شعله پاكروان: هر که ریحانم بردار کرد، بر دار شود...
- توضیحات
- دسته: مقاله
- تاریخ ایجاد در پنج شنبه, 25 دی 1393 13:57
كانون حمايت از خانواده جان باختگان و بازداشتي ها 25 دي 93: خانم شعله پاكروان مادر دختر دليري كه مأمور كثيف اطلاعات را به سزاي اعمالش رساند، ريحانه جباري، در آخرين يادداشت خود كه بر روي فيسبوكش درج كرده است، ضمن انتشار عكسهايي از دوران مدرسه دخترش و نقل خاطراتي از او، ضمن مخاطب قرار دادن جنايتكاراني كه سهمي در اعدام اين دختر شجاع داشتند گفته است:”دادگاه خالق هستی، بهانه نمیپذیرد. پارتی بازی ندارد. رشوه مقبول نیست. مقام دار و بی مقام یکسان است . غریبه و آشنا نمیشناسد . تنها سکه ی رایج آن دادگاه ، حقیقت است .”
متن نوشته ايشان به شرح زير است:
”کنار دبیرستان نظر در خیابان منظریه ، مغازه ای بود که پیرمردی به نام " آقا نظر " پشت پیشخوان مینشست و به سیل دختران دبیرستانی که برای خرید لواشک و پفک و دیگر خوراکی های غیرمجاز در مدرسه !! هجوم می آوردند غر غر میکرد . دخترها عجله داشتند و آقا نظر سرعت کافی نداشت . گاهی بعضی از دانش آموزان او را در حساب کردن یاری میکردند .
ریحان هم یکی از آنان بود . گاهی که سرویس مدرسه نبود ، مثل زمان امتحانات ، یا وقتی که میخواستم زودتر از مدرسه بیاید و ... بعد از اینکه ریحان میامد ، حتما به مغازه آقا نظر هم سری میزد تا به قول خودش " توشه راه " بخرد . چندین بار ، پیرمرد با نگاهی قدردان ، در حالیکه ریحان را نگاه میکرد ، مرا خطاب قرار میداد و میگفت : خدا حفظش کنه ، تو بچه هایی که میان اینجا ، از همه بهتر و مهربون تره . نمیذاره حساب کتابا رو قاطی کنم .
وقتی ریحان دانشجو شد ، خبرم کرد که آقا نظر عمرش را داده به شما . در حالیکه لبخند همیشگی را بر لب داشت ، چشمهایش را ریز کرد و گفت : آخی . خدا بیامرزه آقا نظرو .
بعد هم چند خاطره خنده دار از هجوم دخترها بعد از تعطیل شدن مدرسه گفت .
آن روزها ، هرگز تصور نمیکردم که چند سال بعد ، دختر خنده رو و مهربانم را ندارم . نمیدانستم ، در حسرت به یاد آوردن غذای مورد علاقه اش خواهم سوخت . نمیدانستم تنها چند سال دیگر برای عشق ورزیدن به او فرصت دارم . وگرنه هرگز زمان را از دست نمیدادم . به جای اینکه او را با کتاب فیزیک و شیمی و حسابان تنها بگذارم تا در سکوت درس بخواند برای امتحان ، به اتاقش میرفتم و تنها نگاهش میکردم . بغلش میکردم و میبوسیدم . به او میگفتم درس را بگذار برای بعد . اکنون فقط در کنار من دراز بکش و از آفتابی که عاشقش هستی لذت ببر . او را درگیر مسابقه پر استرس کنکور نمیکردم . میگفتم به جای تست زدن و خواندن های بی پایان ، بیا بیشتر با هم پیاده روی کنیم یا به سینما برویم یا از فروشنده ی دوره گرد آب زرشک و آلوچه بخریم و بخوریم و بخندیم .
اگر میدانستم که زمان اینچنین از دست میرود غول هر امتحان و مدرسه ای را بی ابهت میکردم که حتی یک ثانیه از عمرش را در استرس درس نباشد .
چه میدانستم که پراسترس ترین لحظات در انتظار اوست ؟ چه میدانستم امتحانی بسیار سخت در پیش روست که استخوان را میشکند و خون را میخشکاند ؟
چه میدانستم چشمهای این دختر ، چوبه خواهد دید ؟ چوبه ای که مردانی را وادار به خودکشی میکند از ترس بردار شدن . چه میدانستم دختری که چنان پرشور مدرسه را طی میکرد ، امتحان مدرسه شهامت و سرافرازی را در پیش دارد ؟ زمانی که ریحان ، این عکس ها را می انداخت ، حاج مرتضای سربندی ، سه بچه داشت . جلال سربندی بیست ساله بود .
نمیدانم آن موقع هم منزلشان نیاوران بود و گذرش به مدرسه و دکان آقا نظر میخورد یا نه . اما این را میدانم گذر هر انسانی به گورستان خواهد خورد . همچنانکه گذر پوست به دباغ خانه . همه مان میمیریم . جهان مدرسه ی ماست . هر عملی که انجام میدهیم ، پاسخ ما به امتحان خداست . مسئولیت آنچه پیش از مرگ انجام داده ایم بر عهده ی ماست . هر چه گفته ایم و هر چه کرده ایم . کارنامه هامان را در دادگاه خالق هستی ، به دستمان خواهند داد . آنجاست که داد از هم میستانیم . ریحانه ی ما ، پیشاپیش نوشت و گفت که در پیشگاه خداوند ، چه کسانی را متهم میکند . رویشان سیاه . داغ بر دلشان باد . داغی جانسوز . هر که ، عشقم را گرفت ، عشق را گم کند . هر که فرزندم را گرفت ، فرزندش ، گم کند . هر که آرامشم را گرفت ، روی خوش نبیند . هر که ریحانم بردار کرد ، بر دار شود . هر که دروغ بافت و دسیسه چید ، گل لبخند بر لبش بخشکد . هر که چشمم گریان کرد ، چشمه ی چشمش خشک نشود .
دادگاه خالق هستی ، بهانه نمیپذیرد . پارتی بازی ندارد . رشوه مقبول نیست . مقام دار و بی مقام یکسان است . غریبه و آشنا نمیشناسد . تنها سکه ی رایج آن دادگاه ، حقیقت است . حقیقتی که گم شد در جهانی که دیدم .”
متن نوشته ايشان به شرح زير است:
”کنار دبیرستان نظر در خیابان منظریه ، مغازه ای بود که پیرمردی به نام " آقا نظر " پشت پیشخوان مینشست و به سیل دختران دبیرستانی که برای خرید لواشک و پفک و دیگر خوراکی های غیرمجاز در مدرسه !! هجوم می آوردند غر غر میکرد . دخترها عجله داشتند و آقا نظر سرعت کافی نداشت . گاهی بعضی از دانش آموزان او را در حساب کردن یاری میکردند .
ریحان هم یکی از آنان بود . گاهی که سرویس مدرسه نبود ، مثل زمان امتحانات ، یا وقتی که میخواستم زودتر از مدرسه بیاید و ... بعد از اینکه ریحان میامد ، حتما به مغازه آقا نظر هم سری میزد تا به قول خودش " توشه راه " بخرد . چندین بار ، پیرمرد با نگاهی قدردان ، در حالیکه ریحان را نگاه میکرد ، مرا خطاب قرار میداد و میگفت : خدا حفظش کنه ، تو بچه هایی که میان اینجا ، از همه بهتر و مهربون تره . نمیذاره حساب کتابا رو قاطی کنم .
وقتی ریحان دانشجو شد ، خبرم کرد که آقا نظر عمرش را داده به شما . در حالیکه لبخند همیشگی را بر لب داشت ، چشمهایش را ریز کرد و گفت : آخی . خدا بیامرزه آقا نظرو .
بعد هم چند خاطره خنده دار از هجوم دخترها بعد از تعطیل شدن مدرسه گفت .
آن روزها ، هرگز تصور نمیکردم که چند سال بعد ، دختر خنده رو و مهربانم را ندارم . نمیدانستم ، در حسرت به یاد آوردن غذای مورد علاقه اش خواهم سوخت . نمیدانستم تنها چند سال دیگر برای عشق ورزیدن به او فرصت دارم . وگرنه هرگز زمان را از دست نمیدادم . به جای اینکه او را با کتاب فیزیک و شیمی و حسابان تنها بگذارم تا در سکوت درس بخواند برای امتحان ، به اتاقش میرفتم و تنها نگاهش میکردم . بغلش میکردم و میبوسیدم . به او میگفتم درس را بگذار برای بعد . اکنون فقط در کنار من دراز بکش و از آفتابی که عاشقش هستی لذت ببر . او را درگیر مسابقه پر استرس کنکور نمیکردم . میگفتم به جای تست زدن و خواندن های بی پایان ، بیا بیشتر با هم پیاده روی کنیم یا به سینما برویم یا از فروشنده ی دوره گرد آب زرشک و آلوچه بخریم و بخوریم و بخندیم .
اگر میدانستم که زمان اینچنین از دست میرود غول هر امتحان و مدرسه ای را بی ابهت میکردم که حتی یک ثانیه از عمرش را در استرس درس نباشد .
چه میدانستم که پراسترس ترین لحظات در انتظار اوست ؟ چه میدانستم امتحانی بسیار سخت در پیش روست که استخوان را میشکند و خون را میخشکاند ؟
چه میدانستم چشمهای این دختر ، چوبه خواهد دید ؟ چوبه ای که مردانی را وادار به خودکشی میکند از ترس بردار شدن . چه میدانستم دختری که چنان پرشور مدرسه را طی میکرد ، امتحان مدرسه شهامت و سرافرازی را در پیش دارد ؟ زمانی که ریحان ، این عکس ها را می انداخت ، حاج مرتضای سربندی ، سه بچه داشت . جلال سربندی بیست ساله بود .
نمیدانم آن موقع هم منزلشان نیاوران بود و گذرش به مدرسه و دکان آقا نظر میخورد یا نه . اما این را میدانم گذر هر انسانی به گورستان خواهد خورد . همچنانکه گذر پوست به دباغ خانه . همه مان میمیریم . جهان مدرسه ی ماست . هر عملی که انجام میدهیم ، پاسخ ما به امتحان خداست . مسئولیت آنچه پیش از مرگ انجام داده ایم بر عهده ی ماست . هر چه گفته ایم و هر چه کرده ایم . کارنامه هامان را در دادگاه خالق هستی ، به دستمان خواهند داد . آنجاست که داد از هم میستانیم . ریحانه ی ما ، پیشاپیش نوشت و گفت که در پیشگاه خداوند ، چه کسانی را متهم میکند . رویشان سیاه . داغ بر دلشان باد . داغی جانسوز . هر که ، عشقم را گرفت ، عشق را گم کند . هر که فرزندم را گرفت ، فرزندش ، گم کند . هر که آرامشم را گرفت ، روی خوش نبیند . هر که ریحانم بردار کرد ، بر دار شود . هر که دروغ بافت و دسیسه چید ، گل لبخند بر لبش بخشکد . هر که چشمم گریان کرد ، چشمه ی چشمش خشک نشود .
دادگاه خالق هستی ، بهانه نمیپذیرد . پارتی بازی ندارد . رشوه مقبول نیست . مقام دار و بی مقام یکسان است . غریبه و آشنا نمیشناسد . تنها سکه ی رایج آن دادگاه ، حقیقت است . حقیقتی که گم شد در جهانی که دیدم .”
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر