۱۳۹۳ تیر ۴, چهارشنبه

شیوه های کنترل و سرکوب جمعی در درون مجاهدین- قسمت دوم

شیوه های کنترل و سرکوب جمعی در درون مجاهدین- قسمت دوم
جمال عظیمی

ادامه نشستها و تعمیق بحثها در محل استقرار هر قرارگاه
نشست های "طعمه" با حضور رجوی و بانو در قرارگاه باقرزاده چهار ماه ادامه پیدا کرد. پس از اتمام این مرحله و اجرای محاکمات چند نفر برای نمونه، برای آنکه شیوه کار به دست همه و مسئولین بیاید و اینکه همه افراد بایستی از این مرحله از انقلاب عبور کرده و به محاکمه کشیده شده و تمامی معاصی خود را در میان جمع بالا بیاورند، ادامه این محاکمات در همان قرارگاه باقرزاده به هر قرارگاه موکول شد، که در محلی که هر یک از این یکان ها بطور جداگانه مستقر بودند برگزار میشد. هر از چند گاهی نیز مجددا همه یکان ها در سالن اجتماعات بزرگ با حضور رجوی و بانو جمع می شدند تا بحث ها را زیر نظر او تعمیق کنند.
هر روز از سا عت 9.30 صبح نشستهای قرارگاهی شروع میشد. در این جلساتِ داگاه و محاکمه، فقط آنتراکتی برای نماز و نهار داده میشد و سپس جلسات تا نیمه های شب ادامه می یافت.
جلسه محاکمه هر نفر معمولا یک روز، اما بعضی وقت ها هم دو یا حتی سه روز طول می کشید تا بقول خودشان در داخل دیگ حسابی جا افتاده و تمامی معاصی خود را بالا بیاورد. تازه پس از این همه توهین و تحقیر و له  و لَورده شدنِ هویت انسانی و انقلابی و مبارزاتی اش توی جمع، میبایست فرد برود و تمام خطاها و گناهان و هر خلافی که حتی در دوران کودکی از او سر زده را بنویسد و به مسئول خود بدهد. اگر هم کسی چیزی نداشت، مجبور میشد که فاکت تولید کند (یعنی که دورغ ببافد و تحویل دهد که دست از سرش بردارند)، که البته هدف رجوی از این کارها تهیه سند اعتراف از هر فرد برای آینده اش بود تا اگر زمانی در مقابل رهبری بایستد برعلیه اش استفاده شود. مهم این بود که فرد سندی، ولو دروغ، به دست خط خودش نوشته و امضاء کرده و تحویل دهد. تا فردای روزگار به عنوان سند رسوایی خودش، توی سرش میزدند.
این جلسات محاکمات، با حضور خواهران مسئول شورای رهبری هر قرارگاه یا محور، و با حضور و همراهی دیگر خواهران شورای رهبری مرکز برگزار میشد. بدین صورت که یکی را صدا می کردند. او در روبروی خواهران و در وسط جمع می ایستاد. طوری که در محاصره جمع باشد. بعد با طرح یک یا دو سئوال از طرف خواهر شورای رهبری مبنی بر اینکه خوب بگو ببینیم که از بحثها چی گرفتی و چه تاثیری بر تو داشت و چه تغییراتی در تو ایجاد کرد، صحبت ها شروع میشد. سوژه هم شروع میکرد به بیان فاکتهایی از خود. مثلا اینکه من در فلان بحث با سازمان زاویه داشتم و قبول نداشتم و تاثیرش کم کاری و نچسب بودن در کار و مسئولیتها بود و ..
هنوز فاکت نفر تمام نشده بود مسئول نشست پارازیتی می انداخت که این مزخرفات را نگهدار برای خودت و خر خودت هستی و در ادامه چند دوجین فحش و فضیحت بار سوژه میکرد. بعد خطاب به جمع و رو به آنها می گفت که اینها بی عرضه هستند که اشغالی مثل تو را توی مناسبات تحمل کرده و به تو میدان داده اند که مثل گراز، مناسبات ما را شخم بزنی.
این، کد حمله و هجوم و شروع فحش و فضیحتها و تهدیدات و تف باران نفر بود که از طرف جمع نثار سوژه بیگناه و بی پناه میشد که ساعتها ادامه داشت و با تحریک و تشویق مسئول نشست، آتشباری هر چه شدیدتر و تف باران ادامه پیدا کرده و اگر سوژه راه نمی آمد، با پرتاب کردن صندلی و یا دفتر عملیات جاری و یا مشت و سیلی، از او بیشتر پذیرایی میشد.
اساسا مسئله این نبود که تو صادقانه فاکتهایت را بگویی و یا به تو فرصت بدهند که فاکتت را مطرح کنی و دست از سرت بردارند. هدف این بود که هر کس در این جلسات محاکمه و دادگاه هر چه بیشتر مورد شکنجه و توهین و تحقیر قرار بگیرد تا شخصیت فرد کاملا خرد و خوار خفیف شده و به غلط کردن بیافتد. مصداق اصطلاح معروف به مرگ بگیر تا به تب راضی بشود. تا فردا موش شده و جرات هیچگونه مخالفت و اعتراضی را در میان جمع و حتی در خلوت خودش، نداشته باشد.
گاها میشد که طرف از شدت حملات و فشارهای وارده سرش را محکم به میز و یا به دیوار میزد و یا از ترس به زمین می افتاد و از هوش میرفت. در این حال با پاشیدن مقداری آب به سرو صورتش به هوش می آمد. بعد از آن تازه تحریک و تهدیدات مسئولین بیشتر میشد که فلان فلان شده داری مظلوم نمایی میکنی و ما را میترسانی؟ فوقش می اُفتی میمیری و میبریم چالت میکنیم.
سوژه ای که در یک شب تعیین تکلیف نمیشد، با وارد شدن مسئول نشست با تهدیدات و توهینها، که مزدورِ پاسدار خمینی فعلا برو. فردا شب باید بیایی و همه کثافتکاریهایت را بالا بیاوری و تا فردا حق نداری بخوابی و هر چی داری باید بنویسی و بیاوری. نفر هم با آن روحیه درب و داغون و جسم خسته، نمی خوابید و میرفت تا میتوانست از خود فاکت دروغ و راست، تولید میکرد و صفحه سیاه میکرد و می آورد تحویل مسئول خود میداد.
بعضا یک فرد چند روز سوژه بود و این صحنه های توهین و تحقیر، چند روز طول می کشید و نفری که مقاومتی از خود نشان میداد و یا زیر بار نمیرفت، او را روزها  سوژ میکردند تا بالاخره تسلیم شده و شروع به گفتن کند. سوژه هم مطالب دروغ و یا چند فاکت درست را میگفت تا دست از سرش بردارند و بعد برود و گزارشات خود را مفصل بنویسد.

جلسه دادگاه خودم
و اما جلسه دادگاه و محاکمه خودم که تقریبا 2 روز طول کشید و مسئول نشست هم مجاهد شهید زهره قائمی بود. اینجا بایستی اذعان کنم خواهر زهره اساسا با دیگر زنهای شورای رهبری فرق داشت و نجابت و پرنسیپ خاص خودش را داشت و مثل مهوش سپهری نبود. مهوش سپهری در بد دهنی و استفاده از کلمات چاله میدانی و فحشهای رکیک، سر آمد همه بود و هم او بود که این فرهنگ چاله میدانی را در سازمان و در نشستهای موسوم به دیگ و دیگ درکار، در سازمان باب کرد و رواج داد. ژیلا دیهیم و مهناز شهنازی و زهرا نوری و...هم مثل مهوش سپهری بودند. خودم در مورد نحوه رفتار تعدادی از این نوع انسانهای مسخ شده از نزدیک شاهد بوده و یا از دوستانم شنیده بودم. واقعا از خشونت و بی رحمی، نه تنها از دژخیمان شناخته شده دست کمی نداشتند، بلکه از خیلی موارد روی دست همه بلند شده بودند.
از جلسه محاکمه خودم بگویم: مثل بقیه مرا هم دوره کرده و خواهر زهره شروع کرد که بگو ببینیم که تو چکار کردی و بحثها چی شده و مختصات خودت را بگو کجا هستی؟ من هم شروع کردم و گفتم مثل بقیه زندگی طلبی داشتم و همین باعث شده که در کارها و مسئولیتهایم جدی نباشم و تبدیل به طعمه خمینی در مناسبات شده بودم. زهره گفت که موارد بزرگ و اصلی ات را بگو و حاشیه نرو. حرف زهره تمام نشده بود حمله و هجوم و فحاشی و توهین از طرف جمع شروع شد که فلان فلان شده تو اینقدر در مناسبات گستاخ شدی که با خواهر و برادر مسئول دعوا و پرخاشگری می کنی؟ تو مزدور خمینی در مناسبات هستی. تو کارتِ خمینی را بازی می کنی و مناسبات ما را شخم میکنی. نامرد بی همه چیز و بی غیرت رو در روی خواهران می ایستی و پرخاشگری می کنی؟ یا الله کثافتکاریهایت را رو کن و بالا بیاور! و...
خلاصه نمیدانم که تا چند ساعت این صحنه های توهین و تهدید و تحقیر طول کشید و من بطور کامل قاطی کرده و دیگر نمی فهمیدم که کجا هستم و حالت ضعف به من دست داده و عرق کرده بودم و هر لحظه حملات و بد و بیراه ها بیشتر میشد. من هم دیگر توان سرپا ایستادن نداشتم و هر لحظه آرزو میکردم که زمین دهن باز کرده و مرا ببلعد تا از دست اینها خلاص شوم و بهترین آرزو برایم مرگ بود. خلاصه آخرهای وقت بود که زهره جمع را دعوت به سکوت کرد و خطاب به من گفت میروی و تمام مطالب و زاویه ها و فاکتهای جیم[1] و هر چی داری را مینویسی و فردا اولین نفر شما خواهی بود.
من هم خسته و درب و داغون آمدم بیرون و رفتم سرویس و مقداری آب سرد زدم به سر و صورتم تا کمی از درگیری عصبی ام کم کنم و تمرکز داشته باشم تا بروم گزارش برای محاکمه فردا را بنویسم.
خلاصه آن شب رفتم با هر مصیبتی بود چند صفحه سیاه کردم و آماده شدم تا فردا دوباره از محبتها و الطاف! برادران و خواهران برخوردار شوم. تا از سرچشمه انقلاب مریم پاک رهایی جرعه ای به من بنوشانند و پاک و طیب و طاهر بشوم!
فردا، محل نشست به چادرهای کنار سالنِ موسوم به سالنِ میله ای منتقل شده بود. من هم که اصلا حالت عادی نداشتم. همه اش در فکر این بودم که چگونه بتوانم در برابر فشارها و توهین و تهدیدات خودم را کنترل کنم و هزار فکر دیگر که در درونم غوغایی بود که قابل توصیف نیست.
مدتی نشستیم و ظاهرا حالت عادی نبود و مقداری طول کشید که خواهر نرگس و چند خواهر دیگر که به لحاظ تشکیلاتی پایین تر از زهره بودند آمده و شروع کردند. ظاهرا رجوی با شورای رهبریِ رده یک نشستی داشته که زهره نیامده و نرگس به جای او مسئول اجرای نشست شده بود. خواهر نرگس مرا صدا کرده و گفت بیا و گزارشت را بخوان. من هم رفتم و شروع کردم به خواندن فاکتهایم. در پایان اشاره کردم که مهمترین مسئله من داستان 73 است که هنوز نتوانسته ام حل کنم. در اینجا داد و بیداد بچه ها در آمد که چرا پرت و پلا میگویی و در ابهام حرف میزنی. 73 یعنی چی؟ روشنتر بگو. افرادی که در جریان زندانهای سال 73 در داخل اشرف نبودند اعتراض داشتند که منظور تو چیست؟ من هم از خدا میخواستم که اجازه دهند تا در مورد73 توضیح بدهم. ولی از آنجایی که نرگس میدانست که هرگز نبایستی وارد این داستان شد، سریعا خطاب به بچه ها گفت شما کارتان نباشد و ما میدانیم که او چی می گوید و قضیه را جمع و جور کرد و گفت بیا گزارشت را بده و بشین و نفر بعدی را صدا کرد. انگار که تمام دنیا را به من داده باشند، نفس راحتی کشیده و با خودم گفتم فعلا بخیر گذشت تا بعد چی پیش بیاید، خدا کریم است!
داستان محاکمه افراد بطور شبانه روزی و به مدت 4 ماه  ادامه داشت و در این نشستها یا محاکمات چنان فضای ترس و وحشت عمومی بر همه غالب بود که اعصاب همه درب و داغون شده و همه حالت غیر عادی داشتند، چرا که محاکمه، فقط متعلق به یک سوژه نبود. هر روز ممکن بود هرکسی دوباره سوژه بشود. به هر دلیلی، مثلا دعوایی کرده، یا یکی برایش گزارش رد کرده و... در ثانی بایستی که در جریان محاکمه ی هر کس، همه موضعگیری نموده و در تهاجم و توهین و تحقیرِ سوژه، شرکت فعال میکردند و به این صورت وفاداری به رجوی و انقلاب خود را ثابت میکردند، در غیر این صورت به عنوان نفر پاسیو و کسی که انقلاب نکرده دوباره زیر تیغ میرفت. این دلهره و جنگ اعصاب عمومی، مستمرا با همه بود. بطوری که هر لحظه آرزوی مرگ میکردیم که خدایا کی تمام میشود؟ خدایا ما را از این جهنم نجات بده! خدایا این همه ظلم و ستم را نمی بینی؟
رجوی یک بار خودش توی نشست گفت که عراقیها دادشان درآمده که شما چکار دارید میکنید؟ که من گفته ام که اجلاس داریم. و عراقیها هم گفته بودند آخر چقدر اجلاس و تا کی؟ و رجوی خودش میخندید و آنها را مسخره میکرد.
من شنیدم که 3 نفر در این مدت به دلیلی فشار های روحی و روانی همین نشست ها خودکشی کرده اند، ولی در قرارگاه ما چنین اتفاقی نیفتاد. امیدوارم  کسانی که در این مورد اطلاعی دارند، به مردم اطلاع رسانی کنند.
در خواست اعدام برای نوجوانان برای رابطه جنسی با همدیگر
یک شب که طبق معمول در قرارگاه ما نشست داشتیم و هر شب تا نیمه های شب داد و بیداد و فحش و فحش کاری به آسمان بلند بود، متوجه شدیم که در قرارگاه کناری ما بطور غیر عادی داد و بیداد و صدای گریه و یا حسین یا حسین به آسمان بلند بود. ما فکر میکردیم که مثل قرارگاه ما نفری سوژه شده و احتمالا دارد مقاومت میکند. سرمان به کار و بدبختی خودمان مشغول بود وعادی تلقی کردیم.
 روز بعد در سالن اجتماعات قرارگاه با خود رجوی نشست داشتیم. این نشست از قبل برنامه ریزی شده و البته تاریخش را به ما نگفته بودند. در این چهار ماه که هر قرارگاه نشست های داخلی خودش را داشت، هر چند وقت یک بار همه دو باره در سالن اجتماعات قرارگاه باقرزاده دور هم جمع شده و با رجوی نشست داشتیم تا بحثهای خودش را ادامه دهد. در نشست آن روز رجوی از فرشته یگانه پرسید، خواهر فرشته دیشب در قرارگاه شما چه خبر بود که این همه داد و بیداد میکردید؟
خواهر فرشته هم آمد پشت بلند گو و گفت بله برادر دیشب بحث اخلاقی مطرح شد. همینکه سر موضوع باز شد، میلیشیا ها[2] می آمدند و باندهای 12 نفره و 10 نفره و 8 نفره خودشان را افشاء می کردند و اینکه با هم روابط نامشروع اخلاقی دارند و به همین خاطر صدای یا حسین یا حسین همه به آسمان بلند بود و اوضاع خیلی خراب بود.
میلیشیا های اشرف، بچه های خرد سالی بودند که رجوی آنها را در جنگ کویت و حمله اول آمریکائی ها به عراق در سال 1991، با بیرحمی و شقاوت تمام از پدر و مادرها یشان جدا کرد و به کشورهای اروپایی فرستاد. و چه بلاها و مصیبتها که سرشان نیاوردند که هر کدام داستان های وحشتناکی داشتند. از اغلب خارج کشوریها هنوز هم که هنوز است داستانهائی میشنوم و در اسف و اندوه فرو میروم.
بعد از انتقال آنها از عراق به اروپا، بسیاری از این کودکان و نوجوانان را به خانواده های هوادار مجاهدین یا خانواده های خارجی تحویل دادند که در مواردی با آنها مثل بچه های سر راهی رفتار شده و مورد ظلم و تبعیض و تحقیر قرار گرفتند. مطابق آنچیزی که من از بعضی از افراد خارج کشوری که از وضعیت این بچه ها با اطلاع بودند شنیده بودم، برخی از آنها مورد سوء استفاده جنسی هم قرار گرفته بودند. این بچه ها طبعا با فرهنگ و اخلاقیات کشورهای اروپایی بزرگ شده بودند. در سر بزنگاه و با حقه و نیرنگ بسیار، سازمان دوباره سراغشان رفته و آنها را از خانواده هایی که در آنجا زندگی می کردند تحویل گرفته و به عراق باز گرداند. آنهم به بهانه اینکه پدر و یا مادرشان پیدا شده و میخواهیم آنها را پیش خانواده های خودشان بازگردانیم. به این ترتیب آنها را گول زده و دوباره آوردند به بیابانهای عراق و در قرا گاه اشرف با آن مناسبات خشک و خشن و بی رحم. معلوم است این نوجوانان و جوانان که با فرهنگ غرب بزرگ شده اند را نمیشود در قفس انداخته و به زنجیر کشید.
سرکوب و فشار روی این بچه ها، همه از نتایج شقاوتها و جنایتهای خود رجوی بود. آن روز و در  آن نشست، موقع صحبت در مورد این موضوع، تعدادی از بچه های قدیمی همان جا بلند شده و پیشنهاد دادند که اعدامشان کنید، چون آبرو و حیثیت سازمان در میان است. رجوی هم گفت اعدام چرا؟ محاکمه میکنیم و باید بروند زندانش را بکشند و بیایند بیرون و کارشان را بکنند. این گوشه ای از ثمرات انقلاب مریم بود، چرا که بارها خود رجوی می گفت مریم سرچشمه همه داراییها و ثروتهای مجاهدین است!
ابعاد این موضوع تنها به این قشر ختم نمیشد. قشر دیگری هم بودند که از اردوگاه های عراق با هزار حیله و نیرنگ به اشرف آورده شده بودند. بیشتر این بندگان خدا از اقشار عادی جامعه بودند که بطور حادتری تمایل به رابطه جنسی با همدیگر داشتند. صد البته که همه انسان بودند با همه ویژگیها و نیازها و غرائز طبیعی و واقعی انسانی. تامین این نیاز فقط به قشر خاصی ختم نمیشد. و چون رجوی خود را به جای خدا گذاشته و دست در تغییر تمامی قانونمندیها و سنن تکامل و آفرینش زده بود، نمی شد انتظار داشت تا انسان ها هم بی نیاز از این تمایل بشوند. رجوی با انقلاب ایدئولوژیک مریم ش میخواست که مسیر تکامل و صیانت ذات بشری را از حلقه قانونمندیهای حاکم بر هستی، مخدوش و حذف کند. و البته نه برای خودش، خودش که عقل کل و عصاره تمام هستی در تمامی عصرها و برای تمامی نسلها بود! خودش به سلامتی ازدواجهای پی در پی سیاسی، اجتماعی، و ایدئولوژیک کرده و به این هم قانع نشده و به یمن انقلاب مریم، نه تنها همه زنان مجاهد، بلکه همه زنان عالم در حریم او بودند. در بند «ج» که از مراحل انقلاب ایدئولوژیک بود، خطاب به مردان اعلام شد که کسی حق ندارد به هیچ زنی در عالم فکر کند، چرا که همه زنان عالم در حریم رهبر عقیدتی هستند. یار غار ایشان، جناب مهدی ابریشمچی هم در یکی از نشست های انقلاب ایدئولوژیک گفت اگر مسعود بخواهد 1000 تا زن بهش میدیم. مگر زن توی سازمان کم داریم؟ نقل به مضمون. همینجا مشخص می شود که برخلاف بحث های انقلاب ایدئولوژیک که با ظاهر آزادی زن تزئین شده بود، تا کجا به زن نگاه ابزاری و شرک آلود و استثماری داشته و چطور زنان را همچون گله ی گوسفند، هزار هزار به تملک رهبر عقیدتی در میاورد.
خوب در یک سازمانی و ارتشی مختلط مرکب از زن و مرد، معلوم است حرام و مرز سرخ کردن موضوع ازدواج و متلاشی کردن خانواده، چه مشکلات و عواقب فاجعه باری را در پی خواهد داشت.
و این در شرایطی است که خود رجوی به عنوان مالک جان و مال و ناموس همه، دست باز دارد که هرکاری را بکند، ولی برای بقیه که نقش برده و گوسفند را دارند، ازدواج و تشکیل خانواده، حرام و مرز سرخ شده و هر کس حرفی در این مورد بزند محکوم به عبور از مرز سرخ میباشد و به او می گفتند تو پاسدار خمینی هستی و ضد انقلاب مریم پاک رهائی.
 در نشست های چهار ماهه در قرارگاه باقرزاده، مسئولیت برگزاری و اداره برخی از نشستها مستقیما با مهدی ابریشمچی بود. در یکی از همین نشستها، یک روز مهدی ابریشمچی در سالن معروف به سالنِ میله ای میگفت که اگر پیروز شویم، همه خانه ها را در ایران منفجر می کنیم. خانه، مرکز فتنه و فساد است و همه باید طلاق بدهند و به انقلاب مریم بپیوندند. در همان نشست، یک نفر جرات کرد و رفت پشت بلند گو و گفت برادر شریف (مهدی ابریشمچی) این حرف که شما میزنید، برای ما که مجاهد هستیم و داوطلبانه به مبارزه آمده ایم و همه چیز خود را داده و انقلاب را پذیرفته ایم، قابل فهم و قبول است، ولی برای همه مردم این کار درست نیست و مردم نمی پذیرند. چون شریف (مهدی ابریشمچی) دید که ممکن است بقیه هم پشت بلند گو بیایند، با دست پاچگی گفت ایدئولوژیک می گویم! و قضیه را جمع و جور کرد. ولی همینجا باید  گفت که شریف درست میگفت و ایدئولوژیک هم میگفت و اتفاقا، نشست هم نشست انقلاب ایدئولوژیک بود و این طرح را در اشرف قبلا به عنوان آزمایشگاه پیاده کرده و همه خانه ها را از هم فرو پاشیده و خانه ها را خراب کرده بودند و... و همین برنامه را برای همه مردم ایران هم در سر داشتند.
متاسفانه آثار مخرب و ویرانگر کودتای رجوی در درون سازمان و رواج  به قول رجوی "فتنه و فسق و فجور" در مناسبات، آن چنان بالا گرفته بود که قابل توصیف نیست.
سوگند به خدا ابعاد این فاجعه در درون سازمان بقدری شرم آور و تکاندهنده است که زبان و قلم از بازگو کردن آن قاصر است و قادر به بیان همه آن نیستم، ولی برای روشن شدن حقایق و تجربه برای نسلهای آینده بایستی که به هر بهایی از آن سخن گفت و نوشت و خطر این باند شگفت انگیز و مخرب و فاسد و بیرحم را برای همگان بازگو و روشن نمود.
"خواهران"، ابزار رجوی در سرکوب "برادران"
در بحثهای به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک، برای خرد کردن و مسخ هویت انسانی و له و لورده کردن غرور و غیرت و تمامی انگیزه های انسانی و مبارزاتی انسانها، و تبدیل کردن آن‌ها به مهره هائی بدون اراده و اختیار، می گفتند که برای ذوب شدن در رهبری عقیدتی، بایستی که همه چیز خود را به او نثار کنید. چرا که شما با او و از او هویت و شخصیت می گیرید. شما همه تان پَر کاه هستید، (دقت کنید) «پر کاه هستید، شما هیچی نیستید! یعنی هیچی هستید. پشه هستید. شما همه، فشنگ و باروت انقلاب هستید. شما که مجاهدین پیروزی نیستید، مجاهدین پیروزی آن طرف مرزها هستند. بنا بر این جان و مال و خون و نفس شما متعلق به رهبری است.» (برای همین در جریان انقلابِ هر فرد، از او امضاء خون و نفس می گرفتند) خون و نفس شما متعلق به رهبری است. حتی خواب شما هم مال رهبری است و باید بیائید و خوابهای خود را هم برای سازمان بنویسید. مهدی ابریشمچی در مقابل انتقادی که در مورد خواب نوشته بودند، با حرارت و تهاجمی میگفت که بله! خواب مجاهد خلق هم از آن رهبری است و این مدار بالای حل شدگی ایدئولوژیکی است که هرکس به سادگی نائل بدان نمیشود. (مثل حل شدگی خودش که در انقلاب ایدئولوژیک پیشتاز همه بود و همسر خود را تقدیم مسعود رجوی کرد. او می گفت که اگر مسعود بخواهد ما هزار تا زن به او میدهیم مگر زن در سازمان کم داریم.) شما هیچ حقی ندارید؛ و همه حقها از آن رهبری عقیدتی مسعود و مریم است. تلاش کنید تا صلاحیت آنرا کسب کنید.
رجوی میگفت که عاطفه مال خر است. خمینی گفت که اقتصاد مال خر است و رجوی سقف زده و هر عاطفه ای که  به غیر از خودش و بانو نثار بشود را خریت محض خواند.
به همین دلیل تمام سعی و کوشش آنها این بود که تمام عواطف انسانی را در درون انسانها بکشد و بخشکانند و افراد را به غلام حلقه بگوش و روبات تبدیل کنند.
با گذاشتن نشستهای طولانی مدتِ مغزشوئی برای خواهران شورای رهبری و ایجاد نفرت و کینه نسبت به برادران به عنوان «نرینه های وحشی که در طول تاریخ نسبت به زنها ظلم و ستم کرده و همواره متجاوز و فاعل بوده اند» و.... آنچنان کینه و نفرتی در دل آنها نسبت به مردها ایجاد کرده بودند که در نگاه هایشان هم انگاری با قاتلین و جنایتکارها تنظیم رابطه میکردند. و این همه را با انداختن تکه استخوانی به اسم هژمونی خواهران و اینکه در فردای پیروزی، شما خواهران هستید که تمامی مناصب قدرت را در ایران در دست دارید و.... در ذهن آن‌ها جا انداخته بودند.
و با این وعده و وعیدهای توخالی و دروغین، این زنان نگون بخت را تبدیل به موجوداتی خشن و بی رحم و شقی کردند که بدون هیچ گونه عواطف انسانی حتی به همسران و فرزندان خود هم رحم نمی کردند.
من خودم شاهد بدرقه دردناک و غیر قابل توصیف مادرانی که فرزندان خود را در زمان جنگ کویت به دستور رجوی از خانواده ها جدا و به اروپا فرستادند، بودم. آنجا هم صحنه شگفت انگیز دیگری از نمایش شقاوت و بی رحمی که تهی و فاقد هرگونه عواطف مادرانه نسبت به فرزندان و جگرگوشه های خود باشد، را دیدم.
بچه ها در داخل اتوبوس درحالی که همه گریه میکردند برای مامان های خود دست تکان میدادند، اما بسیاری از مادرها انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و میخندیدند. این صحنه را من هرگز فراموش نکرده و طی این سالیان، شقاوتها و بی رحمی‌های غیر قابل توصیفی از این منادیان آزادی مردم و رهبران آینده شان دیدم که کمتر در مردان بیرحم دیده ام.
در جریان کودتای موسوم به انقلاب ایدئولوژیک، برای پر بال بیشتر دادن به زنها و دست باز در سرکوب مردها و پیش برد خط و خطوط، رجوی برای سرکوب هر صدای مخالفی، به زنها اختیار تام و تمام داده و میگفت «گوشت و پوست و استخوان برادران برای شما و فقط انگشت کوچک آنها را برای من نگهدارید.»
رجوی به خواهران میگفت «نوامیس ایدئولوژیک» و به برادران میگفت «گوهرهای بی بدیل» و از طرف دیگر به خواهران (زنها) میگفت «ماده‌های متمدن» و به برادران میگفت «نرینه های وحشی»!
می گفتند که هر کس از خواهران به برادران رحم کند، انگاری با آنها همخوابگی کرده است. اینها وسیله های سرنگونی در دستان شما و در اختیار شما هستند و اینکه سرنگونی از طریق و به هنر شما بستگی دارد که از حلقوم این نرینه های وحشی بیرون بکشید و حق و حقوق رهبری را که اینها خورده اند از اینها پس بگیرید.
می‌گفتند که هر خواهری و یا برادری به عیال سابق فکر کند مثل اینکه استفراغ خشک شده خود را دوباره خورده است.
و باز میگفتند که انقلاب مریم سرچشمه همه دارائیها و سرمایه های ماست هر چه داریم از انقلاب مریم داریم. میگفت اِنا اَعطینا کل کوثر و...
تا آنجا که من می دانم در تاریخ اسلام دو زن داریم که نقش منفی در پروسه مبارزات صدر اسلام داشته و شناخته شده هستند. یکی عایشه ام المومنین در جنگ جمل، و دیگری هند جگرخوار در جنگ اُحد (یا یکی از غزوات) که برده سیاه پوستی را تشویق کرده بود که اگر حمزه عموی پیامبر را بکشد، از بردگی آزاد میشود. پس از کشته شدن حمزه، هند به انتقام خونِ برادر و شوهر خود که به دست حمزه در نبردهای قبلی کشته شده بودند، قلب حمزه را از سینه در آورده و جوید و خورد و به همین دلیل به عنوان مظهر شقاوت و کین توزی و خونخوارگی معروف شد.
و اما به یمن فتنه انقلاب مریم، ده ها هند جگرخوار[3] تربیت و باز تولید شدند که طی این سالیان، با فرمان و دستور رجوی، چه قلبها و جانهایی را که پرپر نکردند و چه انسانهایی را که به قتلگاه های رژیم گسیل نکردند و به کشتن ندادند و چه جگرها از مردهای اسیر و بی پناه خون نکردند و باعث بسیاری از خود کشیها و خود سوزیها در سازمان نشدند.
اینها دستور و وظیفه ایدئولوژیکی و تشکیلاتی داشتند که با تمام ظرفیت و قابلیتهای خود، از جمله ویژگی زنانه خود (این را مردان مجاهد، خیلی خوب درک میکنند که منظورم چیست) برای کنترل، و حفظ و نگهداری نیرو از انواع و اقسام شیوه ها، چماق و حلوا و... استفاده میکردند. این دیگر یک اصل در تشکیلات شده بود که ایدئولوژیکترین کار، کارنیرویی بود. یعنی حفظ نیرو به هر شکل و به هر قیمتی. از مهمترین دلائلِ رشد و ارتقاء رده های تشکیلاتی در سازمان، خصوصا برای زنان فرمانده، حفظ نیرو و راندمان و پیشبردِ خط و خطوطی بود که از طرف رهبر عقیدتی صادر میشد. بویژه تربیت و فرستادن هر چه بیشتر تیمهای عملیاتی برای ترور به داخل کشور و به کشتن دادن آنها و تهیه خوراک تبلیغاتی برای سازمان از مهمترین وظایفشان بود. موفقترین فرمانده قرارگاه و یا فرمانده محور کسی بود که علاوه بر موارد ذکر شده بالا، کمترین بریده و یا نیروی مسئله دار را داشت.
یادم هست که در جلسه معرفی مژگان پارسایی به عنوان مسئول اول سازمان، رجوی رو به  جمعیت و خطاب به مژگان گفت خواهر مژگان شما قول داده بودید که همه افراد قرارگاه انزلی را به کشتن بدهید؟ که مژگان گفت عُرضه اش را نداشتیم! و این در حالی بود که مژگان بیشترین تیمهای عملیاتی را به داخل فرستاده و به کشتن داد و یا دستگیر شدند.
امیدوارم که دیگر دوستانم که از این مسائل باخبر هستند در این مورد بیشتر بگویند و بنویسند که این به اصطلاح خواهران، چه نقش بزرگی در به صُلابه کشیدن مردان بی دفاع و بی پناه در سازمانِ بعد از انقلاب ایدئولوژک (کودتای رجوی و بزیر کشیدن مردان از مَناسب تشکیلاتی) و قبضه همه اهرمهای قدرت درسازمان داشتند و چی  بر سر نسل ما آوردند.

دوم تیر ماه 1393


[1] منظور از جیم «ج» مسئله جنسی است. این یکی از مراحل انقلاب ایدئولوژیک است و هر فرد مطابق آن باید هرچه فکر و خیال و تصور و فانتزی و خواب با مضمون جنسی دارد بنویسد. حتی اگر یک «لحظه» باشد.
[2] میلیشیا های اشرف به جوانانی می گفتند که در سازمان متولد شده یا بزرگ شده و یک دوره به خارج عراق رفته و سازمان با هزار کلک دوباره تعدادی از آنها را از کشورهای مختلف به عراق آورده بود. سن آنها حدودا آنزمان بین 16 تا22 یا 23 سال بود. خیلی از آنها در مناسبات کشورهای اروپائی طوری بزرگ شده بودند که بحث های انقلاب و جدائی زن و مرد را هضم نمی کردند، چه برسد به عبور از مسئله جنسی، آنهم آنطور که رجوی می خواست. خیلی از آنها از قبل همدیگر رو میشناختند و آنطور که از صحبت های فرشته یگانه مشخص شد، معلوم بود که این بچه ها در باندهای 8، 10یا 12نفره باهم محفل زده و بعضی از پسرها با هم رابطه جنسی هم داشتند. خلاصه داستان آنها با بقیه فرق داشت.
[3] هند جگر خوار اصطلاحی بود که در محافل بچه ها، به بیرحمترین و خشنترین زنان اطلاق میشد.



هیچ نظری موجود نیست: