۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

اگر اجباری كه به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می ‌زدم

اگر اجباری كه به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می ‌زدم

همان‌جایی كه بیست و دو سال پیش، « آذر» مان، در آتش بیداد سوخت

او را در پیش پای «نیكسون» قربانی كردند

این سه یار دبستانی كه هنوز مدرسه را ترك نگفته اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند

نخواستند – همچون دیگران – كوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه

به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند


از آن سال، چندین دوره آمدند و كارشان را تمام كردند و رفتند، اما این سه تن ماندند

تا هر كه را می آید، بیاموزند، هركه را می‌رود، سفارش كنند


آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها « شهید» ند

این « سه قطره خون » كه بر چهره ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است

كاشكی می توانستم این سه آذر اهورائی را با تن خاكستر شده ام بپوشانم

تا در این سموم كه می وزد، نفسرند

اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم


هیچ نظری موجود نیست: