۲۹,۱۲,۱۳۸۹
یک روز پیش از پرداخت حقوق، اعلان عمومی می شد. کارگران در ساعت مقرر شده مقابل میز آکانتنسی (حسابداری) صف می کشیدند و ژتون دستمزد ماهانه خود را در مقابل امضای یک رسید پرداختی تحویل می گرفتند و آنگاه می توانستند آن را در خزانه آکانتینگ به عنوان پس انداز نگه دارند و یا اینکه حقوق خود را از مسئول صندوق دریافت کنند. البته حقوق و تسهیلات کارگران ایرانی در مقایسه با آنچه کارکنان انگلیسی و هندی از آن برخوردار بودند وضعیت مناسبی نداشت . کارکنان انگلیسی از دریافت حق بدی آب و هوا، حق مسافرت، حق خرید مشروب و مهمتر حق دوری از وطن علاوه بر دریافت حقوق هفتگی خود برخوردار بودند....
نخستین قطره خون سیاه دل وطن که از درون پر رازش در سحرگاه سه شنبه ۵ خرداد ۷۵ متر به آسمان فوران کرد و فواره ای سیاه و بد بو را در فضا پراکند، صدها فرسنگ آنسو تر از «دره خرسون» در «طهران» نوای آرام و دل انگیز فواره حوض کاشی آبی با بوی غنچه های گل محمدی اطراف آن، پراکنده بود در باغ زیبای قصر، مظفرالدین شاه را نوازش می داد تا خواب خوش و عمیقش بر هم نخورد.
الله داد مهوش کارگر جوان ۳۱ ساله بختیاری اما این سو خسته از برآمدن و نشستن آفتاب هر روزی، لب تشنه در برهوت تلاش و تنهایی خود، به برج سیاه دهشتناکی که نور ظفر صبح پنجم خرداد ۱۲۸۷ را بر تیم حفاری رینولدز محو می کرد و بوی بد آن سرگرد ویلسن دوست و همکار و نماینده ارشد جورج رینولدز را در نفتون (محل دکل حفاری رینولدز) از هوش برده بود می نگریست و اگر نبود الله داد شاید اندکی پس از ارسال خوش ترین خبر تاریخ قرن بیستم، خبر نخستین قربانی نفت ایران نیز به رینولدز و سپس به دارسی مخابره می شد.
اما الله داد خوشحال از پایان تراژدی کشف نفت، انسان دوستانه تلاش برای حفظ جان سرگرد ویلسن را مهمتر از مشاهده برج سیاه نفت سرزمینش می دید و کوشش های او بود که ویلسن توانست دوباره ببیند آنچه را که پنج سال در انتظارش بود؛ و آنگاه سرگرد انگلیسی شادمانی اش را با پایکوبی حفاران و کارگران که به دور دکل حفاری هلهله می کردند، تا هنگام طلوع خورشید نو بر نفتونخرسون قسمت می کرد. و دره
شاید کسی با تمام خستگی آن روزها مهم نبود برایش که بنگارد آنچه را که یک روز در صد سالگی برای تمام ایرانیان مهم باشد. حتی شاید کسی در طول زندگی الله داد از او نخواست تا بگوید آنچه پیش و پس از ساعت ۴ صبح بر او رفته است و آن را ثبت کند. اما امروز عبدالرضا مهوش فرزند ۷۰ ساله الله داد مهوش می تواند اندکی با فشار بر حافظه خود از زبان پدر بگوید و ما را با روزنه های تازه ای از آن روز تاریخ ساز ایران آشنا کند؛
پدر می گفت ساعت حدود چهار صبح ۲۵ ربیع الثانی (۱۳۲۶ قمری ) بود، با دکل حفاری کمتر از ۱۰ متر فاصله داشتم، تشنه بودم و می خواستم از درون هبانه (Hobbaneh) ( ظرف سفالی مخصوصی که دور آن را کنف پیچ می کردند تا آب آشامیدنی ویژه کارگران در درون آن خنک بماند) که آب زیادی هم نداشت، به قدر رفع عطش بنوشم، متوجه لرزش زمین شدم احساس کردم از تشنگی مفرط است که این حالت را حس می کنم اما لرزش زمین شدید تر شد و آنگاه تصور کردم زلزله ای در راه است؛ کمی بعد ناگهان صدای غرشی به گوشم رسید سر که برگرداندم نفت سیاه را دیدم با صدایی همچون سیلی که از کوه سرازیر شده باشد به آسمان رفت، بوی عجیبی شبیه شیره و صمغ درخت بلوط در فضا پیچید. سرگرد ویلسن که طبق عادت هر شب، بیرون از چادر سفیدش بر روی تخت فلزی و فنری خود به خواب عمیقی فرو رفته بود را دیدم، خواب آلوده از هیبت و غرش زمین هراسان بیدار شد و درست شبیه پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد به سمت دکل خیز بلندی برداشت، ترس و شادمانی در او به هم در آمیخته شده بود. هنوز چند قدم بیشتر از تخت خوش خوابش فاصله نگرفته بود که کنترل خود را از دست داد و بر زمین افتاد. به سمتش دویدم، آب کمی که در دست داشتم روی پیشانی و صورتش آرام ریختم، کوتاه و سخت نفس می کشید، ترسیده بودم و صدای غرش فواره نفت مانع از رسیدن فریاد و هیاهوی من به گوش دکتر یانگ و دیگر اعضای گروه می شد وقتی ویلسن را کاملا بی حس و بی هوش دیدم اطراف قلب و شانه هایش را مالش دادم، ناگهان چشمانش به سختی تکان خورد و لرزید و آنگاه چند بار سرفه کرد و به دشواری گفت: " مالا! اویل ، اویل " ( ویلسن و کارکنان انگلیسی الله داد را مالا صدا می زدند) و بعد به فواره نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. کوتاه سخن ویلسون به من توان داد تا برخیزم و دکتر یانگ را به یاری بطلبم و بر بالین ویلسن حاضر کنم. دکتر یانگ شادی نیمه تمام خود را رها کرد و اجازه نداد تا شیرینی سحرگاهی اش به کام رینولدز و گروه حفاری تلخ شود و ازبین برود. ویلسن را دوباره بر روی تختش خواباندیم و او شاد بود که می تواند نهایت شادی را حس کند. اندکی بعد برخاست و به سمت دکل رفتیم. خورشید پنجم خرداد داشت کم کم نور تازه ای بر دره خرسون مسجد سلیمان می تاباند. دکتر یانگ، مک ناتل، سی مارک و تمام کارگران و حفاران دست در دست هم داده، حلقه زده بودند و به دور دکل می چرخیدند و آواز می خواندند. یکی از حفاران انگلیسی در میان هلهله کارگران بلند آواز می خواند و من تنها عبارت آور اویل ! آور اویل! (our oil! our oil!) او را می شنیدم.
و نفت فواره می زد و تاریخ پر فراز و نشیب ایران زمین ورق می خورد... البته ویلسن هیچگاه و حتی در خاطرات خود نیز از آن شب و بلایی که متحمل شد و مهمتر از همه تلاش یک کارگر ایرانی برای نجات جانش را نگفت و به ثبت نرساند. اما آنچه که مهم بود روان شدن جوی های پر از نفت سیاه فلات ایران زمین بود در صبح پنج خرداد که همچون روان شدن خون از قلب به رگان سرخ تن، در سرزمین کهن ما جاری شد و جان تازه ای به ایران زمین ومردمانش هدیه داد.
الله داد می گوید: همچنان که کارگران مشغول عملیات مهار و کنترل خروج نفت از چاه بودند، هلهله و شادی و بی طاقتی ویلسن منتظر به برآمدن خورشید تا صبح ادامه داشت تا پیام واقعیت رویای ۱۰ساله رنج و تلاش برای کشف نفت در این سوی زمین را به جورج رینولدز که سه روز پیش از آن (دوم خرداد ۱۲۸۷( نفتون را به مقصد اهواز - محل دفترش - ترک کرده بود و مهمتر به انگلستان تشنه، مخابره کند.
اما الله داد خوشحال از پایان تراژدی کشف نفت، انسان دوستانه تلاش برای حفظ جان سرگرد ویلسن را مهمتر از مشاهده برج سیاه نفت سرزمینش می دید و کوشش های او بود که ویلسن توانست دوباره ببیند آنچه را که پنج سال در انتظارش بود؛ و آنگاه سرگرد انگلیسی شادمانی اش را با پایکوبی حفاران و کارگران که به دور دکل حفاری هلهله می کردند، تا هنگام طلوع خورشید نو بر نفتونخرسون قسمت می کرد. و دره
شاید کسی با تمام خستگی آن روزها مهم نبود برایش که بنگارد آنچه را که یک روز در صد سالگی برای تمام ایرانیان مهم باشد. حتی شاید کسی در طول زندگی الله داد از او نخواست تا بگوید آنچه پیش و پس از ساعت ۴ صبح بر او رفته است و آن را ثبت کند. اما امروز عبدالرضا مهوش فرزند ۷۰ ساله الله داد مهوش می تواند اندکی با فشار بر حافظه خود از زبان پدر بگوید و ما را با روزنه های تازه ای از آن روز تاریخ ساز ایران آشنا کند؛
پدر می گفت ساعت حدود چهار صبح ۲۵ ربیع الثانی (۱۳۲۶ قمری ) بود، با دکل حفاری کمتر از ۱۰ متر فاصله داشتم، تشنه بودم و می خواستم از درون هبانه (Hobbaneh) ( ظرف سفالی مخصوصی که دور آن را کنف پیچ می کردند تا آب آشامیدنی ویژه کارگران در درون آن خنک بماند) که آب زیادی هم نداشت، به قدر رفع عطش بنوشم، متوجه لرزش زمین شدم احساس کردم از تشنگی مفرط است که این حالت را حس می کنم اما لرزش زمین شدید تر شد و آنگاه تصور کردم زلزله ای در راه است؛ کمی بعد ناگهان صدای غرشی به گوشم رسید سر که برگرداندم نفت سیاه را دیدم با صدایی همچون سیلی که از کوه سرازیر شده باشد به آسمان رفت، بوی عجیبی شبیه شیره و صمغ درخت بلوط در فضا پیچید. سرگرد ویلسن که طبق عادت هر شب، بیرون از چادر سفیدش بر روی تخت فلزی و فنری خود به خواب عمیقی فرو رفته بود را دیدم، خواب آلوده از هیبت و غرش زمین هراسان بیدار شد و درست شبیه پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد به سمت دکل خیز بلندی برداشت، ترس و شادمانی در او به هم در آمیخته شده بود. هنوز چند قدم بیشتر از تخت خوش خوابش فاصله نگرفته بود که کنترل خود را از دست داد و بر زمین افتاد. به سمتش دویدم، آب کمی که در دست داشتم روی پیشانی و صورتش آرام ریختم، کوتاه و سخت نفس می کشید، ترسیده بودم و صدای غرش فواره نفت مانع از رسیدن فریاد و هیاهوی من به گوش دکتر یانگ و دیگر اعضای گروه می شد وقتی ویلسن را کاملا بی حس و بی هوش دیدم اطراف قلب و شانه هایش را مالش دادم، ناگهان چشمانش به سختی تکان خورد و لرزید و آنگاه چند بار سرفه کرد و به دشواری گفت: " مالا! اویل ، اویل " ( ویلسن و کارکنان انگلیسی الله داد را مالا صدا می زدند) و بعد به فواره نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. کوتاه سخن ویلسون به من توان داد تا برخیزم و دکتر یانگ را به یاری بطلبم و بر بالین ویلسن حاضر کنم. دکتر یانگ شادی نیمه تمام خود را رها کرد و اجازه نداد تا شیرینی سحرگاهی اش به کام رینولدز و گروه حفاری تلخ شود و ازبین برود. ویلسن را دوباره بر روی تختش خواباندیم و او شاد بود که می تواند نهایت شادی را حس کند. اندکی بعد برخاست و به سمت دکل رفتیم. خورشید پنجم خرداد داشت کم کم نور تازه ای بر دره خرسون مسجد سلیمان می تاباند. دکتر یانگ، مک ناتل، سی مارک و تمام کارگران و حفاران دست در دست هم داده، حلقه زده بودند و به دور دکل می چرخیدند و آواز می خواندند. یکی از حفاران انگلیسی در میان هلهله کارگران بلند آواز می خواند و من تنها عبارت آور اویل ! آور اویل! (our oil! our oil!) او را می شنیدم.
و نفت فواره می زد و تاریخ پر فراز و نشیب ایران زمین ورق می خورد... البته ویلسن هیچگاه و حتی در خاطرات خود نیز از آن شب و بلایی که متحمل شد و مهمتر از همه تلاش یک کارگر ایرانی برای نجات جانش را نگفت و به ثبت نرساند. اما آنچه که مهم بود روان شدن جوی های پر از نفت سیاه فلات ایران زمین بود در صبح پنج خرداد که همچون روان شدن خون از قلب به رگان سرخ تن، در سرزمین کهن ما جاری شد و جان تازه ای به ایران زمین ومردمانش هدیه داد.
الله داد می گوید: همچنان که کارگران مشغول عملیات مهار و کنترل خروج نفت از چاه بودند، هلهله و شادی و بی طاقتی ویلسن منتظر به برآمدن خورشید تا صبح ادامه داشت تا پیام واقعیت رویای ۱۰ساله رنج و تلاش برای کشف نفت در این سوی زمین را به جورج رینولدز که سه روز پیش از آن (دوم خرداد ۱۲۸۷( نفتون را به مقصد اهواز - محل دفترش - ترک کرده بود و مهمتر به انگلستان تشنه، مخابره کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر