جمعه 26 دي 1393
فاشیسم اسلامی٬ حامد عبدالصمد برگردان: ب. بینیاز (داریوش)
فاشيسم و اسلام - يک جفتِ ناهمسان؟
فاشيسم يک نوع «دين سياسی» است. فاشيستها بر اين باورند که صاحبِ حقيقتِ مطلقاند. در رأس هرم فاشيستی، رهبرِ خطاناپذيرِ فرهمند (کاريزماتيک) قرار دارد که ظاهراً به او اين مأموريت مقدس داده شده تا ملت را متحد کند و دشمنانِ ملت را محو و نابود سازد. ايدئولوژی فاشيستی به پيروان خود سّمِ کينهورزی و تنفر میخوراند، جهان را به دوست و دشمن تقسيم میکند و مخالفان را با تدابير انتقامجويانه تهديد میکند. اين ايدئولوژی عليه مدرنيته، روشنگری، مارکسيسم و يهوديان سمتگيری دارد و نظامیگری و آمادگی برای مرگ را ستايش میکند.
همة ويژگیها بالا با اسلامگرايی جديد که همزمان با فاشيسم در دهة بيستِ سدة بيستم پديدار شد سازگاری دارد. هم فاشيسم و هم اسلامگرايی، زادة احساسی هستند که بر آمده از شکست و تحقير است. هدفِ هر دو جريان يکی است: برپا کردن يک امپراتوری- حاکميت جهانی به عنوان يک حق مسلم و پيش فرض، فرجامی که نابودی همة دشمنان، پيششرط آن است. يک بخش از اين جنبشِ اسلامگرايی بر اين باور است که نژاد عرب برتر است، بخش ديگر معتقد بر برتری اخلاقی مسلمانان بر ديگر مردم جهان است.
زمانی که بنيتو موسولينی در ايتاليا جنبش فاشيستی خود را پايهگذاری کرد، رويای بازسازی امپراتوری روم باستان را در سر داشت. همين احساسِ آتشينِ دريغانه (نوستالژی) را نيز حسن بنا داشت. چند سال پس از ظهور موسولينی، حسن بنا جنبش اِخوان المسلمين را پايهگذاری کرد و آرزوی احيای عظمتِ سپری شدة اسلام را در سر داشت. به نظرِ عبدالواهب مدّب، نويسندة تونسی - فرانسوی، مسلمانان هنوز نتوانستهاند با اين مسئله کنار بيايند که ديگر مانندِ سدههای ميانه دارای قدرت رهبری در جهان نيستند. به نظر او، شکافِ بزرگ ميان گذشتة پرافتخار و واقعيت تلخ کنونی، منبع اصلیِ کينهورزی عليه غرب است. سرچشمة به اصطلاح رنجش و آزردهخاطری جهان اسلام در اين احساسِ ذهنی و غيرواقعی نهفته است که گويا جهان و تاريخ نسبت به آن بیعدالت بودهاند. حالا اين آزردگی با رويکردِ احيای گذشتة بزرگ گره خورده و به يک نيروی محرکة مهمِ فاشيسم اسلامی تبديل شده است.
ارکان فاشيسم آغازين
اومبرتو اکو، اديب، نمادشناس و فيلسوف ايتاليايی در اثرش «چهار جُستار اخلاقی»، چهارده مشخصة فاشيسم آغازين را فهرست میکند. يکی از اين مشخصهها «ستايشِ بتپرستانة سنت» است: اين اصل میگويد که ديگر هيچ پيشرفتی در علم نمیتواند روی بدهد، زيرا حقيقت [در گذشته] اعلام شده است. يعنی ديگر جايی برای تفکر و فراگيری وجود ندارد، چه رسد به سنجش انتقادی. تبعيت سفت و سخت از سنت و پيام، اصل است.
«ستايش بتپرستانة سنت»، يکی از ستونهای اصلیِ تفکر اسلامی نيز میباشد: چون قرآن در برگيرندة همة دانشهاست، پس بايد مصون از هر نقدی باشد. اسلام سياسی از اين احساس تزلزلناپذير برخوردار است که مجهز به يک مأموريت الاهیست که ورای زمان، مکان و واقعيت قرار دارد و بايد مضامين آن متحقق شوند. سلفیها و جهادگران هر گونه تفسير مدرن از متون قرآنی را تهديدی برای اسلام ارزيابی میکنند، زيرا فرمانهای خدا نبايد توسط انسانها تعبير شوند. البته برای آنها اصلاً مهم نيست که اگر کسی بخواهد متون مقدس را مو به مو اجرا کند آيا میتواند در اين جهان رنگارنگ و همواره در حال تغيير زندگی کند يا نه. مدرنيته برای آنها در اصل دور شدن از ايمان حقيقی است.
از نظر اکو، دشمنی با مدرنيته و روشنگری، ديگر مشخصة بنيادين فاشيسم است که به گونهای با نابخردی گره خورده است. مخالفت با نقد، ترس از بيگانه، تبعيضِ جنسی و مردسالاری از بُنمايههای ديگر اين تفکر میباشند. به نظر اکو، فاشيسم جنونِ فکریاش را آنچنان نهادينه کرده که همواره خيال میکند «ديگران» در حال توطئه هستند. البته به اين جنونِ توطئه، احساسِ تحقير و فريبخوردگی که عطش انتقام را شعلهور میکنند نيز افزوده میشوند. در اين جا ديگر مبارزه به يک چيز در خود و برای خود تبديل میشود. زيرا ديگر مبارزه نه برای زندگی [بهتر] و بقا بلکه زندگی در خدمتِ مبارزه قرار میگيرد. چيزی که میتوان به خوبی در اصولِ جهادگرايان اسلامی مشاهده کرد. جهاد در اسلام تنها يک وسيلة دفاع از خود نيست، بلکه چيزیست که تا پايان زندگی اعتبار دارد. و سرانجام، در روزهای فرجامين حاکميت جهانی برقرار خواهد شد و همة دشمنان و کفار يا [به اسلام] ايمان خواهند آورد يا محو و نابود خواهند شد.
يک نمونة مشابة ديگر را میتوان در همين چارچوب قرار داد: فاشيسم و اسلامگرايی، بيماریهای «ملتهای متأخر» يا ملتهايیاند که میخواهند يک بار ديگر به تاريخِ پرافتخار گذشته دست يابند ولی حالا در يک روند فروپاشی قرار گرفتهاند. فاشيسم پيش از آن که در اروپا گسترش يابد توانست خود در ايتاليا جا بيندازد. اما به چه دليل در ايتاليا؟ زيرا اين کشور در اين بُرش زمانی در تلاش برای وحدت خود بود و احزاب سياسی در ستيزی سخت با يکديگر بودند، همه اين احساس را داشتند که طیِ پيمانهای حومة پاريس [پيمانهای صلح در سال ۱۹۱۹ برای پايان جنگ جهانی نخست/م] فريب خوردند، اقتصاد در عمل نيست و نابود شده بود و همچنين ترس از انقلابِ بلشويکی گسترش يافته بود. افزون بر اين، کشور عميقاً کاتوليک بود. به عبارتی، سامان فکریِ کليسای قدرتمند که همچنين بر اصولی مانند شرافت، سلسله مراتب، وحدت، رهبريت فرهمند و حقيقت مطلق استوار بود به فاشيسم نيز راه پيدا کردند.
در کشورهايی مانند انگلستان و فرانسه که از يک پيشينة طولانی اتحادِ ملی در زير يک سقف دولتی برخوردار بودند، در کنارِ شکلگيری ناسيوناليسم در سدة ۱۹ و آغاز سدة ۲۰ نيز جنبشهای فاشيستی پديد آمدند. ولی اين جنبشها نتوانستند در سطوح بالای سياسی از اهميت چندانی برخوردار شوند. به نظرِ ارنست نولته مورخ فرانسوی، جنبشِ مليشایِ کاتوليک - «L`Aktion francaise» - که در سال ۱۸۹۸ پايه گذاری شد، الگويی برای جنبشهای بعدی فاشيستی در ايتاليا و آلمان قرار گرفت. اين جنبش فاشيستی میخواست با اتکا به تفکرِ کليسا از مدرنيته جلوگيری به عمل بياورد و جامعه را به يک نظم اجتماعیِ مسيحی- محافظهکارانه بازگرداند. ولی اين جنبش هيچ وقت نتوانست به يک جنبش تودهای تبديل شود، و سرانجام با اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان، اهميتِ خود را در اين کشور از دست داد.
در بريتانيا اوسوالد موسلی سه سال پس از بحران اقتصادی خانمانبراندازِ ۱۹۲۹، «اتحاد فاشيستهای بريتانيا» را پايهگذاری کرد. بنا بر اطلاعات خودش ۵۰۰۰۰ عضو داشت، موسلی به ايتاليا سفر کرد تا به مطالعه فاشيسم بپردازد و بعدها خواست که طبق مُدل اس اس يک اونيفورم سياه را برايش طراحی کنند. پس از کودتای ارنست روم (Ernst Röhm) و به ويژه پس از آغاز جنگ جهانی دوم، جنبش او نيز پایة تودهايش را از دست داد.
فقط در ملتهای متأخری چون آلمان و ايتاليا، فاشيسم توانست شعلهور شود. آنها توانستند در اين کشورها سکانِ دولتی را به دست بگيرند و تودهها را هدايت کنند. میتوان فاشيسم ايتاليايی را به عنوان فرجام آن روندِ رويدادهايی قلمداد کرد که مازينی (Mazzini) و گاريبالدی در سدة نوزده آغاز کرده بودند. واژة ايتاليايی فاشو (fascio) از واژة لاتينی فاشِس (fasces) برگرفته شده که به معنی «اتحاد» يا «دسته» معنی میدهد. منظور يک دسته ترکه است، که در آغاز گاردِ ويژه پادشاه، بعدها کارگزاران و کارمندان دولت در دست میگرفتند و پيشاپيشِ امپراتور حرکت میکردند. اين نماد قدرت هم نشانة وحدت و هم ابزاری برای تنبيهِ خائنان و جانيان بود. زمانی که بنيتو موسولينی در سال ۱۹۱۹ «Fasci di combattimento» [گروههای پيکارگر] را پايهگذاری کرد میخواست آن قدرتِ جهانی امپراتوری روم را که حالا او قصد بازسازیاش را داشت در يادها زنده کند.
فاشيسم آلمانی نيز در يک مرحلة فترت و آشوب پديدار گشت. «پيمانِ ننگين» ورسای، اقتصادِ ويران و ناتوانی احزابِ ميانهرو - برای اين که به چند نکته اشاره کرده باشيم- محيط رشدِ آن شده بودند. ناسيونال - سوسياليسم به ظاهر آن نويدی بود که میبايست رويای امپرياليستیِ امپراتور ويلهلم را برای گرفتن «جايی در آفتاب»۲ دوباره به حرکت در آورد. هدفِ اين جنبش از بين بردن ننگِ شکست در جنگ جهانی نخست و برخيزاندنِ دوبارة ملت برای تلافیِ تحقيرهای گذشته. اين آميزة خام و متناقض از بیقدرتی و خيالبافیهای همهتوانی، فضايی بس مناسب برای برآمدِ نازیها فراهم آورد.
همين آميزة متناقضِ بیقدرتی و باور به همهتوانی را میتوان در اسلامگرايی مشاهده کرد. از آن جا که اسلام ۶۰۰ سال پس از مسيحيت زاده شد، میتوان آن را به عنوان دينِ متأخر تعريف کرد، به گونهای که میتوان گفت امروز اسلام سدههای ميانه خود را تجربه میکند. بنا بر گاهشمارِ اسلامی ما هم اکنون در سال ۱۴۳۵ زندگی میکنيم. بيشتر کشورهای مسلمان را میتوان [از لحاظ سياسی/م] در رديف ملتهای متأخر مانند آلمان و ايتاليا طبقهبندی کرد. اين کشورهای اسلامی که تازه پس از فروريزی امپراتوری عثمانی و استعمارزدايی دورة بعدی شکل گرفتهاند هنوز نتوانستهاند ميانِ دولتِ ملی [کشور] مدرن، ساختارهای قبيلهای و حکومتِ دينی راه خود را پيدا کنند. آميزة متناقض اين سه نظمِ نامبُردة بالا باعث شده که اکثر کشورهای اسلامی در جا بزنند. در کشورهای اسلامی که ديکتاتوری، چه نظامی چه غيرنظامی، حاکم است و تلاش میشود که با احتياط به مدرنيته نزديک شوند، اسلامگرايان به عنوان آلترناتيوهای سياسی شکل میگيرند و وارد کارزار میشوند.
سدة بيستم تجربة يک ضدِ انقلابِ سختی عليه مدرنيته و ميراثِ روشنگری را تجربه کرده است: به نظر ارنست گلنر Ernest Gellner و ارنست نولته Ernst Nolteاسلامگرايی پس از فاشيسم و بلشويسم، سومين جنبش مقاومت عليه مدرنيته میباشد. البته اين سه جنبش در کليت خود از دستآوردهای فنیِ مدرنيته بهره بردهاند، ولی به موقع خود هم سرسختانه عليه بنيادهای روشنگری مقاومت کردهاند: خرد، آزادی فردی و آزادی فکر، فرديت، حقوقِ بشر و مصونيت جسمانی فرد، آزادی عقيده و رسانهها از سوی اين سه جنبش به عنوان خطر نگريسته میشدند. گذار از جامعة روستايی به شهری با فروريزیِ ساختارهای جماعتیِ کهن توأم است. و همين ساختارهای کهن روستايی و فرهنگِ نهفته در آن يکی از عناصر مهم مورد استفاده نظامهای اقتدارگراست. حالا يک منشأ مشترک يا ايدئولوژی مشترک میبايد اين جماعتهای نوين جابجا شده [شهرنشين] را شکل بدهد. محيط روستايی و تبديل [فرهنگ] آن به اسطوره منبع چنين تلاشهاست. گفتمانِ ضدِ شهری، مشخصة هر سه جنبشهای بالاست. از نظر بلشويکها، شهر مکانی بوده که در آن جا پرولتاريا استثمار میشد. برای نازیها برلينِ سالهای طلايی دهة بيست سدة گذشته، نمادِ نابودیِ ارزشهای سنتی بود. و برای اسلامگرايان، شهر مکانِ گناه و سقوطِ اخلاقیست.
هر جا که فاشيستها، کمونيستها يا اسلامگرايان قدرت را به دست آوردند، جوامع را به زندانهای سر باز تبديل کردند که «ساکنان» آنجا - شهروندان- همواره زير نظر قرار میگرفتند. گوناگونی (تنوع) به عنوان يک خطر نگريسته میشد و میشود، و وحدتِ اجتماعی از طريق ابزار خشونتآميز و وحشتپراکنی به طور منصوعی تحميل میشود. در اين جا، فقط و فقط يک ايدئولوژی حقيقی از اعتبار برخوردار است، دگرانديشان به عنوان خائنان و لجنپراکنان معرفی میشوند و در بدترين حالت سر به نيست میگردند.
برای جلوگيری از انتقاد در صفوف خود، نظامهای اقتدارگرا با سناريوی تهديد خارجی، ترس و وحشت را دامن میزنند. در اين حالت، کشور يا جامعه در يک ستيز دايمی با دشمنِ واقعی يا موهومی قرار دارد.
نازیها در اين مورد بسيار مبتکر بودند: يهودیها و کمونيستها به تهديدکنندگانِ درونی آلمان تبديل شدند، سپس نيروهای متفقين به عنوان تهديد خارجی بدانها اضافه شد. شوروی در مسير تاريخش، دشمنِ خارجیاش نيز تغيير میکرد: نخست نازیها بعد دموکراتهای غرب. اپوزيسيون جزو دشمنان درونی به شمار میرفت و از نظر حاکميت اينان انسجام اجتماعی را تهديد میکردند و با غربیها همکاری میکردند.
برای اسلامگرايان همواره سه دشمن تغييرناپذير وجود داشت و دارد: غربیها به عنوان دشمنِ خارجیِ دور، اسرائيل به عنوانِ دشمن ديوار به ديوار و سرانجام دشمن داخلی که تحتِ عنوان زندقه [کُفار]، اصلاحطلب و متفکران و سياستورزان سکولار که به عنوان ستون پنجم غرب نگريسته میشوند. هر جا که فاشيسم اسلامی قدرت را تصرف کرد، مانند ايران، سودان، نيجريه، سومالی و غزه، ديکتاتوریهای بیرحمی سر برآوردند که تا به امروز قدرتشان را حفظ کردهاند. و هر جا که اسلامگرايان از «صندلی قدرت»، کنار زده میشوند، بلافاصله به تروريست تبديل میشوند و کشورشان را زير آوار خشونت و ويرانی مدفون میکنند، مانند الجزاير، افغانستان، مالی و ليبی. سرنوشتی که هم اکنون مصر و سوريه را تهديد میکند.
با اين وجود، هنوز اسلام سياسی برای بخشِ وسيعی از مردم مسلمانِ کشورهای اسلامی نويدبخش است. يکی از علل آن میتواند اين باشد که نه تودهها و نه نخبگان سياسی اين کشورها، نمیخواهند اعتراف کنند که پروژهشان با شکست مواجه شده است و توانايی ارایة يک آلترناتيو در برابر دموکراسی غربی را ندارند. به ويژه در جهان عرب، غرور جريحهدار مانع از پرداختن به تاريخ خود و همکاری با غرب میشود. به جای آن، بسياری از کشورهای اسلامی دوست دارند در همين نقشِ قربانی که به خود دادهاند باقی بمانند و نفرتپراکنی عليه غرب را دامن بزنند. در اين ميان، ديکتاتورهای سکولار و اسلامگرايان بيشترين بهره را از اين نفرتپراکنی میبرند. پيامد اين تربيت اجتماعی، نسلهايی سرخورده، سرگردان و سرشار از خشم است. يک بخش از اين مردم، خشم خود را در شورش عليه نخبگان حاکم بيان میکند و بخش ديگر آن پناهگاه و تسکين خود را نزد اسلامگرايان میيابد.
«بهار عربی» که در آغاز يک جنبش تودهای بیخشونت بود، سرانجام منجر به درگيری ميان دو بلوک سازشناپذير گرديد که من آن را «جنگِ درون فرهنگی» مینامم. اين در مرتبة نخست نه جنگِ فرهنگی ميانِ غرب و جهان اسلام است بلکه يک جنگ فرهنگی درونِ خودِ جهان عرب و اسلام است. میتوان جهان اسلام را به عنوان يک ديکتاتوری چند وجهای تصور کرد، به اصطلاح يک ديکتارتوری «پيازگونه» که از لايههای گوناگون تشکيل شده است: يک لایة اين ديکتاتوری را خاندانهايی چون مبارک، قذافی، حسين، بن علی يا اسد تشکيل میدهند. نخستين لایة اين ديکتاتوری پيازگونه، ديکتاتوری نظامی است. پس از آن لایة ديکتاتوری دينی است که آموزش و پرورش مردم را در دست دارد. آخرين لايه، ديکتاتوری اجتماعی است که با تصوراتِ کهنه و منسوخاش از زندگیِ خانوادگی و نقش اعضای آن، روح ديکتاتوری را دامن میزند.
هر کدام از اين لايهها، ديوار بلندی است که جهان اسلام را از مابقی جهان جدا میکند، ديواری که ظاهراً میخواهد هويت خود را پاسداری کند. نسل جوان که در خيابانها تظاهرات میکند، به محض اين که يک لايه را برمیدارد، بلافاصله به لايه دوم برمیخورد. در پايان شايد فقط هستة اين «پياز» باقی بماند: دين. پرسش اين جاست که آيا شهامتِ نسل جوان توان دارد که جايگاهِ قدرتمند دين را متزلزل کند؟ اگر نسل جوان واقعاً موفق به چنين چيزی بشود، آن گاه متوجه خواهد شد که اين «پياز» فقط از ترس تشکيل شده است و در پس اين لايهها هيچ چيز [با ارزشی] وجود ندارد که آدم بخواهد آن را پاسداری کند. تازه در اين مرحله است که آدم میتواند از انقلاب حرف بزند. ولی تا رسيدن به اين مرحله، مبانی تماميتخواهیِ اسلامی به بقای خود ادامه خواهند داد و دين [در اين جوامع] نقش اصلی را ايفا خواهد کرد.
ـــــــــــــــــــ
۱. ترجمة صفحههای ۱۹ تا ۲۸ از کتابِ Der islamische Faschismus حامد عبدالصمد، انتشارات درومر (Droemer) 2014
۲. اين جمله به سخنرانی برناد فون بولو در مجلس، در سال ۱۸۹۷، برمیگردد که بيانگر اتخاذ سياستِ استعماری آلمان در اين مقطع زمانی است: «به عبارتی ما نمیخواهيم کسی را در سايه قرار بدهيم ولی خواستار جايی در آفتاب [آفريقا و شرق/م] هستيم.» مترجم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر