مجموعه فعالان حقوق بشر
سيد علی اکبر خردنژاد فرزند سيدمحمد علی يکی از بازداشت شدهگان حوادث بعد از ۲۲ خرداد است که در طول بازداشت با موارد متعدد شکنجه و بیقانونی مواجه شده و شرايط بسيار تلخی را از سر گذارنده است. برای روشن شدن جنايتهای مکرری که در زندان بر سر اين جوان و ديگر زندانيان آمده با وی به گفتوگو نشستيم. وی در ميان صحبتهایاش به جان باختن امير جوادیفر اشاره میکند که او را در زندان اوين ديده است. او میگويد که جوادیفر به شدت مريض احوال بوده است و ماموران زندان اجازهی رفتن به بيمارستان را به پزشک نمیدهند و همين مساله باعث درگذشت امير جوادیفر در زندان اوين میشود.
سيدعلیاکبر خردنژاد در روز ۱۸ تير حدود ساعت ۴:۳۰ عصر در چهارراه ولیعصر تهران توسط ماموران لباس شخصی بازداشت میشود. وی میگويد: «به شدت مرا زدند. بعد اسپری فلفل به چشمام زدند و با ضربات باتوم روی سر و صورتام مرا داخل ون نيروی انتظامی انداختند.»
خردنژاد بعد از بازداشت را اينچنين شرح میدهد: « کسانی که بازداشتام کردند دستهایام را از پشت بستند و مرا داخل ون بردند. از پشت سر به من حمله میکردند و مرا میزدند. فحاشی و تهديد به همه چيز حتا تجاوز. به کلانتری ۱۴۸ سر خيابان فلسطين برده شدم. ۳ نفر دستگير شدهی ديگر هم همراه ما بودند که آنها عقب ون نشسته بودند. وقتی رسيديم بازرسی شديم و باز هم ما را در حياط کلانتری زدند. اول ما را داخل يک قفس کردند و زشتترين الفاظ را خطاب به ما گفتند. پليس و نيروی انتظامی آنجا هيچکاره بود.از پشت ميلهها با باتوم به شکم ما میزدند و میخنديدند.
چون جای تکان خوردن نبود ما را تحتنظر به قسمت ديگر کلانتری بردند و بعد با کتک و پس گردنی درحالی که بايد سرمان را پايين نگه میداشتيم به زيرزمين کلانتری بردند و مشخصاتمان را چک کردند.»
بازداشتیها را باز هم آنجا نگه نمیدارند. خردنژاد ادامه میدهد: «بعد باز هم با کتک سوار ون شديم و به پليس پيگيری واقع در نزديک ميدان انقلاب برده شديم. از ما عکس گرفتند. يک برگهی باز جويی و آدرس و آدرس ايميل و پسورد را هم از همه گرفته شد. تا فردا ظهر همانجا بازداشت بوديم. نزديک ۲۰۰ نفر آنجا بوديم که نمیتوانستيم راحت نفس بکشيم. هوا کم بود و جا هم نبود. روی زمين میخوابيديم. »
از علیاکبر در مورد تفهيم اتهام و رعايت موارد قانونی میپرسيم: «ظهر روز ۱۹ تير يک آقايی به نام حيدریفر آمد و گفت تا آخر تابستان آزاد نمیشويد و همهگی به کهريزک منتقل میشويد. يک برگهی تفهيم اتهام به ما دادند که وقتی آن را خواندم گفتم حتما میخواهند اعداممان کنند؛ اقدام عليه امنيت ملی، بر هم زدن نظم عمومی توجه نکردن به فرمان پليس، اغتشاش و... ولی بعد، از آنجا ما را با يک اتوبوس نيروی انتظامی که ۴ تا ماشين الگانس پليس اسکرتاش میکرد به زندان اوين منتقل کردند.»
به کجا منتقل شديد و چه تعداد زندانی همراه شما بودند؟ «دقيقا نمیدانم چند نفر بوديم اما حدود ۶۰ نفر و يا حتا بيشتر هم بوديم. بعضی از صندلیها ۳ نفری نشسته بودند. در آنجا از ما عکس گرفتند با شماره. تشکيل پرونده دادند و به بند ۲۴۰ امنيت منتقل شديم.
از وی در مورد وضعيت سلولها پرسيدم: «به سلولی که در آن بوديم میگفتند سوييت، چون حمام و توالت داشت. اول ۶ نفربوديم در سلول که چند ساعت بد ۲ نفر ديگه هم آمدند که توسط بسيج بازداشت شده بودند. هشت نفر در آن سلول بوديم. بسيار گرم و مرطوب و شرجی بود. طبقهی بالای اندرزگاه شماره ۹ بوديم. هيچ کس با ما حرف نمیزد، بعضی ها با ماسک میآمدند و میرفتند.غذاها به معنای واقعی آشغال بود. اکثرا ما را مسموم میکرد. هيچ دکتر يا حتا پرستاری نبود که به وضع زندانيان رسيدهگی کند. دارو نمیدادند. سر و صورت بچهها و بدنشان کبود بود. من پشت کمرم و پشت پای چپام و بازوی چپم کاملا کبود و کوفته بود. رضا طاهری ۱۹ ساله دانشجوی هوا فضای دانشگاه شريف دوتا چشماش سياه شده بود. با باتوم به بينیاش زده بودند. به سختی میتوانستيم بخوابيم. جای کافی نبود. مدام به خودمان میگفتيم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به ما اجازه نمیدادند زنگ بزنيم و به خانه خبر بدهيم. تا روز يکشنبه خيلی کوتاه فقط توانستيم زنگ بزنيم؛ در اين حد که بگوييم دنبال کار ما باشند.
بعد از چند روز انگشتنگاری و غيره ما را با چشمبند به طبقهی پايين بردند. بعد فهميديم احتمالاً آنجا بند ۲۰۹ بوده است. فکر میکرديم ديگر بازجويی میکنند اما حدود ۵،۶ روز هم آنجا بوديم. پنجرهها را اصلا باز نکردند، ما فکر کرديم میخواهند همينجا از بیهوايی خفه بشويم. بعد از چند ساعت پنجره باز شد. درهای آن محل چوبی بود. احساس میکرديم شنود میشويم. با وحشت کامل و در بیخبری از اوضاع بيرون بوديم .اخبار دروغ به ما میدادند. به من گفتند پدرت سکته کرده است. به يکی ديگر گفتند مادربزرگات سکته کرده است. خوشبختانه ما فرض را بر اين گذاشتيم که ممکن است دروغ بگويند. که همينطور هم بود.»
خردنژاد در مورد بازجويیها میگويد: «بازجويی با چشمبند بود. همراه با چشم بند فقط میشد برگه را ديد. سوال میکردند و ما بايد جوب را مینوشتيم. از روز تظاهرات که از صبح کجا بوديم تا هنگام دستگيری، نظرمان دربارهی انتخابات چيست و آيا با تظاهرات و اينگونه اعتراضات موافقيم يا خير.»
شکنجه و فشار بر روی زندانيان در طی ماههای اخير نگرانی محافل و گروههای حقوقبشری را در پی داشت. خردنژاد در اين زمينه میگويد: «بودن در بنده ۲۰۹ خودش شکنجه است. اما قبل از انتقال به اوين ما را میزدند و فحاشی میکردند. در اوين وقتی نمیگذاشتند به خانواده خبر بدهيم يا خبری بگيريم خودش شکنجه بود. نه تنها برای من بلکه برای خانوادهام. به خودم لعنت میفرستادم که چرا پدر و مادر پيرم را تا حد مرگ نگران کردم. مادرم فکر می کرد من مردهام. حرفهای بدی میشنيديم و تهديدهای بدی میشديم مثل اينکه ديگه آسمان را نخواهيم ديد. با دنيا خداحافظی کنيد. پاهای ما در اين مدت فقط به فاصلهی ۲،۳ متری عادت کرده بود، چشممان همينطور. من در اين مدت ۶ کيلو وزن کم کردم چون غذاها سرد يا نپخته بود. هيچ دکتری هم نبود به وضع ما رسيدهگی کند.»
وضعيت جسمی ديگر زندانيان از جمله مسائلی بود که از خردنژاد سوال کردم و وی جواب داد: «همه اکثرا در اثر ضربات باتوم به بدن کبودی داشتند. کورش خراسانی ۲ جا از بدناش شکسته بود اما هيچ وقت نگذاشتند برود و آن را گچ بگيرد. ۱۲ روز با پای شکسته و انگشت شکسته بود. بچههای آنجا همه از افراد تحصيل کرده يا دانشجو بودند. افراد با سن و سال بالا هم بودند. حدود ۶۰،۶۵ ساله. يکسری از بچهها را از سپاه يا مرکز بسيج آوردند که وضعيتشان خيلی بد بود. نزديک به ۴۸ ساعت چشمانشان را بسته بودند. سلاح می گذاشتند روی سرشان که دستور داريم شما را بکشيم. آنها را تا حد مرگ بشين پاشو داده بودند و کتک زده بودند. وضعيت آنقدر بحرانی شده بود که میگفتند بسيجیها با خودشان درگير شده بودند که نبايد اين کارها را با زندانیها بکنند. در سلّولهای ديگر سه دختر را ديدم که متوجه نشديم آنجا چه کار میکنند.
خردنژاد در مورد آزادی و شرايط بعد از زنداناش اينچنين میگويد: «با قيد کفالت آزاد شدم. برگه ی سفيد گذاشتند جلوی خالهام و ايشان امضا کردند. من هنوز مبلغ کفالت را نمیدانم. بعد از آزادی جرأت نکردم به بچهها زنگ بزنم. چون گفته بودند زنگ بزنی میآييم دنبالتان. يک خانمی وقتی که از زندان آزاد شدم دم زندان عکس يک نفر را نشانام داد. آن موقع چون به شدت ضعيف شده بودم به خاطر نياوردماش اما بعد از چند روز يادم آمد که او را در کلانتری ۱۴۸ ديده بودم. وقتی رسيدم انگلستان با آنها تماس گرفتم. متاسفانه فهميدم او امير جوادیفر بوده و شهيد شده است.»
از او میپرسيم از جوادیفر چه چيزهايی به خاطر دارد و او میگويد: «يادم است يک دکتر بالاخره پيدایاش شد. دکتر میخواست امير و يکنفر ديگر را به بيمارستان ببرد اما لباس شخصیها نمیگذاشتند. دکتر حتا با آنها در گيری لفظی پيدا کرد و گفت بنويسيد که نگذاشتيد من ببرماش. چون من مسئول جان اينها هستم».
خيلی واقعا برام سخت است که آن روزها را به خاطر بياورم. وقتی يادم میآيد از اينکه اينها هموطن من هستند احساس شرمندهگی میکنم. آنها بربر بودند. جای ورم باتومهایشان روی سرم هنوز هم مشخص است. وقتی يادم میافتد که من میتوانستم به جای امير جوادیفر باشم گريهام میگيرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر