
«سالروز و بزرگداشت شهدای ۵ مهر سال ۶۰ هم با حضور افرادی که شهیدی در این روز داشتند، با رعایت حساسیت‌های امنیتی برگزار شد. مسعود خسروآبادی خاطره‌ایی از خواهرش (طیبه) و منوچهر (ح) ضمن خاطراتی از برادرش و چند شهید دیگر ۵ مهر، ترانه یی بیاد همان نقش آفرینان و حماسه سازان اجرا کرد.
محمود حسنی، حیدر صادقی سرود شهادت را خواندند. محمد (الف) مطلبی کوتاه قرائت کرد، مهران حسین‌زاده و من هم شعری خواندیم. بعد از نیم ساعت، افراد به تدریج خارج شدند و سری بعد وارد شدند.
برخی از بچه‌‌ها با یادآوری خاطرات و صحنه‌های جالبی که دیده یا شنیده بودند فضای آن روز را در سینه‌ها زنده کردند.» جلد سوم رویش جوانه‌ها صفحه‌ی ۲۲۲
 
از خودت پرسیدی چرا بزرگداشت ۵ مهر را سال‌های قبل برگزار نمی‌کردید و تو در کتاب از آن یادی نمی‌کنی؟
اتاقی که مراسم مزبور را برگزار کرد اتاق ما بود. تنها کسی که در آن جمع در تظاهرات پنج مهر حضور داشت و زنده بود من بودم. تنها کسی که صحنه‌های پنج مهر را به چشم دیده بود و تعریف کرد من بودم. کیک‌اش را هم مصطفی مرد فر و مصطفی اسفندیاری درست کرده بودند. پاسداران در حسینیه بند تصادفاً‌ آن را پیدا کرده و با خود بردند. آزادعلی حاجیلویی هم در جمع‌ما بود که از قلم انداختی.
نام خواهر مسعود خسروآبادی که در پنج مهر شهید شد نه طیبه که شهلا بود. شهلا با نام مستعار شهلا رسولی بلافاصله پس از دستگیری در پنج مهر ۶۰ اعدام شد. در اطلاعیه دادستانی هم نامش را شهلا رسولی ذکر کرده بودند. بعدها روی سنگ قبرش نامه شناسنامه‌ای او (فاطمه) در کنار شهلا درج شد. طیبه دختر عموی شهلا بود که در سال ۶۲ دستگیر و ۶۷ اعدام شد.
موضوع تعریف خاطره‌ مسعود از خواهرش هم بر می‌گشت به اسفند ۶۵ در بند ۲ و در ابتدای انتقال ما به آن بند. بعد از این که من در یکی از مراسم‌های بند خاطره‌ای از شهلا نقل کردم، مسعود که برانگیخته شد در مورد فداکاری‌‌ای که خواهرش در سال ۵۶-۵۷ در ارتباط با مأموران ساواک کرده بود سخن گفت و سپس مرا مورد لطف خود قرار داد. دلیل آن هم تازه شدن زخم او بود. چرا که پروسه تشکیلاتی خواهرش بعد از سی خرداد و دلیل آن که موقع دستگیری اسم مستعار داده بود و با همان نام اعدام شده بود را چند روز قبل از این واقعه به او گفته بودم. این ها مواردی بود که مسعود اطلاعی از آن‌ها نداشت و به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که کسی در جریان امر باشد. او پس از آگاه شدن از موضوع نزد من های های می‌گریست و تا چند روز شدیداً در خودش بود. اگر اشتباه نکنم مسعود در تاریخی که تو تعریف می‌کنی جزو زندانیان محکوم به حبس ابد و بیش از ۲۰ سال به اوین منتقل شده بود و حضوری در بند ما و مراسم مزبور نداشت.   
من آن‌جا آگاهانه از طیبه که زنده بود و من از پروسه‌اش خبر داشتم و بازجویان به رابطه بین من و او پی نبرده بودند صحبتی نکردم. تو این اسم را در کتاب قتل‌عام زندانیان سیاسی دیدی و دچار اشتباه شدی و گرنه از ماوقع اطلاعی نداشتی.
 
در آن موقع حیدر صادقی اصلاً در بند ما نبود. او ۱۱ خرداد ۶۷ با ما هم بند شد. در آن مراسم من شعری در مورد پنج مهرخواندم که از سروده‌های زندان بود و با استقبال روبرو شد. منوچهر، هم اتاق من بود یادت نیست؟ تعجب آور نیست مرا که در آن جلسه حضور داشتم و سه شعر خواندم و خاطره تعریف کردم یادت نیست اما در مورد کسانی که نبودند و شهید شده‌اند خاطره تولید می‌کنی! معلوم است وقتی کس یا کسانی را حذف می‌کنی باید کسانی را وارد ماجرا کنی. همیشه هم قرعه می‌افتد به نام کسانی که اعدام شده‌‌اند.
یادت هست شعر «نه آن که فکر کنی در تهاجم شب و خنجر» اسماعیل وفا یغمایی را خواندم؟ این هم یکی از شعرهای دوست‌داشتنی بچه‌ها در زندان بود. فراموش کردی چند بار خواستی برایت این شعر را بنویسم؟ معلوم است چرا از این شعر و شاعرش و کسی که آن را می‌خواند هم حرفی نمی‌زنی.
 
با خودت خلوت کن و یک بار به این سؤال جواب بده. از همه کسانی که دور و برت هستند هم سؤال کن در بندهایی که بودیم من به عنوان شعر خوان شاخص بودم یا علی‌اشرف نامداری؟ تو یک بار شعر «بخوان به نام گل سرخ» سروده شفیعی کدکنی را شنیدی که علی اشرف خوانده، ببین چگونه خاطره در موردش پشت سر هم می‌بافی که واقعی هم نیست، اما اصلاً یادت نیست که من شعری خوانده باشم. آیا این روایت صادقانه زندان است که وعده‌اش را دادی؟
 
تو از صفحه‌ی ۳۵ جلد سوم کتاب(رویش جوانه‌ها) به بعد به موضوع شنیدن خبر عزیمت مسعود رجوی به عراق در خرداد ۶۵ اشاره‌ می‌کنی و از جشن و سرور بچه‌ها و مراسم خودجوشی که گرفته بودند خبر می‌دهی. در ادامه‌ی این گزارش چند صفحه‌ای در صفحه‌های ۳۹ و ۴۰ می‌نویسی:
 
علی اشرف نامدار؛ مرد بلند قامتی که به دلیل فشارهای زیاد و شقاوت سخت زندانبان همیشه ساکت بود، گوشه‌یی نشسته و با لبخندی مختصر فقط تماشا می‌کرد. او با نگاهی عمیق و چهره‌یی پاک و معصوم، فردی منضبط و فوق‌العاده دوست‌داشتنی بود. به ندرت حرف می‌زد. کم غذا می‌خورد و زیاد راه می‌رفت. خیلی از بچه‌ها صدایش را هنوز نشنیده بودند. با نگاه ملتمسانه‌یی به علی اشرف، خواستم به یاد «مسعود» وبرای بچه‌ها شعر یا ترانه‌یی بخواند. ناگهان، صدایی مثل بمب در فضا پیچید. همه میخکوب شدند.هیچ‌کس باور نمی‌کرد. این بانگ هماهنگ، آهنگ گام‌های حنجره‌ علی اشرف بود.
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب
که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند....
با تمام سلول‌ها و ذرات وجودمان، کلامش را مثل اکسیژن در هوای بسته تنفس کردیم. هرگز شعر یا ترانه‌‌یی تا این اندازه در مغز استخوانم نفوذ نکرده بود. هنوز باورم نمی‌‌شد. این طنین سنگین و باوقار که مثل رنگین‌کمانی در دلها تابید،‌از نای نیلوفری خارج شد که سال‌ها در سکوت بود. با خود گفتم: « بازهم نام و یاد «مسعود» معجزه کرد. »
... بعد از شعر علی‌اشرف، چنان به وجد آمدم که بدون حساب و کتاب این که چه مقدار از شعر را بیاد دارم،‌ خواندم: ....
 
نمی‌توانم بگویم همه‌ی ‌داستانی را که در ۵-۶ صفحه‌ بیان می‌کنی واقعیت ندارد، چون آن موقع با شما نبودم اما تردیدی ندارم بخش مربوط به علی‌اشرف نامداری آن واقعیت ندارد و تنها محصول قوه تخیل و استعداد داستانسرایی توست که در جاهای دیگر کتاب هم دیده می‌شود. محمود یادم هست تو دم گرمی داشتی و مصاحبت تو لذت بخش بود. اما از خصیصه‌ مثبت‌ات متأسفانه در کتاب به درستی استفاده نمی‌کنی. محمود تو در رابطه با تاریخ انتقال علی اشرف نامداری به بندتان اشتباه کرده‌ای؛ چون فکر می‌کنی او از بهار ۶۵ در بند شما به سر می‌برده او را نیز به عنوان یک پرسوناژ وارد وقایعی که تعریف می‌کنی کرده‌ای! تو اینقدر با علی‌اشرف ناآشنا هستی که نمی‌دانی او چه مطلبی را با سوز و گداز می‌خواند! اگر می‌دانستی که داستان‌ها در موردش در همین خاطرات می‌نوشتی.
 
من و علی‌اشرف نامداری که افسر شهربانی بود در خرداد ۶۵ از بند ۴ واحد یک قزلحصار به بند یک واحد سه قزلحصار منتقل شدیم. ما تا آبان ماه ۶۵ در قزلحصار و در بند یک واحد سه به سر می‌بردیم. او در اتاق ۱۷ با منصور حاجیان که الان در اشرف است و سیامک سعیدپور که در هلند است هم سلول بود. منصور از همان‌جا آزاد شد و به مجاهدین پیوست. علی اشرف در آن بند شور و اشتیاقش نسبتاً خوب بود. در مراسم‌هایی که برگزار می‌‌کردیم، تخصص‌اش خواندن پیام مسعود رجوی به مناسبت شهادت موسی خیابانی و اشرف ربیعی در ۱۹ بهمن ۶۰ بود که از حفظ داشت. با آن که نشانه‌های افسردگی در او بود و زیاد صحبت نمی‌کرد رابطه صمیمانه‌ای با من داشت و گاهی با هم قدم می‌زدیم. در ‌آبانماه ۶۵ همه‌ی افراد بند یک واحد سه بر اساس حروف الفبا به گوهردشت منتقل شدیم. من و علی اشرف چون اول نام خانوادگی‌مان با حرف میم و نون شروع می‌شد به سالن ۱۱ انتقال یافتیم. البته تعدادی استثنا هم در میانمان بود. از این گذشته تعدادی از بچه‌های بند ۵ که بند مریض‌های قزلحصار بود نیز به بند ما انتقال یافتند. ما در آخر بهمن‌ماه ۶۵ به بند شما منتقل شدیم. در آن‌جا دیگر علی اشرف حالش خوب نبود و افسردگی‌اش شدید شده بود. ملاحظه می‌کنی علی اشرف در  تیرماه ۶۵ در گوهردشت و در بند شما نبود تا در مراسم جشن مربوط به عزیمت مسعود رجوی به عراق برای شما بخواند و منشاء انگیزه برای تو و دیگران باشد!  لااقل در این مورد خاص «بازهم نام و یاد «مسعود» معجزه» نکرد. او ۹ ماه بعد از این واقعه به بند شما منتقل شد.
 
متأسفانه آن‌چه تو در مورد شرکت علی اشرف در مراسم ۱۹ بهمن ۶۵ بندتان می‌گویی نیز واقعیت ندارد:‌
 
«به مناسبت بزرگداشت «اشرف و موسی»، شب ۱۹ بهمن (۱۳۶۵) مراسم مختصری برگزار کردیم. با توجه به حساسیت بالای بند، بعد از تحریم‌ها،برنامه فقط در یک سلول اجرا شد و بچه‌ها در ۳ نوبت وارد شدند.
بعد از مقدمه‌یی در گرامی‌داشت حماسه‌ی ۱۹ بهمن، چند شعر و سرود و مقاله توسط مسعود خسروآبادی، محسن بهرامی فرید، منوچهر بزرگ‌ بشر، غلامحسین مشهدی ابراهیم، مهران حسین زاده و ... خوانده شد.
... علی اشرف نامدار، سکوت زیبایش را شکست و بدون مقدمه، شعر «بخوان بنام گل سرخ» را، با صدای بلند، زیبا و پرشکوه و پراحساس، اجرا کرد. لحظه‌یی احساس کردم، بالای سر شهدا ایستاده و خطاب به «سردار» خلق می‌گوید:
تو خامشی که بخواند؟‌
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
...با وجودی که چند ماه قبل، همین شعر را، در همین سلول خوانده بود، دوباره بچه‌ها را تحت تأثیر قرار داد و به رغم حساسیت‌های امنیتی، بی‌اختیار همه کف زدند.
بعد از پایان برنامه، محمود حسنی پیشنهاد کرد سرود مجاهد را به صورت جمعی بخوانیم. ... بلافاصله مهران حسین زاده و اکبر صمدی شروع کردند و همه، همدل و همزبان همراهی کردند:
مجاهد مجاهد ... لحظه‌یی در سیمای بچه‌ها خیره شدم. در صورت سپید و ساکت مسیحا قریشی که با موهای زبر خرمایی و نگاه معصومانه‌اش به کنج سلول تکیه داده بود، زیبایی مسیح و صفای «سردار» و نجابت «مازیار» را دیدم.... لحظه‌یی نگاهم به علی اشرف نامدار افتاد. پشت غلامرضا و کنار محسن بهرامی فرید،مثل شبنمی به گونه‌ی گیاه تکیه داده بود. نگاهم را از لابلای گردن و کتف و بازوی بچه‌ها عبور دادم و سرم را به سمت صورتش کشیدم. در منتهای تعجب و ناباوری، دیدم همراه بقیه‌ی بچه‌ها سرود را با صلابت می‌خواند. آن قدر به  وجد ‌آمدم که با اشاره‌‌یی به اکبر و «مهران»، نشانش دادم، کمی سرش را تکان می‌داد، نستوه و استوار و از عمق وجود و سینه‌اش می‌خروشید:
- زخود بی‌خبر شو، وجودی دگر شو، ز جان شعله ور شو، ز ایمان خود
سلاحت بگیرم، رهت پیشه گیرم، مجاهد بمیرم، دهم جان خود
مجاهد ....» صفحات ۱۰۵ تا ۱۰۸ رویش جوانه‌ها
 
تمامی افرادی که نام می‌بری به جز اکبر صمدی که در اشرف است شهید شده‌اند. حتی یک خاطره از تو در کتاب نیامده که در آن یکی از بچه‌های زندانی که در خارج از کشور هستند و تعدادشان کم نیست حضور داشته باشد، عجیب نیست؟ این ویژگی در تمامی کتاب‌های زندان منتشر شده از سوی مجاهدین مشهود است و این چیزی نیست به جز سانسور تاریخ.
برای این که دقیق باشم تنها در کتاب هنگامه حاج حسن فقط یک جا بنا به دلایل خاص از معصومه جوشقانی همسر محمدعلی شیخی عضو شورای ملی مقاومت اسم آورده شده است.
من در آن تاریخ در بند ۲ نبودم تا از کم و کیف برگزاری مراسم ۱۹ بهمن ۶۵ توسط شما با اطلاع باشم. اما آن‌چه که تو ازعلی‌ اشرف نامداری روایت می‌کنی تنها داستانسرایی و خیالپردازی است. شاید هم مربوط به مراسم دیگری در سال‌های بعد باشد و تو به اشتباه به ۱۹ بهمن ۶۵ تعمیم دادی. علی اشرف نامداری در ۱۹ بهمن ۶۵ در  بند شما نبود که در چنان مراسمی شرکت کند! ۱۹ بهمن ۶۵ علی‌ اشرف نامداری در سالن ۱۱ گوهردشت بود و اتفاقاً در مراسم ۱۹بهمن که در بند مذکور برگزار کردیم، شرکت داشت و در آن‌جا با صدایی رسا و احساسی عمیق و حالتی برافروخته پیام مسعود رجوی به هنگام شهادت موسی خیابانی و اشرف ربیعی در بهمن ۶۰ را که از حفظ داشت، خواند. علی‌اشرف محال بود در مراسم ۱۹ بهمن اتاق شما شرکت داشته باشد و پیام مسعود رجوی به مناسبت شهادت موسی و اشرف را با لحن مشابهی که مسعود رجوی در سال ۶۰ ادا کرده بود نخواند و به شعر بخوان به نام گل سرخ شفیعی کدکنی اکتفا کند! او در مراسم‌هایی که به ۱۹ بهمن ربطی نداشت نیز این پیام را با جان و دل می‌خواند. او عشقش این پیام بود. وقتی می‌خواند رنگش دگرگون می‌شد و همه بدنش عرق می‌کرد. محمود! تو گز نکرده بریده‌ای. تو احتمالاً در یکی از مراسم‌های بند شنیده‌ای که علی‌اشرف «بخوان به نام گل سرخ» را خوانده‌ است حالا جا به جا خاطره تولید می‌کنی و علی‌اشرف را هم وارد آن می‌کنی. این شیوه‌ی درستی برای خاطره نگاری نیست. متأسفم از این روایت‌ها و دیالوگ‌ها آن‌هم به صورت نقل قول مستقیم! در کتابت به وفور آمده است. از ذکر همه‌ی آن‌ها خودداری می‌کنم چرا که حوصله‌ی خواننده را سر می‌برد.
 
محمود تو در جای دیگری در ارتباط با مراسمی که در بند برای بزرگداشت محمدعلی ابرندی معروف به عمو ( از هواداران سازمان اقلیت) برگزار شد مرا که مجری و گرداننده‌ی مراسم بودم حذف کردی، در حالی که بعضی جاها کوچکترین اعمال افرادی را که در اشرف هستند و یا به شهادت رسیده‌اند با بزرگنمایی آورده‌ای:
 
«مراسم بزرگی در سطح بند با حمایت و حضور فعال زندانیان همه جریان‌ها تشکیل شد. ابتدا زندگی‌نامه و شعری از آثار زیبای خودش قرائت شد. سپس مقاله‌ای در وصف شور و شادابی و شکیبایی‌اش. بعد هم چند خاطره و شعر و ترانه و سرود. » جلد سوم صفحه‌ ۲۲۷
 
تو آگاهانه مرا حذف کردی. من نزدیک ترین فرد به «عمو» بودم و تو از آن خبر داشتی. برنامه‌ی آن مراسم را هم من تهیه دیده بودم. به نوعی صاحب عزا بودم. مجری مراسم هم من بودم. روابط ویژه عمو با من بر کسی پوشیده نبود. هنوز بلوز سبزش را که به زور تنم کرده بود به یادگار دارم. شعر «بهمن» را که عمو سروده بود من خواندم؛ در بند کسی از آن اطلاع هم نداشت. تنها من آن را در زندان از حفظ بودم. بعد هم شعر زیبای «شنیدم من به گوش خود صدای نعره‌ی مردی که از بیداد می‌نالید» را که می‌شود گفت به نوعی وصف حال عمو بود و دوستش داشت خواندم. چقدر بچه‌ها استقبال کردند. محمود ممکن نیست یادت رفته باشد. این‌ ‌جا و آن‌ جا کلی تبلیغ نه تنها برای شعری که خواندم کرده بودی بلکه به اشتباه مطرح کرده بودی که من طبع شاعری دارم و آن را در زمره‌ی شعرهای من معرفی کرده بودی. یک سال بعد کلی طول کشید تا به «ن – ن» توضیح دهم که والله شعر مال من نیست و شکسته نفسی و یا مخفی کاری نمی‌کنم و اطلاعی هم از سراینده‌اش ندارم. مقاله‌ای «در وصف شور و شادابی و شکیبایی» عمو را من نوشته بودم چرا که من از زیر و بم زندگی او اطلاع داشتم.
 
این همه‌ی ماجرا نیست. تو و یا تدوین‌کننده کتابت، نمی‌خواهید کسی تصور کند که من هم ذره‌ای مقاومت به خرج دادم، به همین خاطر حذفم می‌کنید! تو نوشتی::
 
«جمله‌یی نامفهوم روی چارچوب در توجهم را جلب کرد زیرش نوشته بود:
آب من (و یک عکس گل نقاشی کرده بود که «آب – من – گل » خوانده می‌شد) . فهمیدم عباس رضایی که به عباس آب منگل معروف بود نوشته است. ۲ ماه پیش او را در یکی از مراسم‌های مخفی داخل بند دستگیر کرده و یک ماه در انفرادی بود. یاد عباس لحظه‌ای آرامم کرد. قدی متوسط، چشمانی درشت، صورتی برنزه و لبخندی سپید داشت. باران عاطفه‌اش بی دریغ بود و آتش عشقش همه را گرم می‌کرد. » جلد سوم، رویش جوانه‌ها، صفحه‌ی ۲۲۶
 
این‌جا هم به عمد مرا سانسور می‌کنی. من و عباس رضایی دو نفری بودیم که به انفرادی رفتیم. حتا با یادآوری عباس مرا به خاطر نمی‌آوری، عجیب نیست؟ اگر کل موضوع از یادت رفته بود و یا شایان توجه ندیده بودی حرفی نداشتم. اما ما دو نفر بودیم و تو یکی را از قلم انداختی!
من و عباس به خاطر مراسم مخفی بند دستگیر نشدیم. بلکه در اتاقمان کیکی را برای مراسم روز عید غدیر تهیه کرده بودیم(هر چهار سلول، یک مجموعه یا اتاق بودیم). همه چیز علنی بود. پاسداران به اتاقمان هجوم آورده و کیک را با خود بردند. من و عباس از آن‌جایی که موضوع به یکی از اعیاد مذهبی بر می‌گشت و بهانه‌ی لازم را داشتیم در اعتراض به این عمل پاسداران هرچه از دهانمان در آمد به آن‌ها گفتیم. در ازایش ما را مضروب کردند و به انفرادی بردند. چون اعتراض کرده بودیم ما را به انفرادی بردند وگرنه کاری به کارمان نداشتند.
 
تو از مراسم ۱۹ بهمن ۶۶ می‌‌گویی بدون این که به من اشاره کنی.
 
«مراسم ۱۹ بهمن را به دلیل کنترل بیشتر پاسداران در ۲ سلول کوچک، بعد از ظهر برگزار کردیم. در هر سلول ۱۵ تا ۲۰ نفر حاضر شدند و برنامه به اجرای شعر و ترانه و سرود و خاطراتی از «سردار» و «اشرف» گذشت. حسین نجاتی آماده می‌شد ترانه شمع شبانه را که همیشه به یاد «سردار» با خودش زمزمه می‌‌کرد، با صدای بلند بخواند. وقتی «حسین» این ترانه را می‌خواند تمام احساس و عواطش را در سیما و حنجره‌اش منعکس می‌‌کرد. انگار در منتهای عشق و با تمام وجود می‌‌خواند. » جلد چهارم کتاب، دشت جواهر صفحه‌ی ۲۶
 
تو یادت هست حسین نجاتی ترانه‌ی «شمع شبانه» داریوش رفیعی و ستار را به یاد موسی خیابانی خواند، اما یادت نیست من شعر زیبای (ناقوس بتکانید نقاره خوان سحر بیدار است) علی خلیلی شهید که مدتی محافظ موسی بود در وصف خود موسی را خواندم؟ چقدر بعدها اصرار کردی شعر مزبور را برایت بنویسم؟ چندبار برایت نوشتم؟ در بندمان من تنها کسی بودم که جنازه موسی و اشرف و بقیه بچه‌ها را از نزدیک دیده بودم.
تو خودت چقدر با این شعر حال می‌کردی. آیا مراسم رسمی و یا غیررسمی بود که در آن از من خواسته نشود این شعر و شعر (وای که چه بی حوصله بود) را که علی خلیلی برای گوهر ادب آواز سروده بود نخوانم. خودت می‌دانی به تصدیق همه‌ی آن‌هایی که در آن دوران زندان بودند و امروز لااقل بخشی از آن‌ها در خارج از کشور هستند و این دو شعر را شنیده‌اند و از جمله خود تو، جذاب ترین و به یادماندنی ترین شعرهای آن دوران بود که در جمع‌هایمان خوانده می‌شد. من برای همین در مراسم مختلف روی بورس بودم.
تو به منظور سانسور من، حتا موسی خیابانی و گوهر ادب ‌آواز و علی خلیلی را نیز که جان در راه آزادی دادند مشمول سانسور خود کرده‌ای! چرا که نمی‌شد این دو شعر را بیاوری و نامی از من نبری. یادت هست بعدها چقدر اصرار کردی برایت آن‌ها را بنویسم؟
تو در کتابت از ساده‌ ترین شعرها و گاه ترانه‌های خوانندگان یاد کردی اما از این دو شعر نه. امیدوارم مدعی نشوی من در هیچ‌یک از این مراسم‌ها حضور نداشته‌ام و یا چنین شعرهایی را نشنیده‌ای.
 
تو در جای دیگری می‌‌گویی:
 
«بعد از ظهر خبر شهادت ابوجهاد «خلیل الوزیر» در فضای بند پیچید. هیچ کس باور نمی‌کرد. ... روز دوم به احترامش یک دقیقه سکوت کردیم و این کار هم زمان و در اغلب بندها، ساعت هشت و نیم شب اجرا شد. ارتباط و هماهنگی با سایر بندها در این شرایط نیاز به ریسک پذیری و ظرفیت بالایی داشت و قیمتش را چند نفر از بند بالا ، فرعی ۷ و ۱۷ پرداختند. روز بعد هم، زمان ورزش در هواخوری، با لباس مرتب قدم زدیم. پاسداران که متوجه حرکات هماهنگ و فریادهای بی صدایمان شدند، دسته دسته بچه‌ها را بیرون کشیدند و در برخی از بندها تا حوالی صبح کوبیدند.» جلد چهارم صفحه‌ی ۴۲
 
خودت بهتر می‌دانی داستان کتک و هواخوری و ... در رابطه با این موضوع خاص واقعیت ندارد و این‌ها به صورت کلیشه‌ای مطرح شده است. این موضوعات مربوط به تابستان سال ۶۶ و قضیه ورزش جمعی بود و نه موضوع ابوجهاد و سال ۶۷ که اساسا برای رژیم مهم نبود ما هم با کسی و بندی هماهنگی نداشتیم. ریسک پذیری و ظرفیت بالا هم لازم نبود. کار شاقی هم انجام ندادیم. اما در این‌جا هم آگاهانه مرا حذف می‌کنی و نمی‌گویی: در حالی که همه‌ی اتاق‌ها سکوت کرده‌ بودند ایرج مصداقی در راهروی بند، شعری از محمود درویش به یاد خلیل الوزیر (ابوجهاد) و فلسطین خواند. این تنها کاری بود که ما کردیم. تو همه‌ی دیالوگ‌هایت با افراد آن هم به شکل مستقیم یادت هست! اما به من که می‌رسد دچار آلزایمر می‌شوی و هیچ چیزی یادت نیست، عجیب نیست؟
 
تو در جلد ۳ (رویش جوانه‌ها) هم به سادگی من را سانسور کردی، آیا واقعاً‌ کسانی را که اسم آوردی از من بیشتر می‌شناختی؟ تازه اسم من غالباً در سایت‌های اینترنتی موجود است و ۶ جلد کتاب و صدها مقاله هم انتشار داده‌ام:
 
«قبل از ظهر، در بند باز شد و تعدادی از زندانیان که بندشان منحل و تخلیه شده بود وارد شدند: مصطفی (سلیمان) مرد فر، مسعود فلاح روشن قلب، مصطفی اسفندیاری، محمود سمندر، احمد مطهری، مهران هویدا، احد محمودی فر، محمد کرامتی، حسین نجاتی،  پرویز (ز)، اکبر (ب)، رضا (ف)،‌ مرتضی و ... تقریباً آخرین نفرات باقی مانده در قزلحصار بودند که چند ماه قبل به گوهردشت آمده و به طور موقت در یکی از بندهای کوچک طبقه‌ دوم جمع شده بودند.» جلد ۳ صفحه‌ی ۱۱۳
 
عجیب نیست حتی در میان اسامی افرادی که به بند شما آمده‌اند اسم من سانسور می‌شود. یعنی خوب یا بد مثبت یا منفی نباید اسمی از من آورده شود! چرا میان این همه اسم، اسم من که بیش از همه با تو بودم یادت نیست؟!
تو در مورد تاریخ ورود ما به بند ۲ اشتباه می‌کنی که زیاد مهم نیست. تو نوشتی ما در بحبوحه‌ی تدارک عید وارد بند شدیم و به کمک شما شتافتیم. در حالی که ما آخر بهمن به بند شما منتقل شدیم و از پیگیران اصلی برگزاری برنامه‌‌های عید نوروز ۶۶ بودیم.
 
تو به درستی نوشتی:
 
«با توجه به ابزار و امکاناتی که زندانیان جدید لابلای وسایلشان جاسازی و وارد کرده بودند، سرعت کارمان بالا رفت. چند نفر هم وارد تیم‌های کر و نمایش شدند. احمد مطهری، با قامتی تنومند، صورتی پهن و نگاهی دردمند، به رغم ظاهر سخت و زمختش، دریایی از عاطفه و عشق و بردباری بود. با اولین درخواست، پذیرفت نقش حاجی فیروز را به جای «حمید» بازی کند. محمود سمندر هم تهیه‌ی یک برنامه کوتاه پانتومیم را با مسئولیت کامل خودش پذیرفت. جلد سوم صفحه‌ی ۱۱۴
 
بعد در صفحه‌ی ۱۲۴ از درست کردن کیک عید توسط مصطفی اسفندیاری گفتی که واقعی است. اما وقتی به اجرای مراسم می‌رسد تمام تلاشت این است که من را سانسور کنی. تو مسئولیت بچه‌هایی را که اعدام شدند کم و بیش می‌نویسی اما مرا که زنده هستم سانسور می‌کنی! محمود من نقشی در برگزاری آن عید نداشتم؟ همانطور که گفتم نقش اصلی در مراسم عید را اتاق ما و در واقع بچه‌هایی که تازه وارد بند شده بودیم به عهده داشتیم. مصطفی اسفندیاری نه تنها مسئولیت صنفی و تهیه کیک بند را به عهده داشت بلکه دو شعر کاروان و الهه ناز را با صدای زیبا و غرایی اجرا کرد که تحسین همه را به همراه داشت. مراسم نوروز را من با خواندن شعر «باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم» مولانا آغاز کردم. مراسم را هم من با شعر دیگری از مولانا به پایان بردم.
ج- ف، مسئولیت گروه کر فارسی و ترکی را به عهده داشت. مصطفی مردفرد و مجتبی ... مسئولیت تزئینات سالن را به عهده داشت.
محمود سمندر پانتومیم اجرا می‌کرد و احمدرضا مطهری حاجی فیروز بود. من هم به عنوان مسئول اتاق هماهنگی‌های مربوطه را انجام می‌دادم.
البته در کتابم در مورد آن روز از نقش خودم صحبت نکردم چرا که به نظرم مهم نبود. خیلی‌ جاهای دیگر هم همین کار را کردم. من در کتابم فقط از برگزاری تأتر صحبت کردم و اشاره‌ای به بازیگران نکردم کما این که تنها به رهبر و تک خوان گروه سرود اکتفا کردم و نه خوانندگان گروه سرود. اما تو از جزئیات مراسم آن روز می‌گویی و اسم همه را می‌آوری اما من را سانسور می‌کنی این‌جاست که اعتراض می‌کنم.
محمود تو هرچه را که فراموش کرده باشی، شعرخواندن مرا که فراموش نکرده‌ای. یادت هست بیرون از زندان هم که بودیم جمع که می‌شدیم اصرار می‌کردی بخوانم! هنوز شاهدان زیادی از آن روزها زنده هستند. می‌توانی در مورد شعر خواندنم از آزادعلی حاجیلویی که در «اشرف» است بپرسی. محمود مشکل این است که قرار نیست اسم من برده شود. نمی‌دانم اگر اعدام شده بودم  چه در وصفم می‌نوشتی و مرا ملقب به چه صفات غلوآمیز و غیرواقعی می‌کردی؟ اما خوشحالم که امروز زنده هستم و تلاش می‌کنم صدای خاموش شده عزیزانم را آن گونه که بود پژواک دهم.
 
وقتی که به بند ۳ رفتیم باز مرا سانسور می‌کنی:
 
«در اولین تهاجم و اعتراض به پاسداران، مهران هویدا که در بند سابق مسئول نان بود و برخی از امکانات و ابزار ممنوعه را ضمن انتقال، لابلای نان‌ها جاسازی کرده بود، توانست سبدهای نان را تحویل بگیرد. حاج محمود که حسابی از دست مهران کلافه شده بود او را به جرم جوسازی در بند و توهین به پاسداران به انفرادی برد. اعتراض بالا گرفت. تعدادی را بیرون کشیدند و به جرم اتهام داغ کردند.» جلد چهارم، دشت جواهر صفحه‌های ۴۴ و ۴۵
 
در همان بدو ورود به خاطر تأکید بر حق انتخاب اتاق‌ها توسط خودمان و تلاشی که برای گرفتن این حق به خرج می‌دادیم، حاج محمود افسر نگهبان، من و علیرضا اللهیاری را از بند بیرون کشید و بعد از ضرب و شتم شدید توسط پاسداران به انفرادی منتقل کرد. جرم من جوسازی در بند و فریب مسئولان زندان با زبانم بود و جرم علیرضا اللهیاری حمایت از من و اعتراض نسبت به برخورد حاج محمود افسر نگهبان زندان با من.
بعد از چند روز هر دو برگشتیم. مهران هویدا با ما نبود. او روحیه‌ درگیری هم نداشت. دوباره بعد از چند روز به علت عدم شرکت در تماشای مصاحبه‌ی اجباری به انفرادی منتقل شدم. احتمالاً در این موقع مهران به انفرادی منتقل شده و سپس در فاصله‌ی کوتاهی به بند برگردانده شده است که من از آن بی‌خبرم. ولی نکته‌ای که می‌خواهم روی آن تأکید کنم این است که تو بازهم مرا سانسور کردی.
 
در کتاب حتی وقتی پس از پایان کشتار ۶۷ توی بند ۱۳ آمدی از خیلی‌ها نام می‌بری اما آن‌جا هم حاضر نیستی بگویی من یا یکی از بچه‌هایی را که در خارج از کشور هستند دیدی؟ عجیب نیست؟ تو خیلی‌وقت‌ها با من قدم می‌زدی، از همه مهم‌تر از من شعر می‌گرفتی! چطور همه چیز یادت رفته.
 
 
 
از صفحه‌ی ۱۷۶ تا صفحه‌ی ۱۸۶ در مورد ورزش جمعی و کتک خوردن و رفتن به اتاق گاز صحبت شده است. از همه کس اسم آوردی، الا من. آیا می‌توانم باور کنم که یادت رفته؟ نفر اول صف ورزش روزی که به اتاق گاز رفتیم محمد علی ابرندی «عمو» بود و نفر دوم من و محمود سمندر.
اکبر صمدی و محمد مشاط را به عنوان کسانی معرفی کردی که با فرعی خواهران مورس می‌زدند. نکته جالب این است که اکبر صمدی آن موقع تقریباً‌ مورس زدن بلد نبود و تلاش می‌کرد یاد بگیرد. چون مورس را غالباً در سلول انفرادی می‌توان با تمرین و ممارست و بنا به ضرورت یاد گرفت. بگذریم که تو در کتاب حتا مدعی شده‌ای اخبار را شب موقع خواب با حمید لاجوردی در بند عمومی در  فروردین۶۶ از طریق مورس روی مچ دست رد و بدل می‌کردید! محمود! تردیدی ندارم تو همین الان هم ذره‌ای مورس زدن بلد نیستی. تو تا روزی که با من بودی مورس زدن بلد نبودی. حمید لاجوردی هم بلد نبود. آخر در سال ۶۵که بندهایمان مثل مناطق آزاد شده بود و به سادگی در جمع‌هایمان ساعت‌ها حرف می‌زدیم چه کسی این‌‌گونه اخبار ساده زندان را رد و بدل می‌کرد؟ روز را از شما گرفته بودند؟
در هر صورت نفر اصلی‌ای که مورس می‌‌زد و کنار پریز نشسته بود محمدرضا مشاط بود و من. در آن جمع مثلاً انفرادی کشیده‌ها من و محمدرضا مشاط بودیم. البته او متبحرتر از من بود. تکذیب نمی‌کنم که اکبر هم تلاش می‌کرد این کار را بکند.
 
تو وقتی به خواهران محمد رحیمی می‌رسی در موردشان از هوشنگ محمد‌رحیمی که شهید شده نقل قول می‌آوری و نه از عباس که زنده‌ است! همه‌ی ما می‌دانیم که تو رفیق عباس بودی و نه هوشنگ. تو نشست و برخاست‌ و صمیمیت‌ات با عباس بود و نه هوشنگ. درست برعکس من. من از قدیم با هوشنگ هم‌بند و دوست بودم و تو با عباس. من که می‌دانم چرا عباس را سانسور می‌کنی و در خاطراتت اسمی از او نیست. برای من تا آخر دنیا هم عباس همان عباس است. دوستش دارم و معتقدم فضای زندان را تلطیف می‌کرد.
 
محمود تو مرا فراموش نکردی، تو به توصیه‌‌ها عمل کردی. برای همین در جلد پنجم کتاب تو تلاش شده است از زبان تو به مطالبی همچون آمار کشتار زندانیان در سال ۶۷، نفی اعدام زندانیان سیاسی تحت عنوان قاچاقچی و عدم ذکر وابستگی‌سیاسی‌شان از سوی من، اعدام در استخر زندان، و روایت غیرواقعی غلامرضا جلال راجع به قفس و... پاسخ داده شود. ای کاش به جای این شیوه، نادرستی نقدم را مشخص می‌کردی. با دلیل و برهان آن‌جاهایی که اشتباه کرده بودم را ذکر می‌کردی.
 
روایت نادرست در مورد اشعار سروده شده در زندان
 
محمود! من مجبورم در مورد زشتی کارت هنگام استفاده از شعرهای زندان توضیح مکفی دهم. جدا از جفایی که به واقعیت شده، از موضع شخصی هم مجبور به موضع‌گیری هستم. من مسئول دریافت و حفظ کردن اشعار بودم. این را به صراحت در مقدمه‌ی «برساقه‌ی تابیده کنف» و توضیحاتی که این طرف و آن طرف دادم گفته‌ و نوشته‌ام. تو با روایت نادرست‌ات به شکلی غیراصولی به زعم خودت به طور ظریف اصالت گفتار مرا خدشه دار کردی. بایستی از خودم و ادعاهایم دفاع کنم. مجبورم در مورد ادعاهای نادرست تو توضیح داده و بطلان آن‌ها را مشخص کنم. ناسپاسی تو باعث می‌شود که افراد گیج شوند و یا کسانی که اطلاعی از ماوقع ندارند در صداقت گفتارم در این مورد شک کنند. آن‌چه تو در رابطه با شعرهای زندان انجام دادی صادقانه نیست. تو برای احقاق حق و حقیقت پا به میدان مبارزه گذاشتی، چگونه خودت را راضی کردی در صفحه‌ی ۲۰۷ «دشت جواهر » عنوان کنی:
 
«مشغول جمع‌آوری اخبار و آمار شهیدان گوهردشت بودیم که شعر «طوقی» رسید. بعد از درددلی و نجوایی با «طوقی»، تصمیم گرفتم شعر را قبل از تکثیر، برای بچه‌ها بخوانم. سیامک و حسن و اکبر و ... را در سلول ما قبل آخر جمع کردم، موضوع شعر را توضیح دادم:
- اسم شعر طوقیه. طوقی یه پرنده‌ایه که یه نوار کبود زیر گردنشه.  از اونجایی که بچه‌ها رو وقتی دار زدن رد طناب مثل نوار باریکی روی گردنشون میمونه. به «طوقی» تشبیه شده است. البته شعر با تصویر شراب‌های ۷ ساله شروع میشه. همون طور که میدونین اکثر بچه‌ها موقع اعدام ۷ سال از دستگیریشون گذشته بود. یعنی ۷ ساله بودن. از طرفی نابترین شراب هم شراب ۷ ساله‌اس. شرابی که ۷ سال تو محیط دربسته بدون نور و هوا ، حسابی قوام گرفته و پخته شده .
مکثی کردم. نگاهی به سکوت و بی تابی چشم‌ها انداختم. گلویم را صاف کرده و با صدای بلند شروع کردم:‌...»
 
اگر با من روبرو شوی خجالت نخواهی کشید؟ چگونه شعر «طوقی» را که از من به اصرار گرفتی و همیشه اول آن را اشتباه می‌خواندی بدون اشاره به نامم می‌‌آوری؟ کدام تکثیر، تو چه مسئولیتی در قبال آن داشتی؟ اصلاً قرار نبود تکثیری انجام گیرد به ویژه به خاطر مسائل امنیتی آن‌هم در اولین روزهای پس از کشتار ۶۷. برای همین من مسئولیت حفظ اشعار را به عهده داشتم و دستنویس آن را نیز پاره می‌کردم. اگر به خاطر رابطه‌ات با من نبود حتا متوجه سروده شدن این اشعار هم نمی‌شدی. کما این که بقیه نیز در سال‌های بعد که جو آرامتر شده بود از طریق من آگاه می‌شدند. چون کسی غیر از من اطلاعی نداشت. اگر تلاش شخصی‌ام نمی‌بود این اشعار هم مثل بقیه‌ی شعرهای زندان از بین می‌رفت. چرا هیچ مجموعه شعری به غیر از شعرهایی که من حفظ کردم و انتشار دادم در دست نیست؟ مگر این که افراد شعرهای خودشان و یا حداکثر یکی دوتا از شعرهای دوستان نزدیکشان یادشان باشد. اگر راست می‌گویی و شعرها به دستت می‌رسید و مسئولیت تکثیر آن‌ها را داشتی!؛ یک شعر به غیر از آن‌هایی که من انتشار دادم ، منتشر کن. زیاد که نگفتم، فقط یک شعر منتشر کن.
تو به خوبی می‌دانی که اشعار سروده شده را من می‌گرفتم و پس از حفظ کردن پاره می‌کردم. چندتایی‌اش را بعدها به تو نیز دادم. حتا شاعر خودش شعرش را حفظ نبود و از من می‌خواست آن‌ها را برایش بخوانم. محمود تأکید می‌کنم نه تو و نه هیچ‌کس دیگری ذره‌ای در حفظ و نشر این اشعار به من و یا شاعر کمک نکردید. من به تنهایی این بار را به دوش کشیدم و امروز به انجام آن می‌بالم. محمود تو تنها یکی از ده‌ها و یا صدها شنونده اشعار بودی همین و نه بیشتر.
تو اسم کسانی را که هنگام خواندن شعر مزبور به تو گوش می‌کردند و توضیحاتی که به آن‌ها دادی یادت هست اما اسم من که شعر را به تو دادم یادت نیست؟! تو می‌گویی: شعر «طوقی» رسید! ‌لابد از آسمان رسید. معلوم است نمی‌توانی ادعا کنی شاعر خودش این شعر را به تو داد. برای همین می‌گویی رسید. تو در جای دیگری می‌گویی به عمد اسم شاعر را نمی‌گویم. البته من هم به عمد تا کنون اسم شاعر را نگفته‌ام. اما تو خود بهتر می‌دانی دلایل من با تو از زمین تا آسمان فرق دارد. من به خاطر احساس مسئولیت چنین کاری نمی‌کنم اما تو ...
مگر یادت رفته حافظ چه می‌‌گفت:‌
 
صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
 
تو در صفحه‌ی ۲۲۰ جلد چهارم دروغ دیگری را در مورد شعر «نامه‌ای از بهشت» و وقایع پاییز ۶۷ می‌گویی: 
 
«بعد از بیدار باش شعر بلند «نامه‌ای از بهشت» از زبان سربداران و آفتابکاران مرداد رسید. با یک نگاه به کاغذ، شعر را تند در دلم خواندم. بدنم گرم شد. ... از کندو کاو لبخند و نگاه سیامک، متوجه تعجب و کنجکاوی‌اش شدم. کاغذ و نامه‌ی رسیده را نشانش دادم. در سلول را محکم بستم و با اشتیاق شعری که هنوز برایم تازگی داشت – و برخی کلماتش هم ناخوانا بود- را با صدای بلند خواندم:...»
 
این شعر در تیرماه ۶۸ در اوین و هنگامی که به سالگرد کشتار ۶۷ نزدیک می‌شدیم سروده شد. چون قرار نیست چیزی راجع به اوین گفته شود تاریخ سروده شدن آن را دستکاری کرده‌‌ای و خاطره‌ای غیر واقعی را نیز روی آن سوار کرده‌ای. آن موقع ما در سلول‌های کوچک گوهردشت نبودیم. بلکه در سالن ۶ آموزشگاه اوین به سر می‌بردیم. سلول‌هایمان ۳ نفره نبود بلکه نزدیک به ۲۵ نفر در هر اتاق بودیم. آن موقع سیامک با تو هم اتاق نبود. بلکه من و سیامک هم اتاق بودیم. محمود این‌ها انشانویسی‌ است. این اشعار هرکدام یک تاریخ پشت‌شان است. در یک دوره زمانی خاص سروده شده‌اند. برای احترام به حقیقت نه، لااقل برای دل زخم‌خورده و سوخته‌ی شاعر هم که شده دست از داستانسرایی بردار و نمک بر زخم نپاش.
 
در صفحه‌ی ۲۳۹ دوباره بدون اشاره به من مطرح کرده‌ای: 
 
«قبل از ظهر، بعد از شوخی و اخبار و تحلیل، و لابلای خبرها و خاطراتی از یاران اوین، شعری به یاد سهیلا و مهری محمدرحیمی رسید...»
 
نمی‌دانم چگونه می‌توانی از حق و حقیقت دم بزنی و صحبتی از من که نه تنها چند شعر را در زندان بلکه بیرون از زندان در اختیار تو گذاردم نزنی. محمود تو که بنا به دلایلی که لابد برای خودت محترم است اسم مرا از خاطرات زندان حذف می‌کنی با چه توجیهی از این شعرها استفاده می‌کنی؟ تو چه سنخیتی با شاعر داری؟ آیا راه تو با شاعر یکی است؟ می‌دانم که از وضعیت امروز سراینده همین اشعاری که در کتاب آوردی و بی دریغ و غیرمسئولانه خرج می‌کنی بی‌اطلاع نیستی. تدوین کننده و منتشر کننده هم بی اطلاع نیستند و این زشتی کار را دو چندان می‌کند.
 
محمود! عاقبت در صفحه‌‌ی ۲۴۴ و ۲۴۵ جلد چهار با سناریویی که چیده‌ای اکبر صمدی را همراه کرده می‌گویی:‌
 
«- راستی! یادم رفت بگم. شعر دشت جواهر رو شنیدی؟
- نه!‌ جدیده؟
- آره . دیروز بعد از این که وارد این بند شدیم رسید.
- حفظی؟
- نه ولی دارمش
-  میخونی ؟
- صب کن. حواست به در باشه، یه بار هم بیشتر نمی‌خونم.
کاغذ چهارتا شده را از جیبم درآوردم. به سمت دیوار کنج حیاط رفتیم و در گوشه‌یی که از ۲ سمت پوشیده بود ایستادیم: »
 
شنیدی می‌گویند «پیش قاضی و ملق بازی»! این شعر جزو اولین سروده‌های زندان پس از کشتار ۶۷ بود. این شعر هنگامی که در بند ۱۳ بودیم در مهرماه ۶۷ سروده شد. تو در مورد تاریخ سروده شدن این شعر هم اشتباه می‌کنی. چون تو در جریان سرودن اشعار و چگونگی حفظ آن‌ها نبودی. فقط به خاطر رابطه‌ای که با من داشتی گاهی به اصرار یکی از آن‌ها را می‌گرفتی. لابد این را تکذیب نمی‌کنی و یا خدای نکرده رابطه را برعکس نمی‌کنی؟ این شعر را من در همان بند ۱۳ به تو دادم. ولی تو آن را از حفظ نکردی. دوباره بیرون از زندان پاپی‌ام شدی که برایت بنویسم. محمود تو چگونه اسم کتابت را « دشت جواهر» گذاشتی؟ آیا این نام تو را اذیت نمی‌کند؟ آیا تو را به یاد شاعر و سرنوشت غم‌انگیزش نمی‌اندازد؟
 
محمود! «من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
 تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی»  
 
یک شعر دیگر را که به تو دادم سانسور‌ کرده‌ای! دلیل آن مشخص است. تو قرار نیست چیزی راجع به اوین بعد از کشتار ۶۷ بگویی. این شعر «نوروز» نام داشت به مناسبت نوروز ۶۹ در اوین سروده شده بود. در زندان تنها دو شعر را از حفظ بودی یکی این شعر را و دیگری شعر «طوقی» را آن‌هم به صورت نصفه نیمه. طوقی را هم غلط می‌خواندی. یادت هست شعر «نوروز» را در مراسم عیدی که در بند برگزار کردیم خواندی؟ چند بار با تو تمرین کردم تا شعر را درست بخوانی. آن روز با لنگ، کراوات زده بودی. ایده‌اش را از من گرفتی. البته از خودم نبود. یادش به خیر اسدالله کاریان هرجا که هست سلامت و سرزنده باشد؛ در عید ۶۱ این کار را در سالن یک آموزشگاه اوین کرده بود که با استقبال زیادی روبرو شد. تو هم با استقبال امیرانتظام روبرو شدی، یادت هست به تو چی گفت؟ من در خاطراتم از این موضوع یاد کردم اما در مورد شعر خواندن تو چیزی نگفتم. این تنها جایی است که آگاهانه تو را سانسور کردم. خودت بهتر می‌دانی به خاطر دل شاعر این کار را کردم. تو از کار و خلاقیت او سوء استفاده می‌کنی. اگر خواستی می‌توانم همین موضوع را باز کنم. اما به نظرم در این مورد اشتباه کردم بهتر بود اسم تو را می‌آوردم، چون بالاخره تو این کار را انجام داده‌ بودی. اما خشمم به خاطر بعضی مسائلی که خود می‌دانی باعث شد که این اشتباه از من سر بزند. برای همین پوزش می‌خواهم.
 
تو در صفحه‌ی ۹۶ و ۹۸ جلد پنجم کتاب بخش‌هایی از شعر «گورستان» را آوردی. نمی‌دانم این شعر را از کجا برداشتی، از کتاب «برساقه‌ی تابیده کنف» که انتشار دادم یا ...؟ خودت می‌دانی در توضیحاتم دست بستگی دارم.
من این شعر و شعر «گور مجاهد» را حفظ نکرده بودم. شب بود که این دو شعر را دریافت کردم. چندتا کلاس درس در بند داشتم، کارهای اتاق و مسئولیت نظافت و بند را نیز دنبال می‌کردم. سهل‌انگاری کردم و پیش خودم گفتم فردا صبح هر دو را از حفظ می‌کنم. اولین و آخرین باری بود که در حفظ کردن شعری بعد از سروده شدن غفلت کردم. صبح اول وقت اسمم را برای رفتن به مرخصی سه روزه خواندند. قرار بود در مرخصی فرار کنم. ماندم بر سر دوراهی که دو شعر را با  خودم ببرم یا در زندان باقی بگذارم. اگر هنگامی که مرا تفتیش بدنی می‌کردند آنها را پیدا می‌کردند امکان مرخصی و فرار از کشور را از دست می‌دادم. بالاخره دلم نیامد این دو شعر را با خود نبرم. چرا که آن‌ها را یادگار بچه‌ها می‌دانستم. از همه مهم‌تر این دو شعر در مورد گور ناپیدای بچه‌ها بود. چیزی که همیشه فکرم را به خودش مشغول کرده است.
با ترفندی که در جلد چهارم خاطراتم توضیح داده‌ام این دو شعر را از زندان خارج کردم و در بیرون زندان این دو شعر و بقیه شعرهایی را که از حفظ بودم یادداشت کردم. این دو شعر را نه من و نه هیچ‌کس دیگری از حفظ نبود؛ چون یادداشت کرده بودم ضرورت حفظ‌ کردنش را هیچ‌ موقع احساس نکردم. شاعر این دو شعر حتا مضمون آن‌ها را نیز فراموش کرده‌ بود. بعدها که برایش خواندم، خندید و گفت: این شعر مال منه؟ من هم خندیدم و گفتم نه خودم جدیداً سرودم.
من حفظ و انتشار اشعار آن دوره از زندان را وظیفه خود می‌دانستم. اصلاً به این منظور حفظ‌شان می‌کردم. قرارمان هم بر این بود که روزی انتشارشان دهم. حتا به شاعر می‌گفتم تو حق نداری هیچ‌چیزی را حذف کنی و یا شعری را به دلیل این که احساس خوبی نسبت به آن نداری پاره کنی. چون مال تو نیست. هدفم این بود که احساس و رنج و دردی که پس از کشتار ۶۷ می‌کشیدیم از طریق این اشعار به زیباترین شکل به نسل بعد منتقل شود. انگیزه‌ام سالم بود برای همین انرژی‌ام چندبرابر شده بود و به سادگی آب خوردن آن‌ها را از حفظ می‌کردم و به خاطر می‌سپردم. بعضی‌ها که باور نمی‌‌کنند این همه شعر را از حفظ کرده باشم به این خاطر است که در چنین موقعیتی قرار نداشته‌اند و از چنین انگیزه‌ای برخوردار نبوده‌اند و یا این که توان هرکس در هر زمینه را با خودشان قیاس می‌کنند. اما تو خوب می‌دانی که من این شعرها را از حفظ کردم ، تو به سادگی حق‌پوشی می‌کنی.
 
تو در صفحه‌ی ۱۰۰ جلد پنجم کتاب، شعر «پرنده‌ای با عصا» را آوردی، بدون این که باز هم به من اشاره‌ای کنی. تو در مورد آوردن نام شاعر این شعر دست بستگی داری! آیا در مورد نام من هم که آن را در اختیار تو گذاشتم دست بستگی داری؟ شعر «هفت سین» را نیز از من گرفتی یادت هست؟
 
تو در مقدمه‌ی جلد یک کتاب، آن‌جایی که خطاب به مسعود رجوی می‌نویسی:
 
«آفتابکارانی که بعد از ۷ سال فراق و داغ، در آرزوی دیدار یار، هشیار و بیقرار؛ پرده‌های تردید و پندار را بالای دار دریدند.» 
 
نیز از شعر «مرگ بندباز» که در کتاب «برساقه‌ی تابیده کنف» انتشار داده‌‌ام، استفاده کرده‌ای شاعر می‌گوید:
«اگر بی بال نمی‌شود پرید
بندبازان، این گونه می‌پرند
این‌گونه، هشیار و بیقرار
پرده‌ی پندار را می درند»
 
محمود تو خیلی جاهای دیگر هم در کتاب از این شعرها استفاده کردی بدون آن که به منبعی که آن را در اختیار تو گذاشت اشاره کنی.
 
محمود تو در ده‌ها جا در کتابت از اشعار زندانی که من انتشار دادم استفاده کردی بدون آن که عبارات را در گیومه بیاوری و یا اصلاً به روی خودت بیاوری که این‌ها کلمات تو نیست و صاحب دارند. مثل همین جمله بالا که خطاب به مسعود رجوی نوشتی. مثل کلمات دیگری مانند «نای نیلوفری» یا «بانگ هماهنگ آهنگ» که البته هنگش را جا انداختی، درستش «بانگ هنگ هماهنگ آهنگ» است و در مورد علی اشرف نامداری به کار بردی. تو کتاب شعری که من انتشار دادم را جلویت گذاشتی و رونویسی کردی یا از راهی ناصواب به دست نویس شعرها دست یافتی که نمی‌خواهم در این‌جا حدسم را توضیح دهم! آرزو می‌کنم از روی کتاب من نوشته باشی چون گمان دومی برایم خیلی دردناک است. بخصوص اگر این کار از تو سر زده باشد.
 
محمود!‌ خودت بهتر می‌دانی چرا این بخش از نوشته‌ام را با شعری از حافظ شروع کردم. معنی‌اش را درک می‌کنی. نمی‌دانم این‌همه ناسپاسی از کجا ناشی شده است؟ چهره‌ی هوشنگ امجدی وقتی با حسرت این بیت حافظ را می‌خواند یادت هست؟
 
کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد  یاران را چه شد
 
سعی کردم زشتی کارت را با کلام حافظ که هوشنگ امجدی مرا با ابعاد گوناگون وجود او آشنا کرد و حق معلمی به گردنم دارد توضیح دهم. لابد که او را فراموش نکرده‌ای. متأسفم حقی را که به گردنت داشت، ادا نکردی و او را نیز مشمول سانسور کردی. مجبورم از زبان او و خودم بخوانم:
 
حـقوق صحبت ما را به باد داد و بــــــرفت           
وفای صحبت یاران و همنشینــان بین
 
یادت هست در نیمه دوم سال ۶۹ من و تو در سالن ۲ آموزشگاه اوین هر شب نزد هوشنگ امجدی یکی از متهمین جاسوسی برای آمریکا، حافظ می‌خواندیم. تسلط او روی حافظ ستودنی بود. او دوست پدرت بود و از  نزدیکان و هم‌نشینان زنده یاد علی دشتی. تو بعضی وقت‌ها با او قدم می‌زدی و صحبت می‌کردی. ایده شرکت در کلاس حافظ خوانی نزد او را تو به من دادی. من‌هم در آن روزها واقعاً به آن نیاز داشتم با کمال میل پذیرفتم. از این بابت از تو ممنونم. هیچ موقع  این لطف تو را فراموش نمی‌کنم. در وضعیت روحی بدی قرار داشتم. نه تو و نه هیچ یک از بچه‌های اتاق از راز دلم خبر نداشتید.
نقشه‌ی فرار از زندان و کشور در مرخصی که با سیامک طوبایی و ... کشیده بودیم با شکست مواجه شده بود؛ بچه‌ها همگی در تور وزارت اطلاعات افتاده، دستگیر و مخفیانه اعدام شده بودند. بعد از دو ماه کار در کارگاه و وقتی احساس کردم احتمالا بچه‌‌ها دستگیر شده‌اند از ادامه کار سرباز زدم و تبعاتش را پذیرفتم. بعد از انفرادی و مجرد و زندگی با زندانیان عادی تازه به نزد شما بازگشته بودم و به هیچ قیمتی حاضر به کار در کارگاه زندان نبودم. وقتی در بند باز می‌شد دلم هری می‌ریخت پایین. فکر می‌کردم اسمم را برای بازجویی می‌خوانند. این شرایط نزدیک به یک سال و خرده‌ای طول کشید. مدتی بود متوجه شده بودم طرح فرار لو رفته است و نوبت خود را برای بازجویی و مجازات انتظار می‌کشیدم. نمی‌دانستم با اطلاعاتی که دارم چه کار کنم؟ امکان سوزاندن آن‌ها هم نبود. من انسان بودم همراه با همه‌ی ضعف‌های انسانی. معنای شکنجه‌های بیرحمانه را می‌دانستم چون آن را تجربه کرده بودم. از تجربه‌ی دوباره شکنجه‌‌‌های طاقت فرسا و سرنوشتی که در انتظارم بود می‌هراسیدم. از مرگ مرا هراسی نبود اما از شکستن می‌ترسیدم. از له شدن دلم به درد می‌آمد و اعصابم در هم کشیده می‌شد. نمی‌دانستم از من چه خواهند خواست؟ اگر حکم  اعدامم را به دستم می‌دادند از خوشحالی بال در می‌آوردم. در آن دوران تنها پناه بردن به حافظ و اشعار زندان که ساعت‌ها از حفظ زمزمه می‌کردم مرا به آرامش می‌رساند؛ روح و روانم را نوازش می‌کرد. من ‌آدم خوش شانسی بودم. از این بابت نمی‌دانم قدردان چه کسی باید باشم.
من هم جدا از مورد بالایی که توضیح دادم بعضی‌ جاهای دیگر اسم تو را نیاوردم یا در واقع تو و دیگران را سانسور کردم. اما آن برمی‌گشت به مواردی که چه بسا نقاط ضعف بود. مثلاً من در خاطراتم نوشتم که در اسفند ۶۷ به هنگام آزادی زندانیان مارکسیست از بند‌ ما هم تعدادی از بچه‌ها را به جلسه‌‌ی «بیعت با امام» در تالار رودکی بردند و سپس به مرخصی فرستادند. من در آن‌جا از تو و بقیه بچه‌ها نام نیاوردم. نه این که یادم نبود. ربطی نداشت. کسی که موضوع را می‌خواند موقعیت شما را درک نمی‌کرد. من هم در موقعیت تو شاید بهتر از تو برخورد نمی‌کردم. حتا موقعی که در مورد کلاس حافظ با هوشنگ امجدی نوشتم از تو اسمی نیاوردم چرا که گفتم شاید دوست نداشته باشی بگویم که طرف متهم به جاسوسی برای آمریکا بود و ما با او کلاس حافظ داشتیم! از نظر من این کار اشکالی نداشت. تازه اگر فکر می‌کردم اشتباه هم بود می‌گفتم، چون این کار را انجام داده بودم. از همه این‌ها گذشته او حق معلمی به گردن من دارد باید آن را ادا می‌کردم. تازه من کلاس درس و موضوعات مطرح شده در آن را توضیح ندادم. مقصودم فقط ادای دین شخصی‌ام به او بود. نمی‌توانستم از زندان بگویم و از او نگویم.
قصد من پرده دری نیست. برای آن که نسل آینده بداند چه بر ما رفته می‌گویم. در رابطه با تو هم نمی‌خواستم پرده دری کنم. تو رنج کشیدی، سختی تحمل کردی، الان هم با محرومیت مواجهی. ارزش تو را درک می‌کنم. الان هم به این دلیل می‌گویم که می‌بینم تو علمی را که از امجدی آموختی خرج می‌کنی ولی از او یادی نمی‌کنی! و این یعنی ناسپاسی که برای من قابل پذیرش نیست.
من موقع نوشتن کتابم خیلی دست‌بستگی‌ داشتم. البته بعضی جاها هم موضوعات از یادم رفته بود و یا فکر می‌کردم درج‌شان اهمیتی ندارد و یا تاریخ دقیق‌اش یادم نبود. آخر من کتاب و حوادث را بر اساس تاریخ نوشته‌ام؛ اگر رعایت تاریخ نسبتاً دقیق آن‌ها نبود خیلی از حوادث را می‌توانستم بیان کنم. مجبور شدم به خاطر این معضل بخشی از مطالبی را که یادم بود نیاورم.
قصدم سانسور و یا حذف کسی نبود. چون خاطرات شخصی‌ام بود خیلی جاها به اختصار توضیح دادم و گذشتم، از ذکر جزئیات خودداری کردم که حجم کتاب زیاد نشود، وگرنه کتاب چند برابر این که هست می‌شد. البته حتماً که بعضی‌جاها هم مرتکب اشتباه شدم. اما از روی قصد و عمد نبود. سهواً دچار لغزش و اشتباه شدم، با هدف و برنامه نبود. اما تو اشتباه نکردی. هرکجا که کسی و به ویژه من را حذف کردی روی حساب این کار را کردی! تو سعی کردی هیچ نقطه قوتی از من و یا بچه‌هایی که در خارج از کشور هستند ثبت نشود! شاید که قبح و زشتی کارت را نفهمی.
 
خواننده عادی شاید متوجه شیوه‌ی نادرست تو در استفاده از آموزه‌های هوشنگ امجدی در کتابت نشود، اما من که می‌فهمم. چرا موقع نوشتن به این فکر نکردی؟
تو در صفحه‌ی ۱۹۲ جلد دوم کتاب (سرود سیاوشان) نوشتی:
 
«بعد از رفتن حاج داوود، تصمیم گرفتیم سری به کتاب حافظ بزنیم. اشعار و افکار حافظ یکی از موضوعات مورد علاقه و در عین حال مورد بحث و نشاط و اختلافمان بود. کتاب را باز کردیم. ظاهراً هیچ بحث و اختلاف سلیقه‌یی در کار نبود:‌
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ما بگشایند
... نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند
بحث بر سر نامه‌ی تعزیت و دختر رز بالا گرفت:‌
- مگه منظور از نامه تعزیت، همون نامه و کارت دعوت برای شرکت در عزاداری و مراسم داغ و سوگواری نیست؟ »
«...ببین! تو بیت بعدی میگه گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب. در قدیم وقتی داغ خیلی سنگین بود، دختران جوان از شدت اعتراض، موهای سرشون رو از بیخ با قیچی می‌بریدن. حافظ، تارهای چنگ رو به تارهای مو تشبیه کرده و حالا او، ...» سرود سیاوشان جلد دوم صفحه‌ی ۱۹۶
 
چرا خاطرات بعد از سال ۶۷ را سانسور کردی که مجبور شوی کلاس درس‌ هوشنگ امجدی را به سال ۶۳ و بحث خودت با چند نفر دیگر ارجاع دهی؟ من که یادم هست وقتی امجدی در سال ۶۹ این شعر را توضیح می‌داد تو چطوری یادداشت می‌کردی و چشم‌هایت چهارتا شده بود و بعد از زیبایی تفسیر امجدی به ویژه در مورد بریدن گیسوی چنگ و دختران جوان عزادار و ... می‌گفتی. محمود من یادم نرفته وقتی امجدی از من و تو پرسید که معنای این شعر چیست تو چقدر پرت و پلا تحویل دادی. محمود من هنوز به فراموشی و نقصان حافظه دچار نشده‌ام. البته در نوشته‌‌ات یکسری از افاضات خودت را هم وارد کردی که ربطی به تشریح زیبای امجدی نداشت. محمود یادت رفته وقتی از کارگاه برمی‌گشتی چطوری این‌شعر را در آستانه در اتاق و یا سر سفره می‌خواندی؟ محمود چرا محصول تفکر و دانش دیگران را به نام خودت تمام می‌‌کنی؟
اینجاست که «حـقوق صحبت» امجدی رو به باد دادی و برفتی. زشتی کار آن‌جاست که یکی از سوگندهای حافظ «حق صحبت» است. «به جان پیر خرابات و حق صحبت او»
جای دیگر هم دوباره همین کار را می‌کنی آن جایی که در جلد سوم کتاب «رویش جوانه‌ها» صفحه‌ی ۲۵۸ مدعی می‌شوی که در سال ۶۶ در سلول انفرادی برای خودت شبی نیم ساعت کلاس حافظ گذاشته بودی و در ذهنت به شاگردانت حافظ تعلیم می‌دادی!‌
آن‌جا هم توضیحات آقای امجدی در مورد «خود» و «کام» و «خودکامگی» را که در سال ۶۹ ناقص گرفته بودی، توضیح می‌دهی. محمود این انشاء‌نویسی است و نه خاطرات زندان. خوب رمان می‌نوشتی، چه ایرادی داشت؟ اون موقع دستت باز بود و هرچه دوست داشتی می‌توانستی بنویسی و توسن خیال را به هرکجا که دوست داشتی می‌تازاندی. 
باور کن اگر راستش را می‌گفتی و در مایه‌ی سانسور نمی‌رفتی، می‌توانستی همه‌ی این‌ها را در قالب آموخته‌هایت از کلاس آقای امجدی در سال ۶۹ بیان کنی و به توصیه حافظ نسبت به «حق صحبت» و ... وفادار باشی. اما مشکل جای دیگر است از یک طرف تو قرار شده چیزی در مورد وقایع ۶۷ تا ۷۰ ننویسی و از طرف دیگر دلت نمی‌‌آید که از خرده علمی که در مورد حافظ اندوختی صرف‌نظر کنی، برای همین به تولید خاطره روی می‌آوری. باور کن «خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا می‌رود دیوار کج»
 
لازم به ذکر می‌دانم که نوشتن این سطور برای من راحت نبود. تو بایستی روی این مسئله فکر می‌کردی که با حذف نام من و بچه‌هایی که زنده در خارج از کشور هستند چه دریچه‌ای را می‌گشایی. متأسفم که این‌گونه شد. ای کاش چنین روزی نمی‌آمد، ای کاش مجبور نمی‌شدم آن‌چه را که در بالا آمد بنویسم.
 
باز هم تأکید می‌کنم مسئله‌ حذف نام من و هم‌بندان دیروز نیست. مسئله متأسفانه حذف کسانی از صحنه است که «پا از گلیم خود درازتر» کرده و گونه‌ی مشخصی از تفکر و نظر در زمینه‌ی مسائل سیاسی و مبارزاتی را به نقد و چالش گرفته‌اند. مسئله حذف و سانسور کسانی است که جسارت کرده و در کار بزرگان چند و چون آورده‌اند و خواهان بازخوانی و بازنگری و نقد و بررسی گفته‌ها و رفتارها هستند ؛ موضوع اصلی حذف و سانسور کسانی، از جمله من، است که بر این نظر پای می‌فشارند که پیروزی ما در گرو وفاداری ما به واقعیت و رویکردمان به واقع‌گرایی است.
 
در دلم بـود کـه بـی دوسـت نـباشـم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
 
 
ایرج مصداقی
 
تاریخ نگارش آذر ۱۳۸۷
تاریخ بازنگری و انتشار آبان ۱۳۸۸
 
 
 
 
 
 
گزارش‌های نادرست به ما خدمت نمی‌کنند- بخش سوم 

 
محمود عزیز! طرح اخبار نادرست و ادعاهای سست، یکی دیگر از ضعف‌های کتاب آفتابکاران است. ظاهراً تو بدون نام بردن از من، بخشی از خاطراتت را اختصاص داده‌ای به توصیف و تأیید مواردی که من به صورت مستند در کتاب «نه زیستن نه مرگ» رد کرده بودم .  متأسفم به جای پذیرش واقعیت، تلاش شده غیرمستقیم اصالت نوشته‌ی من از زبان تو زیر سؤال برده شود! و یا ادعایی در مقابل ادعایم آورده شود. البته اگر این کار به صراحت انجام می‌شد بهتر بود. مجبورم برای دفاع از نوشته‌ام و ادعاهایم به این موارد بپردازم تا شائبه‌ای در ذهن خوانندگان ایجاد نشود. حاضرم نه با تو بلکه به هرکس دیگری در مورد آن‌ها به بحث و تبادل نظر بطور خصوصی و در جمع بپردازم. چنانچه اشتباه کرده باشم حاضرم بارها و در انظار عمومی عذرخواهی کرده و پوزش بطلبم. هیچ پیش‌شرطی هم نمی‌گذارم. من همیشه از طرح این مسائل استقبال می‌کنم. 
 
 
در این بخش از نوشته، برای روشن شدن مطلب، به  ذکر چند نمونه اکتفا می‌کنم و از بقیه موارد می‌‌گذرم. اولین موردی که من در جلد یک کتابم نقد کرده و صحت آن را زیر سؤال برده بودم موضوع اعدام در استخر اوین است که در کتاب‌ها و نشریات انتشار یافته از سوی مجاهدین بارها روی آن تأکید شده است و از نظر من غیرواقعی است.  تو در خاطراتت نوشته‌ای:
 
«استخر اوین در غرب سالن‌های آموزشگاه و جنوب غربی آسایشگاه، در این محل واقع شده است. این همان استخر معروفی است که هزاران نفر به جرم مخالفت با شیخ و شمشیر و شلاق، در آن تیرباران شدند. به همین دلیل هم مدتی به استخر خون معروف بود. یک بار لاجوردی خودش شخصاً‌ با موشک‌انداز آر پی جی مجاهدی را در همین استخر منفجر کرد. » آفتابکاران جلد ۱ دشت آتش، صفحه‌ی ۵۵
 
تو نه تنها اعدام در استخر روبروی آسایشگاه را تأیید کرده‌ای بلکه اعدام با موشک انداز آر پی چی توسط لاجوردی را به آن اضافه کرده‌ای!
تو در آذرماه ۶۰ به قزلحصار منتقل شدی و در آن دوران رنگ آموزشگاه اوین را هم ندیده بودی. استخری که تو به درستی می‌گویی در غرب سالن آموزشگاه و جنوب غربی آسایشگاه واقع شده، در سال ۶۲ ساخته شد. اعدام‌های لجام گسیخته در سال‌های ۶۰ و ۶۱ صورت می‌گرفت که ابتدا در پشت بند ۴ اوین بود و سپس به سالن سرپوشیده منتقل شد. لاجوردی در اسفند ۶۰ در حسینیه اوین به صراحت روی این مسئله تأکید کرد. انتقال اعدام به سالن سرپوشیده نه بخاطر کم کردن از رنج و اندوه زندانیانی که صدای رگبار و تیرخلاص را می‌شنیدند بلکه برای جلوگیری از انتشار اخبار اعدام‌ها بود. چرا که سیاست‌شان از اعلام علنی اعدام‌ها تغییر کرده بود.
در سال‌های بعد از ساخت استخر و پیش از آن هیچ گاه در مقابل آموزشگاه و یا استخری که ساختمان آموزشگاه و آسایشگاه مشرف به آن بودند کسی را اعدام نمی‌کردند. صدها زندانی در خارج از کشور هستند که می‌‌توانند در این مورد شهادت دهند.
 
چنانکه در نقشه بالا ملاحظه می‌کنی سلول‌های آسایشگاه و آموزشگاه مشرف به این استخر هستند. اگر قرار بود در این استخر هزاران نفر تیرباران شوند، زندانیان آموزشگاه و آسایشگاه نه تنها صدای آن را می‌شنیدند بلکه صحنه‌ی آن را نیز به راحتی می‌دیدند. من از اسفند ۶۰ تا مهر ۶۱ در آموزشگاه بودم، اما نه صدای تیرباران شنیدم و نه از کسی در زندان در این مورد حرفی شنیدم. اصلاً در سال ۶۰- ۶۱ هنوز استخر را درست نکرده بودند که کسی را در آن اعدام کنند! البته می‌دانم در آن موقع عده‌ای در خارج از کشور صدای تیرباران در استخر را شنیده بودند. نکته‌‌ی دیگر این که تنها بخشی از زندانیان مجاهد آن‌هم کسانی که در «اشرف» هستند چنین مطلبی را به صورت کلیشه‌ای عنوان می‌کنند و هیچ‌یک از زندانیان سیاسی چپ که در همان زندان و بندها و اتاق‌ها به سر می‌بردند یا زندانیان مجاهدی که من با آن‌ها سر و کار دارم چنین شهادت‌هایی نداده و نمی‌دهند!
خودت می‌دانی بعد از آن همه کشتار و زجر و شکنجه و شهرت بد اوین در دنیا، جنایتکاران مبالغ هنگفتی خرج استخر و رنگ آمیزی آن کرده بودند که از آن استفاده تبلیغاتی ببرند و در تابستان پاسداران از آن استفاده کنند؛ آیا دیوانه بودند که با شلیک گلوله و موشک آرپی جی در آن، باعث تخریب‌اش شوند؟! آیا نمی‌دانی که با شلیک گلوله ژ- ۳ در بتون، آب‌بندی آن از بین می‌رود و دیگر نمی‌توان از استخر استفاده کرد؟
 
آیا اعدام در استخر درد بیشتری دارد یا نیاز به شبیه سازی «گودال قتلگاه» در صحرای کربلا در میان است؟ محمود! پدر مردم ما را همین شبیه‌سازی‌ها در آورده است.
اشتباه نکن! منظورم این نیست که هزاران نفر را به جوخه نفرستادند. منظورم این نیست که از انجام هیچ‌ جنایتی فرو گذار نکردند. اوین به صورت تمثیلی به واقع کشتارگاه انسان بود و پشت بند ۴، برکه‌ی خون. من در کتابم بیش از تو شکنجه‌های اعمال شده‌ در اوین را تشریح کردم. می‌توانی در این آدرس یک موردش را ببینی:
 
 
من یک کتاب در مورد «بند قیامت» و «واحد مسکونی» انتشار دادم و فجیع‌ترین جنایات رژیم را تشریح کردم و ریشه‌های ایدئولوژیک آن و دستاویز‌های رژیم را توضیح دادم. کاری که تا کنون نمونه آن انجام نگرفته است. با ادعا‌های دروغ، جنایات وحشیانه‌ی رژیم از حالت واقعی به افسانه‌سرایی تغییر می‌یابد. این به ضرر جبنش است. از اعتبار ما می‌کاهد. تأثیرات مخرب گسترده و عمیق دارد. چگونه می‌شود این مهم را به تو و دیگرانی که این فرهنگ را نشر می‌دهند تفهیم کرد؟
چون قرار است «گودال قتلگاه کربلا» شبیه سازی شود، تو هم شده‌ای ماشین تأییدیه صادرکنی برای ادعاهای غیرواقعی همچون «استخر خون» که البته چیزی بر جنایت‌کاری رژیم نمی‌افزاید و تنها آن‌ را مخدوش می‌کند.
رژیم با دجالگری «هفتاد و دو تن» درست می‌‌کند ما چه نیازی به «گودال قتلگاه» داریم؟ بسیاری از حماسه‌هایی که بچه‌ها در فروغ جاویدان و کشتار ۶۷ در زندان‌ها به وجود آوردند و ما شاهدش بودیم از صدتا عاشورا و صحرای کربلا حماسی تر و تکان‌دهنده تر بود. ما که نباید از رو دست رژیم نگاه کنیم. اما متأسفانه می‌کنیم.
کمی به نوشته‌ات فکر کن: قسمت گود استخر مزبور سمت ساختمان دادستانی و آسایشگاه اوین است، چرا که تخته پرش استخر در همان قسمت است. لابد که بایستی در قسمت کم عمق ایستاد و به سمت قسمت گود شلیک کرد. آیا این امکان نبود که شلیک موشک آر پی جی ساختمان دادستانی را که در آسایشگاه قرار داشت منهدم کند؟ تو که این‌همه آموزش‌های نظامی دیدی، آیا از این واقعیت خبر نداری؟ من که تقریباً هیچ اطلاعی ندارم به این مسائل آگاهم.
آیا جا قحطی بود که لاجوردی در استخر آن هم با موشک‌انداز آر پی جی مجاهدی را منفجر کند؟ محمود این اطلاعات عجیب و غریب را از کجا به دست آوردی؟ تا پیش ما بودی که از این ادعاهای خنده‌دار نمی‌کردی! آیا از دیواره‌ی استخری که در آن موشک آر پی جی شلیک شود دیگر چیزی باقی می‌ماند؟ بعید می‌دانم لاجوردی اصلاً آر پی جی دست گرفته بود و یا چگونگی استفاده از آن را می‌دانست. برای نشان دادن عمق جنایت و رذالت لاجوردی لازم نیست به دروغ‌گویی متوسل شویم و ادعاهای خنده‌دار مطرح کنیم. لاجوردی وقتی به کسی کینه داشت به تیرخلاص زن‌های اوین می‌‌گفت: تیرخلاصش را جوری بزن که بسوزه! شاهدش علی سرابی در همان اشرف است که خودش معجزه آسا از اعدام رهید. بیان واقعیت‌ها درنده‌خویی رژیم را بهتر نشان می‌‌دهد. باور کن کشتن کسی با آر پی جی فجیع تر از آن نیست که تیرخلاص قربانی را به جایی از بدن او بزنی که بسوزد.
 
من به صراحت در کتابم موضوعی را که غلامرضا جلال در مورد قبر و قیامت نقل کرده بود و خود را یکی از قربانیان آن جا زده بود زیر سؤال بردم. تو این‌جا آمده‌ای که پای دروغ‌های او را سفت کنی و کار را بدتر کرده‌ای. این کار زشت و دور از جوانمردی است. تو متأسفانه تلاش کردی بنا به وظیفه‌ای که به دوشت گذاشته شده غیرمستقیم صحت ارزیابی مرا زیر سؤال ببری.
 
تو در مورد راه‌اندازی پروژه قبر و قفس به نقل از اطلاعات خودت و غلامرضا جلال نوشته‌ای:    
 
«تا آن‌جا که می‌دانم؛ قفس را اولین بار حاج داود در دیماه ۶۰ در واحد ۳ قزلحصار راه اندازی کرد. ازغلامرضا جلال شنیدم که تعدادی از بچه‌های بند ۶ به دنبال مجموعه‌ای از فشارهای سیستماتیک مثل شکستن دست و پا و دنده آویزان کردن و کابل، بستن مجاری ادرار و ... قفس و قبر و تابوت را تجربه کردند. آن زمان حاج داوود ابتدا ظرفی شبیه قفس پرندگان درست کرد، بچه‌ها را داخل آن گذاشت و به وسیله سیم ( یا طناب) قفس را تا سقف بالا کشید. به عنوان مثال ، مهشید رزاقی (فوتبالیست سرشناس تیم هما) و غلامرضا را در بهمن ۶۰، جداگانه در همین قفس‌ها ، (سمت چپ ورودی راهرو واحد ۱) با زور جا دادند و با ضربات مستمر و سنگین آهن به دیواره فلزی و میله‌یی قفس، فشار را باز هم مضاعف کردند. چند هفته بعد مهشید (که به حسین معروف بود) و غلامرضا را پایین کشیدند، داخل حفره‌هایی که مثل قبر در زمین کنده بودند گذاشتند و با پلیت یا صفحه‌یی آهنی (روی قبرها)، سکوت و سرما را در سینه‌های فراخ و نفس‌هاشان فشردند. در تمام این مدت پاسداران با آبجوش بدنهاشان را سوزانده و با ریختن ادرار و کثافت به داخل قبر، کثیف‌ترین نوع شقاوت و وحشیگری را به نمایش گذاشتند. و این چنین همه عظمت!‌ و واقعیتشان را به رخ می‌کشیدند. آنان را بعد از مدتها زندگی در قبر، به همراه تعدادی دیگر از زندانیان به قفسه‌هایی با ۹ کشو یا «تابوت» که از سه ردیف ۳ تایی ( به طول یک متر و نیم و عرض ۶۰ سانتی‌متر) تشکیل شده بود انداخته و در همین محل مدتها مورد فشارهای خاص جسمی و روانی قرار دادند. (در هر نوبت ۱۸ نفر در ۲ مجموعه تابوت فلزی که از پزشکی قانونی گرفته و در هر کدام ۹ زندانی بود) گاهی اوقات آنان را برای دستشویی بیرون می‌آوردند و غذای محدودی هم همراه فشارهای روانی و فیزیکی می‌دادند. شب‌ها هم ضربات مستمر کابل و آهن به بدنه‌ی فلزی تابوت، سایر روش‌های روانی را تجربه می‌کردند. از ۱۸ نفری که همراه مهشید و جلال در تابوت‌ها بودند، ۴ نفر بالکل مشاعرشان را از دست دادند، ۳ یا ۴ نفر دچار نقص عضو شدند، یک نفر (معصومه الف. با نام مستعار مهناز) به خیانت کشیده شد.»
صفحات ۳۴۸ تا ۳۵۰ خاطرات زندان. آفتابکاران جلد دوم سرود سیاوش. محمود رویایی. انتشارات امیرخیز. تابستان ۸۶
 
این که چرا این داستان را در کتاب آورده‌ای در مقاله‌ای که در مورد غلامرضا جلال و روایت‌های غیرواقعی‌اش از زندان نوشتم توضیح دادم. اگر ندیدی در آدرس زیر می‌توانی ببینی.
 
 
ادعای تو به نقل از غلامرضا جلال درست عکس ادعاهای قبلی او است. این نوع داستان‌سرایی و دروغ‌ها رنجی را که بچه‌ها در قبرها بردند لوث می‌کند. تو و غلامرضا جلال چه می‌دانید رنج قبر و قیامت چیست؟ معلوم است که من احساس مسئولیت می‌کنم و از دروغ‌گویی‌ها و پشت‌هم‌اندازی‌های ناشیانه‌ی شما به خشم می‌آیم. شما که تجربه‌ نکردید، شما که چیزی راجع به آن نمی‌دانید؟ من مسئله‌ام بود، یک جلد کتاب راجع به آن نوشتم. ماه ها و سال‌ها راجع به آن تحقیق کردم.
غلامرضا جلال سابقاً‌ در سال ۶۸موضوع را به گونه ای دیگر در نامه‌ای به گالیندوپل نماینده ویژه دبیرکل برای بررسی وضعیت نقض حقوق بشر در ایران، مطرح کرده بود و من همان را نقد کردم با توضیحاتی که تو به نمایندگی از سوی او و برای رفع و رجوع مشکلات دادی کار را خرابتر کردی.
 
موضوعات حیرت آور و در عین حال خنده دار «قبر در زمین کنده شده» و «تابوت فلزی از پزشکی قانونی گرفته شده» و «کشو» و داستان سوزاندن با «آب جوش» و «ریختن ادرار و کثافت» نیز در اثر پیشرفت و بالا گرفتن کار غلامرضا جلال در امر جعل، و هماهنگی با تو به داستان قبلی اضافه شده است و تو متأسفانه در انتشار این دروغ‌ها سهیم شده‌ای. آیا این پرسش برای تو به وجود نیامد که چرا غلامرضا جلال در سال ۶۸ و در نامه به نماینده ویژه دبیر کل ملل متحد یادش رفته بود موارد مزبور را بگوید؟! آیا به رژیم و جنایتکارانش تخفیف داده بود؟ آیا اصلاً‌ از نامه‌ی او به نماینده‌ ویژه اطلاع داری؟
آیا آن موقع نیازی نبود که چنین جنایات مهمی که مو بر بدن ‌آدمی راست می‌کند نزد نماینده ویژه دبیر کل ملل متحد که قرار بود از زندان‌های کشور دیدار کند افشا شود؟
اما دم خروس و تضاد اصلی داستان سر هم بندی شده از سوی غلامرضا جلال و تو در جای دیگری است که هیچ‌ جور نمی‌شود آن را پوشاند. هرچه این داستان را هم بزنید گندش بیشتر در می‌آید. ای کاش در این زمینه دخالت نمی‌کردی که جز شرمندگی چیزی حاصل ندارد.
مهشید رزاقی در دیماه ۶۰ به اوین منتقل شد و من با او در بند ۲ اتاق ۲ بالا هم بند، هم‌نشین و همدل بودم. از همان موقع رابطه‌ی نزدیکی بین ما به وجود آمد که تا آخر ادامه داشت. در این اتاق، برادر کوچکترش مهداد (حسن) هم با ما بود.
تو او را خوب می‌‌شناسی. خوشبختانه حسن زنده است و می‌تواند در این مورد شهادت دهد. در ۱۶ اسفند ۶۰ من و مهشید با هم به آموزشگاه اوین منتقل شدیم. به هنگام تقسیم من به اتاق ۲۴ سالن یک و او به سالن سه منتقل شد. در ۲۴ مهر ۱۳۶۱ من و مهشید رزاقی به سالن ۱۹ گوهردشت که تازه افتتاح شده بود، منتقل شدیم. سپس در شب یلدای ۶۲ من و مهشید به همراه دیگر افراد بندمان به بند ۶ واحد یک قزلحصار انتقال یافتیم. حمید اشتری یکی از زندانیان سیاسی سابق که ۸ سال در زندان‌های رژیم بود و هم اکنون در انگلستان به سر می‌برد می‌تواند در مورد این قضایا شهادت دهد. یزدان تیموریان و مهران گرزن هم که در اشرف هستند می‌توانند شهادت دهند.
 
وقتی مهشید از آخر دیماه ۶۰ در اوین به سر می‌برده، چگونه ممکن است در بهمن ماه ۶۰ همراه با غلامرضا جلال در قزل‌حصار متحمل چنان مصیبت‌هایی شده باشد؟
غلامرضا جلال قبلاً در نامه به نماینده دبیرکل ملل متحد مدعی بود در سال ۶۳ با مهشید در قفس بوده است. مشکل این‌جاست که غلامرضا جلال در سال ۶۳ که مهشید در قبر بود در گوهردشت زندانی بود و نه قزلحصار. حالا آمده آن را با کمک تو درست کند اما مشکل جدیدی آفریده است بدتر از قبلی. تأسف‌آور این که این‌‌ها را فیلم کرده و در یوتیوب هم گذاشته‌اند.
دروغگو کم حافظه است. غلامرضا جلال در مقاله‌ای با نام «شایسته ترین رئیس جمهور نظام» در مجاهد شماره ۷۸۸ به تاریخ دوشنبه ۱ اسفند ۸۴ وقتی در مورد سابقه‌ی احمدی نژاد توضیحاتی را می‌دهد از جمله می‌نویسد:

« در بهمن‌ماه سال۶۰، وقتی برای بازجویی مجدد و به‌اصطلاح تكمیل پرونده مرا به اوین برگرداندند، به شعبه۷ و بعد از چند روز به شعبه۴، منتقل شدم و به‌طور مستقیم توسط  "فكور، رئیس جدید شعبه۴ "  و "گلپا " یعنی شخص رئیس‌جمهور فعلی ارتجاع، شكنجه و بازجویی شدم.
 
 
فیلم این توضیحات را با تصویر غلامرضا جلال و صدای او می‌توانی در این آدرس ببینی:
http://www.youtube.com/watch?v=N1taKLOD_Qc
چنانچه ملاحظه می‌کنی غلامرضا جلال در تصویر تلویزیونی و همچنین در نشریه مجاهد اعتراف کرده است که دربهمن ۶۰ جهت تکمیل پرونده به اوین انتقال یافته بود. چگونه می‌شود او در همان تاریخ در قزلحصار در قفس و قبر و تابوت و کشو بوده باشد و آن مصیبت‌ها به سرش آمده باشد؟ البته ممکن است تو به لحاظ اعتمادی که به غلامرضا جلال داشتی و یا درخواستی که از تو شده و وظیفه‌ای که به دوشت گذاشته شده به این مسئله تن داده باشی، اما آیا خودت حدس نزدی ممکن است این داستان واقعیت نداشته باشد؟ چرا در این مواقع عقل و هوش را به کار نمی‌اندازید؟
 
من واقعاً در حیرتم و نمی‌دانم که افراد با چه نیت و هدف و انگیزه‌ای اجازه‌ی انتشار به چنین جعلیات و دروغ‌هایی که جز مخدوش و بی‌اعتبار کردن ادبیات زندان و کمک به جمهوری اسلامی سود دیگری در پی ندارد، می‌دهند. سال‌هاست که این مسئله و معضل بزرگ و زیان‌آور را به قصد گرفتن پاسخی اقناع کننده و منطقی و عقلانی، با دوستانم درمیان گذاشته‌ام و هنوز که هنوز است به نتیجه‌ای نرسیده‌ام و  توجیهی برای آن نیافته‌ام.
 
برای درک حساسیتم کافیست به شهادت غیرواقعی لعیا روشن  و ... در مورد بازجو بودن احمدی‌نژاد در ۲۰۹ و دادستانی اوین در سال‌های ۶۱ و  ۶۲ توجه کنی و بعد به عکسی که رژیم از احمدی‌نژاد هنگام افتتاح یک کارخانه بسته‌بندی در ۱۸ بهمن ۶۱ در زمان تصدی فرمانداری خوی انتشار داده، نظر بیفکنی تا ضرر این گونه شهادت‌ها را دریابی.
 
 
بماند که سابقاً عکس احمدی‌نژاد با «آیت‌الله نجمی» امام جمعه‌ خوی نیز که مربوط به همان زمان است، انتشار یافته بود. قطعاً احمدی نژاد در ارومیه و خوی و ماکو در سال‌های اولیه دهه ۶۰ مرتکب جنایات زیادی شده است  اما این دلیل نمی‌شود ما هرچیزی را به او نسبت دهیم.
صحبت‌های مصطفی نادری در تلویزیون سوئیس راجع به بازجو بودن احمدی‌نژاد فاجعه است. او هم به صحنه آمده است تا شاید توضیحات من راجع به این موضوع را زیر سؤال ببرد. من نمی‌دانم در حضور من چه دارد که بگوید و چگونه می‌خواهد این دروغ‌های شاخ‌دار را توجیه کند. من که می‌دانم او بنا به وظیفه این موارد را می‌گوید.
 
http://mehre-iran.blogspot.com/2009/04/blog-post_3614.html
 
من در کتابم آمار قتل‌عام شدگان در سال ۶۷ را با در نظر گرفتن ۱۰ تا ۱۵ درصد اشتباه حدوداً ۴۰۰۰ نفر ذکر کرده‌ام و تو در جلد پنجم کتابت تلاش می‌کنی اثبات کنی که بیش از ۳۰ هزار زندانی در کشتار ۶۷ قتل‌عام شده‌اند و تازه آمار مجاهدین را کم هم ارزیابی می‌کنی!
البته موقعیت تو را درک می‌کنم. تو وقتی به عنوان یک مجاهد خلق دست به قلم می‌بری و یا زبان باز می‌کنی نمی‌توانی به غیر از تفسیر رسمی و ‌آمار رسمی مجاهدین که از زبان رهبر مجاهدین و شورای ملی مقاومت اعلام شده بنویسی و یا بگویی. برای همین در روایت‌های تو و دیگر زندانیانی که در اشرف هستید آمار از پیش مشخص است. تو و همه‌ی کسانی که در مدار سازمان هستید نمی‌توانید عددی کمتر از آمار رسمی ارائه دهید و چنین توقعی هم از شما نمی‌رود. تمام تلاش‌ تو و یا افرادی مانند تو در این خلاصه می‌شود که تأییدی باشید بر گفته‌ ها و آمار رسمی که از نظر من با واقعیت فاصله‌ی زیادی دارد.
آیا پرسیده‌ای بر اساس چه مستندات و یا تحقیقات جدیدی آمار کشتار ۶۷ پس از گذشت دهسال از قتل‌عام ۶۷ و انتخاب خاتمی به ریاست جمهوری رژیم در عرض چندماه یکباره از ۱۲ به ۱۵ و ۱۸ و عاقبت به ۳۰ هزار نفر ارتقا یافت؟
به این ترتیب هولناکی کشتار ۶۷ را زیر سؤال می‌برید. موضوع را عادی می‌کنید.
راستش در ابتدا هرچند در ذهنم ارزیابی مشخصی راجع به تعداد قتل‌عام شدگان اوین و گوهردشت داشتم اما تحقیق و تعمق و تجزیه و تحلیلی در زمینه‌ی آمار قتل‌ عام شدگان ۶۷ در کشور نکرده بودم. با وجود آن که همان موقع نیز آمار ۱۲ هزار نفر را مبالغه آمیز می‌دانستم و از لفظ هزاران تن استفاده می‌‌کردم اما یک بار با توجیه و تفسیر حاضر به خواندن متنی شدم که در ان عدد ۱۲ هزار آمده بود. (مثلاً در ذهنم آمار شهدای فروغ جاویدان و کسانی که آن روزها در شهرهای مرزی اعدام شده بودند و من اطلاعی در موردشان نداشتم، سربازانی که بر اساس حکم خمینی مورد کینه‌جویی دستگاه قضایی گرفته بودند و ... را در آن دخیل ‌کردم و در برابر انکار رژیم کمی مبالغه از سوی سازمان را نیز منطقی ارزیابی ‌کردم که به نظرم همان هم درست نیست و انتقاد به من وارد است)
حساسیتم در مورد آمار موقعی برانگیخته شد که دیدم  آمار و ارقام را به دلخواه بالا و پایین می‌کنند! ابتدا چندین بار به طور خصوصی در ده‌ها صفحه با جزئیات آن‌چه را که غیرواقعی و نادرست می‌دانستم توضیح دادم و به دست بالاترین مسئولین مجاهدین رساندم اما پاسخی نگرفتم نه در رد و نه در تأیید نوشته‌هایم. انگار نه انگار حرفی زده شده و انتقادی به عمل آمده است. بنا بر این آن را در خاطراتم آوردم تا در آینده نسبت به آن داوری شود.
می‌دانی اگر  بخواهیم آمار مزبور را بپذیریم آنوقت باید اسامی منتشر شده‌ی قتل‌عام شدگان گوهردشت و اوین را نیز حداقل چندین ‌برابر کنیم؟ برخلاف ادعای تو ما که از آمار تقریبی اوین و گوهردشت مطلع هستیم.
 
برای اثبات ارزیابی‌ات از اعدام‌های گسترده در زندان‌های سبزوار و بیرجند و شاهین‌شهر و رودسر و اندیمشک و... هم خبر دادی! متأسفم شهرهای مربوطه در سال ۶۷ دارای زندان سیاسی نبودند که بخواهند کسی را در آن جا اعدام کنند. زندانیان اهل این شهرها در مشهد و اصفهان و دزفول و رشت زندانی بودند. سال‌ها بود که غالب زندانیان را در مراکز استان‌ها جمع‌آوری کرده بودند. بگذریم! اگر می‌خواهی مستنداتش را بیاورم؟
تو می‌نویسی به تازگی متوجه شده‌ای که در جریان کشتار ۶۷ در ارومیه از ۱۰۰۰ زندانی مجاهد بیش از ۷۵۰ نفر را اعدام کرده‌اند!
ارومیه که روستای دورافتاده نیست. در شهرستان‌ها چهره‌‌ها و خانواده‌های سیاسی کاملاً مشخص و شناخته شده هستند، همه همدیگر را می‌شناسند به ویژه اگر به یک جریان سیاسی خاص وابسته باشند و چند سالی از زندانی‌شدنشان بگذرد.
امکان ندارد توده‌ای‌ها همدیگر را نشناسند و یا مجاهدین اطلاعی از هم نداشته باشند و ... امروز اینترنت و ماهواره و تلفن دستی به هر کوره دهی هم راه یافته است؛ به سادگی می‌شود اسامی این عده را جمع‌آوری کرد و به خارج از کشور ارسال کرد.
به نظر تو ارومیه از گوهردشت هم بیشتر زندانی مجاهد داشت؟! گوهردشت در آن موقع با احتساب زندانیان کرمانشاهی و کرجی حدود ۶۵۰ زندانی مجاهد داشت.
خودت بهتر می‌دانی تازه بخشی از زندانیان قزلحصار که من تو هم شامل‌شان می‌شدیم بعد از تحویل زندان قزلحصار به شهربانی در سال ۶۵ به گوهردشت منتقل شده بودند.
یا به نقل از «رویا طلوعی» که تنها در سال ۲۰۰۵ به مدت ۶۶ روز در سنندج زندانی بوده و اطلاعی از کشتار ۶۷ ندارد می‌گویی که همان موقع عوامل رژیم در گچساران با حمله به خانه‌‌ها ۵۲ نفر  را دستگیر کردند که  اطلاعی هم از سرنوشت‌شان به دست نیامده‌ است. بسیار خوب منظورت از این اعلام این خبر چیست؟ یعنی ۵۲ نفر به آمار اعدام شدگان ۶۷ در گچساران اضافه کنیم؟ به این ترتیب کارت را مستند کردی؟
 
رویا طلوعی اهل بانه است، در دوران کشتار هم بایستی در مشهد مشغول به تحصیل پزشکی بوده باشد؛ احتمالاً به عمرش هم گذرش به گچساران نیفتاده است. چرا برای پافشاری روی یک آمار غیرواقعی به هر چیزی متوسل می‌شوی؟ تازه مگر او گفت که ۵۲ نفر را اعدام کردند؟ مگر تحقیقی در این زمینه انجام گرفت؟ رویا طلوعی چه مرجعیتی در مورد کشتار ۶۷ دارد که به او و قولش استناد می‌کنی؟ آیا گذشت بیست سال مدت کمی است برای آن که نام یک نفر از ۵۲ دستگیر شده و سر به نیست شده مزبور اعلام شود؟ خودشان سر به نیست شده‌اند، خانواده و دوست و آشنا و همشهری‌هایشان که زنده هستند و می‌توانند شهادت دهند.
 
محمود! حمید اسدیان (کاظم مصطفوی) ویراستار کتاب تو می‌گوید: در دوران کشتار ۶۷ فقط ۴۰۰ زندانی را در اراک اعدام کردند؛ اما من به نقل از مادران شهدای اراک که هفت سال به ملاقات فرزندانشان رفتند و تمامی زندانیان و خانواده هایشان را یک به یک می‌‌شناسند، شنیدم که این تعداد ۳۳ نفر بودند. یکی‌شان می‌گفت: می‌گویند این عده ۳۴ نفر هستند. اختلاف تنها بر سر یک نفر بود و نه ۳۶۷ نفر. محمود متأسفانه همه چیز ده برابر شده است.
تو برای اثبات ادعای نادرست‌ات از نظر تحریف شده‌ی آیت‌الله منتظری استفاده کردی. من مطمئنم تو خاطرات منتشر شده‌ی او را ندیدی و نخواندی. آیت‌الله منتظری آنچه را که تو ادعا می‌کنی نمی‌گوید. در اطلاعیه مجاهدین در مورد نقل قول از خاطرات او دخل و تصرف صورت گرفته است. من در نه زیستن نه مرگ مفصل آن را توضیح داده‌ام. چرا چیزی را به کسی که زنده و حی و حاضر است و کتابش نیز منتشر شده و موجود است منتسب می‌کنی که حقیقت ندارد؟
تو مدعی شدی که رئیس سازمان زندان‌های رژیم که بایستی مجید انصاری باشد در سال ۶۶ گفته‌ است که ما « ۵۵ تا ۶۰ هزار زندانی ضد انقلاب داریم» و بعد اضافه کرده‌ای که «هویت زندانی ضد انقلاب برای همه روشن است. حتا اگر فرض کنیم این آمار درست باشد و بخشی از آن هم تا زمان قتل‌عام آزاد شده باشند، آمار تقریبی قتل‌عام شدگان (با توجه به درصد ناچیز بازماندگان فاجعه) سر به فلک می‌کشد. » یاد یاران صفحه‌ی ۳۲
ممکن است نام منبعی که نقل قول بالا در آن آمده را ذکر کنی؟ مجید انصاری رئیس سازمان زندان‌های وقت خبر فوق را شخصاً  که به تو نداده است؛ لابد در جایی ثبت شده است! بگو کجا چنین چیزی گفته تا من و امثال من هم بتوانیم آن را بخوانیم و داوری کنیم و بر  اطلاعاتمان بیافزاییم. در قرن بیست و یکم  انسان‌های فرهیخته و مراجع بین‌المللی به چنین ادعاهایی که نه فردش مشخص است و نه منبع‌اش توجه نمی‌کنند. فقط بهانه‌ای پیدا می‌کنند که بر اساس منافع‌شان اصل موضوع را به کناری نهند.
بر خلاف آمار تو که منبع‌اش معلوم نیست، آیت‌الله منتظری در نامه‌ی سال ۶۵ خود به خمینی از وجود ۶ هزار زندانی در زندان‌های تهران صحبت می‌کند. تازه می‌دانی تعداد زیادی از زندانیان در سال‌های ۶۵ و ۶۶ آزاد شدند و آمار زندان‌های تهران به شدت رو به کاهش نهاد. حتماً این روند در شهرستان‌ها هم وجود داشته است.
اسامی زندانیان مارکسیستی که در کشتار ۶۷ سر به دار شدند تمام و کمال جمع‌آوری شده‌است. تعداد آن‌ها در سراسر کشور به ۴۰۰ نفر می‌رسد. آیا به نظر تو تعداد رفقای جان‌باخته‌ی مارکسیست در کشتار ۶۷ کمی بیش از یک صدم زندانیان مجاهد بود؟ آیا ترکیب زندان به این شکل بود؟ بر اساس ارزیابی‌ات آیا می‌توانی بگویی چند درصد اعدام شدگان زندانیان مارکسیست بودند؟
تدوین کننده کتاب «قتل‌عام زندانیان سیاسی» نوشته‌‌ است تنها در اوین در جریان کشتار ۶۷ ، ده هزار زندانی مرد را اعدام کردند! آیا تو چنین آماری را تأیید می‌کنی؟ خوشحال می‌شوم نظرت را بشنوم و بعد برایم مشخص کنی زندانیان مزبور در کجای اوین محبوس بودند؟ نامشان را نمی‌خواهم مشخص کنی. بر اساس همان نقشه‌ای که در کتابت انتشار دادی، بگو در کدام بندها بودند. از بچه‌هایی که در اشرف هستند هم کمک بگیر. کار مشکلی را به تو محول نکردم.
 
نمی‌دانم چرا هر کدام شما که در «اشرف» به سر می‌برید تفسیرتان از زندان و روابط و نوع برخورد و ... با زندانیانی که این طرف هستند متفاوت است؟! محمود ما که در دو زندان متفاوت نبودیم.
متأسفانه شما تلاش می‌کنید با روایت‌تان، یک رویکرد و نگاه خاص به زندان را مثلاً مستند کنید. حتا در زمینه‌ی آمار نیز انگیزه‌تان روشن شدن واقعیت نیست بلکه سفت کردن پای آمار غیرواقعی انتشار یافته است.
آیا تا به حال به موضوعی که می‌گویم فکر کرده‌ای؟
مسعود ابویی که در «اشرف» است شهادت می‌دهد امیر عبداللهی قبل از این که برای اعدام برده شود به سلول بازگردانده شد و به او و رضا شمیرانی گفت در اولین سری که او نیز جزوشان بود ۷۸ نفر به اعدام محکوم شدند.
در همین حال رضا شمیرانی که در سوئیس به سر می‌برد در خاطراتش که در سایت «همبستگی ملی» وابسته به مجاهدین هم چاپ شده با تأکید می‌گوید که امیر عبداللهی از هفت یا هشت نفر یاد کرد و به طور قطع و یقین می‌گوید که افراد مورد نظر امیر عبداللهی کمتر از ۱۰ نفر بودند. رضا بارها این موضوع را در زندان، بیرون زندان و درخارج از کشور برای من تعریف کرده بود. 
موضوع فتح‌الله پیرصنعان را تو می‌دانی و تقریباً همه‌ی ما شنیده‌ بودیم. او تنها کسی بود که به زیر زمین ۲۰۹ برده شده بود و بچه‌ها را بالای دار دیده بود.
مصطفی نادری که در «اشرف» بود می‌‌گوید یکی از زندانیان را به سوله ای در اوین برده بودند و  او دیده بود که به فواصل یک متر یک متر طناب آویزان کرده بودند. یعنی در هر ردیف ۵۰ ، ۶۰ طناب آویزان کرده بودند.
در حالی که همه‌ی ما می‌دانیم فتح‌الله را نه به سوله بلکه به اتاق‌های کوچک زیر زمین ۲۰۹ برده بودند و او در آن‌جا سه مرد و دو زن را بالای دار دیده بود. سوله مربوط به گوهردشت بود و نه اوین. هم من و هم رضا شمیرانی که در اروپا هستیم و خاطراتمان در این مورد انتشار یافته و هم بسیاری از بچه‌هایی که این‌جا هستند حاضرند این مورد را شهادت دهند. نگاه کن ۵، ۶ نفر تبدیل شده است به ۵۰ ، ۶۰ نفر در هر ردیف. اشکال در کجاست، ما که همه یک جا بودیم!
 
همینطور مصطفی نادری در کنار بهزاد نظیری در تلویزیون سوئیس حاضر شده و مدعی گردید که از ۱۲ هزار زندانی اوین پس از کشتار سال ۶۷ فقط ۲۰۰ نفر باقی مانده و بقیه اعدام شدند! آیا واقعیت این‌گونه بود؟ آیا ۱۱۸۰۰ نفر در اوین اعدام شدند؟ جز اظهار تأسف عمیق چه می‌شود گفت؟ اگر در اوین این تعداد اعدام شدند، در گوهردشت چند هزار نفر اعدام شدند؟ تو  از تعداد زندانیان گوهردشت اطلاعی نداری؟
 
http://mehre-iran.blogspot.com/2009/04/blog-post_3614.html
 
شما با چه عینکی به مسائل نگاه می‌کنید که این‌گونه بازتاب می‌دهد؟
 
این سؤال‌ها را از این بابت می‌کنم که استدلال‌های تو را بشنوم و اگر اشتباهی مرتکب شده‌ام خودم را تصحیح کنم. اگر اراده‌ای در کشف واقعیت باشد حتماً دیالوگ بین من و تو و دیگران به این امر کمک می‌کند. شنیدن استدلال‌های متفاوت به ما کمک خواهد کرد تا دور از هیاهو و جنجال، جنایت بیشمار رژیم را مستند کنیم و به آن‌ها جنبه‌ی حقوقی ببخشیم. دلیل اصرار من این است که می‌خواهم بدانم آیا شما به شواهد و مدارک جدیدی دست پیدا کردید؟ تا وقتی که با هم بودیم هیچ‌یک چنین ادعاهایی نمی‌کردید.
جنایتی که رژیم جمهوری اسلامی در سال ۶۷ مرتکب شد در دوران معاصر نمونه ندارد، به عنوان «جنایت علیه بشریت» در تاریخ ثبت شده است. نیاز به بزرگنمایی آن نیست. فاجعه به اندازه‌ی کافی مهیب و غیرقابل تصور است. آنقدر که خود جنایتکاران نیز نمی‌توانند به آن نزدیک شوند. هر کس سعی می‌‌کند به نوعی دامان خود را از آن دور کرده و مسئولیت خود را انکار کند.   
در زمینه آمار قتل‌عام شدگان این جنایت، بالاخره تاریخ مشخص خواهد کرد حق با کیست! در این زمینه هم من که آن را در حدود ۴ هزار نفر ارزیابی می‌کنم حرفم را زده‌ام و هم تو که ۳۰ هزار نفر را نیز کم ارزیابی می‌کنی و هم بقیه. خوشبختانه همگی هم مکتوب کرده‌ایم.
من تردیدی ندارم اگر سازمان آمار قتل‌عام شدگان را مثلاً ۴ هزار نفر ارزیابی می‌کرد تو هیچ‌گاه نمی‌گفتی به نظر من بیش از ۳۰ هزار نفر بوده است. تو اعتراض نمی‌کردی به چه حقی خون بچه‌ها را پایمال می‌کنید و آمار بیش از ۳۰ هزار را به ۴ هزار نفر تقلیل می‌دهید. آیا هنگامی که در سال ۹۶ به «اشرف» رفتی و آمار رسمی سازمان ۱۲ هزار نفر بود اعتراض کردی که این آمار کم است؟ محمود من که ارزیابی‌های قبلی تو را شنیده‌ام.
آیا وقتی مجاهدین می‌گفتند ۱۲ هزار نفر اعدام شده‌اند، مصطفی نادری بلند شد اعتراض کند چرا خون شهدا را پایمال می‌کنید تنها در اوین ۱۱۸۰۰ نفر اعدام شدند! باور کن نه. شما حقیقت را ترویج نمی‌کنید. یادت هست نشریه مجاهد جمله عباس عمانی را بزرگ می‌کرد که گفته بود: «حقیقت را باید ترویج کرد».
محمود به اظهارات بهزاد نظیری که در شهریور ۸۸ در رابطه با لیست‌های ارائه شده توسط مجاهدین در مصاحبه با رادیو فردا ایراد شده توجه کن:
 
«بهزاد نظیری عضو شورای ملی مقاومت: ”این لیست یك بار در سال 2001، 3208نفر منتشر شد و كمی بعدش یك سال بعدش، یك لیست دیگر، هزار نفر یعنی چیزی بیش از 4200نفر لیستی است كه تاكنون ما منتشر كردیم. ولی چیزی كه می‌خواهم خدمتتان عرض كنم كه اتفاقاً مربوط به همین لیست‌ها می‌شود، تو همین لیست قریب هشتاد درصد مربوط به زندانهای تهران می‌شود. یعنی اوین، قزلحصار، گوهردشت. در حالی كه تعداد قربانیان كشتار زندانیان سیاسی در سال 67 به بیش از 30هزار نفر برآورد می‌شود. این نكته را شما در نظر بگیرید، هم در مكان، هم در زمان نه این قتل عامها محدود به ماههای مرداد و شهریور بوده و نه محدود به تهران بوده. مثلاً عفو بین الملل در گزارشی كه خودش داده، می گوید از مرداد تا آخر سال میلادی یعنی پس تا دسامبر 88، تا پایان دسامبر ۸۸ برآوردی كه می‌دهد می‌گوید كه در زندان اصفهان به طور متوسط روزی ده نفر زندانی سیاسی اعدام شدند. اینجوری كه تو گزارش همان موقع عفو هست. شما این را اگر مرداد تا پایان دسامبر 2008 یعنی از اوت تا پایان دسامبر این می‌شود 1600نفر فقط مال زندان دستجرد اصفهان .»
هم تو و هم بهزاد نظیری به خوبی می‌دانید که در جریان کشتار ۶۷ هیچ زندانی سیاسی در قزلحصار نبود. حتی تو نیز در کتاب خاطراتت به این موضوع اشاره‌ کرده و نوشته‌ای که ما آخرین زندانیان قزلحصار بودیم که در سال ۶۵ به گوهردشت منتقل شدیم و ویراستار متوجه این بخش و تضاد آن با تفاسیر رسمی مجاهدین که  اتفاقاً من آن را نقد کردم نشده است.
بهزاد به عنوان عضو کمیسیون خارجه شورای ملی مقاومت و مجاهد خلق مجبور است از کشتار زندانیان در قزلحصار بگوید چون پیشتر مسعود رجوی مسئول شورا و رهبر عقیدتی مجاهدین به غلط روی آن تأکید کرده بود و سندی هم مبنی بر قتل‌عام زندانیان سیاسی در زندان قزل‌حصار در سال ۶۷ انتشار یافته بود! تو به خوبی می‌دانی که برخلاف نظر بهزاد که باز هم نظر مجاهدین است کشتار ۶۷ تنها منحصر به ماه‌های مرداد و شهریور بود.
 
بهزاد از انتشار لیست ۴۲۰۰ نفری قتل‌عام شدگان از سوی مجاهدین خبر می‌دهد! در حالی که چنین لیستی در دست نیست! او وقتی می‌گوید: «تو همین لیست قریب هشتاد درصد مربوط به زندانهای تهران می‌شود.» حقیقت را بر زبان جاری نمی‌کند. می‌توانی همین الان نگاهی دوباره به لیست کنی. کمتر از ۴۰ درصد اسامی لیست ۳۲۰۰ نفری مربوط به تهران است و از لیست ۴۲۰۰ نفری اساساً خبری نیست. این دیگر آمار شهیدان نیست که هرکس راجع به آن چیزی بگوید. این عدد و رقم مشخص است و با یک شمارش ساده به دست می‌آید. منبع‌اش نیز خود مجاهدین هستند. بهزاد می‌‌گوید هشتاد درصد لیست ۴۲۰۰ نفره مجاهدین مربوط به تهران است. یعنی مجاهدین لیست ۳۳۶۰ مجاهد اعدام شده در تهران را انتشار داده‌اند؟ می‌توانی بگویی این لیست در کجا انتشار یافته است که من از آن بی‌اطلاع هستم؟ این که دیگر آمار ۳۰ هزار نفره شهدا نیست که صحت و سقم آن را به بعد از سرنگونی رژیم وعده داده شود. راجع به اسامی انتشار یافته توسط مجاهدین صحبت می‌شود. لطفاً این یکی را به آینده وعده ندهید و فقط آدرس جایی که آن را انتشار داده‌اید به من هم بدهید. من همه ادعاهایم را پس می‌گیرم و هرجا که شما بگویید حاضر شده و با صدای بلند می‌گویم غلط کردم و از اشتباهاتم پوزش می‌خواهم.
عفو بین‌الملل صحبتی از ۱۶۰۰ اعدامی اصفهان نکرده است. فقط یک جمله گفته که روزی ده نفر در اصفهان اعدام می‌کردند. بهزاد پیچ و تابش داده و موضوع را تا آذرماه کش داده است تا بلکه به آمار نادرست ۳۰ هزار نفر لباس عافیت بپوشاند. تو که خودت آن‌جا بودی بهتر می‌دانی بعد از ۱۳ شهریور اعدامی صورت نگرفت و زندان شکل عادی به خود گرفت. تو که بهتر می‌دانی اعدام زندانیان مجاهد در گوهردشت در ۲۵ مرداد پایان یافت و تک و توکی در شهریور همراه با زندانیان چپ اعدام شدند.
 
موضوع بعدی اعدام تحت عنوان قاچاقچی پس از کشتار ۶۷ است. من در جلد چهارم کتابم اتخاذ چنین رویه‌ای از سوی رژیم را رد کرده‌ و استدلال کرده‌ام که رژیم منفعتی از این که یک زندانی سیاسی را در ملاءعام تحت عنوان قاچاقچی بدون اعلام وابستگی سیاسی‌ و گروهی‌اش اعدام کند نمی‌برد.
رژیم موقعی استفاده می‌برد که مثلاً‌ مدعی شود فلان فرد سیاسی مرتکب قاچاق‌ مواد مخدر شده و یا باند فساد را هدایت می‌کرد یا ...
در کتابم تأکید داشتم که ای کاش رژیم چنین کاری می‌کرد. من سیاست جنایتکارانه تر رژیم را در خاطراتم توضیح دادم. در این جا برای جلوگیری از طولانی شدن بیش از حد مطلب آن را تکرار نمی‌کنم و افراد را به جلد ۴ خاطراتم که در سایتم نیز قابل دسترسی است رجوع می‌دهم. بعد از خواندن آن می‌توانند در مورد صحت و سقم موضوع قضاوت کنند.
اما متأسفانه تو خود و یا به توصیه‌ی تدوین‌کننده کتاب و یا ... زیرکانه به این موضوع پرداخته و به زعم خود اصالت نوشته‌ی من را زیر سؤال بردی. در یکی از اطلاعیه‌های مجاهدین در این مورد آمده بود:   
 
«هفته دوم فروردین(۶۸): در همدان و چند شهر دیگر، قریب دویست تن از زندانیان سیاسی را در ملاعام به دار آویختند. رژیم این اعدام‌ها را به عنوان قاچاق‌چیان مواد مخدر در روزنامه‌هایش اعلام کرد. مجاهدین خلق بر اساس اسامی اعلام شده در روزنامه‌ها و گزارش‌هایی از داخل کشور ده‌ها مجاهد خلق را شناسایی کردند. در بسیاری از این اعدام‌ها زندانیان سیاسی پیش از شهادت فریاد می‌زدند:  "ما زندانیان سیاسی هستیم، مرگ بر خمینی ، درود بر رجوی، زنده باد آزادی " . گزارش‌های موثق نشان از حلق‌آویز کردن ۴ مجاهد خلق در میدان صادقیه تهران، ۷ مجاهد خلق در میدان مولوی، ۸ مجاهد خلق در میدان پیروزی، ۳ مجاهد خلق در منطقه‌ی هفت چنار می‌دهد. ... »
ویژه نامه کمیسیون انتشارات شورای ملی مقاومت ایران، نشریه ایران زمین شماره ۱۱۲ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۷۵.
 
نکته‌‌ی عجیب این که تو خاطراتت در سال ۶۷ تمام می‌شود اما در جلد پنجم کتاب به موضوعات سال ۶۸ و اعدام تحت عنوان قاچاقچی هم پرداخته‌ای یا به جایت پرداخته‌اند!
در این مورد اشاره‌ای به اعدام تحت عنوان قاچاقچی در تهران و اطلاعیه‌های پیرامون آن نداری اما به جایش از افرادی در تبریز و ... نام می‌بری. یعنی تو در زندان اخبار شهرستان‌ها را بهتر از اخبار تهران که زیرگوشمان بود می‌گرفتی؟
تا سال ۷۳ که من و تو با هم بودیم تو چنین افرادی را به ویژه در تبریز نمی‌شناختی. آیا این‌ها اطلاعات شخصی توست؟ تو در لیست انتهایی کتابت هم آن‌ها را به عنوان کسانی که از نزدیک می‌شناسی نام بردی! آیا واقعیت این گونه است؟ در نیمه دوم فروردین ۶۸ که اطلاعیه بالا صادر شده و خبر از اعدام ۲۰۰ زندانی سیاسی در ملاءعام داده شده تو در مرخصی بودی و ظاهراً می‌توانستی اخبار تهران را ساده تر به دست ‌آوری. به ادعای مجاهدین و شورای ملی مقاومت حداقل ۲۲ نفر از این اعدام‌شدگان مجاهد بودند و در هنگام مرگ وسط خیابان‌های تهران شعار «مرگ بر خمینی و درود بر رجوی»! می‌دادند؛ تو چطور همان موقع ۴۰ روز در مرخصی بودی و چیزی در این مورد نفهمیدی؟ این اطلاعیه مربوط به سال ۶۸ است و مجاهدین و شورای ملی مقاومت آنقدر روی آن تأکید دارند که در سال ۷۵ هم آن را دوباره انتشار دادند.
به نظر من اعلام موارد غیرواقعی و غیرعقلایی تنها دست مقام‌های رژیم را در سرپوش گذاشتن بر جنایات‌شان باز می‌گذارد و اعتماد دستگاه‌‌های بین‌المللی نسبت به ادعاهای قربانیان نقض حقوق بشر را زیر سؤال می‌برد.
 
موضوع حیرت‌آوری را که تو به نقل از  بهمن جنت صادقی آوردی هنوز که هنوز است نمی‌توانم هضم کنم. تو درایت و هشیاری‌ات بیش از این حرف‌ها بود:
 
«این دسته از زندانیان در دسته ‌های ۳۰ تا ۴۰ نفره از ابتدای پاییز سال ۶۱ به گوهردشت منتقل شدند. طبق اعتراف صریح لاجوردی هدف، فشار تا مرز جنون یا خیانت بود. از میان ۴۰ نفری که در مهرماه (اولین سری) وارد آزمایشگاه لاجوردی شدند، تنها ۲ نفر زنده‌ مانده‌‌ند و بقیه (یا در زیر شکنجه و یا در قتل عام ۶۷) به شهادت رسیدند. ... تا این که موضوع را از بهمن جنت (که یکی از قربانیان سری اول بود و آثار مته هنوز هم روی پایش است) پرسیدم. بهمن گفت:‌
[ ۳ روز پس از انتقال به گوهردشت، ۶ شعبه بازجویی در آن‌جا ایجاد شد و بازجویی من و ۱۱ نفر دیگر در شعبه‌یی که فکور (بازجو و شکنجه‌گر معروف شعبه ۷ اوین) مسئولش بود شروع شد. محسن شمس، نادعلی آقایی (اسم اصلیش نادر صادق کیا بود) علی حسینی، نادر لسانی، احمد مشهدی علی خراط، حسن طرخانی مجید مهدوی، داود شاکری، بهروز نجفی، احمد عمری و انوشه ابراهیمی هم در همین گروه بودند. اول فکر می‌کردیم هدف از بازجویی کشف تشکیلات بند است ولی بعد معلوم شد اساساً دنبال اطلاعات نیستند و هدف اول و آخرشان برهم زدن تعادل زندانی و کشتن انگیزه‌های مجاهد خلق است. اولین روش؛ استفاده از دریل – با کم کردن سرعت دریل- بود. برای این کار ابتدا زندانی را با دستنبد چرمی به صورت دراز کش به تختی فلزی محکم تثبیت می‌کردند و با استفاده از مته ۳ به طول ۲۰ سانتیمتر (اول) بالای زانو و (بعد) ساق پا را سوراخ می‌کردند سپس چند رشته سیم نازک (فولادی یا مفتولی تیز) را داخل سوراخ استخوان می‌چرخاندند تا زندانی دچار شوک شود. در مرحله‌ی بعد (با استفاده از مولد برقی که فقط ولتاژ تولید می‌کرد) به سر سیم‌هایی که داخل استخوان می‌چرخید، برق وصل می‌‌کردند. زندانی در این مرحله نمی‌توانست هیچ تصمیمی بگیرد، حتا کنترل ادرارش را هم نداشت. ( در اغلب موارد در همین حالت کابل و قپانی هم وارد می‌کردند). بعد از این مراحل اگر زندانی هنوز تعادلش را از دست نداده بود،بازجو چند لیتر آب یا چای ( یا هر نوشیدنی دیگر) به او می‌داد و پس از ۳ ساعت اقدام به بستن مجاری ادرارش می‌کرد. بچه‌ها در حالی که دست و پایشان بسته بود، در همین حالت تا ۴۸ ساعت تحت بازجویی و شوک الکتریکی قرار می‌گرفتند. ...» سرود سیاوشان صفحات ۲۷۸ و ۲۷۹
 
محمود! چرا برای جا انداختن روایت غیرواقعی بهمن جنت صادقی در جلد سوم کتاب دست به دامان حمید اردستانی که نیست تا از خود دفاع کند شدی و دیالوگ غیرواقعی‌ای را مانند بسیاری از دیالوگ‌های غیرواقعی‌ کتاب خلق کردی؟ متأسفانه تو اخباری را که سال‌ها بعد جسته و گریخته این‌جا و آن‌جا شنیدی و خواندی در قالب دیالوگ‌ از زبان افرادی که غالباً به شهادت رسیده‌اند مطرح می‌کنی و این از عیار خاطرات زندان می‌کاهد.
محمود تو در کتاب ادعا می‌کنی از حمید اردستانی پرسیده‌ای:‌»میگفتن پای بچه‌ها رو با مته سوراخ کردن و ...» و حمید اردستانی پاسخ می‌دهد:
 
«آره اون مال سری اول، بچه‌های پنجاه و نهی بود. اونا مهرماه وارد گوهردشت شدن، از همون اول بازجویی‌هاشون شروع شد. اینطور که میگفتن؛ میخواستن آزمایش کنن ببینن چن نفر زیر مته برقی و ... نمیکشن. احتمالا اگر کسی اونجا خراب می‌کرد همین کارها رو با بقیه هم می‌کردن» جلد سوم صفحه‌های ۱۴۹ و ۱۵۰
 
این اولین بار نیست که موضوع «مته برقی» مطرح می‌شود. یادم می‌آید اولین بار ادعای استفاده از دریل و مته برقیبرای شکنجه را هادی غفاری جنایتکار اختراع کرد و خمینی آن را مورد تأیید قرار داد و کنفدراسیون در خارج از کشور آن را اشاعه داد. وی مدعی شد که ساواک سر پدرش را با مته سوراخ کرده، پاهای او را با اره بریده و در تابه سرخ کرده است. مهدی ابریشم‌چی یکی از رهبران وقت مجاهدین می‌گفت: «مگر ساواک می‌خواست کتلت آخوند درست کند؟» نمی‌دانم او پس از خواندن روایت تو و بهمن جنت صادقی چه خواهد گفت و آن را به چه چیز تشبیه خواهد کرد؟ آیا طنزش این‌جا هم به کار خواهد ‌افتاد یا نه؟ رد روایت هادی غفاری از شکنجه‌های دروغینی که مدعی بود ساواک در حق پدرش اعمال کرده به هیچ وجه به منزله‌ی نفی جنایاتی که ساواک انجام داد نبود. این نوع روایت‌ها موضوع شکنجه را هم لوث می‌کرد. مطمئناً به مهدی ابریشم چی وقتی این روایت‌ را زیر سؤال می‌برد وصله‌ی توجیه جنایات ساواک و یا نخ دادن به ساواکی‌‌ها و یا نفی شکنجه و جنایت ساواک نمی‌چسبید. 
به نظر من به هم بافتن جعلیاتی از این دست تنها جنایات رژیم را که بیشمار است لوث می‌کند. رنج و شکنجه‌‌ای را که زندانیان سیاسی در ۳۰ سال گذشته متحمل شدند به سخره می‌گیرد. این ناسپاسی در حق بدن‌هایی است که در زیر فشار شکنجه له و لورده شدند، آزردن روح و روان آن‌هایی است که جسم و جانشان آش و لاش شد. راستش بعضی‌ وقت‌ها به من هم فشار می‌آید وقتی می‌بینم شکنجه‌گران و جنایتکاران راست راست راه می‌روند و کباده‌ی «اصلاح‌طلبی» و «عدم خشونت» می‌کشند. می‌دانم به تو و امثال تو هم که رنج زیادی را متحمل شده و می‌شوید فشار زیادی می‌آید. اما این دلیلی نمی‌شود که به موضع انعکاسی افتاده و به خیال خودمان با تولید داستان‌هایی از این دست چهره‌ی آن‌ها را رو کنیم.
چه نیازی به این کار است؟ آیا فجیع‌تر و تکان دهنده تر از پاهای شکنجه شده و آش و لاش شده‌ی حسین دادخواه که هم‌اکنون در «اشرف» است و عکس‌اش نیز انتشار یافته سندی لازم است؟ وقتی چنین سند زنده‌ای موجود است چه نیازی به خلق روایت‌های جعلی این‌چنینی است؟ جنایتکاران به طور واقعی جنایاتی به غایت هول‌انگیز تر از این داستان مسخره مرتکب شدند. به چشم خودم نمونه‌های زیادی را دیدم. فردی را دیدم که از بوی تعفن و چرک نمی‌‌توانستی لحظه‌ای در کنارش بمانی. همه‌‌ی بدنش توی پلاستیک بود. اختیار مدفوع و ادرارش را هم نداشت. مشاعرش را از دست داده بود. انگار پوستی را روی اسکلت کشیده بودند. من به چشم خود جنازه‌ در سطل آشغال دیدم. به خاطر شکنجه‌هایی که متحمل شده بودند در بهداری اوین جان داده بودند. عبدالحمید صفاییان جورابش را در نمی‌آورد، چون انگشتانش ریخته بود. نمی‌خواست بچه‌ها ناراحت شوند. توجه می‌‌کنی انگشت و نه ناخن. او در سال ۶۷ جاودانه شد. خیلی‌ها را روی پتو و برانکارد به جوخه‌‌ی اعدام بردند. کورش فرحراد از یک زندانی هوادار اقلیت می‌گفت که انگشت‌های پایش در اثر ضربات کابل ریخته بودند. بعضی بچه‌ها را که به خاطر شکنجه روی پا بند نبودند با برانکارد به جوخه‌ی اعدام بردند.
تو را به روح بزرگ بچه‌ها سوگند این جعلیات را سرهم نکنید که آن جنایات هم زیر سؤال برود. هیچ چیزی بیشتر از این نوع روایت‌ها جنایات رژیم را زیر سؤال نمی‌برد و آن‌ها را در سطح داستان‌های فانتزی پایین نمی‌آورد. 
محمود یادت هست وقتی زندان بودیم از هر دری صحبت می‌‌کردیم الا چنین روایت‌هایی! حتا یک بار هم چنین ادعاهای سستی را مطرح نکردی.
محمود یک مشت زندانی دستگیر شده در سال ۵۹ چه اطلاعاتی داشتند که بدهند؟ چه نیازی به چنین شکنجه‌هایی بود؟ آیا بازجوهای با تجربه‌ و متبحری مثل پیشوا و فکور عقل درست و حسابی هم داشتند؟
 
من در مهرماه ۶۱ جزو اولین دسته‌‌ زندانیانی بودم که به گوهردشت منتقل شدند. آن موقع هنوز شعبه‌های بازجویی در گوهردشت آغاز به کار نکرده بودند. در آبان ماه بود که شعبه‌ها راه اندازی شدند. بچه‌های «پنجاه و نهی» از قزلحصاربه صورت تنبیهی به گوهردشت منتقل شده بودند. آنها مورد بازجویی و شکنجه قرار نگرفتند و تنها به صورت تنبیهی در سلول‌های انقرادی تقسیم شدند. بعضی‌ها سلول‌هایشان دونفره بود و تعدادی نیز بدشانسی یا خوش‌شانسی آورده سلولشان یک نفره شد. از آن‌جایی که زندانبانان شناختی روی آن‌ها نداشتند فشار خاصی بیش از شرایط ویژه انفرادی که به اندازه کافی سخت است تحمل نمی‌کردند. اگر خطایی مرتکب می‌شدند مورد ضرب و شتم زندانبانان قرار می‌گرفتند و یا حداکثر به سلول تاریک که یک انباری در «فرعی» هر بند بود انتقال یافته و چند روزی را آن‌جا می‌ماندند. توضیح سلول تاریک را در کتابم داده‌ام و نقشه‌اش را هم کشیده‌ام.
شعبه‌های بازجویی در گوهردشت برای بچه‌های «پنجاه و نهی» که پیش از درگیری‌های نظامی دستگیر شده بودند و حساسیت خاصی رویشان نبود، راه‌اندازی نشده بودند. وقتی صدها نفر در ارتباط با عملیات‌های نظامی، تظاهرات‌های مسلحانه، دادن امکانات نظامی و غیرنظامی و ... به تیم‌های عملیاتی دستگیر شده و منتظر بازجویی و محاکمه بودند معلوم است افرادی که در سال ۵۹ در ارتباط با فروش نشریه و پخش اعلامیه دستگیر شده بودند و اطلاعاتشان سوخته بود مورد توجه شکنجه گران نبودند. این شعبات کاری به زندانیانی که حکم گرفته بودند نداشتند.
در آبان ۶۱ تعداد زیادی از کسانی که پرونده‌شان بعد از گذشت بیش از یک سال تعیین تکلیف نشده بود از اوین به گوهردشت منتقل شدند و در شعبه‌های مزبور مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفتند. باز هم تأکید می‌کنم زندانیانی که از قزلحصار به گوهردشت منتقل می‌شدند، حکم داشتند و دوران محکومیت‌شان را می‌کشیدند و به صورت تنبیهی در سلول‌های انفرادی به سر می‌بردند و تحت بازجویی و فشار مضاعف نبودند. کسانی که آن موقع در گوهردشت بودند به خوبی از ماوقع مطلع هستند و تعدادی از آن‌ها هم‌اکنون در خارج از کشور هستند. 
کلیه کسانی که از اوین به گوهردشت منتقل شده بودند پس از بازجویی و شکنجه در همان گوهردشت به دادگاه رفته، سپس به سلول‌های دربسته سالن ۱۷ و بعداً به دو تا از فرعی‌های گوهردشت یا سالن ۱۹ که من در آن‌جا بودم انتقال پیدا می‌کردند. بعداً زندانیان یکی از فرعی ها هم به سالن ۱۹ انتقال یافتند. من تقریباً با اکثریت کسانی که در آن دوران در گوهردشت مورد بازجویی قرار گرفتند، هم بند بودم و از نزدیک آن‌ها را می‌شناسم.
 
از بچه‌های «پنجاه و نهی» و یا قبل از «سی‌خردادی» که در آن‌جا مورد بازجویی قرار گرفتند می‌توانم به حسین حقیقت‌گو، حمید اشتری، قاسم چهارمحالی، حجت جباری،... اشاره کنم. همه‌‌‌ی این افراد از اوین به گوهردشت منتقل و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفته‌ بودند.
اتفاقاً حمید اردستانی که تو از او نقل قول می‌کنی نیز از اوین و نه قزلحصار به گوهردشت منتقل شده، مورد بازجویی قرار گرفته و دادگاهی شده بود. او بعد از بازجویی مانند دیگر زندانیان به بند ۱۹ منتقل شد و من سال‌ها با او هم بند بودم. او هیچ‌گاه چنین ادعاهایی نمی‌‌کرد. او اساساً با بچه‌های «پنجاه و نهی» نبود که بخواهد در این مورد خاص نظر دهد.  ظاهراً تو به تصور این که او از بچه‌های قدیمی گوهردشت است این تأییدیه‌‌ را از زبان او به خورد خلایق‌ داده‌ای.  
کسی نیست به تو یا بهمن جنت صادقی بگوید مگر نمی‌دانید قبل از آن که کسی را کابل بزنند به زور دو پارچ آب به او می‌دادند و نه بعد از آن، که می‌توانست به مرگ زندانی منجر شود؟ مگر شما نمی‌دانید اگر سموم بدن از طریق ادرار خارج نشود، کلیه از کار افتاده و دیالیز هم چاره ساز نمی‌شود و زندانی می‌میرد؟ بستن مجاری ادرار دیگر چه صیغه‌ای است؟ تلاش‌ آن‌ها زنده نگهداشتن زندانی و شکنجه بیشتر بود.
بهمن جنت صادقی از کجا در زیر شکنجه آن‌هم در آن وضعیت اسفناک با چشم بند فهمید که نمره مته به کار گرفته شده ۳ است و ۲ یا ۴ نیست؟ یکی نیست به شما توضیح دهد که شوک الکتریکی را این‌گونه نمی‌دهند؟ بسیاری از بچه‌های «پنجاه‌و نهی» در عملیات‌های مجاهدین در سال‌های ۶۶ و ۶۷ و همچنین کشتار ۶۷ در زندان‌ گوهردشت به شهادت رسیدند؛ اما این موضوع ربطی به شکنجه‌‌های ادعایی ندارد. سعید قدس در زمره‌ی همان‌ بچه‌های پنجاه و نهی بود که به گوهردشت منتقل شد، می‌‌توان صحت و سقم موضوع را از او پرس و جو کرد. در باره‌ی وضعیت بچه‌های تنبیهی قزلحصار در گوهردشت و بچه‌‌هایی که در گوهردشت تحت بازجویی قرار داشتند نیز می‌توان از افراد زیادی مانند عطیه امامی، مجید موسوی، حمید اشتری، سیف‌الله منیعه، مهدی برجسته گرمرودی و ... که در خارج از کشور هستند، پرس و جو کرد. البته من خود به عنوان تنبیهی از سالن ۱۹ گوهردشت و با هدف درهم شکسته شدن و کسب اطلاعات در مورد آن چه که در سالن ۱۹ می‌گذشت به انفرادی برده شدم. به طور ویژه از سوی لاجوردی و صبحی رئیس زندان مورد بازجویی قرار گرفتم. سپس مورد شکنجه و آزار و اذیت مداوم قرار گرفتم. شرایطم بسیار بدتر از بچه‌های پنجاه و نهی بود ولی نه تنها چنین شکنجه‌ای را ندیدم، بلکه نشنیدم.
 
تلاش من همه برای آن است که جنایات رژیم که حتی بخشی از آن نیز در رژیم شاه سابقه نداشت لوث نشود. اگر ما دست به کار نشویم همه چیز تحت‌العشاع دروغ‌های شاخدار قرار می‌گیرد. لطفاً مورد زیر را که در ۳۰ مرداد ۸۸ و در جریان روزهای قیام و از پرده بیرون افتادن تجاوز و ... در زندان ها انتشار یافته بخوان و اگر صلاح دانستی نظرت را بگو. یکی از هواداران مجاهدین در مصاحبه با صدای آمریکا می‌گوید:
 
«سال 59 همسر من را يكبار دستگير كردند، زمانى كه لاجوردى آن‌جا دادستان بود و كچويى رئيس زندان اوين بود. شوهر من را در سال 59 زير شكنجه مثله كرده بودند. در حالى كه ما يك خونهيى گرو گذاشتيم و اين را آورديم بيرون، و بعدش ديگر هيچ فعاليتى به آن صورت نداشتيم در سال 64 من را همراه همسرم با سه تا بچه من دستگير كردند و همسر من را بعد از شكنجه بعد از 48ساعت كشتندبعد از اين كه او را كشتند ده ماه من را شكنجه مىكردند به من مىگفتند شوهرت گفته تو همه كارهيى و زير شكنجه مىخواستند از من اقرارهاى دروغ بگيرند.
۲۱روز تمام بچه كوچك من، كوچكترين بچه من يك ماهه بودش، و من تازه زايمان كرده بودم آنها به قدرى من را زير كابل و تى زده بودند كه من خيلى ببخشيد نمىتوانستم خون را كنترل كنم از خودم اينقدر زياد من را شكنجه كرده بودند.كف پاهاى من به قدرى خون مىآمد و چرك دلمه كرده بود اينها من را پاى برهنه مىبردند توى حياط اوين و هر روز با چشمبند من را سوار مىكردند روى برف مىگفتند راه برو. اينها چيزهايى بود، مسائلى بود كه ومن شاهد بودم آن‌جا كه همسر من را با بطرى آب جوش بهش به اصطلاح استعمال كردند. بطرى آب جوش، خود لاجوردى اين كار را باهاش انجام داد و مسأله ديگرى كه من مىخواستم بگم اينه كه من خودم بازجوى من آقاى شريعتمدارى و اقاى متكى به نامهاى مستعار فاضل و فكور بودند.
 
http://www.mojahedin.org/pages/detailsNews.aspx?newsid=45778
 
محمود! من در ۲۴ و ۳۰ تیرماه ۸۸ با انتشار عکس اکبر کبیری (فکور) و اصغر فاضل بازجویان شعبه هفت اوین در سیاه‌ترین روزهای دهه ۶۰ راجع به به گذشته و حال این دو نفر هم توضیح دادم. آیا فکور و فاضل اسم مستعار شریعتمداری و متکی بود؟ آیا در سال ۶۴ شریعتمداری مسئول فرهنگی زندان قزلحصار نبود؟ آیا در همان حال وی با نام مستعار فاضل بازجوی اوین بود؟ در آدرس زیر می‌توانی مقالاتم را ببینی.
 
 
 
اگر تو به جای من بودی و می‌دیدی با این فضاحت کوشش‌هایت را به سخره می‌گیرند عصبانی نمی‌شدی؟ آیا دلت به درد نمی‌آمد. راستش اول که مصاحبه را شنیدم فکر کردم رژیم و جنایتکارانی که دستشان رو شده با انتشار چنین جعلیاتی تحت عنوان قربانی و همسر قربانی تلاش می‌کنند اخبار انتشار یافته را تحت‌الشعاع قرار دهند و یا مخدوش اعلام کنند. بعد که مصاحبه فوق تحت عنوان «مصاحبه تلويزيون صداى آمريكا با حاميان مقاومت» در سایت مجاهدین خلق انتشار یافت آه از نهادم برآمد. در جایی که بزرگترین جنایات توسط رژیم صورت گرفته و ما قادر به اثبات آن هستیم چرا به انتشار چنین جعلیاتی که دروغ از سر و رویش می‌بارد متوسل می‌شوید؟ چه چیزی را می‌‌خواهید ثابت کنید؟ چرا نظارتی نیست، چرا کسی اعتراضی نمی‌کند؟ چرا وقتی تجاوز در زندان‌ها مطرح می‌شود چنین جعلیاتی نشر داده می‌شود که خبر اصلی هم تحت‌الشعاع قرار گیرد؟ آیا هویت جعلی تراشیدن برای فاضل و فکور پس از افشای چهره‌ی آن‌ها از سوی من، نشانه‌ی بی‌دقتی شما است و یا حساب و کتابی در کار است؟ اگر بی‌دقتی به خرج داده شده، شما لااقل یک عذرخواهی به مردم ایران و شهدایی که توسط این جنایتکاران شکنجه و مثله شدند بدهکارید.
تو که بهتر می‌دانی لاجوردی در دیماه سال ۶۳ اوین را ترک کرد و دیگر نبود که در زمستان ۶۴ بطری آب داغ به کسی استعمال کند. آخر این چه شاهدی است که نه اسم خودش مشخص است و نه اسم همسرش که در زیر شکنجه جان داده؟ تو باور می‌کنی که در سال ۵۹ هوادار مجاهدین در زیر شکنجه «مثله» شده باشد و مجاهدین از آن مطلع نشده باشند و در جامعه انعکاسی پیدا نکرده باشد؟ آیا شکنجه آن هم در اوین در سال ۵۹ باعث «مثله» شدن فرد می‌شد؟ آیا به نظر تو حتی یک کلمه از این مصاحبه واقعی است؟ ممکن است یک نفر اشتباه فردی کند و به زعم خود بخواهد با سرهم کردن چنین داستان‌هایی خشم خود از رژیم را نشان دهد. اما وقتی کوچکترین موارد ممیزی می‌شود آیا اشاعه‌دهندگان این خبر در سایت مجاهدین هم اشتباه فردی می‌کنند؟ می‌دانم تو مسئول نشر این جعلیات نیستی اما سکوت تو و دیگران به این موارد دامن می‌زند، مسئولیت شما از این جا آغاز می‌شود.
 
محمود تو خود کتابت را بار دیگر بخوان و قضاوت کن. ای کاش دم دست بودی و بیشتر در موردش صحبت می‌‌کردیم. من همه‌ی موارد را نیاوردم. تنها به نمونه‌هایی چند در هر زمینه بسنده کردم. از روح مبالغه‌ی و یکسو نگری حاکم بر کتاب که بگذریم از داستانسرایی‌‌های گاه و بیگاهت که بگذریم، ‌آن‌جا که ماجراها و وقایع را صادقانه و بدون حذف و سانسور، بازگو می‌کنی و یا خودت هستی، گزارش‌ها به طور نسبی درست و بدون تناقض بازگو می‌شود اما در آن‌جاهایی که به علت تنگ‌نظری‌های عقیدتی و سیاسی و یا به دلایلی هم‌سنگ با آن، دست به سانسور و حذف می‌بری، یا مثل آن موقع که در جلد چهارم کتابت روز شمار کشتار خلق می‌کنی و یا در جلد پنجم کتابت هدف تنها می‌شود اضافه کردن یک جلد دیگر به کتاب و تأیید ادعاهای غیرواقعی گام به گام دچار خطا و تناقض می‌شوی و سندیت گزارش را از اعتبار می‌اندازی.
محمود!‌ در رابطه با تو سعی کردم صراحت به خرج دهم. به قول حافظ «از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه» دوست دارم تو هم با دست باز با من برخورد کنی؛ هرچه را که فکر می‌کنی در خاطراتم ناروا گفتم، غیرواقعی گزارش کردم یا در جایی مرتکب اشتباه شدم که حتماً شدم، مطرح کنی تا تاریخ زندان هرچه پالایش یافته تر به دست نسل تشنه‌ی بعدی برسد. البته من هرجا که متوجه می‌شوم اشتباهی مرتکب شده‌ام آن را تصحیح کرده و از خوانندگان پوزش می‌طلبم و از کسانی که اشتباهاتم را یادآوری می‌کنند تشکر می‌کنم. نمونه‌اش را می‌توانی در سایت شخصی‌ام ببینی؛ همه را با جزئیات به صورت پیوست کتابم آورده‌ام. موشکافی و مته به خشخاش گذاشتنی که در رابطه با خودم کردم، نه راجع به تو کردم و نه هیچ‌کس دیگری. پذیرش اشتباه چیزی از ما کم نمی‌کند. مطمئن باش چیزی به ما اضافه می‌کند.
 
در خاتمه چیزی ندارم بگویم به غیر از یادآوری کلام حافظ :
بر آستان میکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود
 
ایرج مصداقی
تاریخ نگارش: آذر ۱۳۸۷
تاریخ بازنگری و انتشار: آبان ۱۳۸۸
 
محمود تو به خاطر آن که قرار شده بود روایت‌ات در بهمن ۶۷ پایان یابد از ذکر موضوعاتی که بعداً اطلاع پیدا کرده بودی نمی‌توانی بگذری برای همین آن را قالب دیالوگ با افرادی که اعدام شده‌اند مطرح می‌کنی:
در صفحه‌ی ۱۴۸ جلد سوم کتاب خبر می‌دهی که حمید اردستانی که تنها سه روز در فرعی مقابل هشت بوده تو را در جریان تبدیل تلویزیون به رادیو در بندشان می‌گذارد:
 
«ضمن تأکید روی حساسیت برخی اخبار و میزان وثوق اطلاعاتش، متوجه شدم چند ماه قبل توانسته بودند ضمن دستکاری تلویزیون ۱۴ اینچ کوچکی که در بند داشتند، رادیو مجاهد را بگیرند و روزانه ۳ نماینده از طرف زندانیان، ساعت ۲ یا ۳ و گاهی هم ۶ بعد از ظهر به مدت یک ساعت اخبار رادیو مجاهد را گوش کرده و به بقیه منتقل می‌کنند. چنین موردی در هیچ کدام از بندها نداشتیم. قرار شد موضوع رادیو را به دلیل امنیتی و حساسیت فوق‌العاده‌اش مطلقاً جایی نگویم. » جلد۳ رویش جوانه‌ها صفحه‌ی ۱۵۱
چرا حمید اردستانی موضوعی را که حساسیت فوق‌العاده داشته و نبایستی مطلقاً جایی مطرح می‌شده در همان برخورد اول از راه نرسیده به تو گفته است؟ محمود موقعی که تو ادعا می‌کنی حمید خبر راه‌اندازی رادیو را به تو داده، هنوز بچه‌ها قادر به راه‌اندازی آن نشده بودند. فریدون نجفی آریا یکی از مسئولان رادیو حی و حاضر است و می‌تواند در این مورد شهادت دهد. محمود تو بعد از کشتار ۶۷ و شاید هم در «اشرف» از این موضع آگاه شدی. اما از آن‌جایی که قرار نیست موضوعات مربوط به بعد از ۶۷ در کتابت روایت شود تاریخ مطلع شدن از آن را به عقب برگردانده و مدعی می‌شوی که حمید اردستانی در سال ۶۶ آن را با تو در میان گذاشته است. 
این تنها موضوع نیست، تو اخبار اوین را نیز به نقل از حمید لاجوردی در اسفند ۶۵ مطرح می‌کنی. در حالی که آن موقع ما خبری از این موضوعات نداشتیم. حتا بچه‌های اوینی خودشان هم به درستی نمی‌دانستند چه بر سر بچه‌هایی که به انفرادی برده شده‌‌اند آمده است. حمید لاجوردی خبری با خود نیاورده بود. وگرنه به گوش من هم می‌رسید. تو از حمید لاجوردی نقل قول می‌آوری که محمد فرجاد و سیف‌الله منیعه و رحیم مصطفوی زیر بازجویی رفته‌اند و ...
محمود تو که هیچ‌کدام از این افراد را نمی‌شناختی اما من از روابط نزدیکی با آن‌ها برخوردار بودم. تازه محمد فرجاد اساساً‌با سیف‌الله و رحیم نبود. مسعود آذری با این دو به زیر فشار رفته بود. آن موقع محمد فرجاد صحیح و سالم مسئول بند بود، معاونش هم رضا شمیرانی بود. رضا شمیرانی حی و حاضر در سوئیس است می‌تواند در این مورد شهادت دهد. ما اولین بار در زمستان ۶۶ کمی قبل از جدا سازی زندانیان مذهبی و غیرمذهبی این خبر را جسته و گریخته از ابراهیم یکی از بچه‌های چپ شمالی که از اوین به بندمان منتقل شده بود شنیدیم. ابراهیم با من رفیق بود. ما قبلاً در سالن ۱۱ هم‌بند بودیم.
محمود تو ۶ صفحه‌ (از صفحه‌ی ۱۱۸ تا ۱۲۳ جلد سوم) از حمید لاجوردی در مورد اخبار بندهای اوین نقل قول می آوری! او فقط دو سه روز برای بازجویی به انفرادی اوین منتقل شده بود؛ هیچ‌یک از بچه‌های اوینی را نیز ندیده بود. اما تو سناریو جور می‌کنی. آن‌چه که در رابطه با علی‌ انصاریون نوشته‌ای نیز صحیح نیست. این ها اخباری است که تو بعداً در سال‌های ۶۸ و ۶۹ در اوین شنیدی و در اشرف تکمیل کردی اما چون قرار شده چیزی در مورد این سال‌ها ننویسی، آن‌ها را به نقل از حمید لاجوردی در اسفند ۶۵ نقل می‌کنی! محمود این داستان‌نویسی است و نه خاطرات زندان. تو به خودت و به بچه‌ها ظلم می‌کنی .
 
 
محمود تو آنقدر مرا می‌شناختی که وقتی به «اشرف» رفته بودی و از تو خواسته بودند نام و رد مادرهای فعال و ... در ایران را بنویسی؛ از آن‌جایی که ارتباط خاصی در این زمینه با مادران نداشتی و نمی‌توانستی بگویی کسی را نمی‌شناسم؛ نام و نام خانوادگی مادر بیچاره مرا که روحش هم از این مسائل بی‌خبر است نوشته بودی! گزارشش را خودم خواندم و داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم! در عین تأسف خنده‌ام هم گرفته بود. مادر من و فعالیت سیاسی و ...! چشم‌هایم چهارتا شده بود. باور کن چند بار آن را خواندم تا باور کردم اشتباه نمی‌کنم. بعدها فکر کردم شاید تحت فشار بوده‌ای یا به من و مادرم لطف داشتی. اما مسئولی که گزارش تو را به من داده بود بخوانم نمی‌دانست سوژه‌ی مربوطه مادر من است. کلی ماجرا با او داشتم تا به او بقبولانم که چنین گزارشی واقعی نیست. بدجنسی‌ام گل کرده بود اول نگفتم سوژه مادرم است. برای همین آخر سر به خاطر دفاعی که از گزارش مزبور و ... کرده بود کلی شرمنده شد. آخر او گزارش تو را وحی منزل می‌دانست و مرا متهم می‌کرد از کجا معلوم که آن مادر مکنونات قلبی‌‌اش را نزد تو فاش می‌کرده؟ شاید به تو اعتماد نداشته و به کسی که گزارش را نوشته بیشتر اعتماد داشته و قس علیهذا! وقتی پای گزارشی مهر سازمان و یا یکی از اعضای سازمان بخورد دیگر سخت است کسی قبول کند ممکن است ذره‌ای خلاف در آن باشد. این یک فرهنگ است. فرهنگی که معصومیت و تقدس از ویژگی‌های آن است. همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم تو نام و نام‌خانوادگی مادرم یادت بود اما مرا فراموش کردی!
 
یادت رفته وقتی به خارج از کشور رسیدی برای این که مورد تأیید سرپل مجاهدین قرار بگیری نام مرا به عنوان یکی از دوستان و تأیید کنندگانت دادی؟ من به این ترتیب از خروج تو از کشور آگاه شدم.
 
 
 
 
 
محمود! ای کاش در مورد مسائلی که نمی‌دانستی و یا اطلاعی از آن نداشتی اظهار نظر نمی‌کردی. من در این‌جا برای نمونه تنها به دو موضوع می‌پردازم.
تو از سیامک طوبایی که شهید شده فقط در جلد چهارم در ۲۴ صفحه نام می‌بری و بسیاری از اخبار و گفتگوهای مربوط به کشتار ۶۷ را از زبان او بیان می‌کنی اما در مورد او به غلط می‌نویسی:
 
«چند ماه بعد سیامک نامه‌یی به ناصریان نوشت و در آن با بهانه‌ی بیماری پدر و ازدواج خواهرش، که در ایران نبود، درخواست کرد ۲ ساعت ملاقات با پدر و خواهرش در خانه داشته باشد. نهایتاً پس از یک ماه نامه‌نگاری و پیگیری‌های خانواده‌اش، ناصریان با ۲ ساعت ملاقات در خانه‌شان موافقت کرد. در یکی از روزهای آبان ماه ۶۸ سیامک طوبایی به همراه چند پاسدار مسلح به خانه‌شان در یوسف آباد تهران رفت و توانست در فرصت مناسب از دست پاسداران فرار کند. چند ماه بعد شنیدیم سیامک دستگیر و بعد هم سربه نیست شده و پس از آزادی با خبر شدیم که او را همراه جواد تقوی در اوین حلق‌آویز کرده‌اند.» دشت جواهر صفحه‌ی ۲۵۰
 
در همین رابطه نیز تو جسته و گریخته چیزهایی شنیده ای. سیامک قبل از فرارش یک مرخصی با مأمور داشت و یک مرخصی سه روزه. در واقع او برای سومین بار به مرخصی می‌رفت. در دو مرخصی قبلی زمینه‌های لازم را فراهم کرده بود.
سیامک روز موعود با چند پاسدار مسلح به خانه‌‌شان نرفت. تنها یک پاسدار همراه او در منزلشان بود. آن روز جز مادرش کسی در خانه نبود. مادر می‌خواهد به قصد خرید نمک از خانه خارج شود، پاسدار می‌گوید مادر شما چرا، اجازه دهید فرزندتان برود. سیامک نیز از موقعیت استفاده کرده وقتی از خانه خارج می‌شود دیگر باز نمی‌‌‌گردد. او در تور وزارت اطلاعات قرار داشت. جریانش را در مقاله‌‌ای به یاد سیامک  و همچنین جلد ۴ کتابم توضیح داده‌‌ام.
 http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=194
 
محمود تو در جای دیگری در مورد سیامک طوبایی می‌نویسی:‌
                                         
«از آن‌جا که دو ماه قبل اسمش همراه نفرات اعدامی در روزنامه ها چاپ شده بود، یکی از بچه‌ها، بعد از دستگیری، (چون فکر می‌کردند سیامک شهید شده) اسم او را به عنوان فرمانده‌ی تیم در تظاهرات ۱۸ شهریور داده بود و او را یک راست از همین جا بردند زیر کابل. در اوین آنقدر کابل خود و انکار کرد تا بازجو مجبور شد او را با رضا شیرزاد که از قبل می‌شناختش رو‌به‌رو کند. بعد از این که رضا شیرزاد متوجه می‌شود سیامک زنده است به بازجو می‌گوید دروغ گفته و سیامک در تظاهرات ۱۸ شهریور شرکت نداشته است. هنوز زخم و ورم  پاهایش تازه بود و می‌گفت تا سه روز قبل، زیر بازجویی بوده است.» سرود سیاوشان صفحه‌ ۹۲
 
سیامک روز ۱۴ شهریور دستگیر شده بود و نمی‌توانست فرمانده تیم تظاهرات ۱۸ شهریور باشد. بازجو به خوبی از تاریخ دستگیری او مطلع بود. موضوع ربطی به رضا شیرزاد نداشت. فردی که نام سیامک را داده بود «علی صحتی» بود. تصور او این بود که سیامک اعدام شده است. نام سیامک از سوی رژیم دوبار در روزنامه به عنوان اعدام شده درج شده بود. در دادگاه آن‌ها را با هم روبرو کردند. علی با دیدن سیامک، حرفش را پس گرفت و همان‌شب اعدام شد. سیامک هم به ۱۲ سال زندان محکوم شد.
«رضا شیرزادیان» و سیامک فقط یک جا به هم ربط پیدا می‌کردند، نمی‌دانم چرا در این‌جا غیرمسئولانه برخورد کردی.
من آن موقع با شما نبودم و تو علی‌القاعده بایستی بیش از من در این مورد  اطلاع می‌داشتی. در آبان ۶۱ هیأتی مرکب از هادی خامنه‌ای، سید محمود دعایی و محمدعلی هادی نجف آبادی از زندان قزلحصار بازدید به عمل آورد. پیشتر این هیأت از اوین بازدید کرده بود. اگر یادت باشد به هنگام حضور هیأت در بند شما، «رضا شیرزادیان» که از بیماری صرع رنج می‌برد و به شدت نیز شکنجه شده بود رو به آن‌ها کرده و گفت: من را از تخت بیمارستان به تخت شکنجه برده و شدیداً‌ شکنجه‌ام کردند و سپس آثار شکنجه‌ روی پاهایش را نشان داد. او همچنین هرچه از دهانش در می‌آمد راجع به حاج داوود گفت.
دعایی از او پرسید:‌ شما چرا روی تخت بیمارستان به سر می‌بردید؟ او  پاسخ داد در عملیات زخمی و دستگیر شده بودم. دعایی پرسید منظورتان این است که شما را تعزیر کردند؟ در این‌جا سیامک وارد شده گفت: ‌تعزیر کجا بود او را شکنجه کردند. روز بعد صبح زود سیامک و رضا شیرزادیان را با کلیه وسایل صدا کرده و به زیر هشت بردند.
 
نمی دانم بقیه داستان‌ آن‌ها را می‌دانی یا نه؟
آن‌ها مدتی در بند «گاودونی» قزلحصار بودند تا سرانجام در آذرماه ۶۱ هر دو به گوهردشت منتقل شدند. بعدها رضا شیرزادیان در سلول انفرادی سالن ۱۴ گوهردشت یک بار به لاجوردی حمله کرد که با ضرب و شتم شدید پاسداران مواجه شد.
بچه‌های سالن مزبور می‌گفتند که بعداً رضا را مورد تجاوز جنسی نیز قرار دادند. او در این شرایط دیگر مشاعرش را از دست داده بود و کنترلی روی اعمال خود نداشت. مدت‌ها نیز گفته می‌شد که تواب شده است. او جدای از بیماری صرع و حملات مداومی که داشت از بیماری روحی و روانی شدیدی هم رنج می‌برد. او پیش از این ارتباطی با سیامک و به ویژه مسئله‌ی پرونده‌ای او نداشت.
محمود یادت هست رضا در خرداد ۶۹ در استخر اوین غرق شد! من تو و بقیه بچه‌های بند در آن روز با او توی استخر بودیم.
یادت هست استخر مزبور یک تخته پرش (دایو) بلند هم داشت. بچه‌‌ها از روی آن به درون استخر می‌پریدند. رضا نیز همراه با دیگران چندین بار مبادرت به این کار کرد. حدود ۳۰۰ نفر در آب بودند، کسی به کسی نبود. شب موقع آمار پاسداران متوجه شدند که رضا شیرزادیان در سلول نیست. بلافاصله در استخر نورافکن انداختند متوجه شدند او ته آب مانده است. به بند ما مراجعه کرده و خواستند که یک نفر برای بالا بردن جسد همراه پاسداران برود، سعید فرهادیان به داخل استخر رفته و او را بالا کشید. رضا پس از پرش در آب، دچار حمله صرع شده بود و در همان پایین مانده بود. به خاطر انقباض عضلات، او حتا پس از خفگی به روی آب نیامده بود.
 
تو در جای دیگری نوشتی :
 
«حاج داوود رحمانی خواهر بهنام شرقی را که برای ملاقات برادرش بی‌تابی می‌کرد، لای در بزرگ و برقی زندان مچاله کرد. » یاد یاران صفحه‌ی ۴۱
 
شهنام شرقی صحیح است. در این رابطه مقاله‌ای نوشته و انتشار داده‌ام. اگر به آن رجوع می‌کردی اطلاعات بیشتری می‌یافتی. نام خواهر شهنام نیز بهناز بود. مطالبی که راجع به علی انصاریون، علی طاهرجویان، بچه‌هایی که در اوین به خاطر مسائل بند در سال ۶۵ زیر بازجویی رفته بودند و ... نوشتی نیز حاوی اطلاعات نادرستی است من با همه‌ی آن‌ها قبلاً هم بند بودم و از دوستی نزدیکی با آن‌ها برخوردار بودم. تو هیچ‌کدام را ندیده بودی و یک لحظه هم با آن‌ها نبودی. در این‌جا قصد پرداختن به همه‌ی مسائل را ندارم.
 
http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=97
 
 
منبع:پژواک ایران

هیچ نظری موجود نیست: