پيادهروی خيابان معلم اين گزارش برای تمام کسانی نوشته شده است که دلشان برای انسانها ميتپد و... صفرزاده(ثقفی)
- خانم صف چيست؟
- صف آزادی است. نشستهايم و منتظر آزادی فرزندانمان هستيم.
اين گزارش برای تمام کسانی نوشته شده است که دلشان برای انسانها ميتپد و به دنبال عدالتند، برای تمام کسانی که در اين مدت با انتشار بيطرفانه ی اخبار مربوط به دستگير شدگان اول ماه مه تهران 88 خانوادههای آنان را همراهی کردند،نه برای استفادهی تبليغاتی برخی تلويزيونها، حزبها و گروهها که عادت دارند در خارج از کشور بنشينند و هر اتفاق داخل را به گونهای انعکاس دهند که انگار همهی اين اتفاقات به خواست و گفتهی آنان انجام شده است. دلم ميخواست در داخل رسانهای بود که آن را به چاپ ميرساند.
اما... صفرزاده(ثقفی) ارديبهشت 88 دادخواهی آرام خانواده های دستگير شدگان اول ماه مه تهران ارديبهشت 88 قسمت اول به ايستگاه اتوبوس رسيدم. بايد اتوبوسهای خيابان "معلم" را سوار ميشدم. در تمام مدتی که منتظر رسيدن اتوبوس بودم داشتم فکر ميکردم چه رابطهای ميان معنا و محتوا و اسم اين خيابان و دادگاه و دادسرای انقلاب است. معلم کسی است که ميآموزاند و دادگاه و دادسرا بايد محل دادخواهی مردم باشد. اما آيا اين گونه است؟! افسوس در اين زمانه آموختن جرم است و آنکه ميآموزاند و آنکه ميآموزد بايد دربند باشد و دادسرا جايی است که به ندرت ميتوان از آن "دادی" ستاند. ايستگاه اول خيابان معلم پياده شدم. به سمت دادگاه به راه افتادم. جمعيت زيادی جلوی دادگاه بودند. قيافهی برخی برايم آشنا بود. روز گذشته جلوی کلانتری و پليس امنيت ديده بودمشان. جلو رفتم و سلام کردم. پرسيدم چه خبر؟ و اين شد آغاز داستانی طولانی. روزهای اول سردرگمی و گيجی اينکه چه بايد کرد و بعد نگرانی و انتظار. هفتههای اول ماموران مرتب با ما برخورد ميکردند. به زبان خوش و ناخوش ميخواستند که دور شويم وبرويم پی کارمان، البته بيشتر به زبان ناخوش:
- اينجا نايستيد. - برويد پيادهروی مقابل.
- دارم مودبانه می گويم: برويد توی پارک. اينجا نايستيد. و کمی بعد در پيادهروی مقابل هم به سراغمان ميآمدند. و دوباره همان حرفها و تهديدها و پاسخ ميشنيدند: - پارک بريم چه کار کنيم؟ ما با اينجا کار داريم. - بچههايمان را هم در پارک گرفتيد.
- مگه چه کار کردم که اسپری فلفل به من نشان ميدهي؟
- بلند نميشم. خسته شدم. می خواهم اينجا بنشينم. من که کاری به کسی ندارم. مادرم را آزاد کنيد ميروم. جوانترها کمحوصلهتر بودند وکمتر تاب پرخاشگری ماموران را داشتند. جواب ميدادند. و ماموران هم ذرهای تحمل اين بيتابيها را نداشتند و با آنان برخوردهای تندتری ميکردند:
- خيلی زبوندرازی ميکنی. ميگيرم حسابت را ميرسم.
- می فرستمت آنجا که عرب نی انداخت.
- خيلی راحتتر از آنکه فکر کنيد جمعتان ميکنيم.
وبعد ... - ماموران نسوان را خبر کنيد اين خانم را ببرند.
- سرباز اين را بگير. - من با اين (با انگشت فردی را نشان ميداد) کار دارم... آن وقت بود که صداها بالا ميرفت.اعتراض همگانی شروع ميشد.
- ولش کن. - مگه چی گفت؟ - مگه چه کار کرد؟ - چرا دروغ ميگويند؟ چرا ميگويند فردا آزادش ميکنيم و بعد فردا که ميآييم، ميگويند پروندهها تکميل نيست.
- چرا دست به سرمان ميکنيد.
- به جای اينکه دواهای مادرش را به او بدهيد تا خيالش راحت شود، ميخواهيد او را هم دستگير کنيد؟ - همه با هم ميآييم. ما که چيزی نميخواهيم فقط يک جواب مشخص. فقط آزادی بچههايمان. مادرهايمان، پدرانمان و يا خواهرها وبرادرهايمان.
- اگه قراره کسی را ببريد بايد همه را ببريد. ما راببريد شايد آن بالا کسی به ما جواب بدهد. - حالا وضع همانهايی را که گرفتهايد، مشخص کنيد.
- چرا فرياد نزنم؟ من مادرم. بگذار فريادم را تمام عالم بشنود. مادر که کار ديگری نميتواند بکند. - جواب ما را بدهيد. -
... آخرين روزی که برخوردهای توهينآميز همراه با تهديد را شاهد بوديم، هفتهی قبل بود.(انگار بالاخره بعد از سه هفته فهميدند که مردم دليلی برای آشوب به پاکردن ندارند و آشوب و شلوغی فقط هنگامی ايجاد ميشود که ماموران به مردم حمله ميکنند. اگر اين مطلب را در پارک هم فهميده بودند و اين ماجراها اصلا ايجاد نميشد. کما اينکه بعد از آن ديگر جلوی دادگاه هم سروصدايی ايجاد نشد. تنها اعتراض خاموش ما بود که فضا را سنگين ميکرد.) ساعت يک بود و داشتيم ميرفتيم که برادر يکی از بازداشتيان را سر خيابان گرفتند.
با صدای فرياد مادرش که نميتوانست فارسی حرف بزند به جلوی دادگاه برگشتيم. داشت با مامور گارد ويژه درشت هيکلی حرف ميزد.
مامور حرفهايش را نميفهميد. سروصدای خانوادههای ديگر هم بلند شد:
- پسرش را گرفتهاند.
- ولش کنيد. مگر چه گفته؟ مامور با عجله به سمت ماشين نيروی انتظامی رفت و جوان رهگذری را که برای ترساندن ما گرفته بود از ماشين پياده کرد. مادر راضی نميشد و مرتبا از پسرش ميگفت و مامور گارد ويژه انگار متوجه موضوع نميشد و مرتبا ميگفت من که او را نگرفتهام.
مادر جلوی پلهها روی زمين نشست. خانوادههای ديگر هم کنار او نشستند.
- ما از اينجا نمی رويم تا او آزاد شود. به هرکس که او را گرفته بگوييد آزادش کنند. دوتا خودروی گشت ارشاد با زنان ماموران هم آمدند. خانوادهها جريان را برايشان توضيح ميدادند.
ماموران هم ديگر نميدانستند که چه کار بايد بکنند.
در همين حين جلوی محل ورود خانمها هم شلوغ شد. تعدادی از خانمها نشسته بودند تا ساعت نهار و نماز تمام شود و بتوانند داخل شوند و پاسخی بگيرند. خانم ميانسالی بر زمين افتاده بود. از حال رفته بود. ماموران آمدند و گفتند بلندش کنيد.
- نه بهش دست نزنيد. سوند دارد. اورژانس را خبر کنيد. نگاهی کردم کيسه و لولهی سوند را ديدم که زير مانتواش بيرون آمده بود. فکر کردم چه چيزی باعث شده اين زن با اين شرايطش بيرون بيايد؟ کمی آب به سر وصورتش پاشيديم. به هوش آمد. مثل اين که برای خبر گرفتن از همسر يا پسرش آمده بود. نمی دانم به چه جرمی گرفته بودندش. مادرها کمی با او حرف زدند. يکی ازمادرها به نزد ما آمد و گفت وضع مالياش خوب نيست پولی برای تعويض سوندش ندارد. نفری هزار تومان بگذاريم و به او بدهيم. به سرعت پول را برايش جمع کرديم. نميگرفت. مادر بهش ميگفت:" بگير اين صدقه نيست. همه راضياند.
" و با اصرار پول را به او داد. ميدانستم بسياری از کسانی که پول دادند خود با مشکل مالی روبرو بودند. ساعت نهار و تعطيلی دادگاه تمام شد. ناگهان خبر آمد که ليستی آورده اند که قرار است فردا آزاد شوند.اين تنها خبری بود که ميتوانست خانوادهها را آرام کند. ليستی حاوی اسامی زندانيان زن و حدود سی نفر از بازداشتيان مرد. به خانوادههای آنان گفته شد که فردا يک فيش حقوق به عنوان کفالت برای آزادی زندانيشان بياوردند. خواهر فرد بازداشتی را به کلانتری ... فرستادند تا برادرش را پيدا کند. ويکی دو ساعت بعد آزادش کردند البته بعد از پذيرايی ؟! که ازش کرده بودند. پيادهروی مقابل دادسرا در تمام اين روزها مامن و پناهگاه ما بود. پيادهرويی با سنگفرشهای ارغوانی رنگ و حصار سبز شمشادهای کنار جدول خيابان و سايهی مهربان درخت چنار مقابل دادگاه. هنگامی که خسته و نااميد از داخل دادسرا بيرون ميآمديم، مادران ديگری که هم سرنوشت ما بودند، پذيرای ما ميشدند. تکهای روزنامه برای نشستن کنار ديوار تعارفت ميکردند و برايت جايی باز ميکردند. بطری آبی به دستت ميدادند و سوال بارانت ميکردند: چی شد؟ چی گفتند؟ خبر جديدی داري؟ - نه. گفت تلفنت را بده خبرت می کنيم. - تلفن را اشغال گذاشته بودند. نتوانستم تماسی بگيرم. - جوابم را ندادند. - گفت خانم چقدر زنگ می زنی. مگر بهت نگفتيم که برو خانه خبرت می کنيم. - پروندههايشان بايد تکميل شود. هنوز تکميل نيست. - چقدر عجله داری. وقتی اطلاعات بازجويی ميکند حداقل 20 روز، يک ماهی طول ميکشد. - تا هفتهی آينده مشخص ميشود. - تا آخر هفته معلوم ميشود. - حالا حالاها طول ميکشد.
- دست ما نيست. بايد گزارشها بيايد تا ما جواب بدهيم.
- جواب داد:خانم نميخواستند اين تعداد آدم بگيرند. کيلويی گرفتهاند وحالا طول ميکشد تا رسيدگی کنند. جوابها تکراری و نااميد کننده و برخی اوقات همراه با توهين بود. اما مگر وقتی فرزندت، عزيزت در بند باشد خسته ميشوي؟ نه! يکی دو ساعت بعد دوباره به راه ميافتادی و به ديگران ميگفتی:
- بروم يک بار ديگر سوال کنم. کيف و موبايلت رابه يکی ميسپردی (برای آنکه از توی صف ايستادن برای سپردن مبايل خلاص شوی) و دوباره به داخل ميرفتی. و بقيه از دردهايشان ميگفتند و دلتنگيهای بچهها برای پدرانشان.
- پسرم امروز نميگذشت که بيايم. ميگفت مامان چقدر سرکار بابا ميروي؟
- ديشب دخترم بهانهی پدرش را ميگرفت. هيچ جوری آرام نميشد. فقط 5 سال دارد.
- سه روزه دختر کوچکم تب کرده. دکتر بردم. ميگه هيچ بيماری ندارد. از نگرانی باباش تب کرده. - مهمان داشتيم. از پسرم پرسيدند بابا کجاست؟ گفت نمی دانم. مامان می گه سرکاره ولی فکر کنم زندان باشه؟ نميدانم از کجا فهميده. خيلی سعی کردم جلوش صحبت نکنم.
- به مادرشوهرم نگفتيم. خيلی پيره اگر بفهمه سکته می کنه. گفتم رفته بندر عباس کار کنه. ولی همهاش ميپرسد پس چرا به من زنگ نمی زنه؟
- توی تلفن بهم گفت چرا اينقدر کم صبري؟ حالا حالاها طول ميکشد. بهش گفتم شوهرم تازه حقوق دی ماهش رو گرفته بود که گرفتيدش. يک ماه هم هست که سرکار نرفته و اينجا مهمان شماست. وقتی آزادش کنيد حتما کارش را از دست ميدهد. خرج بچههايم را شما ميدهيد؟ جواب صاحبخانه را شما ميدهيد؟ جوابم را نداد. تلفن را قطع کرد. برای داخل شدن بايد از محل ورود خوهران وارد می شد. بايد کيفت را داخل دستگاه ميگذاشتی و خودت هم از دروازه آن عبور ميکردی . بعد توسط مامورانی که نشسته بودند بازرسی بدنی. يکی دوبار اول به اين بازرسی تن دادم. يک بار پرسيدم وقتی که از داخل دستگاه رد شدهام و دستگاه بوقی نزده است چرا بايد باز هم تفتيش بدنی شوم. - دستگاه بعضی چيزها را نشان نميدهد. - مثلا چه چيزی را ؟
- مثلا مواد مخدر را؟ اين کلمه را که شنيدم دادم بلند شد. دلم ميخواست فريادم به آسمان ميرفت، اما فريادم هم در اتاقک کوچک بازرسی بدنی حبس شد. خستگی چند روزه را فرياد کردم. تحمل اين توهين را ديگر نداشتم. - من مواد داخل ببرم؟ برای که؟ برای ماموران و ...؟ خانوادههای ما سالمترين افراد اين جامعه هستند و تو آن وقت برای من از مواد حرف ميزني؟... خانمهای مسوول بازرسی بدنی ميخواستند آرامم کنند:
- خانم نميدانی ما با چه کسانی مواجهايم. هزار جور آدم اينجا ميآيد ما که نميتوانيم از قيافه تشخيص بدهيم. - يکی دو ساعت که جای ما کار کنی ميفهمی که ما چه ميکشيم. اما آرام نميشدم و کلمات ازدهانم جاری ميشد: - اگر يک بار، فقط يک بار آن مانوری را که در پارک برای گرفتن عزيزان ما انجام دادند، برای جلوگيری از قاچاق در اين مملکت انجام دهند ديگر اين بلای خانمان سوز در کشور ما باقی نخواهد ماند. اين همه بدبخت نخواهند شد. اما به جای آنکه اين کار را انجام دهند بچههای مثل گل ما را ميزنند و ميگيرند. بهترين و سالم ترين بچههای اين مملکت را. مگر من بيکارم که هر روز به اينجا بيايم ، روزی چند بار بروم داخل. که شماها مجبور باشيد هر دفعه مرا بازرسی بدنی کنيد. اگر جوابم را درست بدهند، اگر خبری از فرزندم و همسرم بدهند، اگر آزادشان کنند ديگر اينجا نخواهم آمد و ... - خانم ما که به شما توهين نکرديم؟ - مگر توهين چيست؟ ... خانم ديگری که همزمان با ما داشت وارد می شد دستم را گرفت به داخل سالن برد و گفت: - خانم خودت را ناراحت نکن من هم دو ماهی است که هر روز اين مسير را ميآيم و ميروم. پسر من را هم جلوی مجلس گرفتهاند. خبرنگار بود. رفته بود از تحصن معلمان حقالتدريسی گزارش تهيه کند. دو ماه است ما را سر ميدوانند. بايد تحمل داشته باشی! همدرد ديگری يافته بوديم. پس ما تنها نيستيم. فکر کردم اين مادر در اين دوماه به تنهايی چه کشيده است. با هم بودن ما تسکينی بود برای دردهايمان. وقتی يکی از ما نااميد و نگران از داخل برميگشت همدردی و همراهی ديگران قوت قلبی برايش ميشد. و گاه شوخی و خنده هم چاشنی اين همدرديها ميشد. به من گفتند: شوهرت خربزه خورده بايد پای لرزش هم بنشيند. و ديگران پاسخش ميدادند:
ميگفتی هنوز که خربزه نيامده که بخورد.
- خربزه کجا پيدا ميشود. ما هم دلمان خربزه ميخواهد. خربزه خوردن کنار پيادهرو عالمی دارد. در جواب آنکه گفته بود "کيلويی" گرفتهاند، مادری که کمی چاق بود می گفت:
به خروار گرفتهاند، حالا مثقال مثقال آزاد می کنند. بعد با خنده گفت: فکرش را بکنيد اگر مرا ميگرفتند با اين وزنم چقدر طول ميکشيد تا آزادم کنند. همه روزه نگاه کنجکاو عابران را هم ميديديم. سر خيابان معلم، قبل از دادسرا، بازار روز نسبتا بزرگی است. گاهی برخی از عابران کنجکاو ميپرسيدند:
- خانم صف چيست؟ - صف آزادی است. نشستهايم و منتظر آزادی فرزندانمان هستيم. روزی داشتيم نامهای برای رياست قوه قضاييه مينوشتيم و امضا ميکرديم، يکی از آن نامههای بيجوابی که در اين مدت، به تمام ارگانهای مربوطه نوشتيم. خانمی که برای خريد آمده بود، جلو آمد و جريان را پرسيد. گفت: به من هم بدهيد. من هم ميخواهم امضا کنم. همراهياش دلگرممان کرد. از پدرها هم بگويم. خويشتنداراتر و آرامتربه نظر ميآمدند. اما به آنها که نگاه ميکردی نگرانی عميقی را ميديدی که در چهرهشان موج ميزد. کارهايشان را تعطيل کرده بودند و روزها را در پياده روی مقابل دادگاه به انتظار سپری ميکردند.روز به روز ريشهايشان بلندتر ميشد. يک بار يکی شان با اشاره به ريشش گفت: ما هم بايد به نوعی اعتراضمان را نشان دهيم. در تمام اين مدت تنها يک بار لبخند يکی از اين پدرها را ديدم. آن هم وقتی بود که قاضی در مورد پسرش گفته بود:
"بيست سال بزرگتر از سنش است و خيلی ميفهمد.
" اما افسوس که انگار زندان سرنوشت آنهايی شده است که ميفهمند. بعد از آزاد شدن خانمهای بازداشتي، پرونده ی مردان هم مورد رسيدگی قرار گرفت. روزی دو يا سه نفر را از اوين ميآوردند دادگاه و از خانوادهاش کفالت ميخواستند. تنها در اين مواقع بود که خانوادهها ميتوانستند به طبقات بالای دادسرا و محل دادگاهها وارد شوند. ميگفتند :
"امنيتيها نميتوانند بالا بروند؟!" ديگر حواسمان به در پشتی هم بود. زندانيان را از اين در وارد دادگاه ميکردند. گفته بودند موقع رفتن ميتوانيد خوراکی به آنها بدهيد تا در ماشين بخورند. آن روز مادر ... را ديدم. انگار بال درآورده بود. ميدويد و ميگفت من برايشان ميگيرم. اين را گفت و رفت. يادم آمد روز اولی که او را ديده بودم، جلوی کلانتری 148 بود. فرياد ميزد و گريه ميکرد:
- به من ميگويند برای چه گذاشتی پسرت دنبال نجوم برود. ميگذاشتی دختر بازی کند. خجالت نميکشند. اين همه زحمت کشيدم تا فرزندم را انسان بار آورم. از چهار سالگی بردمش کلاس نجوم که دنبال علم باشد، حالا اين است جواب من و عاقبت او؟؟
... پسرش برای شرکت در کنفرانس نجوم به پارک رفته بوده و ساعتها قبل از مراسمی که قرار بود، انجام شود دستگير شده بود. ساعتی بعد با کيسهای پر از ساندويچ آمد. آن روز زندانيان را خيلی دير به زندان برگرداند و او ساعتها زير درخت توت پشت دادگاه با انتظار نشسته بود تا بالاخره توانست به آنها غذا دهد. ميدانستيم در اين مدت غذای مناسبی به آنها نداده بودند. بعد 24 ساعت گرسنگی روز اول دستگيري، سيب زمينی آبپز برای صبحانه و شام و نهار هم بيشتر سويای پخته همراه با پياز پخته و بازهم کمی سيبزمينی به عنوان خورش همراه با برنج. درختهای توت تهران خيلی مهربانند. يادگار باغهای قديمی تهرانند و مثل همان قديميها دست ودلباز. امسال توت را با توتهای درختان کوچهی پشتی دادگاه نوبر کردم. يکی از روزها خانمی با چادر مشکی کنارمان نشسته بود. از دليل آمدنش پرسيدم. گفت پسرش را روز دادگاه و از کنار وکيلش دوباره دستگير کرده بودند . روز 20 ارديبهشت. دليلش را نميدانست. پروندهای از قبل داشته است. مربوط به حوادث دانشگاه سال گذشته انگار. به او هم جواب درستی نداده بودند. ساعتی بعد در باز شد و زندانيان را بيرون آوردند. در حينی که ماشين آمد تا آنها را سوار کند به نزديکشان رفتيم. پسرش در ميان زندانيان نبود. پسر جوان ديگری دستبند به دست کنار ماموری ايستاده بود. چهرهاش به زندانيان عادی نميخورد. جلو رفت و به ماموری که دستش به دست اين پسر زنجير شده بود گفت:" نگاه کن مچ دستش چقدر نازک است، به ساقهی گل ميماند. اين آهنها آن را ميشکنند. چطور دلتان ميآيد به اين گلها دستبند بزنيد." سرباز نگاهی کرد و هيچ نگفت. حتما در دلش گفته من چه کارهام. مامورم و معذور. همان خبرنگاری بود که جلوی مجلس خبر تهيه ميکرده. نگاهی به سر کوچه کردم. مادرش امروز نيامده بود. کاش آمده بود و پسرش را ميديد. مادر از پسرخودش پرسيد. او خبری از پسر اين خانم نداشت. خبرنگار زندانی نگرانی مادر را حس کرده بود. دلداريش داد. گفت:" مادر ناراحت نباش. پسرت سربلند است. درسته الان مثل يوسف در زندان است، اما بالاخره روزی او هم عزيز ميشود. برايش دعا کن.
" و مادر دلگرم از اين همدردی گفت :" کارم همين است. فقط دعا ميکنم.
"وقتی داشت ميرفت از سرباز همراهش پرسيد: قاضی چه گفت؟ گفت:
" ببرش زندان تا بپوسد."
چندين خانم با چهرههای غم گرفته و تنها، با چادر زندان هم در ميان زندانيان بودند. تعدادی هم از زندانيان عادی. تنهای تنها بودند. با تعجب به ما نگاه ميکردند. حتما پيش خودشان آرزو ميکردند کاش کسی مثل ما دنبال کار آنها هم بود. با خود فکر کردم اگر کار اينها گره بخورد، اگر در دادگاه اول پرونده درست بررسی نشود و حکم اشتباه برايشان صادر شود،(مانند خانم صابری) چه بر سرشان ميآيد؟ بايد بمانند و بپوسند. نه آنقدر آگاهی دارند که بدانند چه بايد بکنند و نه پولی که به وکيل بدهند تا دنبال کارشان باشد و نه سرو صدای رسانهها و افکار عمومی و ... که سبب اعادهی دادرسی شود و ... روز ديگر روی لبه ديوار کوتاه سر کوچه نشسته بوديم. زنی جوان نزديک ما شد. سرش گيج رفت و نزديک بود بيفتد.
جايی برايش باز کرديم تا بنشيند.
سراپا سياه پوشيده بود. گفتم توی اين گرما با اين لباسهای سياه طبيعی است حالت بد شود. گفت 4 سال است عروس شدهام يک روز آب خوش از گلويم پايين نرفته. خوب عزادارم ديگر. شوهرم معتاد است. چند روز است او را گرفتهاند. آمدهام دنبال کارش. ميگويند او را بردهاند کهريزک. برای ترک. ولی ميدانم آنجا ترک که نميکند هيچ، کراکی هم ميشود. ميگويند ميتوانی به ملاقاتش بروی. دلم نميآيد بروم. ببينمش.
- بچه هم داري؟ - يک دختر سه ساله. اين همه مواد ريخته توی دست وبال اين جوانها. ميخواهند کسی نتواند فکر کند. همه عملی باشند. آن وقت بدبختياش مال ماست. اين را گفت و بياعتنا به ما رفت. غمهايش آنقدر بزرگ بود که توان ايستادن بيش از اين را نداشت. روز ديگر داخل سالن دادگاه پيرزنی را ديدم که گريه ميکرد. تلفن قاضی را گرفته بود. هنوز داشت حرف ميزد که تلفن را قطع کردند. ميگفت از شهرستان آمده پسرش را گرفتهاند. به خاطر اين که از جنوب جنس قاچاق آورده. قسم ميخورد که مواد نبوده و فقط لباس بوده. ميگفت اگر مواد آورده بود اصلا دنبال کارش نميآمدم. ميگفتم بگذار توی زندان بماند و بپوسد. قرار بود صد هزار تومان بگيرد که اين بارها را بياورد. طرف فرار کرده و او گير افتاده. حتا آن صدهزار تومان راهم نگرفته. سه تا بچهی بدون مادر دارد. زنش مرده. نميدانم جواب بچههايش را چه بدهم؟ خرجشان را از کجا بياورم؟ قاضی هم که تلفن را قطع کرد. نميگذارند بالا بروم. اگر حرفهايم را بشنود، شايد دلش به رحم آيد کاری کند که زودتر پروندهاش را رسيدگی کنند. هيچ جوابی نداشتم. فقط گفتم :
" انشاءالله درست می شود. مادر صبر داشته باش.
" ..... نميدانم چندروز ديگر بايد به اينجا بيايم و در آن روزها شاهد چه چيزهايی خواهم بود. ولی آرزو ميکنم کاش روزی برسد که نه زندانی در کار باشد و نه زندانبانی. کاش اين همه بيعدالتی و نابسامانی جايش را به عدالت و برابری بدهد. زيرا تنها در آن صورت است که ميشود زندانها را خراب کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر