آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم - قسمت ششم
امیر صیاحی |
تقسیم دلار و داستان پذیرش «اشرفی» ها توسط کانادا
بعد از فروپاشی عراق، بند «پ» به بندهای انقلاب اضافه شد. «پ»
یعنی پایداری پرشکوه و این بحث در لایههای پایین جاری و ساری شد. همزمان
در لایه MO (عضو قدیم- بالاترین رده برادران عضو) افراد در قالب تیمهای
دو نفره و سه نفره سازماندهی شده بودند و حتی پول تو جیبی که همهاش دلار
بود بین تیمها توزیع شده بود تا در صورت لزوم برای فرار از حداقل امکانات
برخوردار باشند. پس از لو رفتن این داستان در قرارگاه ۸ لایه های پایین
ضمن اعتراض انتقاد کردند . اما با شگردهای خاص خود در سطح قرارگاه ۸ آن هم
در نشست صفر صفر یگان از زبان علیرضا زائر یکی از فرماندهان ارشد قرارگاه
شایع کردند که کانادا پذیرفته به هزار نفر از اعضای سازمان پناهندگی دهد. و
به این نحو لایهی پایین را فریب داده و ذهن آنها را از این موضوع منحرف
کردند. آنها این دروغ را با این هدف پخش کردند که فرد ناراضی فکر کند در
صورت ادامهی اعتراض از لیست هزار نفر حذف خواهد شد و روی کانادا را نخواهد
دید و به همین سادگی فضا را به سمت دلخواه خود چرخاندند.
جالب اینجاست که کانادا در آن زمان تازه سازمان را در لیست
تروریستی خود قرار داده بود و سایهی مجاهدین را با تیر میزد اما آنها در
مناسبات چنین دروغهایی را اشاعه می دادند تا افراد را به عشق رفتن به
کانادا به سکوت وادارند. شما هنوز مانده است تا مجاهدین را بشناسید.
گشت مشترک با آمریکاییها و پس گرفتن سلاحها از آنها
پس از آن که توسط آمریکاییها خلع سلاح شدیم رقیه عباسی یکی
از اعضای ارشد شورای رهبری مجاهدین در نشستی تأکید داشت که ما داریم قدم به
قدم راه خود را باز میکنیم و هرآنچه را که از دست دادیم به دست
میآوریم. الان که با شما صحبت میکنم برادران مسئول ما در گشتهای
آمریکایی شرکت میکنند و پیشاپیش به شما تبریک میگویم. قدم بعدی بازپس
گیری جنگافزارهاست. در آن نشست برخی از بچهها به نوعی نارضایتی خود را
بیان نمودند که چرا ما اینگونه باید آمریکایی را همراهی کنیم و چه تضمینی
هست که چشماندازی برای این همراهی وجود داشته باشد؟
آنقدر با اعتماد به نفس صحبت میکردند که زهرا نوری در این
رابطه با قاطعیت به خود من گفت که ما آب رفته را به جوی بر میگردانیم. اگر
چه رژیم تلاش میکند از آب گل آلود ماهی بگیرد. اما رژیم نمی داند که
مجاهدین در این اوضاع و احوال مار خورده و افعی شدهاند. ما همهی تلاشمان
این است که هرچه را از دست دادیم مجدداً به دست بیاوریم و در این رابطه
قدمهای جدی که حتما شما دیدید برداشتهایم. رو در روی من دروغ می گفت. ما
غیر از بمب چه دیده بودیم؟
تکذیب بمباران توسط آمریکاییها و انداختن مسئولیت آن به دوش انگلیسیها
مسئولان مجاهدین که پس از بمباران قرارگاهها و کشته شدن
تعدادی از بچهها توجیهی برای همکاری گسترده با آمریکاییها نداشتند به
دروغگویی و سناریو سازی روی آورده بودند و از گفتن هیچ دروغی پروا
نداشتند. البته در مجاهدین دروغگویی نهادینه شده است. در نشستی واقع در
قرارگاه ۸ سالن غذاخوری محور یک سابق احمد واقف (مهدی براعی) گفت: ما به
آمریکاییها اعتراض کردیم که چرا این گونه ما را بمباران کردید؟ آنها سکوت
اختیار کردند و سپس گفتند ما این کار را نکردیم. جتهای انگلیسی روی شما
بمب ریختند.
تلاش داشت با دروغ روحیه بچهها را بالا ببرد. چگونه جتهای
انگلیسی خود اقدام به بمباران کنند در حالی که فرماندهی اتاق عملیات را
آمریکاییها عهدهدار بودند و آمریکاییها تصمیمگیرنده نهایی بودند. معلوم
نیست اگر راست میگفت چرا در تبلیغاتشان میگفتند آمریکاییها بمباران
کردند. اغلب تلفات ما حاصل این بمبارانها بود.
این دروغگویی شبیه به دروغ مسعود بود که پیش از جنگ در پیام
نوروزی خود گفت به ما خبر داده شده و تأکید شده که ما هدف نیستیم. فرهنگ
دروغ و عدم شفافیت پس از سالهای ۷۳ به مثابهی یک محور در مناسبات عمل
میکرد. چرا که عملکرد سازمان مبتنی بر واقع بینی نبود.
بعد واقف ادامه داد مسئولان آمریکایی به ما گفتند که روزانه
صدها گزارش مثبت از سربازان ما در مورد شما روی میز ما میآید. تأکید
میکنم کلمهی صدها را خود واقف به کار برد. ببینید چه ها که نکردند.
در این رابطه فضلی از برادران مسئول سازمان در نشستی واقع در
قرارگاه ۸ سالن غذاخوری محور یک سابق گفت: باید بپذیرید اوضاع به مراتب
بهتر از رژیم قبل (دوران صدام حسین) شده و ما از این پس چشمانداز سرنگونی
را میتوانیم بخوبی ببینیم. و به این نحو با گستاخی هرچه تمامتر در نشست
به خورد ما دروغ میداد و ما فقط گوش میکردیم. آنهایی هم که نارضایتی خود
را ابراز میکردند توسط اوباش و اراذل حاضر در نشست حلقه شده و اجازهی
صحبت به آنها داده نمیشد. به این نحو که مستمر پارازیت انداخته و جواب
نفر را میدادند. حمله و هجوم آنها با این عبارات همراه بود: تو چرا میگی
نه؛ مگر فضای پیرامون را نمیبینی؟ مگر تغییرات را نمیبینی؟ چرا چشمات
بسته است و چرا گوشات بسته است؟ نمیشود با یک گوش در و یک گوش دروازه
بیایی و اظهار نظر کنی. به این نحو اجازهی صحبت به فرد داده نمیشد. و او
را قفل میکردند.
مواردی بود که فرد خود را سرزنش میکرد اصلا چرا صحبت کردم.
همه چیز برای من روشن است که دروغ است. فقط وقت تلف کردم. نمیتوان که همه
جور حرف را پذیرفت. چه باید کرد؟
بعد تأکید میکرد. سری که درد نمیکند چرا دستمال ببندم.
خوشخیالی نسبت به آمریکاییها
پس از پراکندگی و اعلام آتش بس یا امضای تفاهم نامه، به ما
گفتند میرویم قرارگاه ذاکری، همه جا خوردیم، قرارگاه ذاکری کجاست؟ ما چنین
قرارگاهی نداشتیم. بعد روشن شد که مقر فیلق یکم عراق است. من قبل از این
به آنجا مستمر تردد داشتم. در صحبت های مسئولین عنوان میشد این قدم اول
است. یک قرارگاه با این عرض و طول آن هم در چند قدمی مرز این مبین یک پیام
روشن برای چشماندازی روشن است. همزمان در سطح منطقه همه مهمات موجود در
مواضع عراقیها را جمع و به زاغههای فیلق منتقل نمودیم. و وقتی سؤال
میکردیم که چرا ما باید مهمات را جمع و انبار کنیم میگفتند این ها قبل از
هر چیز مهمات ارتش آزادیبخش است و قبل از هر چیز در راستای عملیات سرنگونی
به کار گرفته میشود. به این ترتیب ما را فریب میدادند. در حالی که
آمریکاییها بیم آن را داشتند که این مهمات توسط شورشیان عراقی علیه آنها
به کار گرفته شود.
فیلق یکم یعنی سپاه یکم عراق. این قرارگاه، مقر فرماندهی سپاه یکم عراق بود که پس از فروپاشی عراق در اختیار مجاهدین قرار گرفته بود.
پس از آماده شدن قرارگاه، نشستهایی در ستاد قرارگاه برگزار
میشد. در آنجا همهاش از قهرمانی مژگان پارسایی صحبت میشد که چگونه
پوزهی ژنرالهای آمریکایی را طی مذاکرات به خاک مالانده است. در این رابطه
حسین ابریشمچی را بلند میکردند که توضیح دهد.
هرجا هم که به من و من میافتاد و یا پته پته میکرد زهره
اخیانی به او سیخ میزد و او را وادار به صحبت و توضیح بیشتر میکرد تا
بلکه سس موضوع بیشتر شود.
میگفتند ژنرالهای آمریکایی در مقابل خواهر مژگان درمانده
بودند که چه کار کنند. بگونه ای که نشست به روز دوم موکول شد. ته خط
ژنرالها تسلیم شدند و پذیرفتند واژهی تفاهم نامه را به حای آتشبس قرار
دهند. به این نحو باز هم دروغ بازهم دروغ تحویل ما می دادند. چرا که
مجاهدین پذیرفته بودند سلاح را بدهند و آمریکاییها بیش از این از آنها
نمیخواستند.
جالب اینجاست چند هفته بعد گفتند بایستی جمع کنیم و برویم
اشرف. تنها سلاحهای انفرادی مان را با خود به اشرف بردیم و قرارگاه ذاکری
تعطیل شد.
هر از چندی برای سرویس و نگهداری زرهیها به قرارگاه ذاکری
میرفتیم. که بعدا این کار هم تعطیل شد. روشن شد که آمریکاییها تنها
میخواستند آن مقر را برایشان آماده کنیم و بس و ما چقدر دلخوش بودیم که به
ما قرارگاه دادهاند و قرار است راه باز شود .
جالب اینجاست به هنگام مذاکرات ما در منطقهی مرزی مستقر
بودیم. زرهیهای ما در قالب اردوگاه بودند. ( زرهیها یک حلقه به صورت
دایره تشکیل میدهند. به این آرایش به لحاظ نظامی اردوگاه میگویند)
همزمان با مذاکرات، جت های آمریکایی مستمر بالای سر ما بودند و
در قالب مانور به سمت اردوگاهها شیرجه میرفتند. یعنی هرگاه اراده
میکردند میتوانستند ما و زرهیهایمان را پودر کنند. همزمان یک هواپیمای
شناسایی در چند قدمی مواضع ما سقوط کرد که اسدالله مثنی با سراسیمگی هرچه
تمام تر به مقر آمریکاییها رفته و موضوع سقوط هواپیما را به آنها اطلاع
داد. لحظاتی بعد یک ستون نظامی آمریکا آن هم با یک آرایش جنگی به محل سقوط
هواپیما رفته و آن را جمعآوری و با خود به مقر خودشان منتقل کردند. نه فقط
اسدالله بلکه خود ژیلا دیهیم هم از جزئیات امر بی خبر بودند که در اشرف چه
میگذرد. چرا که اسدالله به گونه ای عمل کرد که در آن لحظه احساس میکرد
آمریکاییها یار ما هستند. گویی در یک چشم بهم زدن همه چیز تغییر کرده
است. اسدالله غافل از این بود که آمریکاییها منتظر نتیجه مذاکرات بودند و
چنانچه به تسلیم منجر نمیشد ما را پودر میکردند.
این را بگذارید کنار ادعای «احمد واقف» که میگفت آمریکاییها
ما را بمباران نکردند بلکه جتهای انگلیسی بودند. به این نحو به ما دروغ
میگفتند. چیزی را که به چشم خودمان دیده بودیم را نیز وارونه جلوه می
دادند و همه اینها را نیز پیروزی جا میزدند. تنها دستهگلی که به مجاهدین
داده بودند این بود که در اشرف پرچم اسرای جنگی برافراشته نشده بود اما در
تیف این پرچم برافراشته بود. چرا که مجاهدین سر آمریکاییهایی ها را شیره
مالیده و افراد مستقر در تیف را به عنوان ناراضیان خط جدید مجاهدین یعنی
عناصر ضدآمریکایی معرفی کرده بودند.
آمریکایی ها پس از دو سال به شعبدهبازی مجاهدین پی بردند و پرچم اسرای جنگی را برداشتند.
میگفتند بعد از امضای تفاهم نامه با خواهر مژگان، ژنرال
اودرنو تحت تأثیر غذا قرار گرفته بود و یک قابلمه فسنجان نیز به مقر
آمریکایی ها برد. این را به عنوان یکی از موفقیتهایشان میگفتند.
رابطه زدن میدانستند و این که موفق به نزدیکی با آمریکایی ها
شدند. اینها این گونه رابطه ها را در تحلیلهایشان بستری برای قدمهای
بعدی تحلیل میکردند. غافل از این که سرباز و ژنرال آمریکایی افسر عراقی
نبود که با غذا از این رو به آن رو شود.
آقای معصومی نبودید تا سرگیجه بگیرید. یک بار از پایداری
پرشکوه میگفتند، بعد تیم بندی و پخش پول برای فرار و پس از آن داستان «صلح
امام حسن» را پیش میکشیدند.
کتاب خواندن ضد ارزش و فکر کردن خط قرمز
مجاهدین علاقهای نداشتند که فرد کتاب مطالعه کند و به نقد و
بررسی آن بپردازد. من قبل و در بدو ورودم به ارتش، کتاب مطالعه میکردم و
علاقه خاصی به مطالعه داشتم. نشستی نبود که مسئول آن به من نزند و نگوید که
کی میشود که دکان روشنفکری را تعطیل کنی. در مجاهدین صحبت فقط حول محور
کار اجرایی آزاد است. بگو چه کار میتوان کرد کاری که از بالا خواسته شده
درست پیش بره. چیزی که میگی ربطی به من و تو ندارد. صاحب اصلی این انقلاب
اگر لازم ببیند ما را جمع میکند و ریز توضیح میدهند . ما فقط چیزی را که
از ما خواسته میشه باید انجام دهیم. بعد هم اضافه میشد گرفتی؟ بفرما بشین.
فضایی ایجاد میشد که فرد از مطالعه کتاب زده شود. و اگر زده
نمیشد وقت را به گونهای پر میکنند که حتی فکر مطالعه کتاب به سرت نزند.
ژیلا دیهیم بارها گفته بود آنقدر وقت تحت مسئولین خود را پر کنید که فرصت
فکر کردن نداشته باشند که مثل جنازه بیافتند . جوری نشود که شب بخوابد و
صبح بگوید میخواهم بروم.
پروسهای که در پذیرش بود (قرارگاه حنیف- کوت) ژیلا در نشست
ستاد گفت: عصر دیدم فلانی در محوطهی زمین صبحگاه نشسته و فکر میکند و
شما بی تفاوت از کنار آن رد شدید. چنین فردی را ببرید آشپزخانه تا
میتوانید از او کار بکشید. فکر خود را به کار گیرید که در این گونه شرایط
چگونه وقت بچهها را پر کنید.
پس از اشغال عراق در نشست لایهی ام او « د - ر» از زبان «
م- ن» نقل میکرد که مژگان به جمع حاضر گفت: حتی اگر شده با دروغ تحت
مسئولین خود را بکشید. شما بهتر میدانید هشت ما گرو نه است.
گرفتن هدیه و اعطای آن به مسعود رجوی
آقای معصومی یک کتاب به نام راه حسین در فاز سیاسی به قلم
احمد رضایی منتشر شد حتما یادتان هست. در آن مقطع بین ما هواداران جاذبه
خاصی داشت. آن را هم مهر تابان از احمد گرفت و گفت این کتاب را مسعود نوشته
است. درست یا غلط آن را نمیدانم ببینید چقدر بایستی حقیر باشند که حتی
هدیهی داده شده به شهید را به این نحو از احمد گرفتند و به مسعود اعطا
کردند. در فرهنگ ایرانی جماعت آیا این کار مذموم نیست؟ آنجا مسعود سکوت
اختیار کرد و مریم را همراهی کرد. اساساً این گونه کارها با هماهنگی از قبل
با خود مسعود رجوی صورت میگیرد. مریم رجوی بدون اجازهی او آب هم
نمیخورد. همه چیز از پیش تعیین شده است و او هم در نشستها نمایشی که
تمرین شده است را اجرا میکند.
مسعود رجوی در نشستهای حوض هنگام صحبت با علیرضا خالو (طارق)
گفت ما از این به بعد به اسم افراد چیزی را منتشر نمیکنیم همه چیز باید
به نام سازمان باشد و فرد معنا ندارد و تنها نام سازمان مهم است و بعد
نگاهی به مریم کرد و گفت مریم میدانی؟ مریم هم با اشاره سر تأیید کرد. همان
جا مسعود اضافه کرد منظورم آن آقاست. اشاره به اسماعیل وفا یغمایی داشت که
شعرها و سرودهایش به نام خودش انتشار یافته بود و تازه آن موقع عضو شورای
ملی مقاومت بود و در مراسم مجاهدین سخنرانی میکرد اما مورد کینهی مجاهدین
و شخص مسعود رجوی بود. آقای معصومی چرا مسعود وقتی کتاب راه حسین که محصول
کار جمعی بود به نام او تمام شد اعتراض نکرد. چرا همانجا به مریم نگفت
احمد نه، مسعود نه، اما سازمان آره. همه چیز بایستی حول نام او میبود.
ارقام دروغ را بهتر از هر کس مجاهدین می دانند
دروغ و ارقام دروغ تا آنجا در سازمان جا افتاده بود . مهوش
سپهری سپهسپالار انقلاب مریم وقتی یکی از بچهها انتقاد میکند و میگوید
آمار و ارقام تظاهرات میدهیم غیر واقعی است و باعث دافعه میشود پاسخ
میدهد : تو آدم ما هستی یا آدم رژیم؟ این پاسخ زاده عقیدتی مریم است. اگر
راست بگویی میشوی آدم رژیم. اگر بخواهی آدم مجاهدین باشی بایستی صبح تا
شب دروغ بگویی و حرفهای آنها را تأیید کنی و گرنه آدم رژیم میشوی. به
همین راحتی شما هم میتوانید امتحان کنید.
آقای معصومی گردهمایی در قرارگاه اشرف بود. عراقی ها هم در آن
شرکت داشتند. باور کنید تعدادشان به ۵۰۰ نفر هم نمیرسید فرداش نشریه
مجاهد در صفحهی اول خود که همراه با عکس از زمین صبحگاه محل تجمع با تیتر
درشت نوشت ۲۵ هزار نفر در این تجمع شرکت کردند. آقای معصومی خواهش میکنم
بفرمایید بروید سؤال کنید عرض و طول صبجگاه اشرف چقدر است که گنجایش این
همه جمعیت را داشته باشد.باور کنید عراقیهایی که آنجا بودند فقط ساعت و
محل سرو ناهار را از من سؤال میکردند. همزمان کنسرتی هم در آنجا برگزار
میشد. همزمان با کنسرت عباس داوری (کاک رحمان) گفت بچهها جمع شوید پشت
پیشنماز عراقی (که از مسجدی در بغداد که پشت دفتر سازمان واقع است آورده
بودند) نماز بخوانید. همزمان که کنسرت تمام شد آن جمعیت گرسنهی عراقی از
روی کول ما برای رسیدن به ناهار وارد سالن اجتماعات شدند.
آقای معصومی این بار که مجاهدین در پاریس و ویلپنت مراسم
داشتند، خودتان دستبه کار شوید همت کنید و تعداد صندلیها را بشمارید،
کاری ندارد، این که از عهدهی شما بر میآید و بعد آن را مقایسه کنید با
آماری که مجاهدین ارائه میدهند تا لااقل با بخشی از دروغگویی مجاهدین آشنا
شوید.
آقای معصومی شما روایت مصداقی در مورد شعارنویسی علیه رجوی در
اشرف و موارد دیگری را که من از آن مطلع هستم رد کردهاید. شما
نوشتهاید:
«مصداقی که هیچگاه به اشرف نرفته و در مناسبات درونی مجاهدین
نبوده است، با استناد به «شهادت»های همان «دوستان مورد اعتماد»ش، با خاصّه
خرجی، سُکّاندار مقاومتی سراسر پاکبازی و فدا را با خمینی و خامنه ای و
لاجوردی و تمام دیکتاتورهای وحشی تاریخ، در یک صف می نشاند و فضای اشرف را
همانند فضای زندان اوین تصویر می کند و همنوا با پادوهای بیت ولایت، می
نویسد: «آقای رجوی ... چرا بایستی به جایی برسید که در "اشرف" مأمور
بگذارید و انرژی کلان صرف کنید و دستخط ها را چک کنید تا متوجه شوید چه کسی
بر دیوار دستشویی علیه شما شعار نوشته است؟ یادم هست که لاجوردی در سال 60
همه نیرویش را در اوین بسیج کرده بود تا دربیاورد چه کسی بر دیوار توالت
"آموزشگاه" اوین شعار "مرگ بر خمینی" نوشته است... چرا بایستی این و آن را
به زیر فشار ببرید که چرا عکس شما را به کمد شخصی شان نچسبانده اند و در
جیبشان نگذاشته اند یا احیاناٌ در "محفلی" که داشته اند، انتقاد ساده یی
متوجه شما کرده اند؟»
حالا بشنوید از آنچه من خودم شاهدش بودم. برخلاف ایرج مصداقی و
شما که تحقیق او را تکذیب کردهاید هم دو دهه در اشرف بودم و هم در
نزدیکترین مناسبات درونی مجاهدین حضور داشتم.
شعارنویسی در سرویسهای بهداشتی
فردای روزی که مهرداد اکبری مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت
شعارهایی با مضمون «مرگ بر چماقداری» داخل سرویسهای بهداشتی قرارگاه
همایون مرکز ۳۲ در جنوب عراق نوشته شد. بهگونهای که برای ساعتی سرویسهای
بهداشتی بسته شد تا شعارها پاک شوند.
دربها با استفاده از خودکار شعارنویسی شده بودند. قبل از این
مورد شعارنویسی در قرارگاه جلولا بود. در آنجا مسعود رجوی در یکی از
نشستهای عمومی ضمن اشارهای کوتاه به این موضوع گفت چقدر باید برادران ما
غافل باشند که کار به پخش کاغذ در سطح قرارگاه رسیده و در این شک نکنید که
ما آنها را شناسایی میکنیم. پیش از این از کلیهی ما انگشت نگاری به عمل
آمده بود. با استفاده از صفحهی آ ۳. ما میآمدیم دو دستمان را به صورت
کامل در جوهرسیاه میگذاشتیم و روی کاغذ آ ۳ ویژه قرار میدادیم. این انگشت
نگاری در قرارگاه باقرزاده صورت گرفت. جالب اینجاست که به هنگام ورود به
عراق دولت میزبان مطلقا از ما انگشت نگاری نکرد. اما چرا حالا از ما در
سازمان انگشت نگاری به عمل آمد. این مبین نارضایتی گستردهای بود که برخی
آن را با شعارنویسی یا نوشتن یادداشت و انداختن آن در سطح قرارگاه نشان
میدادند. چرا که امکان بیان نظر خود در یک فضای آزاد را نداشتند.
چک کردن اثر انگشت که چیزی نیست. در نشستها به ویژه هنگام
ورود مسعود رجوی از افراد فیلمبرداری میشد و سپس واکنش آنها مورد تجزیه و
تحلیل قرار میگرفت. در پذیرش که بودیم ژیلا دیهیم با اشاره به افراد
میگفت این پدرسوخته در زمانی که فیلم سخنرانی برادر را میدید و یا هنگام
ورود برادر، اخم کرده بود، بق کرده، یا دیگری لبخند به چهره نداشت. مسعود
رجوی حتی چنین واکنشهایی نسبت به خود را هم زیر نظر داشت.
اتاق کمدها
محور ۳۲ مرکز ۱۲. وقتی به اتاق کمدها وارد شدم نگاهم به داخل
بود. هیچکس را ندیدم. به یکباره متوجه شدم یک نفر در اتاق کمدهاست. واقعا
برایم سؤال شد. این کجا بود که من ندیدم. اصلا باورش برایم سخت بود که
بپذیرم این فرد قبل از من این جا بوده. شب، هنگام پست او سرتیم من بود. نام
او علی گودرزی بود. قبلا چند وقتی با هم در گارد بودیم. با او راحت بودم.
به همین دلیل از او سؤال کردم کجا بودی من تو را ندیدم؟ گفت راستش را
بخواهی تو کمد نشسته بودم. من خندیدم گفتم من رو گرفتی؟ گفت نه جدی میگم و
توضیح داد شنیدهای یا دیدهای که برخی سر کمد یکدیگر میروند و دست به
وسایل میزنند؟ من در واقع در کمین مینشینم تا بفهمیم کی سر کمدها میرود و
دست به وسایل افراد میزند.
مثلا این فرد در رختکن اتاق کمدها رفته و آنجا مینشیند و
بدون این که کاری داشته باشد آدمها را غافلگیر میکند. این فضا برای ایجاد
رعب و وحشت صورت میگرفت.
بارها در قرارگاه همایون شاهد دست خوردن وسایلم بودم. اما
سکوت اختیار میکردم چرا که می دانستم این گونه رفتار ها از پیش مهندسی شده
است و خودشان به خوبی در جریان هستند و به گونهای عمل میکنند که من
متوجه شوم که کمد دست خورده است و به این ترتیب حواسم جمع باشد که همه چیز
من تحت کنترل است. مثلا به عمد ساعت مچی من را از کار انداخته و
عقربههای آن را روی ساعت ۱۲ قرار داده بودند.
مورد دیگر ساعت مچی من در محل خود در کمد نبود. ترجیح دادم
سکوت اختیار کنم. احساس کردم این ها فقط خواستشان این بود که مورد را
گزارش دهم. اما ترجیح دادم سکوت کنم تا بیشتر بسوزند. بعد از چند هفته با
سرد شدن هوا متوجه شدم ساعت در جیب اورکتم هست. ساعت از کار افتاده بود و
عقربها روی ساعت دوازه بود. یا مثلاً درب کمدم نیمه باز رها شده بود و
وسایل شخصیام جابجا شده بودند. جابجایی به گونهای صورت میگرفت که جلب
نظر کند و به این ترتیب نفر احساس رعب و وحشت کند و احساس کند که تو را
لحظه به لجظه تعقیب میکنند. در یک مورد «ن – ز» را دیدم که کمد «ن- آ» را
زیر و رو میکند. این فرد افسر امنیت مرکز بود.
ملاحظه کنید در بهشتی که مسعود رجوی ساخته بود چگونه با روح و روان افراد بازی میشد؟ تازه این سادهترین موارد است.
انتقال خلافکاران و میلیشاها به عراق
آقای معصومی برخلاف ادعای شما که یک روز هم در اشرف
نبودهاید و حاضر به دل کندن از پاریس نیستید در قسمتهای قبلی در مورد
عضوگیری از میان خلافکاران در ترکیه و فریب افراد نیازمند در بلوچستان
پاکستان توضیح دادم. من نمیدانم شما به چهاعتباری موضوع را تکذیب میکنید
در حالی که مریم رجوی خودش به این موضوع اذعان داشت و وقتی که گند کار
درآمد و همگی به تیف و سپس ایران رفتند سعی کرد موضوع را ماست مالی کند.
پس از فروپاشی عراق وضعیت مناسبات به تعبیر مسئولین بالا به
هم ریخت. چرا که بچهها جرأت میکردند صحبت و بر نقطه نظر خود پافشاری کنند
و در مواردی نه بگویند و به گونهای که سرکوب این نارضایتیها غیرممکن شده
بود. چرا که دیگر «سیدالرئیس» نبود و اعمال سیاست مشت آهنین غیرممکن شده
بود.
این نارضایتی به لایههای بالای سازمان کشیده شد و اکثراً
سرزنش میکردند چرا باید سازمان درب های خود را به روی اوباش باز کرد.
البته این بیان غلط بود چرا که آنها به سمت سازمان نیامده بودند و یا دست
نیاز به سوی سازمان دراز نکرده بودند بلکه از سوی مجاهدین فریب داده شده
بودند و پس از آمدن به اشرف امکان جدا شدن را از آنها سلب کرده بودند.
آنها خودشان میگفتند دیگر توان تصمیمگیری نداشتیم و علیرغم میل خود در
مناسبات نگه داشته بودند و بین بد و بدتر، بد را انتخاب کردیم چرا که زندگی
در ابوغریب غیرممکن بود.
به دنبال این بهمریختگیها ویدئویی از مریم رجوی پخش شد. این
ویدئو برای ردهی شورای رهبری و MO بود. در این ویدئو مریم رجوی تأکید
میکند این بهمریختگیها واقعی است و غیرقابل انکار و باید اذعان کنم که
ما در تشکیلات با جذب این عناصر و انتقال میلیشیاها از اروپا به منطقه
مرتکب دو خطای استراتژیکی تشکیلاتی شدیم و تلاش داشت این سطح از مسئولین را
متقاعد کند مسئولانهتر عمل کنند. تا فضای تشکیلات بیش از این لطمه نخورد.
مریم البته با رندی هرچه تمام از واژهی «ما» استفاده کرد.
البته برای همهی کادرهایی که یک عمر در سازمان تلاش کردند روشن بود که این
لفظ دروغی بیش نیست. چرا که در سازمان تنها مسعود تصمیم میگرفت و بارها
در نشست عمومی تأکید میکرد من نیستم در غیاب من مریم تصمیم گیرنده است. و
سالهاست واژه ای به نام «ما» در سازمان مرده است.
و ضمن استفاده از واژهی جذب نیرو باز هم دروغی بیش نبود و
تنها بازی با مفاهیم بود. چرا که همه را به نوعی فریب داده بودند و یا عرض و
طول خلاف آن ها در سطحی بود که هیچ راه پس و پیشی نداشتند. موردی را سراغ
دارم که فرد در یک اختلاس سنگین دست داشت.
این در حالی بود که پیش از این وقتی از مجاهدین انتقاد میشد
که چرا این خلافکاران را وارد مناسبات ما کردهاید و خودتان اذعان میکنید
که خلافکارند و از کد «کارتنخواب» در رابطه با آنها استفاده میکنید از
این سیاست دفاع میکردند. محمود عطایی در پاسخ به یکی از معترضین که از
دوستان من بود گفته بود: همین آدمها به کار ما میآیند. ما به عناصری نیاز
داریم که سؤال نکنند. همانچیزی که از آنها خواسته میشود، انجام بدهند.
ما روشنفکر نمیخواهیم. روشنفکر دشمن مناسبات است. یادم میآید مدتی محمود
عطایی را در حال شخمزدن باغچههای اطراف ستاد تخصصی میدیدم. شاید در آن
مقطع محمود زیاد سؤال کرده بود که بیل به دست او داده بودند تا آدم شود.
امیر صیاحی
|
۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر