همه چیزی میهراساندمان:
زمان
که در میان پارههای زنده از هم میگسلد
آنچه بودهام من
آنچه خواهم بود،
آنچنان که داسی ما را دو نیم کند.
زمان
که در میان پارههای زنده از هم میگسلد
آنچه بودهام من
آنچه خواهم بود،
آنچنان که داسی ما را دو نیم کند.
آگاهی
شفافیتی است که از ورایش بر همه چیزی میتوان نگریست
نگاهی است که با نگریستن به خویش هیچ نمیتواند دید.
واژهها، دستکشهای خاکستری، غبار ذهن بر پهنهی علف،
آب، پوست،
نامهای ما
میان من و تو
دیوارهایی از پوچی برافراشته است که هیچ شیپوری آنها را
فرو نمیتواند ریخت.
نه رویاها ما را بس است ــ رویایی آکنده از تصاویر شکسته ــ
نه هذیان و رسالت کفآلودش
نه عشق با دندانها و چنگالهایش.
فراسوی خود ما
بر مرز بودن و شدن
حیاتی جانبخشتر آوازمان میدهد.
بیرون
شب تنفس آغاز میکند و میآرامد
پُر بار از برگهای درشت و گرم شبی که
به جنگلی از آینهها میماند:
میوه، چنگالها، شاخ و برگ،
پشتهایی که میدرخشد و
پیکرهایی که از میان پیکرهای دیگر پیش میرود.
در این جا آرمیده است و گسترده
بر ساحل دریا
این همه موج کفآلود
این همه زندهگی ِ ناهوشیار و سراپا تسلیم.
تو نیز از آن ِ شبی
بیارام، رها کن خود را،
تو سپیدی و تنفسی
ضربانی، ستارهیی جدا افتادهای
جرعه و جامی
نانی که کفهی ترازو را به سوی سپدهدمان فرو میآورد
درنگ خونی
تو
میان اکنون و زمان بیکرانه.
«اکتایو پاز»
شفافیتی است که از ورایش بر همه چیزی میتوان نگریست
نگاهی است که با نگریستن به خویش هیچ نمیتواند دید.
واژهها، دستکشهای خاکستری، غبار ذهن بر پهنهی علف،
آب، پوست،
نامهای ما
میان من و تو
دیوارهایی از پوچی برافراشته است که هیچ شیپوری آنها را
فرو نمیتواند ریخت.
نه رویاها ما را بس است ــ رویایی آکنده از تصاویر شکسته ــ
نه هذیان و رسالت کفآلودش
نه عشق با دندانها و چنگالهایش.
فراسوی خود ما
بر مرز بودن و شدن
حیاتی جانبخشتر آوازمان میدهد.
بیرون
شب تنفس آغاز میکند و میآرامد
پُر بار از برگهای درشت و گرم شبی که
به جنگلی از آینهها میماند:
میوه، چنگالها، شاخ و برگ،
پشتهایی که میدرخشد و
پیکرهایی که از میان پیکرهای دیگر پیش میرود.
در این جا آرمیده است و گسترده
بر ساحل دریا
این همه موج کفآلود
این همه زندهگی ِ ناهوشیار و سراپا تسلیم.
تو نیز از آن ِ شبی
بیارام، رها کن خود را،
تو سپیدی و تنفسی
ضربانی، ستارهیی جدا افتادهای
جرعه و جامی
نانی که کفهی ترازو را به سوی سپدهدمان فرو میآورد
درنگ خونی
تو
میان اکنون و زمان بیکرانه.
«اکتایو پاز»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر