۱۳۹۵ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

شما را به خدا ، ستاره قطبی مرا ندیده اید ؟ دل‌ نوشته‌ای در وصف فیروز الوندی
مهتاب الف

دانشکده دندانپزشکی آن روزها پر از دانشجو بود . همه جوان و پر شور و پر سر و صدا وآرمانخواه و هر کدام هوادار یک گروه سیاسی. بیشترِ دخترها ، بسته به گرایش ایدئولوژیک گروه متبوعشان، با ظاهر ساده و موهای دم اسبی و بلوز و شلوار و بعضی هم با مانتوهای بالای زانو و روسری به سر و بیشتر پسرها، اورکت پوش و صندل به پا و عموما قد بلند و چهارشانه وخلاصه  تیپیکال، دندانپزشک. تو اما خیلی شباهتی به آنها نداشتی فیروز . تو و یکی دیگر از دانشجوها به نام نصرالله دهقان . هر دو ریزقامت و باریک بودید . نصرالله  بیشتر به دانشجویان فنی شباهت داشت و  تو شبیه دانشجویان رشته تئاتر بودی ، با گرایش نمایشنامه نویسی. این منصبِ دوم را من برایت در نظر گرفته بودم ؛ اینقدر که به نظرم حساس و شکستنی میامدی و تصور کردنت پشت یونیت دندانپزشکی و افتادن به جان دهان و دندان مردم ، دور از ذهن میامد. 

مطمئنم اگر به دانشکده هنرهای زیبا رفته بودی و در رشته نمایشنامه نویسی تحصیل میکردی، حتما روزی به عنوان " نقاش صحنه ها " یا " هومر تماشاخانه ها" یا چه میدانم ، چیزی در این ردیف ملقب و مشهور میشدی.
میدانی فیروز ، الان  دانشکده تان خیلی با زمانی که شماها در آن درس می‌خواندید فرق کرده . دلگیر شده و غریب. راهروهای طبقه اولش که آن روزها ، بچه‌های دانشجو با چه شور و شوقی، کتاب و جزوه و نشریه  به دست، در آن تردد میکردند و با صدای بلند  با هم حرف و با  بحثهای پایان ناپذیر سیاسی ، به سر و کله هم میزدند و دروسشان را هم مروری میکردند ، الان بیشتر به راهرو  بیمارستانی شباهت دارد که بوی دارو و مواد ضد عفونی از همه جایش سر ریز میکند و آدم را یاد کلینیکهای نظامی می اندازد.
درِ غربی رو به حیاط اصلی دانشکده را که سالهاست بسته اند و همه از درِ شرقی اش که رو به محوطه خیابان قدس است رفت و آمد میکنند آن پله های حد واسطِ دانشکده ی شما و دانشکده‌ی پزشکی اما با همان سنگهای  سنگین و ساکت سر جایش است . پله هایی که اگر یادت بیاید ، من خیلی وقتها در حاشیه ی انتهایی اش می‌نشستم و یک بار همانجا، تو در کنارم نشستی و سر حرف نمیدانم چطور باز شد و رسید به این که خانواده ها بر چه اساسی ، برای بچه هایشان نام انتخاب میکنند و رشته‌ی حرف رسید به نام تو، و من گفتم : در محله‌ی ما پسری بود که اسمش فیروز بود و همه دوستش داشتند ، اما هیچ کس نفهمید چطور شد که آن پسر خوشرو و مهربان، معتاد شد و در شبی سرد و برفی ، جنازه اش در جوی آبی در دو سه محله آن طرفتر پیدا شد. بعد از این که حرفم تمام شد ، تو هم از پسری همنام خودت گفتی و این که در مدرسه تان بوده و بعد از دوران دبیرستان شنیده بوده ایی که در تصادف با اتومبیل ، جان باخته. بعد از تمام شدن حرفت، هر دو سکوت کردیم و تو برای عوض شدن حال و
هوایمان ، با خنده اضافه کردی : انگار مردن به شکل تراژیک سرنوشت همه فیروزهاست ؛ خدا سومیش را که من باشم به خیر کند و هر دو از این حرفت به خنده افتادیم و بلند شدیم و رفتیم تا از بوفه ، چیزی برا
ی خوردن بخریم.
هنوز آنقدر جوان و امیدوار و با انگیزه  بودیم و آنقدر برنامه ها برای آینده و زندگی و تغییر تمامِ دنیا داشتیم که افتادن به ورطه ی "مرگ تراژیک" ، برایمان از رفتن به کره ماه هم بعید تر مینمود.
در تمام این سالها ، هر بار که  به بهشت زهرا میروم -  که ایمان دارم تو در یک جایی اش خوابیده ایی - و خستگی ناپذیر به دنبال مزارت میگردم، همیشه این احساس را دارم که شاید در گوشه ایی ، لا به لای سنگ قبرها ، شاید مثلا در قطعه‌ی ۹۹ ، روزی به مزار گمنامی بر بخورم که تو از بیش از سی سال پیش در آن آرام گرفته ایی و هیچکس روی سنگ مزارت ننوشته : فیروز الوندی / فرزند فریدون ؛ که به تراژیک ترین مرگ، این دنیا را برای ما گذاشت و رفت.
نصرالله را هم نمیدانم در کدام بهشت زهرای این سرزمین خوابیده ؛ همان طور که تمام آن ده پانزده  دانشجوی همدانشکده ایی ات که در سویه ی سیاه جهان در دهه شصت ، بر خاک افتادند. یادت هست یک بار به من گفتی اگر کسی در جنگل یا کوه یا کویر یا دشت ، راهش را گم میکند ، باید شب به آسمان نگاه کند و ستاره قطبی را پیدا  و بر مبنای آن ، جهت درست را برای ادامه ی راهش انتخاب کند؟
فیروز ! خیلی وقتها که به بهانه های مختلف میروم به دانشگاه تهران، میروم جلوِ دانشکده تان ، کمی روی آن پله های حاشیه ی غربی اش می نشینم ، به درختها و حیاط و ساختمانها و در و دیوار آغشته به خاطره ی آن سالهای بودنِ تو و بچه ها خیره میشوم و در حالی که از غصه ‌ی نبودن تو ، نبودن همه تان ، دلم میخواهد بمیرم ، به دانشجوها و اساتید و کارکنان دانشگاه و مردمی که با سرعت و بی اعتنا به دیگری ، می آیند و میروند  ، زل میزنم و دلم میخواد بروم جلو و بهشان بگویم : ببخشید خانم ، ببخشید آقا ، من گم شده ام ، شما را به خدا ، ستاره قطبی مرا ندیده اید ؟
 
 پژواک ایران: فیروز الوندی در تاریخ اول اردیبهشت ۱۳۶۴ در زندان قزلحصار بصورت نشسته خود را دار زد


هیچ نظری موجود نیست: