يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا
جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا آرشيو 15 آبان 1387 ـ 6 نوامبر 2009 [Photo]
1 همهء کسانی که می کوشند مشخصات جنبش سبز مردم ايران را مطابق اهداف سياسی خويش تعريف و، ضمن انجام اين کار، آن را به نفع خود مصادره کنند، و تعدادشان هم روز به رو بيشتر می شود، در يک واقعيت اتفاق نظر دارند و آن اينکه جنبش سبز پديده ای «خود جوش» و رنگارنگ است. حتی، پس از 13 آّبان اخير ديدم که مدعيان اصلاح طلب و مذهبی ِ رهبری ِ جنبش نيز نخست به تلويح و سپس آشکارا اين دو ويژگی را پذيرفته اند. يعنی، قبول کرده اند که جنبش سبز بصورتی خودجوش پديد آمده و در درون آن شرکت کنندگانی با اهداف و خواست های متفاوتی وجود دارند، آنگونه که گروهی می خواهند حکومت ولی فقيه بماند و قانون اساسی اش هم دست نخورد و فقط از «ظرفيت های مغفول آن» استفاده شود، حال آنکه گروهی ديگر به تجديد نظر کامل در اين قانون می انديشند و گروه سومی نيز هست که سخت در پی منحل کردن رژيم (اگر نخواهيم از لفظ خشن "براندازی"، که "انقلابيون مسلمان سال 57" اين روزها سخت از آن بيزار شده و تن شان با شنيدنش کهير می زند) و برقراری يک حکومت سکولار بر پايهء حاکميت کل ملت (بدون وجود اکثريت و اقليت) هستند. اما، بنظرم می رسد که، احتمالاً اين «مدعيان» چندان ملتفت نيستند که يک «جنبش خودجوش» چه مشخصاتی دارد و، در نتيجه، بدون توجه به آن مشخصات می کوشند تا «جنبش» را برای خود شرکت کنندگان در آن توضيح داده و به آنها «بفهمانند» که برای چه از خانه بيرون آمده اند. پس بگذاريد برخی بديهيات را در مورد يک جنبش خودجوش برايتان بازگو کرده و توضيح دهم که يک جنبش خود جوش 1. به دعوت کسی بوجود نمی آيد، 2. با قرار و مدار قبلی آشنائی ندارد 3. در ابتدای راهش دارای برنامه و خط مشی مشخصی نيست 4. از رهبری خاصی تبعيت نمی کند 5. ابتکار عمل در حرکات اش بر عهدهء تک تک افراد شرکت کننده است 6. و تنها به تدريج و رفته رفته به ميدان عملی تبديل می شود که رهبران راستين خود را تشخيص داده و به هدايت مديريت آنها بصورت جنبشی با هدف و برنامه در می آيد. حال، اگر به همين حد از بيان مشخصات اکتفا کنيم، می توان چنين پرسيد که: اگر بپذيريم جنبش سبز مردم ايران نيز يک «جنبش خود جوش» است آنگاه نمی توانيم ادعا کنيم که اين جنبش به دعوت رهبرانی ـ مثلاً موسوی، خاتمی و کروبی ـ شکل گرفته و يا فقط خواستار تجديد انتخابات رياست جمهوری است و، در عين حال، می خواهد که اين تجديد انتخابات نيز زير سقف همين قانون اساسی و همين شورای نگهبان انجام گيرد. هر کدام از اين ادعاها ناقض «خودجوش بودن جنبش» است. پس، آن کس که اينگونه ادعاها را مطرح می کند نخست موطف است که توضيح دهد که چرا اين جنبش «خودجوش» نيست، نه اينکه اصرار بورزد که اين جنبش خودجوش هست! در اينکه عدهء زيادی از تظاهر کنندگانی که حرکات نخستين جنبش را در خيابان های ايران آغاز کردند از ميان کسانی آمده بودند که در انتخابات شرکت کرده و به يکی از سه نفر رقيب احمدی نژاد رأی داده بودند شکی نيست. اما اين واقعيت نمی تواند دليل کافی باشد برای اينکه آن سه نفر رقيب احندی نژاد را «رهبران» جنبش سبز بدانيم. آنها نامزد انتخاباتی گذشته از صافی شورای نگهبان همين رژيم بوده اند و نه «رهبران» جنبشی که اعتبار تک تک ارکان حقوقی و حقيقی همين رژيم را زير پرسش برده است. در اين نيز شکی نيست که عدهء بسيار زيادی از شرکت کنندگان در انتخابات ـ که بی اعتناء به سوء استفادهء رژيم از شرکت آنها در انتخابات انجام شده در زير سقف حکومت اسلامی به پای صندوق ها رفتند ـ معتقد به «اصلاح پذيری» رژيم از طريق انتخابات بودند؛ اما اين واقعيت نيز نمی تواند موجب آن شود که بپنداريم «اصلاح طلبان اسلامی» رهبری جنبش سبز را در دست داشته اند يا اکنون دارند. بين آن نوع مقدمه و اين گونه مؤخره هيچ رابطهء منطقی و ارگانيکی برقرار نيست. در شب 23 خرداد امسال، آنها که با يقين به پيروزی موسوی يا کروبی به پای صندوق های رأی رفته بودند، در برابر اعلام نابهنجار نتايج، حسی از خشم و طغيان را در وجود خود حس کردند که از آنان می خواست تا برای اعتراض به خيابان بروند. آمدن آنها به خيابان ها نيز بنا بر دعوت کانديداهای توفيق نيافته نبود، هرچند که اين کانديداها نخست گمان کردند که مردم بخاطر عدم موفقيت آنها تئوری «تقلب» را پذيرفته و به خيابان آمده اند و، در نتيجه، با يقين به اينکه اکنون رهبر اپوزيسيون شده اند به صدور احکام رهبرانه پرداختند؛ اما بزودی خود بهتر از ديگران دريافتند که مردم تنها وقتی برای آنها تره خورد می کنند که آنان را بازگويندهء خواست های خود ببينند، و نه در قامت «رهبرانی» که بخواهند خواست های خود را بر مردم تحميل کنند. در عين حال، اين واقعيت نيز غيرقابل کتمان است که از فردای اعلام نتايج انتخابات و آغاز حرکت اعتراضی ِ «رأی من چه شد؟»، عدهء بسيار گسترده ای از کسانی که در انتخابات شرکت نکرده بودند نيز به رأی دادگان پيوسته و به همدلی و همراهی با آنها پرداختند. اين واقعيت شايد مهمترين عاملی باشد که «خودجوشی» ی جنبش را مسجل ساخته است. اما، اگر اين جنبش ـ تا کنون ـ خودجوش مانده است و ـ هنوز ـ رهبر و سازمان و هدف و برنامهء مشخصی ندارد، هر آدم کنجگاوی به اين فکر می افتد که «موتور» و «سوخت» اين جنبش کجاست و چيست و چگونه اين ماشين بزرگ و کارآمد اما بدون راننده و کمک راننده، و بی تعيين مقصد و حتی راه معين، بحرکت افتاده و تا اينجا آمده و نشانه ای از توقف احتمالی آن هم در دست نيست؟ براستی، اين چه «مشوق» ويژه ای است که در جنبش های خودجوش اصلاح طلب و برانداز را در کنار هم بحرکت در می آورد و فضائی ايجاد می کند که آنها، بدور از چشم مدعيان رهبری، و به هنگام پياده روی و شعار دادن و گاز اشگ آور و باتوم خوردن و در دود گلوله محصور شدن، با هم به زبانی شگفت گفتگو می کنند، از هم با خبر می شوند، بسوی هم گرايش می يابند، و اختلافات خويش را موجبی برای متفرق شدن نمی بينند؟ اين کدام معجزه است که می تواند غريب ترين غريبگان را به آشنايانی جان در جانی و صميمی مبدل سازد، آن سان که دخترکی جوان در برابر مزدوران وحشی ولی فقيه سينه سپر کند، دست ها را از هم بگشايد و ميان آنها و پسر جوانی که گير مأموران افتاده حائل شود؟ در اينجا چيزی از جنس حماسه و شعر خيابان ها را روشن می کند و بين مردمان گفتگوئی را ممکن می سازد که در کلمات و مفاهيم جاری نيست؛ از ريشه های آدمی بر می خيزد و در نگاه ها و لبخند ها و اميدها و حرمان ها می شکفد و ما را به خلوص خودجوشی ِ شعر می رساند. آری شعر! به ياد می آورم شاعر بزرگ ميهنم، احمد شاملو، را که در اواسط دههء 1330 شعری سرود که واژگانش می تواند، با توجه به احوالاتی که هم اکنون در ايران ما جاری است، تک تک تارهای عاطفه های خردگرای آدمی را بلرزاند. بويژه آنجا که می سرايد: «دستت را به من بده / ... / اي "ديريافته" / با تو سخن مي گويم...» و بخصوص که او، پيش از اين کلمات، شعرش را با پاراگرافی آغاز کرده است که در آن راز و رمز اين "الفت خودجوشانه" بيان می شود: «قصه نيستم كه بگويي /نغمه نيستم كه بخواني / صدا نيستم كه بشنوي / يا چيزي چنان كه ببيني / يا چيزي چنان كه بداني... // من درد مشتركم / مرا فرياد كن!» در واقع، نظرم به نقش اين «درد مشترک» است در پيدايش جنبش های خودجوش که من ردش را در کتاب شاعر سرزمينم جسته ام. به ياد دارم که او خود در مصاحبه ای که گمان کنم يک سال پس از انقلاب با روزنامهء بامداد داشت، در مورد اين شعر، که «درد مشترک» نام دارد، گفته بود که: «مگر ممکن است که آدمی از درد ديگري فرياد بزند و ادعای صادق و صميمي بودن هم داشته باشد؟ من در اين شعر فقط درد خودم را فرياد زده ام. اما اگر درد من درد ديگری نيز باشد، يعنی اگر درد من يک درد مشترك باشد، آنگاه وقتی از درد خود فرياد می کشم در واقع درد مشتركی را فرياد زده ام». (نقل به مضمون و از حافظه). من اين سخن شاملو را از آن رو بيان شاعرانهء يک قانونمندی علمی ـ اجتماعی می بينم که اعتقاد دارم در اين سخن گوهر آنچه که موتور «جنبش های خود جوش» محسوب می شود به زيباترين بيان توضيح داده شده است. براستی هم که تنها «اشتراک در درد»ی که تک تک گروه بزرگی از آدميان را به فرياد وا می دارد می تواند گفتگوی دردمندان را به يک جنبش گستردهء خودجوش تبديل کند؛ جنبشی که اگر دچار خيانت و فريبکاری رهبران تحميلی اش نشود می تواند به نتايجی انسانی بيانجامد. به همين دليل هم هست که اعتقاد دارم جنبش سبز نمی تواند بخاطر اعتراض به نتايج يک انتخابات بوجود آمده و يا خود را در محدودهء چنين اعتراضی متوقف کند. «درد مشترک» دردی طولانی و انباره ای است که نخست در مقياس های فردی عمل می کند و از آگاهی نسبت به آن در نزد ديگران در جان افراد خبری نيست. اما هنگامی که آن «لحظهء انفجاری» برسد، آن قطره که ليوان پر شده را سرريز می کند بچکد، و آن الف کاهی که پشت شتر بار زده را می شکند در باد بچرخد و بر فراز بارها بنشيند، و آن «درد مشترک ناگفته» جلوه ای عمومی بيابد، يک فرياد تنها کافی است که، بر اساس قانون پژواک همزمان (Resonance)، همچون آتشی که بر انبار باروت بيافتد، آفرينشگر آتش بازی های خودجوش آدمی شود. فکر می کنم اگر جنبش سبز کنونی را با جنبش ضد سلطنتی سال 57 مقايسه کنيم طبيعت خودجوش آن را بهتر درک می کنيم. جنبش 57 حاصل هيچ درد مشترکی نبود، هرچند که دردهای بسياری پايه های رژيم استبدادی شده را موريانه وار از درون تهی می کرد. درد دهقان ايرانی درد کارگرش نبود، درد طبقهء متوسط شباهتی به درد طبقات فرودست و زحمتکش شهری نداشت، درد دانشجو با درد روحانی يکی نبود. يعنی، در آن صحنهء تاريخی، هرکس ساز خود را می زد اما سازها هماهنگی و ارکستراسيون نمی يافتند و به همين دليل هم می توان حکم داد که جنبش آن زمان، بطور بالقوه، می توانست عقيم باقی بماند، اگر بيماری شاه و هراس مغربيان از چپ های ايران و فرصت طلبی رهروان راه استالين و «خدعه کاری» های خمينی نبود. بنظر من، در فقدان «درد مشترک»، به انقلاب کشيده شدن و پيروزی نامنتظر جنبش 57 اجتناب پذير بود. اما پيروزی جنبش کنونی گريزناپذير است ـ حتی اگر بکلی سرکوب شود. و چرا؟ علت گريزناپذيری پيروزی جنبش کنونی را من در «منشاء درد مشترک» می دانم و آن را به «حاکميت ايدئولوؤيک اسلامی» نسبت می دهم که بصورتی گسترده و گسترنده آفرينندهء تبعيض ها، محذورات فرهنگی، برافکندن حريم های خصوصی و دخالت در زندگی روزمرهء مردم و گوشش دغلبازانه و دروغزنانهء آن برای قلب واقعيت و مغزشوئی جوانان است. در واقع، می خواهم بگويم که يک «حکومت غير ايدئولوژيک» نمی تواند زايندهء چنان «درد مشترکی» باشد که شاملو می گويد؛ هرچند که خود شاعر در آن زمان که آن خطوط پيامبرانه را می نوشت تصور می کرد که دردش با درد ديگر مردم يکی است و به دليل همين «سوء تفاهم» نيز بود که مجبور شد بيست و چند سالی صبر کند تا «انقلاب» از راه برسد و او، يکه خورده از هيبت مخوف آن، به لرزه درآيد. حکومت ايدئولوژيک آفريننده و ايجادگر درد مشترک است ـ و اگرچه اين درد در قشرها و طبقات مختلف اجتماعی عمق و اندازه هائی گوناگون دارد، اما اين واقعيت چيزی را از عاميت و همه جا گستری آن نمی کاهد. دليل روشن است: حريم زندگی خصوصی امری طبقاتی نيست و به همين خاطر تجاوز به آن آفرينندهء درد مشترک است. همينگونه است نياز به آزادی های فرهنگی، احتياج به گذران اوقات فراغت بدان صورت که آدمی دوست دارد؛ يا تمايل به گوناگونی و رنگارنگی در همهء شقوق زندگی اجتماعی، که از لحاظ زيست شناسی لازمهء پربار بودن زندگی است. حکومت ايدئولوژيک همهء اينها را، به نام مکتب و مذهب خويش، از آدميان می گيرد و بر روح تک تک آنان زخم هائی عميق وارد می کند که در ابتدا، بقول صادق هدايت، روح را در تنهائی و انزوا می خورد و می پوساند؛ آدمی را به اعتياد، بی اخلاقی، بی تفاوتی، و بی اعتنائی به هر قاعده و قانون اجتماعی سوق می دهد و آفرينندهء بحران های روحی و افسردگی های شديد می شود. اما کافی است تا بهانه ای اجتماعی برای اعتراض به اين «وضع غيرطبيعی» پيدا شود تا جان های دردمند آدميان بهم بپيوندند و همهء آن حرمان ها و دردها در تابش انرژی جان بخش جنبش های خود جوش درمان شوند. حکومت استبدادی شاه حکومتی ايدئولوژيک نبود و اتفاقاً درست آنجا که خواست حال و هوای ايدئولوژيک بخود بگيرد و همه را «رستاخيزی» کند راه سقوط خويش را نيز در پيش گرفت. اما تا پيش از آن از اينگونه دردهای مشترک که بر شمردم نمی آفريد و، در نتيجه، می شد اميد داشت که ازومی به «منقلب کردن» بنيادی آن پيش نيايد. اکنون «جنبش سبز» عليه تحميلات ايدئولوژيک و ملزومات و نتايج آن برخاسته است و، با تکيه بر دردی مشترک، نوک پيکان هدف گيری هايش روز بروز «آماج درست» را بهتر تشخيص می دهد. در واقع، خودجوشی ناشی از اين درد مشترک خود بصورت بهترين چراغ راه عمل می کند. جوان امروز ايران بوی سخنان ايدئولوژيک را از صد فرسنگی تشخيص می دهد و، در نتيجه، نه «وعدهء روزگار طلائی خمينی» به فريبش توفيق می يابد و نه شعار «جمهوری اسلامی، نه يک کلمه بيشتر و نه يک کلمه کمتر» مداوای درد او می شود. در اين ميان، البته، مغزهای ايدئولوژی زده يکی يکی از برابرش رژه می روند و کالاهای دردآفرين خويش را به او عرضه می کنند. اما، به مدد وجود درد مشترک آفريده شده بوسيلهء حکومتی ايدئولوژيک، عمر اينگونه کالاها به يکی دو ماه هم نمی رسد. جنبش، با هر شعار ايدئولوژيک تازه، بيشتر ضد ايدئولوژيک می شود و هموارتر به سوی درمان درد مشترک خويش می تازد. در جمهوری های شوروی سابق و کشورهای اروپای شرقی نيز «درد مشترک ِ محوری ِ جنبش های خودجوش»، درست به همين صورت عمل کرده است. آنچه که با اطلاق نام «انقلاب مخملين» از جانب حکومت اسلامی مورد تحقير و تعقيب و تحديد قرار می گيرد و به توطئه های بيگانه نسبت داده می شود ـ اگرچه نمی توان دهان آب افتادهء بيگانگان را از تماشايش ناديده گرفت ـ بدور از هر توطئه ای نيز، ساخته و پرداختهء عملکرد غيرانسانی حکومت های ايدئولوژيک بوده است. می خواهم بگويم که درد مشترک ناشی از حاکميت ايدئولوژی های مذهبی و غيرمذهبی اساساً نمی تواند ماهيتی طبقاتی يا اقتصادی صرف داشته باشد؛ بی آنکه، در جای خود، کارکرد پديده هائی همچون مبارزات طبقاتی و تبعيض های اقتصادی و اجتماعی را بتوان ناديده گرفت و کنار گذاشت. به همين دليل، در جنبش های خودجوش ضد ايدئولوژيک، اختلاف ها بيشتر در «روش» است و نه در «هدف». آن سان که فکر می کنم هم امروز هم در کشرمان اصلاح طلبان راستين و مخالفان برانداز و صادق رژيم، هر دو، طعم تلخ يک «درد مشترک» را چشيده و از وجود آن رنج برده اند هرچند که برای درمان آن به روش های مختلف و گاه متضادی اعتقاد دارند. در عين حال مهم است بدانيم که «دشمن مشترک» مقوله ای ديگر است و نمی تواند جانشين «درد مشترک» شود و کارکرد اجتماعی آن را داشته باشد و، همانند آن، جنبش های خودجوش ضد ايدئولوژيک را به سرمنزل مقصود برقراری دموکراسی و حاکميت مردم برساند. در جنبش 57، برای مردم معترض در خيابان ها «دشمن مشترک» وجود داشت اما «درد» ها شباهتی بهم نداشتند. امروز اما اين «درد» مشترک است که روز به روز آشکارتر به دشمن مشترکی اشاره می کند که نه يک فرد يا مجموعهء مديريتی، که يک حکومت مبتنی بر ايدئولوژی است. به همين دليل هم بود که شعارهای جنبش 57 روز بروز بيشتر به انحراف کشيده شد و پس از پيروزی جنبش به تفرقه انجاميد، حال آنکه شعارهای جنبش سبز روز به روز بيشتر از ايدئولوژی زدگی دور شده و به سوی فراهم آوردن موجبات اجماع ملی برای استقرار حاکميت ملی، دموکراسی و پلوراليسم حرکت می کند. بنظر من، بنا بر قوانين حاکم بر تحولات اجتماعی، در مسير همين حرکت رو به روشنائی است که رهبران آيندهء اين جنبش خودجوش، با کشف ساحت های سياسی غيرايدئولوژيک و خردپذير و بی تبعيض آن، خود را به دردمندان سرريز کرده به خيابان ها خواهند شناساند، و راه را برای رسيدن شان به جامعه ای که حکومت اش از ايدئولوژی خالی شده و، بصورتی آرادی بخش، در خدمت عموم ايرانيان قرار گرفته خواهند گشود. به همين دليل نيز فکر می کنم که آن شعار «ايران برای همهء ايرانيان» نيز که در دوران حکومت اصلاح طلبان به شعار انتخاباتی شان تبديل شد و بدلايلی روشن در ظل يک حکومت ايدئولوژيک نتوانست تحقق يابد تنها در يک چنين جنبش خودجوشی قادر است، در قالب يک «جمهوری ايرانی»، متحقق شود. توضيح بدهم: ديده ام که اخيراً برخی ها که دارای «مواضع ملی ـ مذهبی» هستند، شعار «جمهوری ايرانی» را ميان تهی، فاقد معنا و حتی مسخره يافته اند. من اين را ناشی از بی توجهی آنها به طبيعت ضد ايدئولوژيک جنبش های خودجوش می دانم و، از سوی ديگر، ايدئولوژی زدگی خود آنان را در اين امر بی تأثير نمی بينم. اعتقاد دارم که اتفاقاً شعار «جمهوری ايرانی» تنها می توانسته از بطن يک چنين جنبش خودجوشی زاده شود؛ چرا که، جدا از «جمهوريت» (که بيشتر اشاره به "حاکميت ملت" دارد تا به "نوع حکومت")، هيچ صفت ديگری نمی تواند بجای «ايرانی» بودن بنشيند و ايدئولوژيک نباشد. من می پذيرم که اين يک شعار عکس العملی هم هست و روزی که ايران به حکومت ملی و سکولار خود دست بيابد ديگر نيازی به استفاده از صفت نسبی «ايرانی» برای توضيح آن حکومت وجود نخواهد داشت. اما اکنون، برای خط کشی و مرزبندی هم که شده، اين ربط و نسبت سخت ضروری بنظر می رسد. «جمهوری اسلامی» از ايرانيان مردمی با مراتب گوناگون شهروندی بوجود آورده است. خودی و غير خودی کرده است، تبعيض قائل شده است و در نتيجه جمع کثيری از ايرانيان در وطن خود دارای حقوق شهروندان درجهء يک نيستند و می دانند که اين تبعيض ناشی از «اسلامی» بودن حکومت است. پس با صدای بلند می گويند که خواهان «جمهوری» هستند اما آن را می خواهند که «اسلامی» نيست و چتر حمايت و خدمتگذاری اش را بر سر «همهء ايرانيان» می گستراند. ديده ايد که گاه، برای تأکيد و روشنگری و جلوگيری از سوء تفاهم از صفت «راستين» استفاده می کنيم؟ جمهوری ايرانی هم جمهوری بی شيله پيله و راستين است. پس، بجای تيمار داری کمر به قتل اش نبنديم. بنظرم من، با توجه به اينکه درد مشترک شرکت کنندگان در جنبش سبز ناشی از تبعيضات مذهبی و فرهنگی و عقيدتی و نابود شدن ثروت های ملی و از دست رفتن حاکميت مردم و نابود شدن استقلال کشور است، حتماً بايد لفظ «جمهوری» را به صفت نسبی «ايرانی» مزين کرد تا خدعه بازان ديگر نتوانند خود کلمه ای به «جمهوری» بيافزايند اما اجازه ندهند که کسان ديگر «عبارت ترکيبی ِ» دست ساخت آنان را با کلمه ای کمتر و بيشتر تغيير دهد. باری، به اعتقاد من، آنان که نمی خواهند «جنبش خودجوش سبز» به شعار محوری «جمهوری ايرانی» مزين شود يا ازواقعيت های مربوط به جنبش های خودجوش غافلند و يا دوستدار ايدئولوژی زدهء نوعی حکومت اسلامی اند که به خيال شان اصلاح پذير است. از مأموران حقوق بگير احزاب و گروه های وابسته به بيگانگان نيز می گذرم؛ چرا که آنان، مثل هميشه، دشمنان استقلال و آزادی جامعهء سکولار در ايران اند و اينجا نيز بهمان خاطر، با کمال آگاهی، به دشمنی با «جمهوری ايرانی» برخاسته اند. 2 3 4 5 6 7
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر