محمدرضا شفیعی کدکنی
بخوان به نام گُل سرخ در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گُل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنیناش ز دشتها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیماش به هر کرانه برد.
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور.
در این زمانهی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقهی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلال تر از آب.
تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار گذشته
حریق شعلهی گوگردی بنفشه چه زیباست.
هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق
زمین تهی ست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گُل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر