نقدی بر «آفتابکاران» نوشتهی محمود رویایی - ایرج مصداقی (2)
نقد فرهنگ سیاسی - حذف و سانسور در خاطرات زندان!- بخش دوم
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد
محمود رویایی عزیز خاطرات انتشار یافته تو را مانند دیگر کتابهای زندان خواندم. در بخش قبلی نوشتهام آنچه را که در مورد کشتار ۶۷ نوشته بودی و نادرست میدانستم با انگیزه پالایش خاطرهی بچهها و روایت صحیح جنایت رژیم در تابستان ۶۷ نقد کردم. نمیدانم خواندی یا نه؟ امیدوارم از مقایسه دو روایت متضاد تو از بعضی صحنههای کشتار ۶۷ ناراحت نشده باشی. من برای مستند کردن جنایت بزرگ رژیم و جلوگیری از سوءاستفاده بعدی جنایتکاران و تسهیل کار پژوهشگران و البته دفاع از آنچه روایت کرده بودم، برخلاف میلم و با پا گذاشتن بر روی احساس و عاطفهام مبادرت به این کار کردم.
اشکال اصلی به تو و تدوین کنندگان و ناشران روایتها برمیگردد که حواستان نیست چه کار میکنید و بدون توجه به اهمیت موضوع، «فلهای» و یا در رقابت با این و آن مطلب انتشار میدهید. آرزو میکنم این آخرین کار به این شکل باشد، جلوی ضرر را از هر کجا که بگیری منفعت است.
آنقدر تجربه دارم و آنقدر نقل و سخن شنیدهام که بدانم در ذهن تو و بعضیهای دیگر با خواندن این دست مطالب چه میگذرد و برای روبرو نشدن با واقعیت و گریز از پاسخگویی به چه دست توجیهاتی روی میآورید. اما اشتباه نکن! برای فرار از واقعیت لازم نیست آدرس اشتباه دهیم و یا به فرافکنی بیفتیم. به این ترتیب مشکل حل نمیشود، بلکه در مسیر اشتباهی که میرویم به گمراهی دچار میشویم. هیچکس در طول تاریخ در دراز مدت از ایستادگی در مقابل واقعیت سود نبرده است. میتوان هزار بهانه آورد که با واقعیت روبرو نشد.
مزدوران رژیم و سایتهایشان نمیتوانند از بیان واقعیت سوءاستفاده کنند، آنها مثل کف روی آب و حباب توخالی هستند. لحظهای ممکن است جلوهای کنند، اما پایدار نمیمانند. اگر حقانیتی در من و تو و ما هست مطمئناً بیان واقعیت به ما کمک میکند و نه آنها. آن کس که در مسیر درست قدم بر میدارد از بیان واقعیت آسیبی نمیبیند. در دراز مدت همهی اینها به نفع ماست. بگذار مزدوران رژیم چند صباحی بالا و پایین بپرند. ترس از لولو خورخوره رژیم و بهانه کردن سوءاستفاده احتمالی آنها، نبایستی ما را از بیان واقعیت بازدارد. اگر واقعاً دلمان میسوزد و احساس مسئولیتی داریم قبل از هرچیز بایستی خودمان را اصلاح کنیم و به حقیقت گویی رو آوریم نه این که از نقدمان و یا بیان واقعیت هراسی داشته باشیم.
برای مقابلهی با این معضل نبایستی به منتقدین ایرادی گرفت و یا سواستفاده احتمالی رژیم و مزدورانش را یادآوری کرد؛ بهتر است این تذکرات را به نویسندگان و راویان داد که چنین زمینهای را ایجاد نکنند.
اگر فکر میکردم نامهی خصوصی مشکل را حل میکند مطمئن باش این کار را میکردم. قصد من حل مشکلات است. من به هیچ وجه علاقمند به طرح این مسائل در انظار عمومی نیستم. میبینی برای انتشار همین مطلب یک سال صبر کردم. بارها تجربه کردهام، اما متأسفانه چارهساز نیست. جز سکوت چیزی نصیبت نمیشود. نه در رد و نه در تأیید نوشتهات سخنی نمیگویند. غالباً مخاطب برای فرار از زیر بار مسئولیت دریافت آن را نیز خبر نمیدهد. نمیتوانند رد کنند چون میدانند که ممکن نیست؛ دلیلی برای رد آن ندارند. تأیید نمیکنند چون میخواهند همان راه غلط را ادامه دهند.
باور کن از سربیکاری و یامنافع شخصی نیست که به طرح این موضوعات میپردازم. لازم به توضیح نیست که برای مطرح شدن هم چنین کاری را نمیکنم. آنقدر کار انجام نداده دارم که حد ندارد. همین الان دو کتاب در دست تهیه دارم. اگر از جنبه مطرح کردن خود باشد انتشار آنها مهم تر است و بیشتر مرا مطرح میکند. این کارها باری اضافه بر دوش من است. اما فکر میکنم لازم است که این کار را انجام دهم. هدف من این است که به سهم خود در تصحیح فرهنگ نادرستی که همهی ما گرفتار آن هستیم بکوشم.
پنهان نمیکنم و یک بار دیگر تکرار میکنم که با نقد تو به نقد یک فرهنگ که خودم هم جزیی از آن هستم و جامعهی استبدادزده ما از آن رنج میبرد میپردازم و به دملی چرکین نیشتر میزنم. من چه بخواهم و چه نخواهم و تو چه بخواهی و چه نخواهی از یک جا میآییم و درگیر مشکلات و معضلات یکسانی هستیم؛ برای رفع آن تلاش همگانی لازم است.
در این قسمت به دو موضوع اصلی در ارتباط با کتاب تو میپردازم که در واقع نقد فرهنگ سیاسی را هم در خود دارد:
۱- حذف بخشی از خاطرات زندان مربوط به موضوعات بعد از کشتار ۶۷ که اسفند ۶۷ تا خرداد ۷۰ را در بر میگیرد.
۲- حذف ایرج مصداقی از خاطرات زندان
محمود! در پیشگفتار جلد پنجم کتاب آفتابکاران در بارهی نحوه کار خود نوشتی:
«... تلاش کردم آن چه را با چشم دیدهام به درستی و منصفانه منعکس کنم اما آن چه بر دلم گذشت و با نگاه دل دیدم و لمس کردم جایی نیامد.
...عمد داشتم ماجرا، صریح، دقیق و واقعی باشد.
... احتمال دارد برخی اسامی و تاریخها دقیق نباشد و یا با کمی اختلاف آمده باشد. شاید هم برخی حوادث فراموش شده یا از قلم افتاده باشد. سعی کردم تا آنجا که حافظهام یاری میکند؛ همه مطالب را به صورت دقیق بازگو کنم.
دوم : به منظور حفظ امانت و انعکاس تصویر واقعیتری از شرایط، هرچه در پیرامونم و درونم گذشته را بیپرده بیان کردهام. این به مفهوم تأیید کامل آن نظرات، عملکردها و تحلیلها نیست.
و آخر این که :اسامی افرادی که از زندان جان سالم به در بردهاند را به این دلیل واضح؛ که دشمن هنوز حاکم و در کمین است، با اختصار و یا به صورت مستعار آوردهام تا از تهدید و آزار دشمن مصون باشند. » «یاد یاران» صفحهی ۸
مضمون این بخش از نوشتهام نقد همین پاراگراف است. شاید اگر این ادعا را نکرده بودی از درج آن خودداری میکردم و فقط به موضوع شعرهایی که در کتاب آوردی اشاره میکردم و از کنار بقیه مثل خیلی چیزهای دیگر میگذشتم و سکوت اختیار میکردم.
تو بهتر میدانی که همهی واقعیت را نمیگویی. تو در بعضی از جاهای کتاب نه صریح هستی، نه دقیق! تو بعضی مطالب را فراموش نکردهای، از قلم هم نیانداختهای تو به سادگی آنها را سانسور کردهای یا تن به سانسور دادهای. از نظر من مسئولیت تو به عنوان کسی که نامش پشت جلد کتاب است در دو حالت یکسان است.
تو یا تدوینکنندگان کتاب یک قلم هر آن چه را که از بهمن ۶۷ تا خرداد ۷۰ در زندان گذشته سانسور کردید! هرکس که نداند فکر میکند تو در زمستان ۶۷ از زندان آزاد شدی! به ویژه که در صفحهی ۴۱ «یاد یاران» هم مینویسی: «با مروری بر خاطرات ۷ ساله»! چرا ۷ ساله! ؟ تو که ده سال زندان بودی!
در حالی که تو و تدوینکنندگان کتاب »آقتابکاران» عمد داشتید حتا با کتاب سازی هم که شده تعداد مجلدات «آفتابکاران» را که در مقایسه با نه زیستن نه مرگ دو جلد هم نیست به ۵ جلد برسانید تا فقط از لحاظ مجلدات کتاب، و نه تعداد صفحات و موضوعات و... بیشتر از ۴ جلد «نه زیستن نه مرگ» باشد ولی به راحتی از روایت دو سال و نیم زندان که میتوانست کتابی جداگانه باشد گذشتید! میتوانستید آن را هم به شکل یک کتاب انتشار دهید که خاطراتت ۶ جلدی شود. محمود اینقدر کار شما در این مورد باسمهای است که هر کس کتاب تو را دیده و نه زیستن نه مرگ را هم دیده متوجه این داستان میشود. بعضی ها بصورت شوخی به من میگویند اگر هشت جلد کتاب منتشر کردهای حتماً کتاب محمود رویایی را به ۹ جلد کتاب تقسیم میکردند.
با این حال تو سه ماه اول دستگیریات را به شکل یک کتاب انتشار دادی و دو سال و نیم آخر زندانت را حذف کردی؛ چرا؟ تنها چیزی که به خاطرم میرسد برای این که نمیخواستید «امانت» را رعایت کنید و «تصویر واقعیتری از شرایط» به دست دهید. اگر اشتباه میکنم بگو.
آنهایی که با تو آشنا نیستند شاید ندانند اما ما که با هم بودیم میدانیم چرا در کتاب حرفی از بهمن ۶۷ تا خرداد ۷۰ زده نمیشود؟ متأسفم که این بخش از خاطراتت منتشر نشده است. از نظر من هیچیک از کتابهای منتشر شده از سوی مجاهدین فضای واقعی زندان را نمیرساند. میدانم اگر به اختیار خودت بود این بخش از خاطراتت هم منتشر میشد. در هر صورت فعلاً مسئولیت موضوع با توست. اجازه میخواهم به جای تو توضیح دهم. لطفاً هرجایش را که اشتباه میکنم و یا نادرست روایت میکنم بگو.
تو در اسفند ۶۷ جزو ۶-۷ نفری بودی که از بند ما با دسیسه به مراسم «بیعت با امام» در تالار رودکی برده شدید. چرا با توضیح آن چه که در آن روز گذشت ترفند رذیلانه رژیم را افشا نکردی؟ چرا سخنان نادرست و غیرواقعی و تا حدودی تحت فشار سخنرانان را که عبارت بودند از سعید شاهسوندی، کیانوری، ایرج کایدپور، پروین پرتوی، راضیه طلوع شریفی، محمد مهدی پرتوی، بیژن شیبانی، اصغر نیکویی، علی اكبر اكباتانی برملا نکردی؟ چرا سوءاستفاده رژیم را بازگو نکردی؟ من که آن جا نبودم. تفسیر رسمی رژیم از آن روز پخش شده است تو که در آنجا حاضر بودی چرا واقعیت را بازگو نکردی؟ چرا از نحوه بردنتان به آنجا چیزی نگفتی؟ متأسفانه کسانی که در آن مراسم حضور داشتند از بیان حقایق خودداری میکنند. تو تنها نیستی؛ از زنان چپ که شرایط آزادی از زندان را نپذیرفته بودند و اساساً به مراسم برده نشدند که بگذریم با این که غالب زندانیان چپ مرد در این مراسم و تجمع روبروی دفتر سازمان ملل شرکت داشتند اما از بیان اتفاقات آن روز خودداری میکنند. فقط مهدی اصلانی صادقانه به طرح موضوع در کتابش پرداخت و از این بابت کارش به دل مینشیند. اهمیت کار مهدی آنجایی مشخص میشود که آن را کنار ذکر خاطره محمود خلیلی از همین روز میگذاریم که بدون شک واقعیت را نمیگوید و ادعاهای نادرستی را مطرح میکند.
لازم بود این موارد گفته شود چرا که گروههای سیاسی و به ویژه چپ در اطلاعیههای شداد و غلاظ به غلط و به صورت کلیشهای و دور از انصاف و عقلانیت اعلام کرده بودند که رژیم تعدادی از توابین و مزدوران خودش را تحت عنوان عفو از زندان آزاد کرده و به مراسمهای فوق برده است. حال آن که نمک به زخم بچههایی میپاشیدند که آزاد میشدند و آنها باقیمانده سرمایه بچههای چپ زندان لااقل در ارتباط با مردها بودند و تنها تک و توکی تواب مثل هوشنگ اسدی در میانشان دیده میشد. گروههای سیاسی فوق هیچگاه از رفتار شنیعی که با آزاد شدگان کرده بودند پوزش نخواستند.
یادت هست بعد از شرکت در مراسم کذایی به مرخصی ۴۰ – ۴۵ روزه رفتی ؟ اول قرار بود آزادتان کنند برداشت خودتان هم همین بود. ما هم همین فکر را در ارتباط با شما میکردیم. اما جنایتکاران دلشان نیامد؛ شما را به زندان برگرداندند. بعد از آن هم چندین بار به مرخصی رفتی. بعد هم که یک سال و دوماه در کارگاه زندان اوین در قسمت خیاطی کار میکردی و ...
محمود البته من از مرخصی رفتن خودم در سال ۶۸ و کار دو ماههام در قسمت کشبافی کارگاه اوین در بهار ۶۹ به تفصیل گفتم. احساسم را هم توضیح دادم. از نقشه فرارم با سیامک و جواد تقوی و ... که شکست خورد و کارگاه رفتنم نیز بخشی از آن طرح بود و بچههایی که در این راه جان دادند هم گفتم. خوب و بعد همه را تعریف کردم. قضاوت را هم گذاشتم به عهدهی خواننده.
تو مدعی هستی «سعی کردم تا آنجا که حافظهام یاری میکند؛ همه مطالب را به صورت دقیق بازگو کنم»؛ آیا حافظهات یاری نمیکرد که این دو سال و نیم آخر زندان را نیز بازگو کنی؟ محمود خوب یا بد این دو سال و نیم زندان هم به من و تو مربوط است چرا از روایت آن پرهیز میکنی؟
محمود سانسور و حذف خاطرات دو سال و نیم آخر زندان تو، توهین به من و تو و همهی کسانی است که در آن سالها در زندان بودیم و رنج بسیاری را متحمل شدیم. چرا به چنین کاری رضایت دادی؟ محمود من که یادم هست تو عمل شرمسارانهای انجام ندادی که از بیان آن پرهیز کنی! من روحیه بشاش و زنده تو را یادم هست. چرا با سرفرازی از آن دوره دفاع نمیکنی؟ تو زیر بار منطق و تحلیل کج و کولهای رفتهای که صاحبان و ترویچکنندگان آن در صورتی که به جای من و تو بودند، اگر بدتر برخورد نمیکردند بهتر هم برخورد نمیکردند. تحولات ۶-۷ سال گذشته این را نشان داده است. البته از نظر من کار درستی انجام دادهاند. همانگونه که معتقدم ما هم کار درستی انجام دادیم. نکند باور کردهای که ضعفی نشان داده و یا «خیانت» کردهای! نکند پذیرفتهای که زندهماندن تو در کشتار ۶۷ و بعد از آن نتیجهی «خیانت» تو است برای همین نمیخواهی از دوران «خیانت» و شرمساری سخن بگویی یا اجازه نداری. محمود تو خودت بهتر میدانی بسیاری از داستانهایی که در مورد رفتنها و ماندنها گفته میشود و مردم بی خبر از همه جا هم میپذیرند واقعی نیست. دهها نمونه در ذهنات داری. تو میتوانی امروز هر احساسی داشته باشی، این حق توست. اما سانسور واقعیت دیگر حق من و تو نیست، به ویژه وقتی عکس آن را ادعا میکنیم.
از قضا و برخلاف تو و بچههایی که در اشرف هستید من به سهم خودم به این دوران از زندانم میبالم. تعهد و مسئولیتی که پس از کشتار ۶۷ و در جریان مقاومت سه ساله بعد از آن در خودم احساس میکردم بیش از همهی دوران زندانم بود. بخشی از زنده ماندنم را مدیون رفقایم که جاودانه شدند میدانم و البته به هیچ بنی بشری هم در مورد زنده ماندنم «پاسخگو» به معنایی که میدانی نیستم. هرچه باشد بین من و بچههایی است که رفتند. به هیچ کسی اجازه نمیدهم در این میانه وارد شود.
از اعمال و مواضعم در جریان کشتار ۶۷ و بعد از آن نیز دفاع میکنم و به انجام آن افتخار میکنم. تو چرا پرهیز میکنی؟
وقتی خاطرات خود از یک دوران را مینویسیم و به مردم وعده میدهیم که صریح و دقیق هستیم اگر خطایی هم مرتکب شدهایم بایستی مانند قهرمانیهایمان حالا نه به طور کامل اما نسبی، نه با جزئیات که به شکل کلی و اشاره وار بگوئیم تا خوانندگان شناخت واقعی از زندان در دورههای مختلف به دست آورند. خیلی از مصیبتهایی که ما و نسل ما کشید به خاطر عدم روایت صحیح دوران زندان و مبارزه در زمان پهلوی بود. یادت هست از بعضیهایشان در ذهنمان چه «پهلوان» ها و انسانهایی که یکیشان در کرهی خاکی پیدا نمیشود، ساخته بودیم؟ یادت هست وقتی در زندان با واقعیت روبرو شدیم چه تأثیر منفیای روی بچهها گذاشت؟ بگذار چهرهی واقعی ما همانطور که بوده نمایانده شود. با همه ضعفها و قوتهایمان. ما انسان بودیم و ویژگی خارقالعادهای نداشتیم. به همین دلیل مقاومت ما و نسلمان ستودنی و شگفتآور بود.
تو به درستی در کتابت صفحات زیادی را به عدم تقاضا برای رفتن به مرخصی و ملاقات حضوری و نپذیرفتن مصاحبه برای آزادی در سالهای ۶۵ تا ۶۷ اختصاص دادی. از نظر من که شاهد و ناظر ماجرا بودم همهی آنها تقریباً مو به مو واقعی است. در آن قسمتها دیالوگهایت هم به نظرم کاملاً واقعی است. تو آنجا خود خودت هستی. برای تو این امکان بود که در آن سالها آزاد شوی. برای خیلیهای دیگر هم این موقعیت بود. مقاومت تو قابل تحسین بود. تو آن موقع همیشه یک «نه» به جنایتکاران تحویل میدادی. اما برای «انعکاس تصویر واقعیتری از شرایط و هرچه در پیرامون و درونت گذشته» تو موظف بودی از مرخصیهای ۴۰ روزه و سه روزهات پس از کشتار ۶۷ و ... میگفتی، از کار کردن در کارگاه زندان و برداشت آنروزت میگفتی. احساسات را بیان میکردی. مشکلات را میشکافتی. از پذیرفتن شرایط دادستانی برای آزادی و ... میگفتی. از درد و فشاری که در سالهای ۶۸ تا ۷۰ کشیدی صحبت میکردی. نه گفتن این مسائل گزنده است. به این ترتیب خواننده و نسل بعدی بهتر میتوانست در مورد اعمال و رفتار ما داوری کند و تجربه بیاندوزد. من که میدانم میزان پایبندی و تعهد تو به آرمانت و به مردم چه زمانی که برای رفتن به مرخصی و ملاقات حضوری تقاضا نمیکردی و چه پس از کشتار ۶۷ که به آن تن دادی فرقی نمیکرد. ما تنها در دو شرایط گوناگون و متفاوت بودیم که شاید درک آن برای خیلی ها مشکل باشد. تو همیشه سعی میکردی با شوخیهایت با اعمال و حرکاتت از سنگینی محیط بکاهی و خنده را به لب بچهها بیاوری. این وجه بارز و تأثیر گذار شخصیت تو در همه حال بود. من که میدانم اگر با من تنها بنشینی تفسیرت از همه چیز متفاوت خواهد شد، مثل همان موقع که با هم بودیم.
***
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یارب به یادش آور درویش پروریدن
من از سال ۶۵ تا ۷۰ با تو هم بند و بسیاری اوقات هم اتاق بودم. بعد از آزادی هم تا روزی که از کشور خارج شدم تو را مستمر میدیدم. حتماً که مرا فراموش نکردهای؟ یادت هست شبی که فردایش میخواستم از کشور خارج شوم در خانهتان که در میدان آزادی قرار داشت تو را دیدم؟ از صحبتهایی که بین ما گذشت میگذرم. یادت هست به اصرار دستنویس تعدادی از شعرهای زندان را که از حفظ بودم بار دیگر از من گرفتی؟ من حتا اتاقی که در آن بودیم را به خاطر دارم، درش توی هال خانه شما باز میشد، یادت هست؟ ما با هم مسافرت هم رفتیم! از اصفهان و نطنز و ابیانه بگیر تا شهرکرد و سامان و سرچشمههای زاینده رود و ...
یادت هست سد لتیان و افجه و ... رفتیم؟ عکس بعضیجاهایی که باهم رفتیم را در بالا آوردم که یادآوری شود.
ما «معاشران» روزهای خوشی و ناخوشی زیادی بودیم. یادت هست آقای امجدی که نزدش حافظ میخواندیم دستش را چطوری تکان میداد و موضوع زیر را تفسیر میکرد؟
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
یادت هست وقتی در ذهنت بود که ازدواج کنی، موضوع را در پیکان قهوهای سوختهای که داشتی با من در میان گذاشتی، ساعتها در این مورد باهم صحبت کردیم!
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
تو «کلودیو» زندانی عادی ایتالیایی را که در سال ۶۰ چند ماهی با تو هماتاق بوده به خاطر داری اما مرا به خاطر نداری! عجیب نیست؟ تو مرا هم سانسور کردهای. میدانی وقتی اسم و خاطرهام را حذف میکنی یعنی چی؟ معنای خوبی ندارد.
یک بار دیگر با خودت خلوت کن. آیا تو «به منظور حفظ امانت و انعکاس تصویر واقعیتری از شرایط، هرچه در پیرامون و درونت گذشته را بیپرده بیان کردی»؟ راستش من که در مورد خودم چنین ادعایی ندارم و به این درجه از خلوص نرسیدهام. خیلی از ضعفهای من پوشیده مانده است.
چطوری خودت را راضی کردی هرجا که واقعهای مربوط به من است اسم مرا حذف کنی؟ تصور کن اسمم که هیچی خودم هم از صفحهی روزگار حذف شوم، اما «نه زیستن نه مرگ» را که نمیشود از اذهان پاک کرد. آن کتاب خوب یا بد میماند و تأثیر خود را گذاشته و میگذارد. آنقدر تأثیر داشته که تو، فکر کردی یا واداشته شدی با انتشار خاطراتت در ۵ جلد که اگر بخواهیم کیلویی حساب کنیم نصف نه زیستن نه مرگ هم نیست، برگ برنده رو کنی. آنقدر تأثیر داشته که حسن ظریف ناظریان، حسین فارسی، محمد سرخیلی، محمد خدابنده لویی و حسن اشرفیان اجازه یافتهاید به نام خودشان خاطرات بنویسند. کاری که در بیست سال گذشته متأسفانه علیرغم اهمیت آن امکانش نبود. باز هم تأکید میکنم این را به فال نیک میگیرم، امیدوارم بقیه شاهدان ۶۷ نیز خاطراتشان را بنویسند. این کار ضروری است. ای کاش هر کدام واقعاً اینقدر مطلب میداشتید که خاطراتتان را در ۱۰ جلد انتشار میدادید نه این که کتاب دو جلدی را به ۵ جلد تقسیم کنید.
محمود! چرا به حذف افراد دست مییازیم؟ چرا بایستی تو و خاطرات زندانت مرا به یاد اعتراض عبدالله نوری به رژیم در مورد حذف اسم آیتالله منتظری از تاریخ «انقلاب اسلامی» بیاندازد؟ چرا باید شیوههای به کار گرفته شده یکسان باشد؟
در دوران استالین تاریخ حزب کمونیست شوروی پس از هر مبارزهی درون حزبی بازنویسی میشد و بسیاری از شخصیتها از روایت رسمی حزب از تاریخ حذف میشدند و حتا عکسها را دستکاری میکردند. همین کار در چین و بسیاری کشورهای اروپای شرقی تکرار شد.
مگر یادت رفته، پس از اعدام قطبزاده در عکسهای رسمی، او دیگر کنار خمینی در هواپیما و پیاده شدن از هواپیما و ... ننشسته. آیا دیدهای در یکی از تظاهراتهای دوران انقلاب که رژیم پخش میکند، آرم مجاهدین و ... باشد؟
تاریخ از کسانی که این شیوهها را به کار بردند به نیکی یاد نکرده است. حالا عصر اینترنت است اهمیت موضوع دو چندان میشود. کار تو بایستی سندی باشد از مظلومیت یک نسل، نه تلاش برای سانسور این و آن و یا بزرگنمایی و مبالغه در مورد آن کس که امروز می پسندی.
درست است که بین من و تو به لحاظ اندیشهای فاصله است. نگاهمان به دنیا متفاوت است. اما رابطهی انسانی و دوستی کجاست؟ تکلیف بیان واقعیت آنگونه که وعده دادی چه میشود؟ تازه من که خطایی نکردم، به راه دشمن هم نرفتم. تازه همینها هم دلیلی بر نفی نقش افراد و حذفشان از تاریخ نمیشود.
مسئله من با تو شخصی نیست. فکر نکن ناراحتم که چرا اسمم را سانسور کردی. باور کن به اندازه کافی و بیش از آن که لایق باشم اسمم این جا و آنجا هست. تازه خودم به اندازه کافی در مورد خودم نوشتم و نیاز به تکرار آن از سوی دیگری ندارم. من در اینجا یک فرهنگ را نقد میکنم. متأسفانه از بد حادثه خودم در کانونش قرار گرفتم. ای کاش اینگونه نمیشد. ای کاش تو دیگری را اینگونه حذف کرده بودی و من مجبور میشدم از حق او دفاع کنم و نه از حق خودم که موضوع جنبه شخصی به خود نگیرد.
دیدن اسمم اینجا و آنجا به من انگیزه نمیدهد. من انگیزهام را از جای دیگری میگیرم.
هنوز تپش قلب سیامک طوبایی را هنگامی که با هم وداع میکردیم، احساس میکنم. هنوز نفس گرم مرتضی ملا عبدالحسینی که از زیر در صحبت میکردیم گونهام را نوازش میدهد. هنوز شیرینی تماس نوک انگشتم را که از زیر در به نوک انگشت مرتضی مدنی میزدم مزه مزه میکنم. هنوز چهرهی درد کشیده فاطمه کزازی مرا به پایداری فرا میخواند. هنوز دست نوازش مصطفی اسفندیاری دردهایم را تسکین میدهد. هنوز وقتی یادم میآید که چگونه مصطفی مردفرد بعد از تشنج و فریاد در خواب در آغوشم آرام میگرفت، تنم مور مور میشود. هنوز از شیرینی دردی که محسن محمدباقر در راهرو مرگ با لگد کردن عمدی دستم (با آن پای آهنیاش) به وقت رفتن به رسم خداحافظی در تنم ریخت، لذت میبرم. هنوز یادم نرفته جلال کزازی با چه محبتی زخم سرم را نزدیک شعبه بازجویی نوازش میکرد. هنوز چهرهی هیچیک از بچهها را فراموش نکردهام. هر روز دوباره آنها را در راهروی مرگ وقتی به سمت جوخهی اعدام میروند و من در تاریکی ته سالن گمشان میکنم میجویم. کمتر روزی است که به یاد چهرهی آرام موسی خیابانی و مشت گره شدهی آذر رضایی به هنگام مرگ نیفتم. اینها به من انگیزه حرکت میدهد و باعث میشود کم نیاورم.
برای مستندکردن هرچه بیشتر جنایات رژیم به نام خودم کتاب چاپ کردم وگرنه تمایلی به این کار نداشتم. بارها از من خواسته شد خاطراتم را بنویسم و من به خاطر مطرح نشدن اسمم پرهیز میکردم. همیشه از آن گریزان بودم. به خاطر همین در انتشار خاطراتم نیز وقفهی طولانی افتاد.
اگر موضوعات را کلی بیان کرده و از ذکر اسامی صرفنظر کرده بودی حرفی نداشتم. خودم نیز در بسیاری از جاها چنین شیوهای را اتخاذ کردهام. اگر تنها به ذکر نقش خودت پرداخته بودی هم حرفی نداشتم. چون خاطرات شخصی توست. تو باید در کانون و محورش باشی. نباید از من اسم میبردی. در بیان خاطرات هم این حق توست که دست به گزینش بزنی؛ من خودم هم چنین کاری کردم. وگرنه مجبور بودم حجم کتابم را افزایش دهم که مقدور نبود.
گلهای ندارم چرا از پذیرش مسئولیت بند در بدترین و به قولی خطرناکترین شرایط آنهم پس از کشتار ۶۷ توسط من که کسی حاضر به پذیرفتناش نبود، نگفتی. شاید به نظرت مهم نبود و یا ...
در اینجا حق با توست که بعضی مطالب را بنا به سلیقهات و یا درجهی اهمیتشان در ذهنات حذف کنی و یا نیاوری. حرف من این است که تو هرجا که به موضوع من میرسی مرا حذف میکنی! در جایی که جزئیات را توضیح دادهای مرا «آگاهانه» حذف میکنی!
اگر مشکلی داشتم چرا در زندان و پس از زندان رابطهی نزدیکی با من داشتی؟ چرا وقتی به خارج از کشور آمدی برای وصل به مجاهدین، از من به عنوان معرف خود نام بردی؟ من از این طریق از آمدنت به خارج از کشور باخبر شدم. اکبر صمدی و غالب بچههایی که در اشرف هستند هم همینکار را کردند، بعضی ها قبل از رفتن خواهان صحبت با من شدند.
البته تو در این کار تنها نیستی، حمید اسدیان (کاظم مصطفوی) که یکی از تدوینکنندگان کتاب تو است نیز همین کار را با من میکند. او که محشر است؛ از مطالب انتشار یافتهی من ایده میگیرد و حتا استفاده میکند بدون این که از من نامی بیاورد! حتا از عکسهایی که با هزار مصیبت تهیه میکنم و راضیه با این کمردردش ساعتها مینشیند و آنها را در فتوشاب تنظیم میکند هم استفاده میکند بدون این که بگوید چه کسی اولین بار آن را انتشار داد!
او هم مثل تو که کلودیو، زندانی ایتالیایی یادت هست اما من یادت نیستم؛ از عفت ماهباز که عضو شورای مرکزی سازمان «اکثریت» بوده است، اسم میآورد و نقل قول میکند اما حاضر نیست همانجا از من اسم بیاورد! وقتی میخواهد در مورد احمد رضا کریمی از کسی فاکت بیاورد از من که بیش از هرکسی راجع به او نوشتم نقل نقول نمیکند اما از دکتر رضا غفاری که نصف من هم در این مورد ننوشته و در ضمن در صفحات بعد کتابش مدعی شده که زندانیان مجاهد سر موضعی به دستور سازمانشان به رفقایشان تیرخلاص میزدند نقل قول میآورد! از مطلب من راجع به علوی تبار و حتا ترم «توبه ملی» که من به کار بردم در عنوان مقالهاش استفاده میکند اما وقتی میخواهد رفرنس بدهد برای رد گم کنی و حذف نام من به زعم خودش پیچیدگی به خرج داده و به نوشتهی دوست عزیزم ناصر مهاجر اشاره میکند! به نظر تو این گونه اعمال عجیب نیست؟ شاید نظر مجاهدین نسبت به ناصر مهاجر را ندانی اما من میدانم. او با این کارش، سادهانگارانه فکر میکند میتواند از تأثیر من و «نه زیستن نه مرگ» بکاهد! و یا آن را به دست فراموشی بسپارد. او متوجه نیست با این کار از ارزش کار تحقیقیاش میکاهد وگرنه من که نیازی به او و نوشتههایش ندارم. او که مرجعی برای مسائل زندان نیست که من نیازمند تأیید او باشم. اصلاً وای بر من که دنبال چنین چیزی باشم و یا بخواهم از خون و رنج یک نسل بهرهای ببرم.
محمود این همه زشتکاری و حذف و سانسور در جایی است که دشمنان، مزدوران رژیم، مغرضان و افراد سادهاندیش و گاه فریب خورده من را «مجاهد» و یا عامل مجاهدین معرفی میکنند. مزدوران رژیم مانند جواد فیروزمند و محمد کرمی و ... که لقمه حرام و به خون آلوده رژیم را میخورند تبلیغ میکنند که «رزق و روزی» مرا هم شما میدهید! کار به جایی رسیده که فردی پیدا شده و مرا «نفوذی» مجاهدین میخواند. این بیچاره که ظاهراً اندک هوشی هم برایش نمانده هنوز معنی و کارکرد «نفوذی» را هم نمیداند. آن دیگری که آخر عمری بعد از صدتا پشتک و وارو زدن دبیرکل «حزب سه نفره!» شده همراه با دستیارانش تبلیغات رژیم را تکرار میکند که من «مجاهد چراغ خاموش» هستم. یا آن که موجود پلیدی مثل هوشنگ اسدی دست به دامان دستگاه امنیتی رژیم میشود که علیه من سند جور کنند.
بخشی از این افراد همچون نوریزاده در داخل و خارج کشور تبلیغ میکنند که کتاب من را مجاهدین نوشتهاند! تیمی از امثال تو پشت من بودهاید و کتاب محصول کار جمعی مجاهدین است! فرهنگ مثلاً تحصیلکردهها و مدعیان روشنفکری جامعهمان را میبینی؛ تو و امثال تو تلاشتان حذف و نادیده گرفتن من است؛ حتا حاضر نیستید برای افشای جنایات رژیم اسمم را بیاورید، آنوقت دشمنان و مغرضان، فریبخوردگان، سادهاندیشان من را نماینده شما معرفی میکنند! این جامعه با این همه کج اندیشی به کجا میرود؟
باور کن عقلانیت از جامعه ما رخت بربسته است. برای همین است که جمهوری اسلامی بر ما حکم میراند و احمدینژاد رئیس جمهورمان است.
اپوزیسیون و پوزیسیون فرقی نمیکند هر دو به یک درد مبتلا هستیم. من هم تافتهی جدا بافته نیستم. ارزشها و معیارهای اخلاقی خدشه دار شدهاند. این فقط مختص رژیم نیست.
به یاد و خاطره همهی بچههایی که امروز در میانمان نیستند سوگند؛ از صمیم قلب خوشحالم و نمیدانم چه کار میتوانم بکنم تا این انگیزه در افراد تقویت شود که هرچه بیشتر در جهت افشای این رژیم ضدبشری که هست و نیست چند نسل را به غارت برده، اقدام کنند.
چه سرافرازی از این بالاتر برای من که اگر «نه زیستن نه مرگ» و یا مقالاتم باعث شده باشد تو و بچههای دیگر از موضع «تقابل» هم که شده امکان یابید خاطراتتان را بنویسید و به اسم خودتان انتشار دهید، تا اسناد انتشار یافته علیه رژیم هرچه بیشتر شود. ما نیاز داریم شهادتهایمان علیه رژیم شناسنامه دار و با هویت شود. این بخت و اقبال مساعد من است هر چند جزیی، عامل خیر در این زمینه شوم. لابد میدانی تا پیش از انتشار نه زیستن نه مرگ هیچ زندانی مرد مجاهدی خاطراتش بصورت کتاب انتشار نیافته بود. از این گذشته من از این «مقابله» به لحاظ شخصی ضرر و زیانی نمیبینم.
ز اخترم نظری سعد در رهست که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
فکرش را کردی وقتی در یک کار تحقیقی آنهم راجع به زندان، جنایات رژیم و به ویژه کشتار ۶۷ ، من که به شهادت دوست و دشمن بیش از بقیه در این زمینه کار کردهام، سانسور میشوم، چگونه میشود شعار تشکیل «جبههی همبستگی ملی» داد و مردم و نیروهای سیاسی را به وفاق و نزدیکی دعوت کرد؟ قبول کن یک جای کار میلنگد. ملت اینقدر هم چشم و گوش بسته نیستند. وقتی که حاضر نباشید من را در نقل خاطرات زندان و افشای جنایات رژیم سهیم کنید آیا حاضر میشوید دیگران را به هنگام در دست داشتن «قدرت» در آن سهیم کنید؟ حاشا و کلا. اگر موضوع به من ختم میشد حرفی نداشتم. همهی این حرف و حدیثها هم برای هشدار در رابطه با این مورد مهم است که شاید خودمان هم از آن غافل باشیم. قصد من خیر است. امیدوارم به خود آیید.
یادت هست امجدی که نزدش حافظ میخوانیدم وقتی شعر زیر را تفسیر میکرد چگونه چهرهاش در هم کشیده میشد؟ چگونه با حسرت از «سرتازیانه» یاد میکرد:
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
نمیخورید زمانی غم وفاداران
ز بی وفایی دور زمانه یاد آرید
برای این که تهمت صرف نزده باشم و ادعاهایم را مستند کنم مجبورم مطالب زیرا را بیاورم.
محمود! تو در کتابت تنها یک جا فراموش کردی نام مرا حذف کنی یا از زیر دست تدوین کنندگان کتاب در رفت. ای کاش اسمم همانجا هم حذف شده بود. آن وقت زشتی کار تو و تدوینکنندگان کتاب کمتر بود:
«بعد از ظهر بچههایی را که ماه گذشته برای تماشای مصاحبه برده بودند و کارشان به کابل و انفرادی کشیده بود برگشتند. آنهاهم مثل ما در بهت و نگرانی و تشویش، اخبار و حوادث را پیگیری میکردند. اکبر صمدی، حیدر صادقی، مجتبی اخگر، ایرج (م) و طاهر بزاز حقیقت طلب در حسینیه جمع شدند و بقیه اطرافشان حلقه زدیم. «دشت جواهر صفحهی ۱۱۳»
میبینی حتا نام خانوادگیام ذکر نشده است. البته در یک جا مدعی شدی که به خاطر حفظ مسائل امنیتی نام بعضی افراد را به اختصار آوردی! در مورد من هم رعایت مسائل امنیتی؟! آیا به خاطر مصون بودن از «تهدید و آزار دشمن» نام من را در همان یک جا به این شکل آوردی؟ آیا در میان زندانیان سیاسی آزاد شده تابلو تر از من هم هست؟ فیلم و عکس مصاحبهها و جلسات سخنرانی من در کشورهای اروپایی و آمریکایی در همه جا موجود است. محمود نمیدانم چقدر با کامپیوتر آشنا هستی و به اینترنت دسترسی داری یا نه، اما اسم من و خودت را در یاهو یا گوگل به فارسی و انگلیسی جستجو کن، ببین نتیجه چه خواهد بود؟ ممنون که به فکر امنیت من بودی! اما چگونه حسن نیت تو و امثال تو را در این باره باور کنم وقتی شما منکر وجود من در روایت زندان هستید؟
اینجا هم تو یا احتمالاً تدوینکنندگان کارتان را خوب انجام ندادهاید وگرنه وقتی که ما را در خرداد ۶۷ به خاطر عدم تماشای مراسم انزجارنامه خوانی با ضرب و شتم به انفرادی بردند آگاهانه اسم من سانسور شده است که مبادا کسی فکر کند من در کنار ضعفها و سستیهایم، کمی مقاومت هم کردهام و بعضی وقتها کتک هم خوردهام. توجه کن:
«روزهای آخر خرداد، درگیر تحریم غذا و اعتراضات جمعی و زیرهشت بودیم که لشکری وارد بند شد. از هر سلول یکی دو نفر را انتخاب کرد و بیرون برد. محمود، یکی از بچههای بند که به انفرادی رفته بود زیر فشار، مصاحبه در حضور زندانیان را پذیرفته و بچهها بایستی تماشا میکردند. به محض این که بچهها فهمیدند چه نقشهیی در سر دارد جاضر به نشستن و تماشای مصاحبه نشدند و با اعتراض اتاق را ترک کردند. مجتبی اخگر، اکبر صمدی، طاهر بزاز حقیقت طلب، فرامرز جمشیدی، حیدر صادقی، شهریار فیضی و تعدادی دیگر درگیر شدند. صدای زوزههای پاسداران و فریاد اعتراض و پایداری در برابر «اتهام » در اطراف پیچید. ظاهراً محمود را در حال ارتباط و تبادل اخبار انقلاب ایدئولوژیک گرفته بودند. او و نفر مقابل تماس را تا حد مرگ زیر شکنجه بردند. نهایتاً محمود پذیرفته بود در جمع زندانیان مصاحبه کند. بچهها- که حاضر نشده بودند مصاحبهی محمود را تماشا کنند- پس از تحمل ۴ ساعت کابل و شلاق و میلگرد، همه راهی سلولهای انفرادی شدند.» دشت جواهر صفحههای۷۴ و ۷۵
اگر اسم کسی را نیاورده بودی و نوشته بودی تعدادی از بچهها، اعتراضی نداشتم. اما در مورد وقایع آن روز هم دقیق صحبت نمیکنی. واقعیت این است که در آن روز اکثر کسانی که به مراسم کذایی برده شده بودیم، نشستند و انزجارنامه خوانی دردآور «محمود- آ» را تماشا کردند و اعتراضی نکردند. چرا که جو رعب و وحشت عجیبی به وجود آورده بودند. تعدادی از آنها در کشتار ۶۷ اعدام شدند؛ من همهشان را به خاطر دارم. تنها هشت نفر اعتراض کردیم. من انتقادی به آنهایی که نشستند ندارم. شاید نگاه آنها با من فرق میکرد. شاید هر کدام دلایل خاص خودشان را داشتند. اما تو اسم همهی کسانی را که اعتراض کردند و مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و به انفرادی برده شدند آوردی الا من و علیرضا سپاسی را. لابد برای رد گم کنی نام علیرضا حذف شده است که «تعدادی دیگر» معنی پیدا کند. وگرنه فقط نام من حذف شده بود و موضوع خیلی انگشتنما میشد. آیا پیچیدگی به خرج دادید؟! شاید هم اصلاً اسم علیرضا سپاسی یادت نبود، نمیدانم. چون وقتی نام کسانی را که از انفرادی برگشته بودند میبری بازهم از علیرضا اسمی نیست. بنابراین نتیجه میگیریم که تو فقط اسم من را حذف کردی و نام علیرضا اصلا یادت نبود. تو نام کسانی که در عمرت تنها کمی بیش از یک هفته با آنها بودی مثل طاهر بزاز و شهریار فیضی یادت هست و آوردی ولی نام مرا که از سال ۶۵ تا ۷۰ در زندان و سه سال در بیرون از زندان و ... با تو هم بند، هم اتاق و ... بودم فراموش کردی! عجیب نیست؟
تو در بعضیجاهای کتاب غلو و بزرگنمایی میکنی. البته این جزیی از فرهنگ ماست کاریاش نمیشود کرد. ما در آن روز کذایی حداکثر ۱۵دقیقه و نه ۴ ساعت به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم. مراسم انزجار خوانی محمود آ پس از کتک خوردن ما انجام گرفت و در این فرصت بچههایی که قرار بود مراسم را تماشا کنند منتظر نشسته بودند. همین مدت کوتاه هم کافی بود تا آش و لاش شویم. آخر هفت هشت نفری با کابل و چوب و مشت و لگد میزدند.
آن روز عاقبت «محمود- آ» را مجبور کردند بالای سر ما که روی زمین افتاده بودیم حاضر شود و متنی را که دستش داده بودند، دوباره بخواند. یادش به خیر تند تند و بریده بریده میخواند. ما هم فقط آه و ناله میکردیم و «عرب» دادیار زندان در همان حال با مشت و کابل و لگد به سر و کولمان میزد. وای که چه فشاری را محمود متحمل شد. من در آن لحظه فقط دلم به حال او که از فرط هیجان و عصبانیت او را نشناخته بودم و فکر میکردم غریبه است میسوخت. اصلاً یک کلمه از حرفهایش یادم نیست. موضوع «اتهام» و ... هم در بین نبود. تو کلیشهای آن را به کار بردهای. ما فقط گفتیم حاضر نیستیم در این مصاحبه به اجبار شرکت کنیم و آنها هیچ پرسشی نکردند و بعد از زدن چشمبند با مشت و لگد و کابل هفت هشت نفری به جانمان افتادند و تا میخوردیم ما را زدند. بعد هم عرب گفت: فکر میکنید موضوع به همینجا ختم میشود بگذار امام فتوا دهد به شما نشان خواهیم داد. این موضوع مربوط به خرداد ۶۷ بود.
محمود برایم عجیب است که چرا آزادعلی حاجیلویی که در اشرف است و تو با او حتی بیرون از زندان هم خیلی رفیق بودی این چنین در کتاب تو مورد بیمهری قرار گرفته است!؟ فقط ۴ جا از «علی» اسم آوردی؟ در آنجا ها هم که آوردی ویژگی مثبتی از او در دست نیست. در هیچ مقاومتی شرکت نداشته! در هیچ مراسمی نبوده! در هیچ روابط جمعی نبوده و ... چرا؟ آیا در مورد او هم رعایت مسئله امنیتی در میان بود؟ چرا او با بیمهری مواجه شده است؟ او تنها فردی از میان اشرفیان است که در کتاب نام فامیل ندارد! آزادعلی از روزی که به قزلحصار آمد تا روزی که به گوهردشت و بعد به اوین آمدیم و عاقبت آزاد شد با تو همبند بود. محمود متأسفم بچههای اشرف هم مورد ممیزی قرار گرفتهاند.
محمود تو در مورد برگزاری سالروز ۵ مهر ۶۶ نوشتی:
«سالروز و بزرگداشت شهدای ۵ مهر سال ۶۰ هم با حضور افرادی که شهیدی در این روز داشتند، با رعایت حساسیتهای امنیتی برگزار شد. مسعود خسروآبادی خاطرهایی از خواهرش (طیبه) و منوچهر (ح) ضمن خاطراتی از برادرش و چند شهید دیگر ۵ مهر، ترانه یی بیاد همان نقش آفرینان و حماسه سازان اجرا کرد.
محمود حسنی، حیدر صادقی سرود شهادت را خواندند. محمد (الف) مطلبی کوتاه قرائت کرد، مهران حسینزاده و من هم شعری خواندیم. بعد از نیم ساعت، افراد به تدریج خارج شدند و سری بعد وارد شدند.
برخی از بچهها با یادآوری خاطرات و صحنههای جالبی که دیده یا شنیده بودند فضای آن روز را در سینهها زنده کردند.» جلد سوم رویش جوانهها صفحهی ۲۲۲
از خودت پرسیدی چرا بزرگداشت ۵ مهر را سالهای قبل برگزار نمیکردید و تو در کتاب از آن یادی نمیکنی؟
اتاقی که مراسم مزبور را برگزار کرد اتاق ما بود. تنها کسی که در آن جمع در تظاهرات پنج مهر حضور داشت و زنده بود من بودم. تنها کسی که صحنههای پنج مهر را به چشم دیده بود و تعریف کرد من بودم. کیکاش را هم مصطفی مرد فر و مصطفی اسفندیاری درست کرده بودند. پاسداران در حسینیه بند تصادفاً آن را پیدا کرده و با خود بردند. آزادعلی حاجیلویی هم در جمعما بود که از قلم انداختی.
نام خواهر مسعود خسروآبادی که در پنج مهر شهید شد نه طیبه که شهلا بود. شهلا با نام مستعار شهلا رسولی بلافاصله پس از دستگیری در پنج مهر ۶۰ اعدام شد. در اطلاعیه دادستانی هم نامش را شهلا رسولی ذکر کرده بودند. بعدها روی سنگ قبرش نامه شناسنامهای او (فاطمه) در کنار شهلا درج شد. طیبه دختر عموی شهلا بود که در سال ۶۲ دستگیر و ۶۷ اعدام شد.
موضوع تعریف خاطره مسعود از خواهرش هم بر میگشت به اسفند ۶۵ در بند ۲ و در ابتدای انتقال ما به آن بند. بعد از این که من در یکی از مراسمهای بند خاطرهای از شهلا نقل کردم، مسعود که برانگیخته شد در مورد فداکاریای که خواهرش در سال ۵۶-۵۷ در ارتباط با مأموران ساواک کرده بود سخن گفت و سپس مرا مورد لطف خود قرار داد. دلیل آن هم تازه شدن زخم او بود. چرا که پروسه تشکیلاتی خواهرش بعد از سی خرداد و دلیل آن که موقع دستگیری اسم مستعار داده بود و با همان نام اعدام شده بود را چند روز قبل از این واقعه به او گفته بودم. این ها مواردی بود که مسعود اطلاعی از آنها نداشت و به ذهنش هم خطور نمیکرد که کسی در جریان امر باشد. او پس از آگاه شدن از موضوع نزد من های های میگریست و تا چند روز شدیداً در خودش بود. اگر اشتباه نکنم مسعود در تاریخی که تو تعریف میکنی جزو زندانیان محکوم به حبس ابد و بیش از ۲۰ سال به اوین منتقل شده بود و حضوری در بند ما و مراسم مزبور نداشت.
من آنجا آگاهانه از طیبه که زنده بود و من از پروسهاش خبر داشتم و بازجویان به رابطه بین من و او پی نبرده بودند صحبتی نکردم. تو این اسم را در کتاب قتلعام زندانیان سیاسی دیدی و دچار اشتباه شدی و گرنه از ماوقع اطلاعی نداشتی.
در آن موقع حیدر صادقی اصلاً در بند ما نبود. او ۱۱ خرداد ۶۷ با ما هم بند شد. در آن مراسم من شعری در مورد پنج مهر خواندم که از سرودههای زندان بود و با استقبال روبرو شد. منوچهر، هم اتاق من بود یادت نیست؟ تعجب آور نیست مرا که در آن جلسه حضور داشتم و سه شعر خواندم و خاطره تعریف کردم یادت نیست اما در مورد کسانی که نبودند و شهید شدهاند خاطره تولید میکنی! معلوم است وقتی کس یا کسانی را حذف میکنی باید کسانی را وارد ماجرا کنی. همیشه هم قرعه میافتد به نام کسانی که اعدام شدهاند.
یادت هست شعر «نه آن که فکر کنی در تهاجم شب و خنجر» اسماعیل وفا یغمایی را خواندم؟ این هم یکی از شعرهای دوستداشتنی بچهها در زندان بود. فراموش کردی چند بار خواستی برایت این شعر را بنویسم؟ معلوم است چرا از این شعر و شاعرش و کسی که آن را میخواند هم حرفی نمیزنی.
با خودت خلوت کن و یک بار به این سؤال جواب بده. از همه کسانی که دور و برت هستند هم سؤال کن در بندهایی که بودیم من به عنوان شعر خوان شاخص بودم یا علیاشرف نامداری؟ تو یک بار شعر «بخوان به نام گل سرخ» سروده نعمت میرزازاده را شنیدی که علی اشرف خوانده، ببین چگونه خاطره در موردش پشت سر هم میبافی که واقعی هم نیست، اما اصلاً یادت نیست که من شعری خوانده باشم. آیا این روایت صادقانه زندان است که وعدهاش را دادی؟
تو از صفحهی ۳۵ جلد سوم کتاب(رویش جوانهها) به بعد به موضوع شنیدن خبر عزیمت مسعود رجوی به عراق در خرداد ۶۵ اشاره میکنی و از جشن و سرور بچهها و مراسم خودجوشی که گرفته بودند خبر میدهی. در ادامهی این گزارش چند صفحهای در صفحههای ۳۹ و ۴۰ مینویسی:
علی اشرف نامدار؛ مرد بلند قامتی که به دلیل فشارهای زیاد و شقاوت سخت زندانبان همیشه ساکت بود، گوشهیی نشسته و با لبخندی مختصر فقط تماشا میکرد. او با نگاهی عمیق و چهرهیی پاک و معصوم، فردی منضبط و فوقالعاده دوستداشتنی بود. به ندرت حرف میزد. کم غذا میخورد و زیاد راه میرفت. خیلی از بچهها صدایش را هنوز نشنیده بودند. با نگاه ملتمسانهیی به علی اشرف، خواستم به یاد «مسعود» و برای بچهها شعر یا ترانهیی بخواند. ناگهان، صدایی مثل بمب در فضا پیچید. همه میخکوب شدند. هیچکس باور نمیکرد. این بانگ هماهنگ، آهنگ گامهای حنجره علی اشرف بود.
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند....
با تمام سلولها و ذرات وجودمان، کلامش را مثل اکسیژن در هوای بسته تنفس کردیم. هرگز شعر یا ترانهیی تا این اندازه در مغز استخوانم نفوذ نکرده بود. هنوز باورم نمیشد. این طنین سنگین و باوقار که مثل رنگینکمانی در دلها تابید،از نای نیلوفری خارج شد که سالها در سکوت بود. با خود گفتم: « بازهم نام و یاد «مسعود» معجزه کرد. »
... بعد از شعر علیاشرف، چنان به وجد آمدم که بدون حساب و کتاب این که چه مقدار از شعر را بیاد دارم، خواندم: ....
نمیتوانم بگویم همهی داستانی را که در ۵-۶ صفحه بیان میکنی واقعیت ندارد، چون آن موقع با شما نبودم اما تردیدی ندارم بخش مربوط به علیاشرف نامداری آن واقعیت ندارد و تنها محصول قوه تخیل و استعداد داستانسرایی توست که در جاهای دیگر کتاب هم دیده میشود. محمود یادم هست تو دم گرمی داشتی و مصاحبت تو لذت بخش بود. اما از خصیصه مثبتات متأسفانه در کتاب به درستی استفاده نمیکنی. محمود تو در رابطه با تاریخ انتقال علی اشرف نامداری به بندتان اشتباه کردهای؛ چون فکر میکنی او از بهار ۶۵ در بند شما به سر میبرده او را نیز به عنوان یک پرسوناژ وارد وقایعی که تعریف میکنی کردهای! تو اینقدر با علیاشرف ناآشنا هستی که نمیدانی او چه مطلبی را با سوز و گداز میخواند! اگر میدانستی که داستانها در موردش در همین خاطرات مینوشتی.
من و علیاشرف نامداری که افسر شهربانی بود در خرداد ۶۵ از بند ۴ واحد یک قزلحصار به بند یک واحد سه قزلحصار منتقل شدیم. ما تا آبان ماه ۶۵ در قزلحصار و در بند یک واحد سه به سر میبردیم. او در اتاق ۱۷ با منصور حاجیان که الان در اشرف است و سیامک سعیدپور که در هلند است هم سلول بود. منصور از همانجا آزاد شد و به مجاهدین پیوست. علی اشرف در آن بند شور و اشتیاقش نسبتاً خوب بود. در مراسمهایی که برگزار میکردیم، تخصصاش خواندن پیام مسعود رجوی به مناسبت شهادت موسی خیابانی و اشرف ربیعی در ۱۹ بهمن ۶۰ بود که از حفظ داشت. با آن که نشانههای افسردگی در او بود و زیاد صحبت نمیکرد رابطه صمیمانهای با من داشت و گاهی با هم قدم میزدیم. در آبانماه ۶۵ همهی افراد بند یک واحد سه بر اساس حروف الفبا به گوهردشت منتقل شدیم. من و علی اشرف چون اول نام خانوادگیمان با حرف میم و نون شروع میشد به سالن ۱۱ انتقال یافتیم. البته تعدادی استثنا هم در میانمان بود. از این گذشته تعدادی از بچههای بند ۵ که بند مریضهای قزلحصار بود نیز به بند ما انتقال یافتند. ما در آخر بهمنماه ۶۵ به بند شما منتقل شدیم. در آنجا دیگر علی اشرف حالش خوب نبود و افسردگیاش شدید شده بود. ملاحظه میکنی علی اشرف در تیرماه ۶۵ در گوهردشت و در بند شما نبود تا در مراسم جشن مربوط به عزیمت مسعود رجوی به عراق برای شما بخواند و منشاء انگیزه برای تو و دیگران باشد! لااقل در این مورد خاص «بازهم نام و یاد «مسعود» معجزه» نکرد. او ۹ ماه بعد از این واقعه به بند شما منتقل شد.
متأسفانه آنچه تو در مورد شرکت علی اشرف در مراسم ۱۹ بهمن ۶۵ بندتان میگویی نیز واقعیت ندارد:
«به مناسبت بزرگداشت «اشرف و موسی»، شب ۱۹ بهمن (۱۳۶۵) مراسم مختصری برگزار کردیم. با توجه به حساسیت بالای بند، بعد از تحریمها،برنامه فقط در یک سلول اجرا شد و بچهها در ۳ نوبت وارد شدند.
بعد از مقدمهیی در گرامیداشت حماسهی ۱۹ بهمن، چند شعر و سرود و مقاله توسط مسعود خسروآبادی، محسن بهرامی فرید، منوچهر بزرگ بشر، غلامحسین مشهدی ابراهیم، مهران حسین زاده و ... خوانده شد.
... علی اشرف نامدار، سکوت زیبایش را شکست و بدون مقدمه، شعر «بخوان بنام گل سرخ» را، با صدای بلند، زیبا و پرشکوه و پراحساس، اجرا کرد. لحظهیی احساس کردم، بالای سر شهدا ایستاده و خطاب به «سردار» خلق میگوید:
تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
...با وجودی که چند ماه قبل، همین شعر را، در همین سلول خوانده بود، دوباره بچهها را تحت تأثیر قرار داد و به رغم حساسیتهای امنیتی، بیاختیار همه کف زدند.
بعد از پایان برنامه، محمود حسنی پیشنهاد کرد سرود مجاهد را به صورت جمعی بخوانیم. ... بلافاصله مهران حسین زاده و اکبر صمدی شروع کردند و همه، همدل و همزبان همراهی کردند:
مجاهد مجاهد ... لحظهیی در سیمای بچهها خیره شدم. در صورت سپید و ساکت مسیحا قریشی که با موهای زبر خرمایی و نگاه معصومانهاش به کنج سلول تکیه داده بود، زیبایی مسیح و صفای «سردار» و نجابت «مازیار» را دیدم.... لحظهیی نگاهم به علی اشرف نامدار افتاد. پشت غلامرضا و کنار محسن بهرامی فرید،مثل شبنمی به گونهی گیاه تکیه داده بود. نگاهم را از لابلای گردن و کتف و بازوی بچهها عبور دادم و سرم را به سمت صورتش کشیدم. در منتهای تعجب و ناباوری، دیدم همراه بقیهی بچهها سرود را با صلابت میخواند. آن قدر به وجد آمدم که با اشارهیی به اکبر و «مهران»، نشانش دادم، کمی سرش را تکان میداد، نستوه و استوار و از عمق وجود و سینهاش میخروشید:
- زخود بیخبر شو، وجودی دگر شو، ز جان شعله ور شو، ز ایمان خود
سلاحت بگیرم، رهت پیشه گیرم، مجاهد بمیرم، دهم جان خود
مجاهد ....» صفحات ۱۰۵ تا ۱۰۸ رویش جوانهها
تمامی افرادی که نام میبری به جز اکبر صمدی که در اشرف است شهید شدهاند. حتی یک خاطره از تو در کتاب نیامده که در آن یکی از بچههای زندانی که در خارج از کشور هستند و تعدادشان کم نیست حضور داشته باشد، عجیب نیست؟ این ویژگی در تمامی کتابهای زندان منتشر شده از سوی مجاهدین مشهود است و این چیزی نیست به جز سانسور تاریخ.
برای این که دقیق باشم تنها در کتاب هنگامه حاج حسن فقط یک جا بنا به دلایل خاص از معصومه جوشقانی همسر محمدعلی شیخی عضو شورای ملی مقاومت اسم آورده شده است.
من در آن تاریخ در بند ۲ نبودم تا از کم و کیف برگزاری مراسم ۱۹ بهمن ۶۵ توسط شما با اطلاع باشم. اما آنچه که تو از علی اشرف نامداری روایت میکنی تنها داستانسرایی و خیالپردازی است. شاید هم مربوط به مراسم دیگری در سالهای بعد باشد و تو به اشتباه به ۱۹ بهمن ۶۵ تعمیم دادی. علی اشرف نامداری در ۱۹ بهمن ۶۵ در بند شما نبود که در چنان مراسمی شرکت کند! ۱۹ بهمن ۶۵ علی اشرف نامداری در سالن ۱۱ گوهردشت بود و اتفاقاً در مراسم ۱۹بهمن که در بند مذکور برگزار کردیم، شرکت داشت و در آنجا با صدایی رسا و احساسی عمیق و حالتی برافروخته پیام مسعود رجوی به هنگام شهادت موسی خیابانی و اشرف ربیعی در بهمن ۶۰ را که از حفظ داشت، خواند. علیاشرف محال بود در مراسم ۱۹ بهمن اتاق شما شرکت داشته باشد و پیام مسعود رجوی به مناسبت شهادت موسی و اشرف را با لحن مشابهی که مسعود رجوی در سال ۶۰ ادا کرده بود نخواند و به شعر بخوان به نام گل سرخ شفیعی کدکنی اکتفا کند! او در مراسمهایی که به ۱۹ بهمن ربطی نداشت نیز این پیام را با جان و دل میخواند. او عشقش این پیام بود. وقتی میخواند رنگش دگرگون میشد و همه بدنش عرق میکرد. محمود! تو گز نکرده بریدهای. تو احتمالاً در یکی از مراسمهای بند شنیدهای که علیاشرف «بخوان به نام گل سرخ» را خوانده است حالا جا به جا خاطره تولید میکنی و علیاشرف را هم وارد آن میکنی. این شیوهی درستی برای خاطره نگاری نیست. متأسفم از این روایتها و دیالوگها آنهم به صورت نقل قول مستقیم! در کتابت به وفور آمده است. از ذکر همهی آنها خودداری میکنم چرا که حوصلهی خواننده را سر میبرد.
محمود تو در جای دیگری در ارتباط با مراسمی که در بند برای بزرگداشت محمدعلی ابرندی معروف به عمو ( از هواداران سازمان اقلیت) برگزار شد مرا که مجری و گردانندهی مراسم بودم حذف کردی، در حالی که بعضی جاها کوچکترین اعمال افرادی را که در اشرف هستند و یا به شهادت رسیدهاند با بزرگنمایی آوردهای:
«مراسم بزرگی در سطح بند با حمایت و حضور فعال زندانیان همه جریانها تشکیل شد. ابتدا زندگینامه و شعری از آثار زیبای خودش قرائت شد. سپس مقالهای در وصف شور و شادابی و شکیباییاش. بعد هم چند خاطره و شعر و ترانه و سرود. » جلد سوم صفحه ۲۲۷
تو آگاهانه مرا حذف کردی. من نزدیک ترین فرد به «عمو» بودم و تو از آن خبر داشتی. برنامهی آن مراسم را هم من تهیه دیده بودم.به نوعی صاحب عزا بودم. مجری مراسم هم من بودم. روابط ویژه عمو با من بر کسی پوشیده نبود. هنوز بلوز سبزش را که به زور تنم کرده بود به یادگار دارم. شعر «بهمن» را که عمو سروده بود من خواندم؛ در بند کسی از آن اطلاع هم نداشت. تنها من آن را در زندان از حفظ بودم. بعد هم شعر زیبای «شنیدم من به گوش خود صدای نعرهی مردی که از بیداد مینالید» را که میشود گفت به نوعی وصف حال عمو بود و دوستش داشت خواندم. چقدر بچهها استقبال کردند. محمود ممکن نیست یادت رفته باشد. این جا و آن جا کلی تبلیغ نه تنها برای شعری که خواندم کرده بودی بلکه به اشتباه مطرح کرده بودی که من طبع شاعری دارم و آن را در زمرهی شعرهای من معرفی کرده بودی. یک سال بعد کلی طول کشید تا به «ن – ن» توضیح دهم که والله شعر مال من نیست و شکسته نفسی و یا مخفی کاری نمیکنم و اطلاعی هم از سرایندهاش ندارم. مقالهای «در وصف شور و شادابی و شکیبایی» عمو را من نوشته بودم چرا که من از زیر و بم زندگی او اطلاع داشتم.
این همهی ماجرا نیست. تو و یا تدوینکننده کتابت، نمیخواهید کسی تصور کند که من هم ذرهای مقاومت به خرج دادم، به همین خاطر حذفم میکنید! تو نوشتی::
«جملهیی نامفهوم روی چارچوب در توجهم را جلب کرد زیرش نوشته بود:
آب من (و یک عکس گل نقاشی کرده بود که «آب – من – گل » خوانده میشد) . فهمیدم عباس رضایی که به عباس آب منگل معروف بود نوشته است. ۲ ماه پیش او را در یکی از مراسمهای مخفی داخل بند دستگیر کرده و یک ماه در انفرادی بود. یاد عباس لحظهای آرامم کرد. قدی متوسط، چشمانی درشت، صورتی برنزه و لبخندی سپید داشت. باران عاطفهاش بی دریغ بود و آتش عشقش همه را گرم میکرد. » جلد سوم، رویش جوانهها، صفحهی ۲۲۶
اینجا هم به عمد مرا سانسور میکنی. من و عباس رضایی دو نفری بودیم که به انفرادی رفتیم. حتا با یادآوری عباس مرا به خاطر نمیآوری، عجیب نیست؟ اگر کل موضوع از یادت رفته بود و یا شایان توجه ندیده بودی حرفی نداشتم. اما ما دو نفر بودیم و تو یکی را از قلم انداختی!
من و عباس به خاطر مراسم مخفی بند دستگیر نشدیم. بلکه در اتاقمان کیکی را برای مراسم روز عید غدیر تهیه کرده بودیم(هر چهار سلول، یک مجموعه یا اتاق بودیم). همه چیز علنی بود. پاسداران به اتاقمان هجوم آورده و کیک را با خود بردند. من و عباس از آنجایی که موضوع به یکی از اعیاد مذهبی بر میگشت و بهانهی لازم را داشتیم در اعتراض به این عمل پاسداران هرچه از دهانمان در آمد به آنها گفتیم. در ازایش ما را مضروب کردند و به انفرادی بردند. چون اعتراض کرده بودیم ما را به انفرادی بردند وگرنه کاری به کارمان نداشتند.
تو از مراسم ۱۹ بهمن ۶۶ میگویی بدون این که به من اشاره کنی.
«مراسم ۱۹ بهمن را به دلیل کنترل بیشتر پاسداران در ۲ سلول کوچک، بعد از ظهر برگزار کردیم. در هر سلول ۱۵ تا ۲۰ نفر حاضر شدند و برنامه به اجرای شعر و ترانه و سرود و خاطراتی از «سردار» و «اشرف» گذشت. حسین نجاتی آماده میشد ترانه شمع شبانه را که همیشه به یاد «سردار» با خودش زمزمه میکرد، با صدای بلند بخواند. وقتی «حسین» این ترانه را میخواند تمام احساس و عواطش را در سیما و حنجرهاش منعکس میکرد. انگار در منتهای عشق و با تمام وجود میخواند. » جلد چهارم کتاب، دشت جواهر صفحهی ۲۶
تو یادت هست حسین نجاتی ترانهی «شمع شبانه» داریوش رفیعی و ستار را به یاد موسی خیابانی خواند، اما یادت نیست من شعر زیبای (ناقوس بتکانید نقاره خوان سحر بیدار است) علی خلیلی شهید که مدتی محافظ موسی بود در وصف خود موسی را خواندم؟ چقدر بعدها اصرار کردی شعر مزبور را برایت بنویسم؟ چندبار برایت نوشتم؟ در بندمان من تنها کسی بودم که جنازه موسی و اشرف و بقیه بچهها را از نزدیک دیده بودم.
تو خودت چقدر با این شعر حال میکردی. آیا مراسم رسمی و یا غیررسمی بود که در آن از من خواسته نشود این شعر و شعر (وای که چه بی حوصله بود) را که علی خلیلی برای گوهر ادب آواز سروده بود نخوانم. خودت میدانی به تصدیق همهی آنهایی که در آن دوران زندان بودند و امروز لااقل بخشی از آنها در خارج از کشور هستند و این دو شعر را شنیدهاند و از جمله خود تو، جذاب ترین و به یادماندنی ترین شعرهای آن دوران بود که در جمعهایمان خوانده میشد. من برای همین در مراسم مختلف روی بورس بودم.
تو به منظور سانسور من، حتا موسی خیابانی و گوهر ادب آواز و علی خلیلی را نیز که جان در راه آزادی دادند مشمول سانسور خود کردهای! چرا که نمیشد این دو شعر را بیاوری و نامی از من نبری. یادت هست بعدها چقدر اصرار کردی برایت آنها را بنویسم؟
تو در کتابت از ساده ترین شعرها و گاه ترانههای خوانندگان یاد کردی اما از این دو شعر نه. امیدوارم مدعی نشوی من در هیچیک از این مراسمها حضور نداشتهام و یا چنین شعرهایی را نشنیدهای.
تو در جای دیگری میگویی:
«بعد از ظهر خبر شهادت ابوجهاد «خلیل الوزیر» در فضای بند پیچید. هیچ کس باور نمیکرد. ... روز دوم به احترامش یک دقیقه سکوت کردیم و این کار هم زمان و در اغلب بندها، ساعت هشت و نیم شب اجرا شد. ارتباط و هماهنگی با سایر بندها در این شرایط نیاز به ریسک پذیری و ظرفیت بالایی داشت و قیمتش را چند نفر از بند بالا ، فرعی ۷ و ۱۷ پرداختند. روز بعد هم، زمان ورزش در هواخوری، با لباس مرتب قدم زدیم. پاسداران که متوجه حرکات هماهنگ و فریادهای بی صدایمان شدند، دسته دسته بچهها را بیرون کشیدند و در برخی از بندها تا حوالی صبح کوبیدند.» جلد چهارم صفحهی ۴۲
خودت بهتر میدانی داستان کتک و هواخوری و ... در رابطه با این موضوع خاص واقعیت ندارد و اینها به صورت کلیشهای مطرح شده است. این موضوعات مربوط به تابستان سال ۶۶ و قضیه ورزش جمعی بود و نه موضوع ابوجهاد و سال ۶۷ که اساسا برای رژیم مهم نبود ما هم با کسی و بندی هماهنگی نداشتیم. ریسک پذیری و ظرفیت بالا هم لازم نبود. کار شاقی هم انجام ندادیم. اما در اینجا هم آگاهانه مرا حذف میکنی و نمیگویی: در حالی که همهی اتاقها سکوت کرده بودند ایرج مصداقی در راهروی بند، شعری از محمود درویش به یاد خلیل الوزیر (ابوجهاد) و فلسطین خواند. این تنها کاری بود که ما کردیم. تو همهی دیالوگهایت با افراد آن هم به شکل مستقیم یادت هست! اما به من که میرسد دچار آلزایمر میشوی و هیچ چیزی یادت نیست، عجیب نیست؟
تو در جلد ۳ (رویش جوانهها) هم به سادگی من را سانسور کردی، آیا واقعاً کسانی را که اسم آوردی از من بیشتر میشناختی؟ تازه اسم من غالباً در سایتهای اینترنتی موجود است و ۶ جلد کتاب و صدها مقاله هم انتشار دادهام:
«قبل از ظهر، در بند باز شد و تعدادی از زندانیان که بندشان منحل و تخلیه شده بود وارد شدند: مصطفی (سلیمان) مرد فر، مسعود فلاح روشن قلب، مصطفی اسفندیاری، محمود سمندر، احمد مطهری، مهران هویدا، احد محمودی فر، محمد کرامتی، حسین نجاتی، پرویز (ز)، اکبر (ب)، رضا (ف)، مرتضی و ... تقریباً آخرین نفرات باقی مانده در قزلحصار بودند که چند ماه قبل به گوهردشت آمده و به طور موقت در یکی از بندهای کوچک طبقه دوم جمع شده بودند.» جلد ۳ صفحهی ۱۱۳
عجیب نیست حتی در میان اسامی افرادی که به بند شما آمدهاند اسم من سانسور میشود. یعنی خوب یا بد مثبت یا منفی نباید اسمی از من آورده شود! چرا میان این همه اسم، اسم من که بیش از همه با تو بودم یادت نیست؟!
تو در مورد تاریخ ورود ما به بند ۲ اشتباه میکنی که زیاد مهم نیست. تو نوشتی ما در بحبوحهی تدارک عید وارد بند شدیم و به کمک شما شتافتیم. در حالی که ما آخر بهمن به بند شما منتقل شدیم و از پیگیران اصلی برگزاری برنامههای عید نوروز ۶۶ بودیم.
تو به درستی نوشتی:
«با توجه به ابزار و امکاناتی که زندانیان جدید لابلای وسایلشان جاسازی و وارد کرده بودند، سرعت کارمان بالا رفت. چند نفر هم وارد تیمهای کر و نمایش شدند. احمد مطهری، با قامتی تنومند، صورتی پهن و نگاهی دردمند، به رغم ظاهر سخت و زمختش، دریایی از عاطفه و عشق و بردباری بود. با اولین درخواست، پذیرفت نقش حاجی فیروز را به جای «حمید» بازی کند. محمود سمندر هم تهیهی یک برنامه کوتاه پانتومیم را با مسئولیت کامل خودش پذیرفت. جلد سوم صفحهی ۱۱۴
بعد در صفحهی ۱۲۴ از درست کردن کیک عید توسط مصطفی اسفندیاری گفتی که واقعی است. اما وقتی به اجرای مراسم میرسد تمام تلاشت این است که من را سانسور کنی. تو مسئولیت بچههایی را که اعدام شدند کم و بیش مینویسی اما مرا که زنده هستم سانسور میکنی! محمود من نقشی در برگزاری آن عید نداشتم؟ همانطور که گفتم نقش اصلی در مراسم عید را اتاق ما و در واقع بچههایی که تازه وارد بند شده بودیم به عهده داشتیم. مصطفی اسفندیاری نه تنها مسئولیت صنفی و تهیه کیک بند را به عهده داشت بلکه دو شعر کاروان و الهه ناز را با صدای زیبا و غرایی اجرا کرد که تحسین همه را به همراه داشت. مراسم نوروز را من با خواندن شعر «باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم» مولانا آغاز کردم. مراسم را هم من با شعر دیگری از مولانا به پایان بردم.
ج- ف، مسئولیت گروه کر فارسی و ترکی را به عهده داشت. مصطفی مردفرد و مجتبی ... مسئولیت تزئینات سالن را به عهده داشت.
محمود سمندر پانتومیم اجرا میکرد و احمدرضا مطهری حاجی فیروز بود. من هم به عنوان مسئول اتاق هماهنگیهای مربوطه را انجام میدادم.
البته در کتابم در مورد آن روز از نقش خودم صحبت نکردم چرا که به نظرم مهم نبود. خیلی جاهای دیگر هم همین کار را کردم. من در کتابم فقط از برگزاری تأتر صحبت کردم و اشارهای به بازیگران نکردم کما این که تنها به رهبر و تک خوان گروه سرود اکتفا کردم و نه خوانندگان گروه سرود. اما تو از جزئیات مراسم آن روز میگویی و اسم همه را میآوری اما من را سانسور میکنی اینجاست که اعتراض میکنم.
محمود تو هرچه را که فراموش کرده باشی، شعرخواندن مرا که فراموش نکردهای. یادت هست بیرون از زندان هم که بودیم جمع که میشدیم اصرار میکردی بخوانم! هنوز شاهدان زیادی از آن روزها زنده هستند. میتوانی در مورد شعر خواندنم از آزادعلی حاجیلویی که در «اشرف» است بپرسی. محمود مشکل این است که قرار نیست اسم من برده شود. نمیدانم اگر اعدام شده بودم چه در وصفم مینوشتی و مرا ملقب به چه صفات غلوآمیز و غیرواقعی میکردی؟ اما خوشحالم که امروز زنده هستم و تلاش میکنم صدای خاموش شده عزیزانم را آن گونه که بود پژواک دهم.
وقتی که به بند ۳ رفتیم باز مرا سانسور میکنی:
«در اولین تهاجم و اعتراض به پاسداران، مهران هویدا که در بند سابق مسئول نان بود و برخی از امکانات و ابزار ممنوعه را ضمن انتقال، لابلای نانها جاسازی کرده بود، توانست سبدهای نان را تحویل بگیرد. حاج محمود که حسابی از دست مهران کلافه شده بود او را به جرم جوسازی در بند و توهین به پاسداران به انفرادی برد. اعتراض بالا گرفت. تعدادی را بیرون کشیدند و به جرم اتهام داغ کردند.» جلد چهارم، دشت جواهر صفحههای ۴۴ و ۴۵
در همان بدو ورود به خاطر تأکید بر حق انتخاب اتاقها توسط خودمان و تلاشی که برای گرفتن این حق به خرج میدادیم، حاج محمود افسر نگهبان، من و علیرضا اللهیاری را از بند بیرون کشید و بعد از ضرب و شتم شدید توسط پاسداران به انفرادی منتقل کرد. جرم من جوسازی در بند و فریب مسئولان زندان با زبانم بود و جرم علیرضا اللهیاری حمایت از من و اعتراض نسبت به برخورد حاج محمود افسر نگهبان زندان با من.
بعد از چند روز هر دو برگشتیم. مهران هویدا با ما نبود. او روحیه درگیری هم نداشت. دوباره بعد از چند روز به علت عدم شرکت در تماشای مصاحبهی اجباری به انفرادی منتقل شدم. احتمالاً در این موقع مهران به انفرادی منتقل شده و سپس در فاصلهی کوتاهی به بند برگردانده شده است که من از آن بیخبرم. ولی نکتهای که میخواهم روی آن تأکید کنم این است که تو بازهم مرا سانسور کردی.
در کتاب حتی وقتی پس از پایان کشتار ۶۷ توی بند ۱۳ آمدی از خیلیها نام میبری اما آنجا هم حاضر نیستی بگویی من یا یکی از بچههایی را که در خارج از کشور هستند دیدی؟ عجیب نیست؟ تو خیلیوقتها با من قدم میزدی، از همه مهمتر از من شعر میگرفتی! چطور همه چیز یادت رفته.
از صفحهی ۱۷۶ تا صفحهی ۱۸۶ در مورد ورزش جمعی و کتک خوردن و رفتن به اتاق گاز صحبت شده است. از همه کس اسم آوردی، الا من. آیا میتوانم باور کنم که یادت رفته؟ نفر اول صف ورزش روزی که به اتاق گاز رفتیم محمد علی ابرندی «عمو» بود و نفر دوم من و محمود سمندر.
اکبر صمدی و محمد مشاط را به عنوان کسانی معرفی کردی که با فرعی خواهران مورس میزدند. نکته جالب این است که اکبر صمدی آن موقع تقریباً مورس زدن بلد نبود و تلاش میکرد یاد بگیرد. چون مورس را غالباً در سلول انفرادی میتوان با تمرین و ممارست و بنا به ضرورت یاد گرفت. بگذریم که تو در کتاب حتا مدعی شدهای اخبار را شب موقع خواب با حمید لاجوردی در بند عمومی در فروردین۶۶ از طریق مورس روی مچ دست رد و بدل میکردید! محمود! تردیدی ندارم تو همین الان هم ذرهای مورس زدن بلد نیستی. تو تا روزی که با من بودی مورس زدن بلد نبودی. حمید لاجوردی هم بلد نبود. آخر در سال ۶۵که بندهایمان مثل مناطق آزاد شده بود و به سادگی در جمعهایمان ساعتها حرف میزدیم چه کسی اینگونه اخبار ساده زندان را رد و بدل میکرد؟ روز را از شما گرفته بودند؟
در هر صورت نفر اصلیای که مورس میزد و کنار پریز نشسته بود محمدرضا مشاط بود و من. در آن جمع مثلاً انفرادی کشیدهها من و محمدرضا مشاط بودیم. البته او متبحرتر از من بود. تکذیب نمیکنم که اکبر هم تلاش میکرد این کار را بکند.
تو وقتی به خواهران محمد رحیمی میرسی در موردشان از هوشنگ محمدرحیمی که شهید شده نقل قول میآوری و نه از عباس که زنده است! همهی ما میدانیم که تو رفیق عباس بودی و نه هوشنگ. تو نشست و برخاست و صمیمیتات با عباس بود و نه هوشنگ. درست برعکس من. من از قدیم با هوشنگ همبند و دوست بودم و تو با عباس. من که میدانم چرا عباس را سانسور میکنی و در خاطراتت اسمی از او نیست. برای من تا آخر دنیا هم عباس همان عباس است. دوستش دارم و معتقدم فضای زندان را تلطیف میکرد.
محمود تو مرا فراموش نکردی، تو به توصیهها عمل کردی. برای همین در جلد پنجم کتاب تو تلاش شده است از زبان تو به مطالبی همچون آمار کشتار زندانیان در سال ۶۷، نفی اعدام زندانیان سیاسی تحت عنوان قاچاقچی و عدم ذکر وابستگیسیاسیشان از سوی من، اعدام در استخر زندان، و روایت غیرواقعی غلامرضا جلال راجع به قفس و... پاسخ داده شود. ای کاش به جای این شیوه، نادرستی نقدم را مشخص میکردی. با دلیل و برهان آنجاهایی که اشتباه کرده بودم را ذکر میکردی.
روایت نادرست در مورد اشعار سروده شده در زندان
محمود! من مجبورم در مورد زشتی کارت هنگام استفاده از شعرهای زندان توضیح مکفی دهم. جدا از جفایی که به واقعیت شده، از موضع شخصی هم مجبور به موضعگیری هستم. من مسئول دریافت و حفظ کردن اشعار بودم. این را به صراحت در مقدمهی «برساقهی تابیده کنف» و توضیحاتی که این طرف و آن طرف دادم گفته و نوشتهام. تو با روایت نادرستات به شکلی غیراصولی به زعم خودت به طور ظریف اصالت گفتار مرا خدشه دار کردی. بایستی از خودم و ادعاهایم دفاع کنم. مجبورم در مورد ادعاهای نادرست تو توضیح داده و بطلان آنها را مشخص کنم. ناسپاسی تو باعث میشود که افراد گیج شوند و یا کسانی که اطلاعی از ماوقع ندارند در صداقت گفتارم در این مورد شک کنند. آنچه تو در رابطه با شعرهای زندان انجام دادی صادقانه نیست. تو برای احقاق حق و حقیقت پا به میدان مبارزه گذاشتی، چگونه خودت را راضی کردی در صفحهی ۲۰۷ «دشت جواهر » عنوان کنی:
«مشغول جمعآوری اخبار و آمار شهیدان گوهردشت بودیم که شعر «طوقی» رسید. بعد از درددلی و نجوایی با «طوقی»، تصمیم گرفتم شعر را قبل از تکثیر، برای بچهها بخوانم. سیامک و حسن و اکبر و ... را در سلول ما قبل آخر جمع کردم، موضوع شعر را توضیح دادم:
- اسم شعر طوقیه. طوقی یه پرندهایه که یه نوار کبود زیر گردنشه. از اونجایی که بچهها رو وقتی دار زدن رد طناب مثل نوار باریکی روی گردنشون میمونه. به «طوقی» تشبیه شده است. البته شعر با تصویر شرابهای ۷ ساله شروع میشه. همون طور که میدونین اکثر بچهها موقع اعدام ۷ سال از دستگیریشون گذشته بود. یعنی ۷ ساله بودن. از طرفی نابترین شراب هم شراب ۷ سالهاس. شرابی که ۷ سال تو محیط دربسته بدون نور و هوا ، حسابی قوام گرفته و پخته شده .
مکثی کردم. نگاهی به سکوت و بی تابی چشمها انداختم. گلویم را صاف کرده و با صدای بلند شروع کردم:...»
اگر با من روبرو شوی خجالت نخواهی کشید؟ چگونه شعر «طوقی» را که از من به اصرار گرفتی و همیشه اول آن را اشتباه میخواندی بدون اشاره به نامم میآوری؟ کدام تکثیر، تو چه مسئولیتی در قبال آن داشتی؟ اصلاً قرار نبود تکثیری انجام گیرد به ویژه به خاطر مسائل امنیتی آنهم در اولین روزهای پس از کشتار ۶۷. برای همین من مسئولیت حفظ اشعار را به عهده داشتم و دستنویس آن را نیز پاره میکردم. اگر به خاطر رابطهات با من نبود حتا متوجه سروده شدن این اشعار هم نمیشدی. کما این که بقیه نیز در سالهای بعد که جو آرامتر شده بود از طریق من آگاه میشدند. چون کسی غیر از من اطلاعی نداشت. اگر تلاش شخصیام نمیبود این اشعار هم مثل بقیهی شعرهای زندان از بین میرفت. چرا هیچ مجموعه شعری به غیر از شعرهایی که من حفظ کردم و انتشار دادم در دست نیست؟ مگر این که افراد شعرهای خودشان و یا حداکثر یکی دوتا از شعرهای دوستان نزدیکشان یادشان باشد. اگر راست میگویی و شعرها به دستت میرسید و مسئولیت تکثیر آنها را داشتی!؛ یک شعر به غیر از آنهایی که من انتشار دادم ، منتشر کن. زیاد که نگفتم، فقط یک شعر منتشر کن.
تو به خوبی میدانی که اشعار سروده شده را من میگرفتم و پس از حفظ کردن پاره میکردم. چندتاییاش را بعدها به تو نیز دادم. حتا شاعر خودش شعرش را حفظ نبود و از من میخواست آنها را برایش بخوانم. محمود تأکید میکنم نه تو و نه هیچکس دیگری ذرهای در حفظ و نشر این اشعار به من و یا شاعر کمک نکردید. من به تنهایی این بار را به دوش کشیدم و امروز به انجام آن میبالم. محمود تو تنها یکی از دهها و یا صدها شنونده اشعار بودی همین و نه بیشتر.
تو اسم کسانی را که هنگام خواندن شعر مزبور به تو گوش میکردند و توضیحاتی که به آنها دادی یادت هست اما اسم من که شعر را به تو دادم یادت نیست؟! تو میگویی: شعر «طوقی» رسید! لابد از آسمان رسید. معلوم است نمیتوانی ادعا کنی شاعر خودش این شعر را به تو داد. برای همین میگویی رسید. تو در جای دیگری میگویی به عمد اسم شاعر را نمیگویم. البته من هم به عمد تا کنون اسم شاعر را نگفتهام. اما تو خود بهتر میدانی دلایل من با تو از زمین تا آسمان فرق دارد. من به خاطر احساس مسئولیت چنین کاری نمیکنم اما تو ...
مگر یادت رفته حافظ چه میگفت:
صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
تو در صفحهی ۲۲۰ جلد چهارم دروغ دیگری را در مورد شعر «نامهای از بهشت» و وقایع پاییز ۶۷ میگویی:
«بعد از بیدار باش شعر بلند «نامهای از بهشت» از زبان سربداران و آفتابکاران مرداد رسید. با یک نگاه به کاغذ، شعر را تند در دلم خواندم. بدنم گرم شد. ... از کندو کاو لبخند و نگاه سیامک، متوجه تعجب و کنجکاویاش شدم. کاغذ و نامهی رسیده را نشانش دادم. در سلول را محکم بستم و با اشتیاق شعری که هنوز برایم تازگی داشت – و برخی کلماتش هم ناخوانا بود- را با صدای بلند خواندم:...»
این شعر در تیرماه ۶۸ در اوین و هنگامی که به سالگرد کشتار ۶۷ نزدیک میشدیم سروده شد. چون قرار نیست چیزی راجع به اوین گفته شود تاریخ سروده شدن آن را دستکاری کردهای و خاطرهای غیر واقعی را نیز روی آن سوار کردهای. آن موقع ما در سلولهای کوچک گوهردشت نبودیم. بلکه در سالن ۶ آموزشگاه اوین به سر میبردیم. سلولهایمان ۳ نفره نبود بلکه نزدیک به ۲۵ نفر در هر اتاق بودیم. آن موقع سیامک با تو هم اتاق نبود. بلکه من و سیامک هم اتاق بودیم. محمود اینها انشانویسی است. این اشعار هرکدام یک تاریخ پشتشان است. در یک دوره زمانی خاص سروده شدهاند. برای احترام به حقیقت نه، لااقل برای دل زخمخورده و سوختهی شاعر هم که شده دست از داستانسرایی بردار و نمک بر زخم نپاش.
در صفحهی ۲۳۹ دوباره بدون اشاره به من مطرح کردهای:
«قبل از ظهر، بعد از شوخی و اخبار و تحلیل، و لابلای خبرها و خاطراتی از یاران اوین، شعری به یاد سهیلا و مهری محمدرحیمی رسید...»
نمیدانم چگونه میتوانی از حق و حقیقت دم بزنی و صحبتی از من که نه تنها چند شعر را در زندان بلکه بیرون از زندان در اختیار تو گذاردم نزنی. محمود تو که بنا به دلایلی که لابد برای خودت محترم است اسم مرا از خاطرات زندان حذف میکنی با چه توجیهی از این شعرها استفاده میکنی؟ تو چه سنخیتی با شاعر داری؟ آیا راه تو با شاعر یکی است؟ میدانم که از وضعیت امروز سراینده همین اشعاری که در کتاب آوردی و بی دریغ و غیرمسئولانه خرج میکنی بیاطلاع نیستی. تدوین کننده و منتشر کننده هم بی اطلاع نیستند و این زشتی کار را دو چندان میکند.
محمود! عاقبت در صفحهی ۲۴۴ و ۲۴۵ جلد چهار با سناریویی که چیدهای اکبر صمدی را همراه کرده میگویی:
«- راستی! یادم رفت بگم. شعر دشت جواهر رو شنیدی؟
- نه! جدیده؟
- آره . دیروز بعد از این که وارد این بند شدیم رسید.
- حفظی؟
- نه ولی دارمش
- میخونی ؟
- صب کن. حواست به در باشه، یه بار هم بیشتر نمیخونم.
کاغذ چهارتا شده را از جیبم درآوردم. به سمت دیوار کنج حیاط رفتیم و در گوشهیی که از ۲ سمت پوشیده بود ایستادیم: »
شنیدی میگویند «پیش قاضی و ملق بازی»! این شعر جزو اولین سرودههای زندان پس از کشتار ۶۷ بود. این شعر هنگامی که در بند ۱۳ بودیم در مهرماه ۶۷ سروده شد. تو در مورد تاریخ سروده شدن این شعر هم اشتباه میکنی. چون تو در جریان سرودن اشعار و چگونگی حفظ آنها نبودی. فقط به خاطر رابطهای که با من داشتی گاهی به اصرار یکی از آنها را میگرفتی. لابد این را تکذیب نمیکنی و یا خدای نکرده رابطه را برعکس نمیکنی؟ این شعر را من در همان بند ۱۳ به تو دادم. ولی تو آن را از حفظ نکردی. دوباره بیرون از زندان پاپیام شدی که برایت بنویسم. محمود تو چگونه اسم کتابت را « دشت جواهر» گذاشتی؟ آیا این نام تو را اذیت نمیکند؟ آیا تو را به یاد شاعر و سرنوشت غمانگیزش نمیاندازد؟
محمود! «من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی»
یک شعر دیگر را که به تو دادم سانسور کردهای! دلیل آن مشخص است. تو قرار نیست چیزی راجع به اوین بعد از کشتار ۶۷ بگویی. این شعر «نوروز» نام داشت به مناسبت نوروز ۶۹ در اوین سروده شده بود. در زندان تنها دو شعر را از حفظ بودی یکی این شعر را و دیگری شعر «طوقی» را آنهم به صورت نصفه نیمه. طوقی را هم غلط میخواندی. یادت هست شعر «نوروز» را در مراسم عیدی که در بند برگزار کردیم خواندی؟ چند بار با تو تمرین کردم تا شعر را درست بخوانی. آن روز با لنگ، کراوات زده بودی. ایدهاش را از من گرفتی. البته از خودم نبود. یادش به خیر اسدالله کاریان هرجا که هست سلامت و سرزنده باشد؛ در عید ۶۱ این کار را در سالن یک آموزشگاه اوین کرده بود که با استقبال زیادی روبرو شد. تو هم با استقبال امیرانتظام روبرو شدی، یادت هست به تو چی گفت؟ من در خاطراتم از این موضوع یاد کردم اما در مورد شعر خواندن تو چیزی نگفتم. این تنها جایی است که آگاهانه تو را سانسور کردم. خودت بهتر میدانی به خاطر دل شاعر این کار را کردم. تو از کار و خلاقیت او سوء استفاده میکنی. اگر خواستی میتوانم همین موضوع را باز کنم. اما به نظرم در این مورد اشتباه کردم بهتر بود اسم تو را میآوردم، چون بالاخره تو این کار را انجام داده بودی. اما خشمم به خاطر بعضی مسائلی که خود میدانی باعث شد که این اشتباه از من سر بزند. برای همین پوزش میخواهم.
تو در صفحهی ۹۶ و ۹۸ جلد پنجم کتاب بخشهایی از شعر «گورستان» را آوردی. نمیدانم این شعر را از کجا برداشتی، از کتاب «برساقهی تابیده کنف» که انتشار دادم یا ...؟ خودت میدانی در توضیحاتم دست بستگی دارم.
من این شعر و شعر «گور مجاهد» را حفظ نکرده بودم. شب بود که این دو شعر را دریافت کردم. چندتا کلاس درس در بند داشتم، کارهای اتاق و مسئولیت نظافت و بند را نیز دنبال میکردم. سهلانگاری کردم و پیش خودم گفتم فردا صبح هر دو را از حفظ میکنم. اولین و آخرین باری بود که در حفظ کردن شعری بعد از سروده شدن غفلت کردم. صبح اول وقت اسمم را برای رفتن به مرخصی سه روزه خواندند. قرار بود در مرخصی فرار کنم. ماندم بر سر دوراهی که دو شعر را با خودم ببرم یا در زندان باقی بگذارم. اگر هنگامی که مرا تفتیش بدنی میکردند آنها را پیدا میکردند امکان مرخصی و فرار از کشور را از دست میدادم. بالاخره دلم نیامد این دو شعر را با خود نبرم. چرا که آنها را یادگار بچهها میدانستم. از همه مهمتر این دو شعر در مورد گور ناپیدای بچهها بود. چیزی که همیشه فکرم را به خودش مشغول کرده است.
با ترفندی که در جلد چهارم خاطراتم توضیح دادهام این دو شعر را از زندان خارج کردم و در بیرون زندان این دو شعر و بقیه شعرهایی را که از حفظ بودم یادداشت کردم. این دو شعر را نه من و نه هیچکس دیگری از حفظ نبود؛ چون یادداشت کرده بودم ضرورت حفظ کردنش را هیچ موقع احساس نکردم. شاعر این دو شعر حتا مضمون آنها را نیز فراموش کرده بود. بعدها که برایش خواندم، خندید و گفت: این شعر مال منه؟ من هم خندیدم و گفتم نه خودم جدیداً سرودم.
من حفظ و انتشار اشعار آن دوره از زندان را وظیفه خود میدانستم. اصلاً به این منظور حفظشان میکردم. قرارمان هم بر این بود که روزی انتشارشان دهم. حتا به شاعر میگفتم تو حق نداری هیچچیزی را حذف کنی و یا شعری را به دلیل این که احساس خوبی نسبت به آن نداری پاره کنی. چون مال تو نیست. هدفم این بود که احساس و رنج و دردی که پس از کشتار ۶۷ میکشیدیم از طریق این اشعار به زیباترین شکل به نسل بعد منتقل شود. انگیزهام سالم بود برای همین انرژیام چندبرابر شده بود و به سادگی آب خوردن آنها را از حفظ میکردم و به خاطر میسپردم. بعضیها که باور نمیکنند این همه شعر را از حفظ کرده باشم به این خاطر است که در چنین موقعیتی قرار نداشتهاند و از چنین انگیزهای برخوردار نبودهاند و یا این که توان هرکس در هر زمینه را با خودشان قیاس میکنند. اما تو خوب میدانی که من این شعرها را از حفظ کردم ، تو به سادگی حقپوشی میکنی.
تو در صفحهی ۱۰۰ جلد پنجم کتاب، شعر «پرندهای با عصا» را آوردی، بدون این که باز هم به من اشارهای کنی. تو در مورد آوردن نام شاعر این شعر دست بستگی داری! آیا در مورد نام من هم که آن را در اختیار تو گذاشتم دست بستگی داری؟ شعر «هفت سین» را نیز از من گرفتی یادت هست؟
تو در مقدمهی جلد یک کتاب، آنجایی که خطاب به مسعود رجوی مینویسی:
«آفتابکارانی که بعد از ۷ سال فراق و داغ، در آرزوی دیدار یار، هشیار و بیقرار؛ پردههای تردید و پندار را بالای دار دریدند.»
نیز از شعر «مرگ بندباز» که در کتاب «برساقهی تابیده کنف» انتشار دادهام، استفاده کردهای شاعر میگوید:
«اگر بی بال نمیشود پرید
بندبازان، این گونه میپرند
اینگونه، هشیار و بیقرار
پردهی پندار را می درند»
محمود تو خیلی جاهای دیگر هم در کتاب از این شعرها استفاده کردی بدون آن که به منبعی که آن را در اختیار تو گذاشت اشاره کنی.
محمود تو در دهها جا در کتابت از اشعار زندانی که من انتشار دادم استفاده کردی بدون آن که عبارات را در گیومه بیاوری و یا اصلاً به روی خودت بیاوری که اینها کلمات تو نیست و صاحب دارند. مثل همین جمله بالا که خطاب به مسعود رجوی نوشتی. مثل کلمات دیگری مانند «نای نیلوفری» یا «بانگ هماهنگ آهنگ» که البته هنگش را جا انداختی، درستش «بانگ هنگ هماهنگ آهنگ» است و در مورد علی اشرف نامداری به کار بردی. تو کتاب شعری که من انتشار دادم را جلویت گذاشتی و رونویسی کردی یا از راهی ناصواب به دست نویس شعرها دست یافتی که نمیخواهم در اینجا حدسم را توضیح دهم! آرزو میکنم از روی کتاب من نوشته باشی چون گمان دومی برایم خیلی دردناک است. بخصوص اگر این کار از تو سر زده باشد.
محمود! خودت بهتر میدانی چرا این بخش از نوشتهام را با شعری از حافظ شروع کردم. معنیاش را درک میکنی. نمیدانم اینهمه ناسپاسی از کجا ناشی شده است؟ چهرهی هوشنگ امجدی وقتی با حسرت این بیت حافظ را میخواند یادت هست؟
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
سعی کردم زشتی کارت را با کلام حافظ که هوشنگ امجدی مرا با ابعاد گوناگون وجود او آشنا کرد و حق معلمی به گردنم دارد توضیح دهم. لابد که او را فراموش نکردهای. متأسفم حقی را که به گردنت داشت، ادا نکردی و او را نیز مشمول سانسور کردی. مجبورم از زبان او و خودم بخوانم:
حـقوق صحبت ما را به باد داد و بــــــرفت
وفای صحبت یاران و همنشینــان بین
یادت هست در نیمه دوم سال ۶۹ من و تو در سالن ۲ آموزشگاه اوین هر شب نزد هوشنگ امجدی یکی از متهمین جاسوسی برای آمریکا، حافظ میخواندیم. تسلط او روی حافظ ستودنی بود. او دوست پدرت بود و از نزدیکان و همنشینان زنده یاد علی دشتی. تو بعضی وقتها با او قدم میزدی و صحبت میکردی. ایده شرکت در کلاس حافظ خوانی نزد او را تو به من دادی. منهم در آن روزها واقعاً به آن نیاز داشتم با کمال میل پذیرفتم. از این بابت از تو ممنونم. هیچ موقع این لطف تو را فراموش نمیکنم. در وضعیت روحی بدی قرار داشتم. نه تو و نه هیچ یک از بچههای اتاق از راز دلم خبر نداشتید.
نقشهی فرار از زندان و کشور در مرخصی که با سیامک طوبایی و ... کشیده بودیم با شکست مواجه شده بود؛ بچهها همگی در تور وزارت اطلاعات افتاده، دستگیر و مخفیانه اعدام شده بودند. بعد از دو ماه کار در کارگاه و وقتی احساس کردم احتمالا بچهها دستگیر شدهاند از ادامه کار سرباز زدم و تبعاتش را پذیرفتم. بعد از انفرادی و مجرد و زندگی با زندانیان عادی تازه به نزد شما بازگشته بودم و به هیچ قیمتی حاضر به کار در کارگاه زندان نبودم. وقتی در بند باز میشد دلم هری میریخت پایین. فکر میکردم اسمم را برای بازجویی میخوانند. این شرایط نزدیک به یک سال و خردهای طول کشید. مدتی بود متوجه شده بودم طرح فرار لو رفته است و نوبت خود را برای بازجویی و مجازات انتظار میکشیدم. نمیدانستم با اطلاعاتی که دارم چه کار کنم؟ امکان سوزاندن آنها هم نبود. من انسان بودم همراه با همهی ضعفهای انسانی. معنای شکنجههای بیرحمانه را میدانستم چون آن را تجربه کرده بودم. از تجربهی دوباره شکنجههای طاقت فرسا و سرنوشتی که در انتظارم بود میهراسیدم. از مرگ مرا هراسی نبود اما از شکستن میترسیدم. از له شدن دلم به درد میآمد و اعصابم در هم کشیده میشد. نمیدانستم از من چه خواهند خواست؟ اگر حکم اعدامم را به دستم میدادند از خوشحالی بال در میآوردم. در آن دوران تنها پناه بردن به حافظ و اشعار زندان که ساعتها از حفظ زمزمه میکردم مرا به آرامش میرساند؛ روح و روانم را نوازش میکرد. من آدم خوش شانسی بودم. از این بابت نمیدانم قدردان چه کسی باید باشم.
من هم جدا از مورد بالایی که توضیح دادم بعضی جاهای دیگر اسم تو را نیاوردم یا در واقع تو و دیگران را سانسور کردم. اما آن برمیگشت به مواردی که چه بسا نقاط ضعف بود. مثلاً من در خاطراتم نوشتم که در اسفند ۶۷ به هنگام آزادی زندانیان مارکسیست از بند ما هم تعدادی از بچهها را به جلسهی «بیعت با امام» در تالار رودکی بردند و سپس به مرخصی فرستادند. من در آنجا از تو و بقیه بچهها نام نیاوردم. نه این که یادم نبود. ربطی نداشت. کسی که موضوع را میخواند موقعیت شما را درک نمیکرد. من هم در موقعیت تو شاید بهتر از تو برخورد نمیکردم. حتا موقعی که در مورد کلاس حافظ با هوشنگ امجدی نوشتم از تو اسمی نیاوردم چرا که گفتم شاید دوست نداشته باشی بگویم که طرف متهم به جاسوسی برای آمریکا بود و ما با او کلاس حافظ داشتیم! از نظر من این کار اشکالی نداشت. تازه اگر فکر میکردم اشتباه هم بود میگفتم، چون این کار را انجام داده بودم. از همه اینها گذشته او حق معلمی به گردن من دارد باید آن را ادا میکردم. تازه من کلاس درس و موضوعات مطرح شده در آن را توضیح ندادم. مقصودم فقط ادای دین شخصیام به او بود. نمیتوانستم از زندان بگویم و از او نگویم.
قصد من پرده دری نیست. برای آن که نسل آینده بداند چه بر ما رفته میگویم. در رابطه با تو هم نمیخواستم پرده دری کنم. تو رنج کشیدی، سختی تحمل کردی، الان هم با محرومیت مواجهی. ارزش تو را درک میکنم. الان هم به این دلیل میگویم که میبینم تو علمی را که از امجدی آموختی خرج میکنی ولی از او یادی نمیکنی! و این یعنی ناسپاسی که برای من قابل پذیرش نیست.
من موقع نوشتن کتابم خیلی دستبستگی داشتم. البته بعضی جاها هم موضوعات از یادم رفته بود و یا فکر میکردم درجشان اهمیتی ندارد و یا تاریخ دقیقاش یادم نبود. آخر من کتاب و حوادث را بر اساس تاریخ نوشتهام؛ اگر رعایت تاریخ نسبتاً دقیق آنها نبود خیلی از حوادث را میتوانستم بیان کنم. مجبور شدم به خاطر این معضل بخشی از مطالبی را که یادم بود نیاورم.
قصدم سانسور و یا حذف کسی نبود. چون خاطرات شخصیام بود خیلی جاها به اختصار توضیح دادم و گذشتم، از ذکر جزئیات خودداری کردم که حجم کتاب زیاد نشود، وگرنه کتاب چند برابر این که هست میشد. البته حتماً که بعضیجاها هم مرتکب اشتباه شدم. اما از روی قصد و عمد نبود. سهواً دچار لغزش و اشتباه شدم، با هدف و برنامه نبود. اما تو اشتباه نکردی. هرکجا که کسی و به ویژه من را حذف کردی روی حساب این کار را کردی! تو سعی کردی هیچ نقطه قوتی از من و یا بچههایی که در خارج از کشور هستند ثبت نشود! شاید که قبح و زشتی کارت را نفهمی.
خواننده عادی شاید متوجه شیوهی نادرست تو در استفاده از آموزههای هوشنگ امجدی در کتابت نشود، اما من که میفهمم. چرا موقع نوشتن به این فکر نکردی؟
تو در صفحهی ۱۹۲ جلد دوم کتاب (سرود سیاوشان) نوشتی:
«بعد از رفتن حاج داوود، تصمیم گرفتیم سری به کتاب حافظ بزنیم. اشعار و افکار حافظ یکی از موضوعات مورد علاقه و در عین حال مورد بحث و نشاط و اختلافمان بود. کتاب را باز کردیم. ظاهراً هیچ بحث و اختلاف سلیقهیی در کار نبود:
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ما بگشایند
... نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند
بحث بر سر نامهی تعزیت و دختر رز بالا گرفت:
- مگه منظور از نامه تعزیت، همون نامه و کارت دعوت برای شرکت در عزاداری و مراسم داغ و سوگواری نیست؟ »
«...ببین! تو بیت بعدی میگه گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب. در قدیم وقتی داغ خیلی سنگین بود، دختران جوان از شدت اعتراض، موهای سرشون رو از بیخ با قیچی میبریدن. حافظ، تارهای چنگ رو به تارهای مو تشبیه کرده و حالا او، ...» سرود سیاوشان جلد دوم صفحهی ۱۹۶
چرا خاطرات بعد از سال ۶۷ را سانسور کردی که مجبور شوی کلاس درس هوشنگ امجدی را به سال ۶۳ و بحث خودت با چند نفر دیگر ارجاع دهی؟ من که یادم هست وقتی امجدی در سال ۶۹ این شعر را توضیح میداد تو چطوری یادداشت میکردی و چشمهایت چهارتا شده بود و بعد از زیبایی تفسیر امجدی به ویژه در مورد بریدن گیسوی چنگ و دختران جوان عزادار و ... میگفتی. محمود من یادم نرفته وقتی امجدی از من و تو پرسید که معنای این شعر چیست تو چقدر پرت و پلا تحویل دادی. محمود من هنوز به فراموشی و نقصان حافظه دچار نشدهام. البته در نوشتهات یکسری از افاضات خودت را هم وارد کردی که ربطی به تشریح زیبای امجدی نداشت. محمود یادت رفته وقتی از کارگاه برمیگشتی چطوری اینشعر را در آستانه در اتاق و یا سر سفره میخواندی؟ محمود چرا محصول تفکر و دانش دیگران را به نام خودت تمام میکنی؟
اینجاست که «حـقوق صحبت» امجدی رو به باد دادی و برفتی.زشتی کار آنجاست که یکی از سوگندهای حافظ «حق صحبت» است. «به جان پیر خرابات و حق صحبت او»
جای دیگر هم دوباره همین کار را میکنی آن جایی که در جلد سوم کتاب «رویش جوانهها» صفحهی ۲۵۸ مدعی میشوی که در سال ۶۶ در سلول انفرادی برای خودت شبی نیم ساعت کلاس حافظ گذاشته بودی و در ذهنت به شاگردانت حافظ تعلیم میدادی!
آنجا هم توضیحات آقای امجدی در مورد «خود» و «کام» و «خودکامگی» را که در سال ۶۹ ناقص گرفته بودی، توضیح میدهی. محمود این انشاءنویسی است و نه خاطرات زندان. خوب رمان مینوشتی، چه ایرادی داشت؟ اون موقع دستت باز بود و هرچه دوست داشتی میتوانستی بنویسی و توسن خیال را به هرکجا که دوست داشتی میتازاندی.
باور کن اگر راستش را میگفتی و در مایهی سانسور نمیرفتی، میتوانستی همهی اینها را در قالب آموختههایت از کلاس آقای امجدی در سال ۶۹ بیان کنی و به توصیه حافظ نسبت به «حق صحبت» و ... وفادار باشی. اما مشکل جای دیگر است از یک طرف تو قرار شده چیزی در مورد وقایع ۶۷ تا ۷۰ ننویسی و از طرف دیگر دلت نمیآید که از خرده علمی که در مورد حافظ اندوختی صرفنظر کنی، برای همین به تولید خاطره روی میآوری. باور کن «خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا میرود دیوار کج»
لازم به ذکر میدانم که نوشتن این سطور برای من راحت نبود. تو بایستی روی این مسئله فکر میکردی که با حذف نام من و بچههایی که زنده در خارج از کشور هستند چه دریچهای را میگشایی. متأسفم که اینگونه شد. ای کاش چنین روزی نمیآمد، ای کاش مجبور نمیشدم آنچه را که در بالا آمد بنویسم.
باز هم تأکید میکنم مسئله حذف نام من و همبندان دیروز نیست. مسئله متأسفانه حذف کسانی از صحنه است که «پا از گلیم خود درازتر» کرده و گونهی مشخصی از تفکر و نظر در زمینهی مسائل سیاسی و مبارزاتی را به نقد و چالش گرفتهاند. مسئله حذف و سانسور کسانی است که جسارت کرده و در کار بزرگان چند و چون آوردهاند و خواهان بازخوانی و بازنگری و نقد و بررسی گفتهها و رفتارها هستند ؛ موضوع اصلی حذف و سانسور کسانی، از جمله من، است که بر این نظر پای میفشارند که پیروزی ما در گرو وفاداری ما به واقعیت و رویکردمان به واقعگرایی است.
دردلم بـود کـه بـی دوسـت نـباشـم هرگز
چه توان کرد کهسعی من و دلباطلبود
ایرج مصداقی
تاریخ نگارش آذر ۱۳۸۷
تاریخ بازنگری و انتشار آبان ۱۳۸۸
نقد فرهنگ سیاسی - حذف و سانسور در خاطرات زندان!- بخش دوم
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر