سروده ای از ابراهیم
غرور سرکش من!
اگر فکر می کنی
مرعوب خوی وحشی
واسم عجیب و غریب
و طولانی ات، شده ام
هیولای بدخیم ،
- جناب: "آمیوتروفیک لاترال اسکلروز" -
کورخوانده ای!
غرور سرکش من!
اگر فکر می کنی
مرعوب خوی وحشی
واسم عجیب و غریب
و طولانی ات، شده ام
هیولای بدخیم ،
- جناب: "آمیوتروفیک لاترال اسکلروز" -
کورخوانده ای!
اشغالگر بی رحم،
- چنگیزخان!-
که بدون اطلاع و اختیار من
به سرزمین بدنم شبیخون زدی
و شهرها و قلعه های بی دفاع آن را
یکی پس از دیگری
فتح و نابود کردی.
اما؛
- خوب نگاه کن -
محاصره آخرین قلعه
(روح آزاده ام )
چهار سال است
به درازا کشیده است!
من؛
- خوب گوش کن! -
غرور سرکشم را
در برابر سپاه جرار تو
قرار داده ام.
پس؛
از فرط خشم و حسرت
با دشنه زرین ات
خود را تکه پاره کن!
همچون تکه گوشتی
- بی حرکت و لال!-
روی تخت افتاده ام
حتی؛
قادر به خاراندن خود نیستم،
و یا راندن پشه ای از گونه ام.
حیاتم به مویی بند است:
به دو لوله 24 ساعته:
هوا در بینی،
و سوند باریک به معده ام.
سال هاست ،
بوی فطیر نان
و طعم قدیمی آبگوشت
با عطر نعنا و ریحان،
از یادم رفته است؛
اما، سخن از این
"هوس های پیش پا افتاده"!
نیست؛
تو متجاوز بی عاطفه،
خوب می دانی
که چقدر آرزو دارم،
- فقط یکبار هم که شده -
با زبان و کلام شیدای خودم
به همسرم بگویم:
"دوست ات دارم"
با این همه،
ای هیولا،
اختاپوس قاتل؛
- ای.ال.اس -
که باهزار چنگال سمی
به سرتاسر بدنم
چنگ انداخته ای،
هرگز، هرگز،
حریف روح آزاد
و غرور بالابلند انسانیم
نخواهی شد.
فاتح کبیر بدخیم؛
حسرت زانو زدن در برابرت
و شنیدن التماس و استغاثه ام را
به گور خواهی برد!
محاصره ات را هر روز
تنگ تر کن؛
قلعه خدا
تسخیر ناپذیر است!
اردیبهشت 89 (می 2010)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر