۱۳۹۶ آذر ۱۲, یکشنبه

آن چه در زیر می آید بخشی از مصاحبه نشریه “تهران مصور” با احمد شاملو می باشد که در تاریخ 28 اردیبهشت 1358 صورت گرفته است:

آن چه در زیر می آید بخشی از مصاحبه نشریه “تهران مصور” با احمد شاملو می باشد که در تاریخ 28 اردیبهشت 1358 صورت گرفته است:
“سئوال - پس از سقوط رژیم سابق ، چهره‌های عجیب و غریبی ظاهر شدند که نام شان برای ملت آشنا نبود. این‌ها بیشتر کسانی هستند که بیرون از ایران فعالیت داشته‌اند ، حوالی کاخ سفید و زیر نظر پلیس آمریکا تظاهراتی با روی پوشیده علیه رژیم شاه داشته‌اند ، و اینک که با جلال و جبروت و پس از آن که ملت ۵۰ هزار کشته داد و همین کشته‌ها راه بازگشت آن‌ها را هموار کرد ، به وطن بازگشته‌اند. آن‌ها را که سال‌ها در این زندان بزرگ زیسته‌اند ، قبول ندارند ، آن‌ها انقلابیون روزهای آخرند، در دو سال و نیمی که دور از وطن می‌زیستید ، با هیچ‌کدام این‌ها برخورد داشته‌اید؟
پاسخ: ناچار! و آن هم چه چهره‌هایی ، و میان این چهره‌ها چه رشته‌های تار عنکبوتی مرموزی! آشنایی با بعضی از این چهره‌ها در شرایطی صورت می‌گرفت که قابل تأمل بود. مثلا قیافه ملیح آقای قطب‌زاده را اولین بار اواخر زمستان ۵۶  زیارت کردم. در برنامه «۶۰ دقیقه» که کم و بیش پربیننده‌ترین برنامه یکی از کانال‌های تلویزیونی سراسری آمریکا است و در اهمیت آن همین بس که ساعت پخش آن هشت شب یکشنبه است.
برنامه حکایت از آن می‌کرد که شاه و ساواک مخوفش آدمکش ویژه‌ای را استخدام کرده به پاریس فرستاده‌اند، با پاسپورت مخصوص و دعای زبان‌بند و آلات و ادوات ناریه ، تا یکی از سرسخت‌ترین دشمنان رژیم را از سطح زمین بر اندازد. آدمکش ویژه نام سینمایی ویژه‌ای داشت که بینندگان محترم را سخت تحت تأثیر قرار می‌داد. اگر اشتباه نکنم ، این نام ویژه خان پیرا یا پیرا خان بود. جالب این که هیات ظاهری او هم کاملا با نقش سینمایی اش تطبیق می‌کرد: قیافه‌ای داشت کم و بیش شبیه فرانکشتین ، و یک پایش هم از زانو تا نمی‌شد ، یا کوتاه‌تر از پای دیگرش بود و فی‌الواقع قاتل خون‌آشام داستان هیچکاکی «مردی که می‌لنگید» را به یاد می‌آورد. گیرم سناریوی فیلم ناگهان از وسط کار منحرف می‌شد و داستان سراسر زد و خورد و قتل و جنایتی که اجزای اش با این دقت فراهم آمده بود ، ناگهان سانتی‌مانتال از آب در می‌آمد: آدمکش ساواک ، پس از تمهید همه مقدمات ، از مشاهدهٔ دشمن سرسخت رژیم گرفتار رقیق‌ترین عواطف بشردوستانه می‌شد ، دست و پایش به لرزه می‌افتاد ، به جوانی و جهالت «هدف متحرک» رحمش می‌آمد و طی مراسم سوزناکی آلات و ادوات قتل را با یک شاخه گل سرخ در یکی از کافه‌های پاریس تسلیم او می‌کرد (البته در برابر دوربین خبرنگار!). نات خارجی برنامه ، این‌هاست:
۱) ‌از مخالفان رژیم که در دسترس ما بودند کسی این «سرسخت‌ترین دشمن رژیم شاه» را نمی‌شناخت. فقط یک نفر اظهار داشت که آقا از چپ‌نماهای ایام صباوت بوده که هشت ، نُه سال پیش ، به دلیل کشف روابط اش با سازمان سیا از کنفدراسیون دانشجویان اخراج شده است.
۲) در آن ایام و تا دو سال بعد از آن ، وسایل ارتباط جمعی آمریکا کلمه‌ای در مخالفت با رژیم شاه پخش نمی‌کردند. حتی چند ماه بعد ، پاسخی که من به مقاله توهین‌آمیز فریدون هویدا (منتشر شده در نیویورک ‌تایمز) نوشتم ، علی‌رغم کوشش من و دوستانم و توصیه‌هایی که چند نویسندۀ سرشناس به سردبیر روزنامه کردند به چاپ نرسید ، و هنگامی که ناگزیر خواستیم آن را به صورت آگهی چاپ کنیم ، برای آن چند هزار دلار (مبلغش به خاطرم نیست) حق‌الدرج مطالبه کردند که سنگ بزرگ بود و علامت نزدن. در چنین شرایطی پخش یک چنان برنامه‌ای در آن ساعت و با آن محتوا از شبکۀ سراسری آمریکا به شدت «بو می‌داد». کسانی بی‌درنگ گفتند که برای آینده انقلابی رئیس‌جمهور می‌تراشند، و کسان دیگری به یاد اوایل کار آخوند بی‌سر و پایی به نام سید ضیاءالدین طباطبایی افتادند و گفتند کار شاه ساخته است!
بله. چهره‌های به راستی عجیب و غریب! فی‌المثل یک روز آقای رالف شانمن در رکاب حضرت بابک زهرایی سرافرازم کرده بود که مرا به لزوم همکاری با آقای دکتر براهنی مجاب کند. البته تا این جای مسئله قابل قبول است، چون که آقای شانمن از همکاران مؤثر گروه "کیفی" بود ، و آقای براهنی رئیس افتخاری آن (توضیحا عرض کنم "کیفی" از حروف اول "کمیته برای دفاع از آزادی هنر و اندیشه در ایران" ترکیب شده بود). چیزی که به قول جاهل‌ها "توی کت آدم نمی‌رفت" وساطت آقای زهرایی بود که چندی پیش از آن ، با کمک دوست بسیار عزیز من نعمت جزایری کشف کرده بود که آقای دکتر براهنی مرا به انجمن بین‌المللی قلم "رئیس سابق ادارۀ سانسور" معرفی کرده و از این طریق باعث به هم خوردن سخنرانی من در یکی از مهم‌ترین جلسات روشنفکری نیویورک شده است! ـ خوب ، و حالا رالف شانمن را آورده بود که مرا به همکاری با دکتر براهنی و کمیتۀ کیفی متقاعد کند!
یک سال بعد اتفاق جالب‌تری افتاد: پروفسور کلینتون (از دانشگاه پرینستون) به من اطلاع داد که چند تن "آمریکایی خوب" می‌خواهند برای بررسی جریاناتی که در ایران آغاز شده به ایران بروند. فلان روز برای مطالعه در این امر جلسه‌ای تشکیل می‌شود و از من مصرا خواسته‌اند شما را در جریان بگذارم و به حضور در آن جلسه دعوت کنم.
 - جلسه در کجا تشکیل می‌شود آقای کلینتون؟
 - در منزل رالف شانمن.
ـ پس لابد مربوط به فعالیت‌های "کیفی" است.
ـ اوه، نه، کیفی را فراموش کنید. از ایرانی‌ها فقط شما هستید. جلسه مربوط است به چند "آمریکایی دوستدار ایران".
رفتیم. آدم‌های مشکوکی بودند که خوشبختانه در همان لحظات اول مچ شان باز شد ، زیرا پروفسور "ریچارد فالک" (که سرشناس‌ترین فرد جمع بود و او را به عنوان رهبر جنبش جوانان مخالف با جنگ ویتنام معرفی می‌کردند و این خودش مهم‌ترین سندی بود که او را به همدستی با بوروکراسی رسوای آمریکا متهم می‌کرد) احمقانه خودش را لو داد. معلوم شد از دوستان نزدیک سید حسین نصر است و دو ماه قبل در اسپانیا با او دیداری داشته و از طرف او و دولت علیه به ایران دعوت شده (لابد برای تهیهٔ گزارش از جو انقلابی ایران!).
من بی‌معنی بودن ترکیب هیاتی را که قرار بود به ایران سفر کنند خاطر نشان کردم و گفتم در ایران هیچ کس حاضر نخواهد شد با این افراد سخن بگوید و خود آن‌ها هم طی هفتۀ بعد به این بهانه که "رهبر جنبش جوانان مخالف جنگ" می‌ترسد به ایران برود و منصرف شده است، قضیه را مختومه اعلام کردند (و در واقع به این دستاویز مرا از تعقیب قضیه مانع شدند).
اما نکتهٔ مهم‌تر حضور جوانی ایرانی بود در این جمع ، که در راه بازگشت با من به خانه آمد. او یکی از فعالین کنفدراسیون در شاخه مائوئیست‌ها بود که از سرسخت‌ترین مخالفان گروه کیفی بودند و آن‌ها را به محافل عمومی خود نیز راه نمی‌دادند و هر جا سر و کلۀ براهنی آفتابی می‌شد ، کاسه کوزه‌اش را به هم می‌ریختند. او به من توضیح داد که از طرف سازمان خود مأمور کار کردن با این "آمریکایی‌های دوستدار ایران" است. (قیافۀ رالف شانمن و بابک زهرایی از جلو نظرم دور نمی‌شد!)
چندی بعد مرا برای ایراد سخنرانی برای "آمریکایی‌های ایران‌دوست" به واشینگتن دعوت کردند. این که من چه داشتم به این دوستداران مشکوک ایران بگویم مسئله دیگری است و نوار آن سخنرانی هم موجود است، اما نکتۀ جالبی که می‌خواهم بگویم آشنا شدن من بود با یکی از آن به قول شما "چهره‌های عجیب و غریب!"
یکی ، دو ساعت پیش از شروع برنامه ، ما را به خانۀ یکی از آن "آمریکایی‌های خوب" بردند که با "دیگران" آشنا بشویم.  صاحبخانه یکی از "ایران‌شناسان فارسی‌دان آمریکایی" بود. جوان کنفدراسیونی در آن جا بود و یک ایرانی دیگر که ظاهرا از روز قبل مهمان آن ایران‌شناس بود و رفتاری عشوه‌آلود داشت و در اتاق‌ها با جوراب می‌گشت و پیدا بود که "خانه خودی" است و هنگامی که ما را به هم معرفی کردند ، دهانم از حیرت باز ماند. اسم شریف حضرتش دکتر یزدی بود ، کسی که چند بار دیگر حرفش را شنیده بودم و همیشه شیخی قشری و اهل پاکی نجسی ازش در ذهنم ساخته شده بود. این که زن من مجاور ایشان نشسته بود و پس از چند لحظه با نفرت جای خود را عوض کرد آن قدر مرا متعجب نکرد که دریافت این واقعیت که تدارک‌کنندۀ این کنفرانس با شرکت آقای دکتر یزدی (مذهبی؟) و دوستان آمریکایی (سیا؟) و همرزمان رالف شانمن (کیفی؟) ، درست همان شاخۀ کنفدراسیون (مائوئیست؟) است!
می‌بینید که چهره‌ها واقعا عجیب و غریبند و عجیب غریب‌تر از آن‌ها رشته‌های تار عنکبوتی در ظاهر غیرقابل تشخیص است که آن‌ها را به یکدیگر می‌پیوندد.

هیچ نظری موجود نیست: