۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

تا سايه های وهم درحجم شعر، با نقطه چين نثر

پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۸۸ - ۲۹ اکتبر ۲۰۰۹

محمدعلی اصفهانی

esfahani.jpg
ـ نه اين که نتوانم از تو بنويسم. نه! می توانم از تو بنويسم. ولی برای نوشتن، گاهی کمی دير است. گاهی کمی دير شده است ديگر برای نوشتن يعنی.
ـ هميشه گاهی کمی دير شده است برای نوشتن اما. می دانم.
تو می توانی اين را تکرار کنی باز. مثل هميشه. و بايستی در مقابل من که نشسته ام. يا ايستاده ام. و نگاهم کنی. از بالا. چشم در چشم.
تو هميشه بالا هستی. يک مقدار، بالاتر از من. درست به اندازه ی قامتت.

اگر نشسته بودم در روشنای شمعی، می توانستم تو را بسرايم. همانگونه که هستی. سروقدِّ کوچک!
اما من و تو توی خيابان، يکديگر را يافته بوديم. نه زير نور شمعی روشن. درخلوت مغموم شاعران فراموش. که زير تير چراغ برقی خاموش. در شهر دلقکان پريده رنگ.
و من به تو گفتم:
ـ در شهر دلقکان پريده رنگ، روشنای رنگين ِ شبان من باش؛ وقتی که می گريزم از شهر؛ و پناه می برم به شهر.
خنديدی.
و گونه هايت چال افتادند.
و منتظر نماندی:
ـ شاعر! مشنگ!

و نمی دانستی که ديری است که وزن ها و قافيه ها را گم کرده ام. مثل خودم. و مثل شعر. مشنگی را شايد نه اما. ديری است. ديری است دور. به اندازه ی از تو تا حالا.
نپرس که چند سال گذشته است ـ از من. تو خوب می دانی که من نمی دانم من. و من خوب می دانم که تو می دانی تو.
نپرس. بگو.

ـ سايه ی وهمی در راه است. و می گذرد در باد.
ـ سايه ی وهمی که می گذرد در باد، می گذرد اما دريغا با باد.

ـ ای سايه های وهم! مرا امان دهيد در وهم سايه ها!
ـ «در وهم سايه ها»! ها ها! در وهم سايه ها!
چرا هميشه به من می خندی؟ چرا به من هميشه می خندی تو؟ بی رحم! و هيچ فکر نمی کنی که شايد که وهم سايه ها خود من باشم؟

پشت شيشه های مات، مادر ايستاده بود ديروز. يعنی پريروز. يعنی پريروز های ديروز. نه پشت شيشه های مات. بيرون شيشه های مات. کنار حوض آب.
و من بودم آن که ايستاده بود در پشت شيشه های مات.
باران نيامده بود. فقط هوا سرد بود و اتاق خانه، گرم.
همين.
آب های حوض حياط، گرم نبودند اما.
من اين را از صدای شکستن يخ ها شنيدم. که مادر می شکستشان تا دستنماز بگيرد.
و بعد، بيايد توی اتاق. کنار بخاری.
و بعد، چادرش را به سرکند.
و بعد، بايستد رو به خدا.
خدا را هنوز ندزديده بودند از ما.

خدا را هنوز ندزديده بودند از ما. و من فکر می کردم که خدا را نمی شود دزديد.
دزديدندش اما.
و بردندش تا نهانش کنند.
و او آن قدر بزرگ بود که نمی شد جايی نهانش کرد.
فقط می شد دزديدش و برد.

ـ نگاه کنيدش! دوباره می آيد. از ابتدای خودش. نگاه کنيدش اين تنها در خود نهفته را! اين تنهای در خود نهفته را!
و خنده های تو اين بار، جاری می شدند روی شيار های صورتت. شور. و تلخ هم شايد.
ـ کو؟
ـ نگاه کن! آنجا. درست در کنار تو.

به خود نگاه کردی. و به کنار خود. و به او. و به من هم.
من گريه می کردم.

ـ تو آبغوره می گيری. گريه نمی کنی تو.
معنای گريه را اما برای من نگفتی هرگز.
معنای گريه، شايد تو خود بودی.
شايد.

ما تمام پرچم هاشان را پاره خواهيم کرد.
ما تمام پرچم هاشان را جر خواهيم داد.
جر... جر... جر...
ما جرواجرشان خواهيم کرد.
همانطور که دفتر مشق های خط نخورده ی تو را، و مشق های شب عيد مرا جر دادند.

بيا برويم. دارد صبح می شود. و دلقکان پريده رنگ، بيرون خواهند آمد تا به موقع به سر کار هاشان برسند.
و من و تو را خواهند ديد.
و يکيشان خواهد آمد و خواهد بردمان.
و ما، همديگر را نخواهيم يافت از آن پس.
حتی در ميان گودال.
زنی گفته اند و مردی آخر.
مَحرمی گفته اند و نامَحرمی.
بيا برويم.

و نيامدی تا برويم. و آمدند و رفتی. بردندت يعنی.
و من گريختم.
مثل هميشه.

کدام روزنامه را بخوانم امشب که تو در آن باشی؟
منظورم اين است که کدام روزنامه را بخوانم امشب که تو در ‌آن نباشی.
سايه ی وهمی در راه است. و می گذرد در باد.
سايه ی وهمی که می گذرد در باد، می گذرد اما دريغا با باد.
دورتر از گودال و سنگ.

ـ ای سايه های وهم! مرا امان دهيد در وهم سايه ها!
نمی دانم تا کِی. شايد تا همين امشب. و يا حداکثر، تا فردا...



۷ آبان ۱۳۸۸ http://www.ghoghnoos.org

هیچ نظری موجود نیست: