۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه


کتاب براندازی, کار فریدون گیلانی - هدیه به گزارشگران - بخش سوم



تغيير ناگهانی در تاريخ جهان

در صبح سرد و ابری شانزدهم دسامبر سال 1907  ويرجينيا ، كشتی های قدرتمندترين ناگاون جنگی كه تا آن زمان با پرچمی واحد بايد بر دريا می راندند ، به خط شده بودند تا حركتی با شكوه و هماهنگ را از ساحل ويرجينيا آغاز كنند . هزاران تن از مردم ، از ساحل ، يا سوار برقايق های كوچك ، غريو شادی سردادند . بسياری شان ، پرچم های آمريكا را در هوا تكان می دادند . با اين حال، فقط معدودی از آنان می دانستند كه اين ناوگان به كجا می رود .
در حالی كه گروه موسيقی آهنگ « دختری كه من جا گذاشته ام » را می نواخت ، شانزده ناو جنگی به آرامی از كنار كرجی بادبانی رياست جمهوری « مای فلاور » كه در واقع قايق تفريحی رئيس جمهوری ايالات متحده بود و در فاصله چهارصد ياردی ساحل لنگر انداخته بود ، گذشتند. آن ناوگان، مجموعا چهارده هزار سرباز و تفنگدار دريائی را ، با در حدود نيم ميليون تن مهمات جنگی با خود می برد . همه كشتی ها را رنگ سفيد زده بودند و پاروهاشان با كنده كاری ها و تزئينات طلائـی ، چشم را خيـره می كرد . پرزيدت تئودور روزولت كه از زمان ورود به كاخ سفيد ، با اشتياقی وصف ناپذير از قدرت دريائی حمايت می كرد ، نمی توانست هيجانش را از نظر ها پنهان كند .
روزولت ، كه پوزخند معروفش در چهره اش می درخشيد ، از مهمانانی كه دعوت شان كرده بود تا در كرجی بادی رياست جمهوری شاهد عزيمت آن ناوگان باشند ، پرسيد :    « تا به حال چنين ناوگانی را ديده ايد ؟ در عمرتان شاهد چنين روز با شكوهی بوده ايد ؟ واقعا تماشای چنين صحنه ای بايد باعث غرور و مباهات همه ما باشد ! »‌

روزولت قسمت اعظم دوران رياست جمهوری خود را صرف ساختن اين كشتی ها كرده بود . رئيس جمهوری ايالات متحده می خواست قدرتش را به رخ جهان بكشد ، اما زمينه ی هيچ جنگی در ميان نبود
كه بخواهد اين قدرت دريائی را به مصاف آن بفرستد . با فراست و شامه ی خاصی كه او داشت، تصميم گرفته بود آن ناوگان را تشكيل بدهد و به صورت نمايشی به سفری طولانی بفرستد .
قرار براين بود كه « ناوگان بزرگ سفيد » ؛ كه به همين نام معروف شده بود ، از جنوب ويرجينيا به راه افتد ، از بنادر كارائيب بگذرد ، هر دو ساحل آمريكای جنوبی را بپيمايد ، و سرانجام در كاليفرنيا پهلو بگيرد .
ناوگان بزرگ سفيد ، نيروی نظامی ترسناكی را نمايندگی می كرد ، اما ماهيتش بسا فراتر از نوعی سلاح جنگی بود . قدرتی دريائی كه تئودور روزولت در شانزدهم دسامبر 1907 به نمايش گذاشت ، مظهر اعتماد به نفس و پشتوانه احساسی بود كه آمريكائی ها در نخستين دهه قرن بيستم نسبت به امكانات نا محدود كشور خود داشتند . اين قدرت نمائی ، بايد اطمينان آمريكائی را در مورد قدرت نظامی ايالات متحده تقويت می كرد و اين اطمينان و اعتماد را ، به صورت عملی به رخ جهانيان می كشيد . روزولت می پنداشت كه اين بهترين تدبير برای به اهتزاز در آوردن پرچم ايالات متحده در ترينيداد ، برزيل ، شيلی ، پرو ، و  مكزيك بود ؛ اگر چه حتی اين سفر تبليغاتی و قدرت نمايانه نيز ، برای فرونشاندن عطش جاه طلبی او كافی نبود. روزولت نخستين رئيس جمهوری ايالات متحده بود كه درك و تصور او از قدرت آمريكائی ، جهانی كردن آن بود و ناوگان بزرگ سفيد ، در واقع ابزار اعلام اين قدرت جهانی بود .

چند ساعت پس از عبور ناوگان از « همپون رودز » ، درياسالار « رابلی ايوانز » افسرانش را فراخواند و به آنان خبر تكان دهنده ای داد . مسير شان ، آن گونه كه اعلام شده بود ، نبود . روزولت نقشه واقعی را به دريا سالار داده بود و از او خواسته بود كه تا از مقصد دور نشده اند ، آن را محرمانه نگه دارد . ناوگان واقعا آمريكای جنوبی را تا كاليفرنيا دور می زد ، اما آن جا توقف نمی كرد . ادامه مسير ، اقيانوس آرام را می پيمود ، وارد اقيانوس هند می شد ، از كانال سوئز می گذشت، مديترانه را پشت سر می گذاشت ، به تنگه جبل الطارق می رسيد و از آن جا وارد اقيانوس آتلانتيك می شد تا دوباره در ويرجينيا لنگر بيندازد . اين مسير ، نه يك قاره ، بلكه جهان را دور می زد .
وقتی نقشه در جامعه ايالات متحده علنی شد ، منتقدان روزولت زبان به اعتراض گشودند . تئودور روزولت را متهم كردند كه فرستادن آن همه كشتی جنگی به سفری چنان جاه طلبانه ، اقدامی تحـريك آميـز است . منتها ، هيچ يك از آن منتقدان ، حرفی از خطرات و هزينه های گزاف چنان سفری نـزدند . « يوكن هيل » سناتور « مين » كه رئيس كميته بودجه دريائی هم بود ، تهديد كرد كه جلو بودجه نيروی دريائی را خواهد گرفت . روزولت فقط در چند كلمه به او پاسخ داد كه بودجه مورد نياز را قبلا دريافت كـرده است . و بدون رعايت نزاكت سياسی نوشت : « ‌اگر سناتور هيل جرئت دارد، بودجه را پس بگيرد ! »‌
در چهارده ماه بعدی ، آمريكائی ها بی امان به پيشرفت و توسعه ناوگان سپيد پرداختند . پس از آن كه چند ملوان آمريكائی در كافه های ريودوژانيرو درگير شدند و جنجالی به پا شد ، خبرنگاران آمريكائی شروع كردند به دور زدن ماجرا ، حاشيه پردازی و توجيه خشونت ملوانان ناوگان بزرگ سفيد . و حتی آن را واكنشی شجاعانه در آستانه خطر ارزيابی كردند . حال آن كه واقعيت خلاف آن گزارش ها بود . خبرنگاران گزارش می دادند كه افسران و سربازان ناوگان سپيد ، هرجـا كه پا می گذارند به گرمـی مـورد
استقبال قرار می گيرند .
واقعيت هم اين بود كه در آمريكای جنوبی ، برای آنان جشن و پايكوبی و رژه و مسابقات ورزشی برپا كردند و حتی يكی از آهنگ سازان كشور پرو برای آنان آهنگ ستايش آميزی به نام « نظاميان سپيد » ساخت . در پرل هاربر ، شش روز ماندند و ضمن عياشی و زنبارگی ، در مسابقات قايقرانی و ساير تفريحات استوائی شركت كردند . در آوكلند و زلاند نو ، رقصندگان بومی برای آنان رقص های محلی اجرا كردند . نيم ميليون نفر در سيدنی استراليا به آنان خوش آمد گفتند . از استراليا به سوی مانيل پايتخت فيليپين راندند كه در تملك آمريكائی ها بود ، اما چون شنيدند در آن بخش از متصرفات پيشين آمريكائی بيماری وبا شايع شده است ، پا به ساحل نگذاشتند . بعد به ژاپن رفتند كه استراتژيست های آمريكائی قبلا آن كشور را رقيبی در حال ظهور در اقيانوس آرام ارزيابی كرده بودند ، از آن جا به چين رفتند ، برگشتند به فيليپين ، راه سيلان را ( كه نام جديدش سريلانكا است ) در پيش گرفتند و سرانجام ، از طريق كانال سوئز و پيمودن اقيانوس آتلانتيك ، راهی مبداء حركت شدند.
ناوگان بزرگ سفيد ، بيست و دوم فوريه 1909 كه روز تولد جرج واشينگتن بود ، به پايگاه خود در ويرجينيا بازگشت . عليرغم بارانی بی امان كه می باريد ، جمعيت عظيمی به استقبال ناوگان سپيد رفته بودند . وقتی كشتی های غول پيكر در لنگرگاه جولان می دادند كه پهلو بگيرند . دسته موزيك نظامی ، سرود « هيچ جائی مثل وطن نيست » را نواخت . البته پرزيدنت روزولت هم كه فقط دوهفته ديگر به رياست جمهوری اش باقی مانده بود ، در آن موج جمعيت حضور داشت . بعدها ، روزولت نوشت كه تامين و راه انداختن آن سفر دريائی فوق العاده « مهمترين خدمتی بود كه من به صلح كردم . »
اين ادعا ، البته قابل بحث است ، اما سفر دور دنيای ناوگان بزرگ سپيد ، آثار عميقی داشت . مهمترين اثـر ، اين تجربه بود كه نيروی دريائی به ارزش و توان لجستيك خود برای تخليه نيرو در نقاط دور دست جهان پی برد . اين تجربه ، زمينه ای شد تا معماران دريائی ايالات متحده ، امكانات توسعه ی كشتی های جنگی نسل بعد را مورد بررسی دقيق قرار دهند . ناوگان سپيد به ساحل هر كشوری كه رسـيد ، دولت ها و مردم عادی آن كشور ، به قدرت آمريكا پی بردند و برايش هلهله سردادند . مهمتر از همه اما ، نمايش نظامی وحرف مفت ايالات متحده در بيانيه ای تحريك آميز بود كه می گفت در معادلات جهانی ، بزرگترين قدرت است . كسانی كه ناوگان بزرگ سپيد را ديده بودند، ترديدی در قدرت و بلند پروازی اين ملت به خود راه نمی دادند .

* * * * *

تغييرات سياسی در سياست های جهانی ، اغلب به صورت تدريجی رخ می دهند و تا سال ها بعد ، به
دشواری می توان آن ها را مورد توجه جدی و عميق قرار داد . با ظهور ايالات متحده به مثابه قدرت جهانی اما ، شرايط  چنين نبـود . اين تغييـر  در سـياست  جهانی  به  صـورت كامـلا ناگهانـی در بهـار  و
تابستان سال 1898 واقع شد .
تا آن زمان به نظر می رسيد اغلب آمريكائی ها راضی بودند به اين  كه  به عنوان يك ملت ، در حيطه ی قاره خود توسعه يافته اند . رهبران شان موقعيت های بسياری را برای تصرف هاوائی جدی نگرفتند . در نخستين انقلابی كه در سال 1868 در كوبا رخ داد ، كوبا را تصرف كردند ، اما آن جا نمانـدنـد . حتی در دهه ی 1870 كه به نظر می رسيد جمهوری دومينيك آماده ی الحاق به ايالات متحده است ، سعی نكردند بر آن كشور سلطه يابند .
در سال 1898 اما ، ايالات متحده از نظريه سناتور « هنری كابوت لاج » كه آن را « سياست بزرگ » می ناميد ، مشتاقانه استقبال كرد . مورخان نام های مختلفی بر اين نظريه نهاده اند :   توسعه طلبی ، امپرياليسم ، يا نواستعمار ؟ نظريه « سياست بزرگ » به هر عنوانی كه ناميده شود ، تمايل آمريكائی ها به توسعه طلبی جهانی را نمايندگی می كند .
ديپلمات و مورخ بريتانيائی « جيمز رايس »  در پائيز 1898 با شگفتی می نويسد « در اين شش ماه چه تغيير شگفتی آوری در جهان اتفاق افتاده است . »  و ادامه می دهد كه :   « شش ماه پيش ، شما همانقدر می توانستيد به تصرف نظامی و الحاق فيليپين و پورتوريكو به ايالات متحده بينديشيد كه امروزه فكر كنيد مثلا اسپيتبرگن به تصرف آمريكائی ها در آيد . »
البته بعضی آمريكائی ها از آن همه جاه طلبی كه دورترين نقاط جهان را نيز نشانه رفته بود ، به وجد آمدند . هنری كابوت لاج در زمره ی بسياری از اعضای كنگره بود كه بر نظريه ضميمه كردن كانادا به ايالات متحده ، اصرار می ورزيد . تئودور روزولت در اين انديشه بـود كه به اسپانيا حمله كند و «كاديـز » ( بندری در جنوب غربی ساحل اقيانوس آتلانتيك اسپانيا  م . )  و بارسلون را به تصرف در آورد . رهبران پرتغال را وحشت برداشته بود كه مبادا سربازان آمريكائی « آزورس » را تصرف كنند .

پيش از آن كه در سال 1898 ايالات متحده به مثابه قدرتی جهانی عرض اندام كند ، بارها به اتكای قدرت نظامی خود ، كوشيده بود تا كشورهای ديگر را مجبور به خريدن كالاهای آمريكائی كنـد . دريـادار « ماتيو پری » ، در سال 1854 كشتی های توپدارش را به سمت ژاپن رانده بود تا در سايه قدرت آن ها ، ژاپنی ها را مجبور كند تا قرارداد گشودن بندر هاشان به سوی تجار آمريكائی را امضا كنند . در سال 1882 ، پرزيدنت « جستر آ. آرتور » ، نيروی دريائی خود را به همين قصد روانه كره كرد . با اين حال ، در اواخر همين قرن ( قرن نوزدهم  م . ) اقتصاد آمريكائی به سطحی از توليد رسيد كه اين گونه تحميل ها را تبديل به سيمای مركزی سياست خارجی ايالات متحده كرد .
مورخ برجسته « چارلز برد » مدعی است كه « در اين مقطع تاريخی است كه سياست واقعی شكل می گيرد . موقعيت و فرصتی آزاد در جهت توسعه بازارهای خارجی ، برای كاميابی بازرگانان آمريكائی به صورتی ضروری و اجتناب ناپذير در آمد . ديپلماسی جديد ، تجارت است . اساس اين ديپلماسی ، ايجاد و تعميق منافع اقتصادی در آن سوی مرزهاست . »
ناظران خارجی ، با حالتی آميخته از حيرت و وحشت ، به عرض اندام اين آمريكای جديد می نگريستند. خبرنگاران اروپائی كه در سال 1898 در ايالات متحده بودند ، بيش از همه دچار شگفتی شدند. يكی از آن خبرنگاران ، در تايمز لندن نوشت كه او در ايالات متحده شاهد «‌ تغيير ناگهانی در تاريخ جهان است . »  خبرنگار ديگری ،‌ در منچسترگاردين گزارش داد كه تقريبا همه آمريكائی ها از فكر توسعه طلبی استقبال كرده اند ، حال آن كه منتقدانی اندك ، « مورد تمسخر جامعه قرار گرفته اند . »
بعضی روزنامه نگاران ، از آن چه می ديدند بر آشفته بودند . خبرنگار روزنامه « لااستامپا » ی نيويورك نوشت « عشق به آن چه غير ممكن است ، و هيجان ديوانه واری كه پيش از آن هرگز تا به اين حد ابراز نمی شده ؛ حتی اگر فقط يك ساعت شاهد آن باشيد ، اعصاب شما را به هم می ريزد ، چشم های شما را خيره می كند ، دست هاتان را به رعشه می اندازد و كاری می كند كه گوش هاتان را بگيريد و پا به فرار بگذاريد . »‌ « لوتمپ » روزنامه سوئيسی نوشت ايالات متحده كه پيش از آن می توانست « نمونه جامعه ای دموكراتيك باشد » حالا تبديل شده است « به جامعه ای كه به كشورهای دنيای كهنه نزديك تر شده ، خود را مثل آن كشورهای دوران كهن تا دندان مسلح كرده و درست مثل آنان ، حالت تهاجمی به خود گرفته است . »  نشريه ديگـری بـه نام « فرانكفورتر سايتونگ » به آمـريكائی ها هشـدار داد كـه « بيش از حد تند می روند »‌ ، اما تاكيد ورزيد كه آمريكائی ها گوش به اين حرف ها نخواهند داد .

آمريكائی ها چندان دغدغه ی پرسش های ديپلماتيك را ندارند . آنان به همان اندازه وحشی اند كه سرزمين شان . عقايد خاص خودشان را دارند ، سياست خودشان را دارند و فقط به رموز ديپلماتيك خود می انديشند . آمريكائی ها راهی را كه در پيش گرفته اند ادامه خواهند داد و هيچ اهميتی هم برای شان ندارد كه اروپائی ها چه می گويند .

تقريبا يك قرن ، بسياری از مردم در ايالات متحده  باور كرده بودند كه حاكميت شـان برشـمال آمـريكا  « تقدير محتوم » آن ها است . در سال 1898 كه به آنان گفته شد اكنون اين تقدير و سرنوشت صورت جهانی به خود گرفته و به آنان حكم می كند كه بر سرزمين های فراسوی مرزهای خود نيز مسلط شوند ، بسياری شان هلهله سردادند . در اين ميان ، گروهی كه جسورانه سخن می گفتند ، اين تغيير در روش ملی را ، ابزاری برای خيانت به روح سنت آمريكائی دانستند . روسای دانشگاه ها ، نويسندگان ، چند تن از غول های صنايع ؛ از جمله آندروكارنگی ، كشيش ها ، رهبران كارگری ، و رهبران هر دو حزب ؛‌ از جمله رئيس جمهوری پيشين  گروور كليولند ، از معترضان بودند . اين گروه ، تجاوز نظامی آمريكائی ها در كشورهای ديگر ، بخصوص جنگ عليه چريك های فيليپين را ،  محكوم كردند و از آمريكائی ها خواستند تا حق تعيين سرنوشت را به خود ملت ها واگذارند . يكی از اين منتقدان ، « ا. ل. گادكين » ، مويه سرداد كه با معيارهای جديد ، هيچ كس نمی تواند به ترديدی كه در وجود « آمريكائی های پاكدل » پديد آمده است ، شكی به خود راه دهد . او نوشت :    « اين بخش از آمريكائی ها ، به شك افتاده اند كه ايالات متحده چنان به خود غره شده است كه می خواهد ملت های ديگر را در هم بكوبد . آنان باور نمی كنند كه ايالات متحده قصد دارد تنگه ها ، مجمع الجزاير متعلق به ملت های ديگر ، مرزهای ديگران و شبه جزايرها را اشغال كند . ظاهر وقايع هم نشان می دهد كه چنين شك و ترديدی كاملا بجاست و دولتمردان چنين سودائی را در سر می پرورانند. اين دولتمردان ، سخن از محترم شمردن دكترين مونروئه  به زبان می رانند . اين آمريكائی های پاكدل ، ضرورت داشتن نيروی دريائی عظيم را باور ندارند ، جامعه اروپائی را تحسين می كنند، می خواهند به اروپا بروند ، و اگر بخواهند به اروپا بروند ، نمی توانند جامعه خود را با جامعه اروپائی مقايسه كنند كه نسبت به آن بسيار عقب مانده تر است . » ( روزنامه نگار آمريكائی كه به دليل تعميق سياست های توسعه طلبانه و شروع تاخت و تازهای آمريكائی ، با شيفتگی مجبور به چنين مقايسه ای می شود ، می داند كه درست در همان قرن نوزدهم و قرن های پيش از آن ، استعمارگران اروپائی با آسيا و آفريقا  و آمريكای لاتين  چه كرده اند ، اما فاجعه  جهانی كشور خود را به عنوان  « آمريكائی پاكدل ‌، يا خالص و وفادار »  چنان هولناك می يابد كه وجه منفی قاره ی مورد مقايسه را نديده می گيرد ، و فراموش می كند كه اشغال قاره آمريكا و قتل عام سرخپوستان كه بوميان و صاحبان اصلی آن بودند ، به عنوان شاهكار اسپانيائی های اروپائی در تاريخ جنايات بشری ثبت شده كه بعد منجر به سرازيرشدن انگليسی ها و فرانسوی ها و آلمانی ها و... به قاره آمريكا و كشتار وحشيانه بومی های اين قاره شد . يعنی كه از اين بابت ، آن هائی كه بعد آمريكائی و به قول گادكين ، حتی «‌ آمريكائی های پاكدل ! » شدند ، جز اروپائی های غارتگری نبودند كه هم يكديگر را می دريدند ، هم ساير ملت ها را و هم كارخانه كريستف كلمب سازی از كار در آمدند  م . )

اين گونـه سـخن ها ، توسعه  طلبـان را سخت بـرآشفت . تئودور روزولت ،  گادكين را متهم كـرد  كـه   « دروغگوئی پست و بد طينت » است . روزولت در نامه ای به دوستش لاج نوشت كه آن گروه ضد امپرياليست « از قماش آن احساساتی های بين المللی هستند كه نشسته اند و برای خودشان حكم صادر می كنند . اينان شخصيت های بی رگی را نمايندگی می كنند كه قصد نابودی غيرت و همت رزمنده نسل های آينده مارا دارند . » در جای ديگری ، روزولت آنان را آشكارا « خائنانی می نامد كه هنوز به دار آويخته نشده اند . »
در پايان چالش ، ضد امپرياليست ها شكست خوردند ، اما نه به اين دليل كه بسيار تندرو بودند ، بلكه به آن علت كه به حد كافی راديكال نبودند . ايالات متحده ، با سرعتی شگفتی آور تغيير می كرد . خطوط آهن و تلگراف ، آمريكائی ها را بيش از پيش به همديگر نزديك كرد . به حدی كه اصلا تا آن زمان سابقه نداشته . كارخانه های غول آسائی مثل قارچ از زمين روئيدند و امواج مهاجران اروپائی را به خود جذب كردند . شيوه زندگی به سرعت ، و بخصوص در زندگی سياسی رو به تغيير گذاشت كه نهادهای سلطه ی خود بر زندگی ملی را ايجاد كرد . اين نتايج ، ضد امپرياليست ها را به وحشت انداخت . جامعه ، آنان را به چشم سنت پرستان فرتوتی می نگريست كه می خواستند جامعه ايالات متحده را در حالت ركودی نگه دارند . فريادها و فراخوان های اين گروه برای متوقف كردن سياست توسعه طلبانه ی ايالات متحده ، و مويه های آنان در باب مدرنيته ی شرورانه ای كه به جريان افتاده بود ، در كشوری كه غـرق در
جاه طلبی ، انرژی و احساس امكانات نا محدود شده بود ، هيچ طنينی نيفكند .
محرك اوليه ی موج « تغيير رژيم » ها به وسيله ايالات متحده كه از سال 1893 تا 1911 به طول انجاميد ، عمدتا جست و جوی منابع طبيعی ، بازارهای جديد ، و موقعيت های تجاری بود . بسيار از امپرياليست های اين دوره ، ابزارهای سوداگران بزرگ بودند ، اما همه شان در اين رده قرار نمی گرفتند . مثلا ، روزولت ، لاج و كاپيتان آلفرد تيلر ماهان ، بيشتر به برتری جهانی در تاريخ می انديشيدند . به نظر آنان ، هر ملت بزرگی ، خود به خود بايد توسعه طلب می بود . آنان می انديشيدند كه پيشرفت در امر تجارت و دفاع از امنيت ملی ، به تعبير يكی از مورخان « با خودخواهی متجاوز ملی و پيوند رومانتيك با قدرت ملی » رابطه مستقيم دارد . آنان ، خود را وسيله ای در دست تقدير و مشيت الهـی مـی پنداشتند . ( كه ايرانيان تحت ستم حاكميت اسلام سياسی از سال 1357 شمسی / 1979 ميلادی را به ياد طرز تفكر خمينی و پيروان بی ترحم او می اندازد ، و برای آمريكائی های دهه ی اول قرن بيست و يكم ، ادعای مشابه جرج واكر بوش در حمله وحشيانه به عراق در سال 2003 را تداعی می كند . خمينی و پيروان او ، جنايات خود را تكليف الهی تبليغ می كرده اند و جرج واكر بوش هم رسما گفت  وظيفه ای را انجام می دهد كه خداوند او را وسيله انجام آن كرده است  م . )
غريزه انجام ماموريت عظمت و جلال و شكوه جهانی ، پيش از آن در روانشناسی آمريكائی ها ريشه دوانده بود . از زمانی كه « جان وينتروپ » رويای خود برای ساختن « شهری بربلندای تپه » را اعلام كرد تا جهان بتواند از آن ارتفاع آرزوهای خود را جست و جو كند ، آمريكائی ها خود را مردمی خاص و تافته ای جدا بافته تلقی كردند . در پايان قرن نوزدهم ، بسياری از آمريكائی ها باور كردند كه وظيفه دارند وحشيان نيازمند را متمدن كنند و توده های استثمار شده را از ستم وظلم و جور برهانند . زمانی كه بحث ضميمه كردن فيليپين به ايالات متحده در گرفت ، « راديارد كيپلينگ » با انتشار شعر معروفی در مجله «مك ليور » ، روحيه ی انجام اين ماموريت و وظيفه را دامن زد .

شور و حال مردان سفيد را گرد آوريد 
بهترين نژادتان را رهسپار كنيد
برويد تا فرزندان تان را كه جلای وطن كردند
چون زنجيری به هم پيوند دهيد
برويد تا نياز اسيران را برآوريد
برويد تا با لباس سنگين رزم
نيازهای مردمی را
كه در توحش و انزوا پرپر می زنند برآوريد
برويد تا به مردم عبوس تازه به چنگ آمده
و به مردمی كه نيمی شان شرور و نيمی ديگر كودك اند
خدمت كنيد .

آمريكائی ها عميقا روحيه و سمت و سوئی دلسوز داشتند . بسياری شان ، نه تنها آن گونه آزادی و كاميابی را كه نصيب شان شده بود گرامی می داشتند ، بلكه مشتاقانه ميل داشتند خوشبختی شان را با ديگران تقسيم كنند . به اين دليل بود كه در زمان های مختلف ، از دخالت نظامی در كشورهای ديگر كه به آنـان گفته شـده بـود مامـوريتی برای نجات مـردم ديـگر و خوشبخت كردن آنان است ، پشتيبانـی می كردند .
زمانی كه پرزيدنت مك كينلی گفت می خواهند در كوبا وارد جنگ شوند تا « مردم بيخ گوش شان را از قيد ستم رها كنند »  ، آمريكائی ها برايش هلهله سردادند . يك دهه بعد هم كه پرزيدنت « تافت » اعلام كرد دولت نيكاراگوئه را برای ايجـاد « نهاد جمهوری »  و تشـويق « ميهـن پرستی واقعـی » سرنگـون می كند ، آمريكائی ها ابراز مسرت كردند . از آن زمان به بعد ، هر گاه كه ايالات متحده اقدام به براندازی دولتی خارجی كرد ، رهبرانش در سطح جامعه اصرار ورزيدند برای كمك به مردمی كه رنج می برند دست به تجاوز نظامی زده اند ، نه برای توسعه ی قدرت آمريكائی .
اين پدرگرائی ، همواره با نژاد پرستی عجين بوده است . بسياری از آمريكائی ها ، مردم آمريكای لاتين و جزاير اقيانوس آرام را « رنگين پوستان » بومی می پنداشتند كه نياز به كمك و راهنمائی سفيد پوستان دارند . اين تصوير را ملتی برای خود ساخته بود كه جمعيت سياه پوستش تحت ستم سيستماتيك بودند و تبعيض بسيار تعصب آميز نژادی سراسر كشورش را فرا گرفته بود . ملتی با اين فرهنگ و طرز و تفكر ، باور كرده بود كه ملت های ديگر به سلطه ی ايالات متحده نياز دارند .
سخنرانی ها و مباحثی كه براساس تصور برتری نژاد سفيد ، توسعه طلبی آمريكائی را توجيه می كردند ، برمبنای استدلال ها و سخنان سياسی دهه 1890 استوار بودند . سناتور « آلبرت بوريج » از اينديانا ، توسعه طلبی را به عنوان بخش طبيعی رشد تعريف كرد و چنين به توجيه آن پرداخت كه « اگر تمدن برتر و نوع نجيب تر و نيرومندتر مردان دخالت نكنند ، تمدن رو به نابودی می رود و نژاد ها فاسد می شوند . »  يكی ديگر ؛ « چارلز كوچرين » ، وكيل ميسی سی پی در مجلس نمايندگان بود كه مـی گفت  « حركت اين نژاد شكست  ناپذير به پيش بود كه اين جمهوری را بنيان نهاد » ، و پيشگوئی می كرد كـه « جهان را نژاد آريائی فتح خواهد كرد. » در مجلس نمايندگان ، همه اعضا پس از سخنرانی اين نماينده ، با همه وجودشان برايش كف زدند .
بسيار منطقی بود كه اين گونه داد سخن دادن از جهان گشائی ، در تمايلات نژاد پرستانه طنينی سنگين داشته باشد . جالب توجه اين است كه ضد امپرياليست ها هم از نژاد پرستی سخن می گفتند . بسياری از آنان ، بر آن بودند كه دست اندازی ايالات متحده به سرزمين های ديگر ، عده ی مردم غير سفيد پوست را در درون مرزهای ايالات متحده افزايش خواهد داد . و در نهايت ، ضد امپرياليست ها بيم از آن داشتند كه سرزمين های تصرف شده و افزايش جمعيت غير سفيد پوست در ايالات متحده ، به آنان اجازه خواهد تا نمايندگان خود را به كنگره بفرستند. « چامپ كلارك » نماينده ميسوری در مجلس نمايندگان ، يكی از ايشان بود كه به وضوح وحشتی را كه اين نتيجه می توانست به بار آورد ، در مجلس مطرح كرد .

چگونه ما می توانيم اين شرم را تحمل كنيم كه يك سناتور چينی از هاوائی  ، با موهای  به هم  بافته ی آويخته برپشت و بتی چينی در دست ، از روی صندلی كاج نشان بلند شود و با انگليسی دست و پا شكسته ی آميخته به اصطلاحات چينی ، با جرج فريسبی هوآر ، يا هنری كابوت لاج بحث كند ؟
آقای رئيس ، اگر شما بيست سال بعد هم رئيس مجلس نمايندگان باشيد ، مجلسی چند زبانه خواهيد داشت ، و وظيفه دردناك شما اين خواهد بـود كه « جنتلمنی از پا تا گونيا » ،  « جنتلمنی از كوبا » ، « جنتلمنی از سانتودومينگو » ، « جنتلمنی از كره » ، « جنتلمنی از هنگ گنگ » ، « جنتلمنی از فيجی » و « جنتلمنی از گرين لند » را به رسميت بشناسيد ، يا ، با ترس و لرز ، « جنتلمنی از جزاير كايبنال » را كه آب از لب و لوچه اش سرازير شده و با دندان های ناپيدايش به شما زل زده است ، تحمل كنيد .

* * * * *

چند روز پس از سقوط پادشاهی هاوائی در هفدهم ژانويه 1893 ، بسياری از روزنامه های آمريكائی اين عمل را محكوم كردند .  نيويورك اونينگ پست ، آن را « انقلابی فقط برای اسكناس » خواند . نيويورك تايمز ، آن دخالت را « فقط عملياتی برای تجارت » ناميد . ساير روزنامـه ها ، آن را با عنـوان هائی مثل   « اين وزير ايالات متحده استيونس بود كه  لی ليوئوكالائی را سرنگون كرد »  و « كشتی جنگی بوستون در انقلاب هاوائی نقش اصلی را ايفا كرد »  ، گزارش دادند .
همزمان با انتشار اين گزارش ها و مقاله ها ، رهبـران جديد هاوائی قدرت خود را مستحكم مـی كردند . پرزيدنت « سنفورد دول » و « شورای مشورتی » او ، حكومت نظامی اعلام كردند ، حق آزادی متهمانی را كه دليلی برای توقيف شان وجود نداشت ، به حالت تعليق در آوردند ، و دستور دادند تا گارد ملی تشكيل شود . با اين حال ، به مرور نگران شدند كه مبادا اين تمهيدات و ترفند ها نيز قادر به حفظ رژيم نونهال شان نشود . بنابراين ، برنامه ريزی كردند تا جان ل. استيونس ديپلمات آمريكائی كه انقلاب آنان را امكان پذير كرده بود ، ستاره ها و خطوط راه راه پرچم ايالات متحده را بر فراز كاخ دولت در هونولولو به اهتزاز در آورد و اعلام كند كه به نام ايالات متحده ، وظيفه او « حفاظت از جـزاير هاوائـی است . »
سنفورد دول كه حالا ديگر رئيس جمهوری هاوائی شده بود ، بعدها در خاطراتش نوشت « يك واحد از تفنگداران دريائی ايالات متحده در كاخ دولت مستقر شدند و سربازانی را نيز مامور حفاظت از اسقف اعظم و قلمرو او كرديم . با اين تدابير حفاظتی ، وضع رو به آرامش نهاد . »
چند روز بعد، لورين تارستون سردسته شورشيان هاوائی ، با چهارتن ديگر از اعضای « كميسيون الحاق » به واشينگتن رسيدند . اين گروه ، پيش نويس عهد نامه ای را با خود به واشينگتن برده بود كه بنا بر مفاد آن « وحدت سياسی كامل و هميشگی ميان ايالات متحده و جزاير هاوائی » تامين می شد . اما پيش از آن كه سنا اين عهد نامه را به رای بگذارد ، مهمان بسيار نا خوانده و نا خواسته ای وارد واشينگتن شده بود :  ملكه مخلوع هاوائی . ملكه در بيانيه ای رسمی كه برای « جان واتسون فوستر » ، جانشين وزير امور خارجه پيشين « جيمز ج. بلين » نوشته بود ، مدعی شده بود كه شورشيان اشغالگر كشور او ، بدون حمايت نيروهای نظامی ايالات متحده « حتی يك ساعت هم نمی توانند دوام بياورند » ، و تاكيد ورزيده بود كه « دولت جديد به هيچ وجه از حمايت معنوی و مادی توده های مردم هاوائی برخوردار نيست »
اين اتهامات ، بسياری از آمريكائی را در مورد الحاق هاوائی به ايالات متحده ، دچار شك و ترديد كرد و سنای ايالات متحده ، پيش از پايان اجلاس خود ، بر آن شد تا به عهد نامه الحاق هاوائی رای ندهد . تارستون و همدستان نوميدش ، دست خالی واشينگتن را ترك كردند . چهارم مارس 1893 ، گروور كليولند برای دومين دوره رياست جمهوری خود سوگند خورد . كليولند دموكرات بود و ضد امپرياليست اعلام شده بود . پنج روز پس از آغاز دومين دوره رياست جمهوری ، عهد نامه الحاق هاوائی به ايالات متحده  را رد كرد .
چهارم ژوئيه 1894 ، رهبران جديد مجمع الجزاير هاوائی در ابراز واكنش نسبت به عمل پرزيـدنت كليـولند ، جمهوری هاوائی را به رياست سنفورد دول  ، اعلام كردند. بنا به قانون اساسی اين جمهوری ، اغلب قانونگذاران بايد انتصابی می بودند ، نه انتخابی ، و فقط مردان ثروتمند و زمين دار صلاحيت قرار گرفتن در مشاغل دولتی را می داشتند . اين قانون اساسی ، بومی های هاوائی را از شركت در دولت سرزمين شان محروم می كرد . چند ماه بعد ، گروهی از آنان قيامی ناكام را سازمان دادند . همـه را گرفتند . ملكه سابق هاوائی هم ، جزو دستگير شدگان بود . شش روز پس از بازداشت او ، هيئتی از مقام های مسئول به ملاقات او رفتند و مجبورش كردند تا سند استعفايش را امضا كند. خود او ، بعدها گفت كه   برای نجات ساير عناصر قيام كه پای اعدام بودند ، راهی نداشته است جز آن كه آن سند را امضا كند . با اين حال ، يك دادگاه نظامی شش تن از آنان را محكوم به مرگ كرد . با وجود اين ، حكم اعدام اجرا نشد و چند سال بعد ، همه آن ها آزاد شدند . خود ملكه لی ليوئوكالانی به پنج سال حبس محكوم شد كه پس
از دو سال آزادش كردند .
در سال 1897 ، ويليام مك كينلی از جمهوری خواهان طرفدار جهانگشائی ، جای كليولند را در كاخ سفيد گرفت . به محض آن كه ويليام مك كينلی سوگند رياست جمهوری خورد ، هيئتی از جانب دولت هاوائی به ملاقات او رفت . ويليام اسميت يكی از اعضای آن هيئت نمايندگی ، بعدها نوشت كه پس از سال ها تحمل كليولند ، ديد كه مك كينلی از زمين تا آسمان با او تفاوت دارد .
ديری نگذشت كه مك كينلی حمايت خود از الحاق هاوائی به ايالات متحده را اعلام كرد و بيدرنگ لابی طرفدار اين طرح ، فعاليتش را از سر گرفت . خود پرزيدنت سنفورد دول به واشينگتن رفت تا اين لابی را رهبری كند . كسی چندان توجهی به او نكرد ، اما به محض آن كه داشت اميدش را از دست می داد ، فضای واشينگتن ناگهان تغيير كرد . در بهار سال 1898 ، و در واقعه ای كه با سرعت به صورت موازی رخ داد ، كشتی جنگی « مين » در هاوانا به هوا رفت ، ايالات متحده با اسپانيا وارد جنگ شد ، و دريادار ديوئی ، ناوگان اسپانيا را بكلی در فيليپين نابود كرد . طرفداران الحاق هاوائی ، فرصت اغوا كننده و دليل موجهی برای اثبات ادعای خود يافتند :     برای پيش بردن كارزار استقرار قدرت در آسيا ، هاوائی می توانست بهترين پايگاهی باشد كه ايالات متحده بدان نياز داشت .
آوا س. الكساندر ، وكيل نيويورك در مجلس نمايندگان ، اعلاميه خطرناك و مرگباری صـادر كرد .  « ضميمه كردن جزاير هاوائی به ايالات متحده ، برای نخستين بار برای ما به صورت ضرورت جنگ در آمده است . امروزه ، ما از هر زمان ديگری بيشتر به هاوائی نياز داريم . »
بسياری از همكارانش ، بيدرنگ با او موافقت كردند . اين اعلاميه چنان تب و تابی ايجاد كرد كه در تابستان سال 1898 ، درك ايالات متحده بكلی از اين رو به آن رو شد . هر دو مجلس كنگره  مجلس نمايندگان و سنا  ، به پيمان الحاق هاوائی رای موافق دادند . پرزيدنت مك كينلی روز هفتم ژوئيه 1898 مصوبه كنگره را امضا كرد و به اين ترتيب ، هاوائی بخشی از ايالات متحده شد .
ويليام آدمز روس ، در تاريخ دوجلدی خود از وقايع آن دوره ، می نويسد « در اين كه هاوائی به خاطر جنگ با اسپانيا ضميمه ی ايالات متحده شد ، جای ترديد وجود دارد . زنجيره ی نتايجی كه وقايع جاری آن دوره را پيش رو می گذارد ، از اين قرار است :    ايالات متحده در دفاع از كوبا با اسپانيا جنگيد ؛ برای شكست دادن اسپانيائی ها ، ضروری به نظر رسيد كه فيليپين را فتح كنند ؛ برای فتح فيليپين ، به ايستگاهی بين راه نياز داشتند . در واقع ، الحاق هاوائی زمانی صورت پذيرفت كه ايالات متحده به آن جزاير برای ايجاد امپراتوری جديد خود نياز داشت . »
دو نسل بعد ، زمانی كه ايالات متحده به خاطر حمله ای كه به پرل هاربر صورت گرفته بود وارد جنگ جهانی شد ، بسياری از اعضای كنگره اكراه داشتند كه هاوائی را در موقعيت يكی از ايالت های خود به رسميت بشناسند . دليل بخشی از اين مخالفان تركيب نژادی جمعيت هاوائی بود ، بخشی ديگـر بـه فاصله ی دور آن با سرزمين اصلی می انديشيدند . پس از آن كه كنگره در سال 1958 به پذيرش آلاسـكا رای داد ، ديگر نمی شد از اين بحث ها و ترديد ها حمايت كرد . روز يازده مارس 1959 ، سنا رای داد كه هاوائی به عنوان پانزدهمين ايالت آمريكا پذيرفته شود ، و روز بعد ، مجلس نمايندگان به رای سنا صحه گذاشت . سه ماه بعد ، جمعيت ساكن هاوائی به پای صندوق های رای رفتند و با اختلاف اندك هفده به يك ، به ايالت شدن هاوائی رای دادند . از 240 حوزه الكترال ، فقط يك حوزه كه جزيره ای كوچك به نام نيهـائو  NIIHAU ) بود و مردمش بومی های هاوائی بودند ، رای منفی دادند . بومی های هاوائی ، احتمالا هرگز نتوانستد حتی اقليتی بزرگ را در سرزمين اجدادی خود تشكيل بدهند . براساس سرشماری سال 2000 ، كمتر از ده در صد مردمی كه در مجمع الجزاير هاوائی زندگـی مـی كنند در طبقـه بنـدی  « بومی های هاوائی  و ساير جزاير اقيانوس آرام »  قرار می گيرند . با اين حال ، در خلال آخرين دهه های قرن بيستم ، بسياری از مردم هاوائی در پی شناختن گذشته و ميراث خود بر آمدند . جنبشی كه برای تحقـق « حق حاكميت هاوائی » شكل گرفت ، بيشتر از آن جهت كه تعريف مشخص و روشنی از « حـق حاكميت » به دست نداد ، از حمايت قابل تاملی نيز برخوردار نشد . يعنی كه در اين جنبش ، گفته نشد كه منظور از « حق حاكميت » چيست و اين « حق » چه بايد باشد . عده ای از اعضای اين جنبش ، گامی فراتر نهادند و مساله جدائی هاوائی از ايالات متحده را پيش كشيدند ، اما جمع بی شماری ، از جمله رهبران سياسی ، از اين عقيده دفاع كردند كه به هاوائی بايد خود مختاری اهدا شود تا به تاريخ گذشته خود برگردد ، اما همچنان به عنوان پاره ای از اتحاديه ( يعنی ايالات متحده ) باقی بماند .
در سال 1993 ، كه صد سال از انقلاب تحت الحمايه ايالات متحده برای براندازی پادشاهی هاوائی می گذشت ، اين جنبش به موفقيت چشم گيری دست يافت . رهبران جنبش ، سنا و مجلس نمايندگان ايالات متحده را قانع كردند تا كنگره طی مصوبه ای « از طرف مردم ايالات متحده از مردم هاوائی پوزش بخواهد كه در هفدهم ژانويه 1893 پادشاهی هاوائی را سرنگون كرده است . » و در نتيجه «مردم هاوائی را از حق تصميم گيری در مورد سرنوشت خود ، محروم كرده است . »
همه اعضای كنگره هاوائی ، در ساختمان بيضی شكل كاخ سفيد حاضر شدند تا روز بيست و دوم نوامبر 1993 ، شاهد امضای اين مصوبه توسط بيل كلينتون رئيس جمهوری وقت باشند . سناتور دانيل آكاكا به اين صورت از قطعنامه كنگره دفاع كرد كه « صد سال پيش ، كشوری قدرتمند كمك كرد تا دولتی قانونی سرنگون شود . ما سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه ايالات متحده بايد به اين خطا پی می برد و به آن اعتراف می كرد . »‌
طرفداران اين قطعنامه ، تنها كسانی نبودند كه آن را به عنوان واقعه ای پراهميت ارزيابی می كردند.
در جريان بحث و گفت و گو در باره ی اين قطعنامه ، مخالفان متعددی هشدار می دادند كه در صورت تصويب آن ، بايد منتظر تاثير های گسترده آن در آينده بود . در ميان مخالفان اين قطعنامه ، سناتور واشينگتن سليد گارتون گفت « نتيجه ی منطقی اين قطعنامه ، استقلال خواهد بود . » بعضی مردم هاوائی ، اميدوار شدند كه روزی گفته های او به عمل در آيد .
با اين حال ، تداوم شرايط چنين تغييری به وجود آورد كه اغلب ساكنان هاوائی كه فقـط ده در صـد
شان از اهالی واقعی اين مجمع الجزايرند ، از كاميابی ها و آزادی هائی كه شهروند آمريكائی بودن ، و بخصوص تبديل شدن آن مجمع الجزاير به ايالت پانزدهم ايالات متحده نصيب شان كرده ، خرسندند ! . تجربه ، به اين مردم كه نود در صد شان بومی هاوائی نيستند ، چنين می گويد كه وقتی ايالات متحده مسئوليت سرزمين ها و مرزهائی را كه به اشغال خود در آورده به عهده بگيرد ، آنان را به ثبات و خشنودی خواهد رساند . در هاوائی ، چنين وضع و حالی به كندی و با اكراه به وجود آمد . شورشی كه در سال 1893 حاكميت بومی را برانداخت و الحاقی كه پس از آن پيش آمد ، با برنامه ريزی مشخص ، به مغلوب شدن يك فرهنگ و پايان يافت زندگی يك ملت انجاميد . در مقايسه با عمليات مشابهی كه در ساير كشورها به وسيله ايالات متحده صورت پذيرفت ، اين نمونه ، با تزريق تدريجی فرهنگ و قدرت ، پايان خوبی داشت . ( پايانی كه نتيجه انهدام فرهنگ و مليت و ارزش های ملی كشوری ديگر بود و بازار كمپانی های آمريكائی و پايگاه نظامي را تامين می كرد  م . )

* * * * *

اگر چه ضميمه شدن هاوائی به ايالات متحده باعث بحث ها و جدل گسترده ای شد ، سرانجام سوخت رسانی قلم بر آن نقطه پايان نهاد . هيچ قدرتی در هاوائی ، كمترين اميدی به مبارزه با قالی كه اهل قلم چاق كرده بودند ، نداشت . در كوبا شرايط فرق می كرد .
جمهوری كوبا ، روز بيستم ماه مه 1902 به وجود آمد . سال های نخستين اين جمهوری ، با قيام های پراكنده و حملاتی به دارائی آمريكائی ها همراه بود . پس از اعتراضی كه عليه حقه بازی الكترال در سال 1906 صورت پذيرفت ، سربازان آمريكائی در سواحل كوبا پياده شدند و كل كشور را زير سلطه مستقيم حكومت نظامی گرفتند . سه سال در كوبا ماندند . پس از آن كه كوبا را ترك كردند ، پرزيدنت ويليام هوارد تافت به كوبائی ها هشدار داد كه اگر چه ايالات متحده نمی خواست كشور آن ها را ضميمه ی كشور خود كند ، اما بايد توجه داشته باشند  « اگر آن ها عادت شورش را كنار نگذارند ، هيچ تضمينی برای استقلال كشورشان كه در حال حاضر قطعی است ، وجود نخواهد داشت . »
جنبش اپوزيسيون در دوران حاكميت « گراردو ماچادو » در دهه های 1920 و 1930 ، به بلوغ رسيد . گردباد ناسيوناليسم و احساسات ضد يانكی ، سراسر آمريكای لاتين را در نورديده بود و بخصوص در كوبا كه اتحاديه های قدرتمند ، نويسندگان و متفكران راديكال ، و سابقه ای طولانی در مقاومت عليه سلطه قدرت های خارجی داشت ، جريان هاي تند وتيزی در صحنه بودند . بزرگترين و موثرترين جريان ، حزب كمونيست كوبا بود . اين حزب كه در سال 1925 تاسيس شد و بی درنگ از طرف ماچادو ممنوع اعلام شد ، از موقعيت خود به مثابه اپوزيسيون و دشمن ديكتاتور عنان گسيخته بهره برد و در سال      1930 ،  تبديل به نيروی مسلط در جنبش كارگری شد . در خلال اين دوران ، كمونيست ها بسياری از كوبائی ها را قانع كردند كه قابل اعتمادترين ميهن پرستانند .
پس از آن كه فرانكلين روزولت در سال 1933 به رياست جمهوری ايالات متحده رسيد ، به اين نتيجه رسيد كه ديكتاتوری ماچادو مشكل ساز شده است . پس ارتش كوبا را تشويق به شورش كرد . چنين شد . و گروهبانی به نام فاجنسيو باتيستا ، بدون هيچ گونه آشوبی ، ناگهان وارد صحنه شد . اواسط دهه 1930 ، باتيستا رهبری كوبا را به دست گرفت و تا يك ربع قرن بعد ، زمامدار كوبا بود .
باتيستا روابط ديپلماتيك كوبا با شوروی را قطع كرد ، حزب كمونيست را در هم شكست ، و از مستشاران نظامی ايالات متحده دعوت كرد كه برای آموزش نظامی ارتش كوبا ، به آن كشور بروند . ( پس از آن كه سازمان های جاسوسی و عملياتی بريتانيا و ايالات متحده  به وسيله ژنرال فضل الله زاهدی ، سرهنگ نصيری ، اوباشی به سردستگی شعبان جعفری ، معروف به شعبان بی مخ ، و روحانيونی چون آيت الله ابوالقاسم كاشانی ، روح الله موسوی خمينی و همراهان شان كه اخوان المسلمين را در ايران نمايندگی می كردند  در طرحی به نام « عمليات آژاكس » كه به وسيله مامور ويژه CIA  كرميت روزولت اداره می شد و در واقع عمليات مشترك CIA  و MI6 بود ، دولت ملی و ضد استعماری دكتر محمد مصدق را سرنگون كردند و شاه را كه از ايران فرار كرده بود در 28 مرداد 1332 / 1953 به تاج و تخت برگرداندند ، محمد رضا پهلوی دو مورد تهاجم به نيروهای چپ و وارد كردن بيش از 45 هزار نظامی آمريكائی تحت عنوان مستشاران نظامی برای آموزش ارتش خود را ، عينا به همين صورت به دستور ايالات متحده انجام داد  م . ) اقدام بعدی باتيستا ، تشويق سرمايه گذاران و گانگستر های برجسته آمريكائی  به سرمايه گذاری در صنعت توريسم كوبا بود كه پايه و اساس آن ايجاد فاحشه خانه ها ، گسترش تن فروشی زنان و ساختن قمارخانه های بزرگ و گسترده در كوبا بود . ( محمد رضا پهلوی هم پس از سركوبی نيروهای چپ و وارد كردن مستشاران نظامی آمريكائی به ايران پس از 1332 ، دست به اقدام مشابهی زد . سراسر ايران را مافيای آمريكائی پر از قمارخانه كرد و دامن زدن به فحشا به حدی بود كه وقتی ارتشبد زاهدی شهر نو را ساخت ، مردم آن دوره به آن مجموعه ای كه مافيائی قدرتمند از بالا اداره اش می كرد و دختران و زنان قربانی را به آن جهنم انسانی می فروخت ، قلعه ی زاهدی می گفتند  م . )  با اين حال ، پردوام ترين ميراث باتيستا ، لغو انتخابات كنگره در سال 1952 می تواند باشد . يكی از كانديداها ، فيدل كاسترو وكيل جوان و رهبر سابق دانشجويان بود . اين امكان وجود داشت كه فيدل كاسترو در اين مرحله به مبارزات سياسی پارلمانی بپردازد ، اما پس از آن كه كودتای باتيستا اين امر را غير ممكن كرد ، كاسترو به انقلاب گرويد .
معماران سياسی آمريكائی ، به طرز حيرت آوری مدتی طولانی خود را می فريفتند كه اوضاع در كوبا بسيار خوب است . در سال 1957 ، شورای امنيت ملی گزارش داد كه روابط كوبا و ايالات متحده « با هيچ معضل و مشكلی » مواجه نيست . يك سال بعد ، آلن دالس ( برادرجان فوستر دالس وزير امور خارجه  م . ) كه مدير سازمان اطلاعات مركزی CIA  بود ، در استيضاح كنگره گفت كه هيچ امكانی برای رشد نفوذ اتحاد شوروی در هيچ نقطه ای از آمريكای لاتين وجود ندارد . روز اول ژانويه 1959 كه باتيستا در آستانه پيروزی انقلاب كاسترو از كشور گريخت ، اعتماد سازی های مهملی از اين دست كه بيشتر به شوخی بی مزه می مانست تا گزارش سازمانی با آن طول و عرض ، بسياری از آمريكائی ها ، بخصوص واشينگتن نشين ها را تكان داد .
روز پس از فرار باتيستا ، ارتش انقلابی كاسترو  چه گوارا ، از استحكامات كوهستانی خود به سمت سانتياگو سرازير شدند .  اين ، همان شهری است كه آمريكائی ها در پايان جنگ اسپانيا  آمريكا ، مانع  ورود  ژنرال  « كاليكستو گارسيا »  به آن شدند . در ميدان  اصلی شهر ، كه به  نام « كارلوس مانوئل دوخسبدس » يكی ديگر از رهبران شورشی در قرن نوزدهم نامگذاری شده است ، فيدل كاسترو به عنوان رهبر انقلاب پيروزمند ، نخستين سخنرانی خود را ايراد كرد . كاسترو از نقشه های سياسی خود چيزی نگفت ، اما قولی جدی و پرهيبت به مردم داد . اين ، وعده ای بود كه بسياری از آمريكائی ها را گيج كرد ،
اما روح كوبائی ها را به هيجان در آورد .

اين بار ، انقلاب ما ناكام نخواهد ماند !  خوشبختی كوبا در آن است كه اين بار ،  انقلاب ما به هـدف
های واقعی خود دست خواهد يافت . اين بار ، مثل سال 1898 نخواهد بود كه آمريكائی ها بيايند و ارباب كوبا شوند .

انقلاب كوبا ، و بخصوص جهت گيری ضد يانكی و راديكال كاسترو ، باعث خفت و خواری اغلب آمريكائی ها شد . بسيار اندك بودند آمريكائی هائی كه بدانند ايالات متحده در گذشته با كوبا چه كرده است . بنابراين ، بديهی بود كه چرا كوبا چنان پرحرارت می خواهد مدار آمريكائی را از هم بگسلد . بسياری از آنان ؛ همان گونه كه پدربزرگ هاشان در سال 1898 ، حيرت كردند چرا كوبائی ها كه ايالات متحده كشورشان را « آزاد » كرده است ، چنين ناسپاس اند . پرزيدنت دوايت آيزنهاور در زمره ی كسانی بود كه شگفت زده شده بودند و احساس می كردند كه مورد اهانت و تحقير قرار گرفته اند :

براساس تاريخ ما ، اين كشوری است كه همواره يكی از دوستان واقعی ما بوده است . مجموعه تاريخ ...  ما را در مقابل اين معما قرار می دهد كه چگونه می توانيم تصور كنيم كوبائی ها و مردم كوبا چنين از ما نا خشنود باشند . حال آن كه ، از هر چه گذشته ، بازار اصلي آن ها ، و حتی بهترين بازار كوبا ايالات متحده است . تصور ما اين بود كه كوبا می خواهد روابط خوبی با ما داشته باشد . من دقيقا نمی فهمم اشكال كار در كجاست .

دولت كاسترو ، اموال و دارائی های شركت های خارجی را مصادره كرد ، مجتمع های اقتصادی  و صنعتی كاپيتاليستی را ممنوع اعلام كرد و كوبا را به سمت نزديكی تنگاتنگ با اتحاد شوروی سوق داد . در سال 1961 ، تبعيدی های كوبا با طرح و حمايت CIA ، به قصد برانداختن كاسترو به مرزهای كوبا تجاوز كردند ، اما مفتضحانه شكست خوردند . هجده ما بعد ، رهبران شوروی و ايالات متحده ، در حساس ترين و خطرناك ترين مرحله جنگ سرد ، كشورهاشان را تا لبه ی آغاز جنگ اتمی ، رو در روی هم قرار دادند . رئيس جمهوری بعدی ايالات متحده ، جنجال افكند كه مصمم است كاسترو را براندازد و حتی در موارد مختلفی ، نقشه قتل او را ريخت . فيدل كاسترو نه تنها جان سالم به در برد ، بلكه همه كوشش خود را صرف آن كرد كه به منافع ايالات متحده در نيكاراگوئه و آنگولا لطمه بزند . اين روش ، كاسترو را به صورت مظهر مبارزات ضد آمريكائی و قهرمان ميليون ها انسان در سراسر جهان در آورد .
فيدل كاسترو ، پاسخ واقعی سياست آمريكائی در كوبا بود . اگر ايالات متحده حركت كوبائی ها برای استقلال را در اوايل قرن بيستم در هم نمی شكست ، اگر ايالات متحده از سلسله ای از ديكتاتورهای سركوبگر حمايت نمی كرد ، و اگر از لغو انتخابات در سال 1952 دفاع نمی كرد ، چهره ای مثل فيدل كاسترو ، به احتمال قريب به يقين ظهور نمـی كرد . رژيم كاسترو ، نتيجه منطقی سياست هـا وعمليات  « تغيير رژيم ها » بود . اين پاسخ تاريخی ، درست در كشوری به سياست های توسعه طلبانه ايالات متحده داده شد كه حداكثر پشتيبانی را از آن می كرد .
* * * * *

در پورتوريكو ، واقع در 450 مايلی كوبا ، اشغالگران آمريكائی دومين سال سلطه ی خود را به عنوان تعطيلی ملی اعلام كردند . در آن بيست و پنجم ژوئيه 1900 ، جشن ها و پايكوبی ها بر پا شد، سخنرانی هائی صورت گرفت ، دسته های موسيقی برنامه اجرا كردند و رژه نظامی انجام شد . برای آمريكائی هائی كه هنوز غرق در هيجان تبديل شدن ايالات متحده به قدرتی جهانی بودند ، لحظه ای شگفتی انگيز به نظر رسيد كه می توانند پيروزی قدرت خود را جشن بگيرند . برای آمريكائی ها، مسرت انگيز بود كه تقريبا بدون پرداخت هيچ هزينه ای ، جزيره ای كوچك و زيبا را كه می توانست حافظ راه تجاری كارائيب باشد ، مال خود كرده اند . 
پورتوريكو حالت غم انگيزی داشت . در شب پيش از آن جشن ، « لوئيس مونوس ريورا » سرشناس ترين چهره سياسی پورتوريكو ، با ياس و افسردگی نشست به نوشتن نظرش در باره آن چه اشغال كشورش به بار آورده است .

دولت آمريكای شمالی ، در پورتوريكو به درجه ای از تمايل به خود مختاری پی برد كه بسا فراتر از اين وضع در كانادا بود . قاعدتا بايد به اين تمايل احترام می گذاشت و در جهت توسعه آن می كوشيد ، اما به راستی می خواست آن را نابود كند . و چنين كرد ...  به اين دليل ، و دلايل ديگری كه ما بايد در موردشان سكوت اختيار كنيم، ما نبايد بيست و پنجم ژوئيه را جشن بگيريم . برای آن كه ما فكر می كرديم عصر آزادی در حال طلوع است ، اما داريم می بينيم كه اوضاع به طرز هولناكی بدتر شده است ...  دليل هم آن است كه آمريكای شمالی ها به هيچ يك از قول و قرارهاشان پابند نمانده اند و در شرايط كنونی ، ما در مرزهای خود كه به وسيله آنان فتح شده است ، به صورت غلامان زرخريد در آمده ايم .

نخستين دهه ی حاكميت استعماری آمريكائی ها در پورتوريكو ، روزگار ناخوشايندی بود . آمريكائی ها بنا به مصوبه كنگره كه معروف به « مصوبه فوراكر » بود ، آغاز به كار كردند . بنا به آن مصوبه ، قوانينی را برای اداره جزيره نوشتند . براساس آن قوانين ، قدرت مطلق به فرمانداری كه از جانب رئيس جمهوری ايالات متحده منصوب شده بود ، تفويض می شد . سی و پنج تن را به عنوان اعضای هيئت نمايندگان انتخاب می كردند ، اما فرماندار ، يا كنگره ايالات متحده ، حق داشتند مصوبات آن هيئت را وتو كنند ( در آخرين سال های نخستين دهه قرن بيست و يكم هم ، رئيس جمهوری ايالات متحده می تواند مصوبات كنگره خود آمريكا را وتو كند ، و در ايران تحت حاكميت اسلاميست های ساخت بريتانيا و ايالات متحده نيزشورای نگهبان می تواند مصوبات مجلسی را كه اعضايش از فيلترهای حكومتی هم گذشته انـد ، وتو كند . و حتی اگر وتو هم نكند ، جريانی به نام مجمع تشخيص مصلحت نظام حق وتو دارد . و تازه اگر مصوبه موفق شد از اين دو نهاد اسلامی وتو كننده بگذرد ، ولی فقيه ، يا ولی امر كه بنا به فلسفه ی اسلام سياسی حاكم برايران خود را جانشين پيامبر اسلام می داند ، می تواند با « حكم حاكم » جلو اجرای آن را بگيرد . اسلاميست ها، هم ميراث خوار عقب افتاده ترين نوع تعريف جامعه و جهان انسان اند ، هم ميراث خوار سنت های استعماری ؛ از اروپا گرفته تا ايالات متحده ؛ كه مجموعا پديد آورندگان فرقه های اسـلامـی و اسـلام سـياسـی به مثابه دست افزار اعمال سياست های قـدرت غالب اند  م . )

« خوليوهنا » ، كهنه سرباز مبارزات حقوق مدنی ، تنها كسی بود كه از پورتوريكو برای شهادت دادن در مورد مصوبه جديد ، در كميسيون كنگره حضور يافت و با فصاحت بيان و بسيار موجز گفت:  « نه آزادی داريم ، نه حقی داريم ، نه حفاظت و تامينی . ما ، آقای هيچ ، اهل هيچ جا و اهل ناكجا آباديم . »

در خلال نخستين سال های قرن بيستم ، چهار شركت آمريكائی بهترين زمين های پورتوريكو را صاحب شدند . در اين زمين ها ، نيشكر می كاشتند كه محصولش بزرگترين توليد پورتوريكو بود . بازماندگان بزرگ ، خانواده هائی بودند كه قهوه می كاشتند و چون در منطقه بسيار محدودی كشت می شد و محصولش بسيار ناچيز بود ، به « محصول فقرا » معروف شده بود . در سال 1930 ، شكر شصت در صد صادرات جزيره را تشكيل می داد ، اما قهوه كه زمانی اصلی ترين صادرات كشاورزی را تشكيل مـی داد ، به يك در صد سقوط كرده بود .
پورتوريكوئی ها با كوتاه شدن دست شان از زمين ، به سرعت فقير و فقيرتر شدند . نتيجه تحقيقات نشان می دهد در حالی كه در زمان تجاوز نظامی آمريكائی ها آمار بيكاری در ميان آن ها هفده در صـد بود ، يك ربع قرن بعد تعداد بيكاران به سی در صد رسيد . يك سوم جمعيت ؛ پس از 25 سال حاكميت اشغالگران آمريكائی ، بی سواد بودند . مالاريا ، بيماری های روده ای و سوء تغذيه ، بيداد می كرد . اكثريت مردم ، حتی از دسترسی به ابتدائی ترين امور درمانی محروم بودند . حد متوسط عمر ، فقط چهل و پنج سال بود . آب آشاميدنی و برق ، به صورت امری لوكس در آمده بود . در آمد سرانه در سال ، دويست و سی دلار بود. به گفته يكی از مورخان ، سياست زير سلطه ائتلافی بود از « شركت های خارجی كه منفعت شان در گرسنگی توده ها و حالتی عميق از پدر سالاری و سوء ظن نسبت به ظرفيت ها و توانائی ها اتباع تحت حكومت شان نهفته بود . سود اصلی اين ائتلاف در آن بود كه رهبران سياسی نوكر صفت محلی ، می توانستند و می خواستند با چنين برنامه ای ، امتياز طبقاتی خود را مصون و محفوظ نگه دارند . »
بخشی از شرايطی كه باعث چنين وضع هولناكی در پورتوريكو شده بود ، عدم اعتماد و اطمينان دايمی نسبت به شرايط سياسی بود . نه پورتوريكو در مسيری قرار گرفت تا مثل هاوائی تبديل به يكی از ايالت های ايالات متحده شود ، نه به سمتی رفت كه سرانجام مثل فيليپين به استقلال دست يابد . كنگره ايالات متحده ، در سال 1917 به پورتوريكوئی ها شهروندی اعطا ( ! ) كرد ، و در سال 1948 به آنان اجازه داد تا از حق انتخاب فرمانداری برای خود ، برخوردار شوند . چهار سال بعد ، پورتوريكوئی ها در رفراندومی رای دادند تا وضع استثنائی « ايالت وابسته آزاد » را بپذيرند . يعنی كه قسمتی از ايالات متحده باشند ، اما نه به عنوان يك ايالت . در جشن با شكوهی كه روز بيست و پنجم ژوئيه 1952 ، يعنی درست پنجاه و چهار سال پس از پياده شدن سربازان نيروی دريائی ايالات متحده در ساحل گوانيكا Guanica  برپـا شد ، پرچم پورتوريكو در كنار پرچم آمريكائی در مقر دولتی سان خوان كه پايتخت پورتوريكو بود ، برافراشته شد . فرمانداری كه رياست اين مراسم را به عهده داشت، لوئيس مونوس مارين ، پسر لوئيس مونوس ريورا بود كه رويايش برای حق حاكميت ملی ، در آغاز قرن درهم كوبيده شد بود . كمتر پيش آمده بود كه فرزند چنان رهبری درخشان ، آرزوها و ديدگاه پدرش را چنين برباد دهد ، اما مونوس مارين چنين كرد . او ، موقعيت سياسی دراز مدت خود را  ، با دفاع از استقلال پورتوريكو آغاز كرد . پس از جنگ جهانی دوم اما ، به اين نتيجه رسيد كه بحث و جدل پايان ناپذير در مورد وضع و موقعيت سياسی پورتوريكو ، چنان توان سياسی و احساساتی را تحليل می برد و هدر می دهد كه جای ناچيزی برای حل مسائل هولناك جزيره باقی می گذارد . عقيده او ، هم چنين برآن قرار گرفته بود كه در شرايط پيچيده و جديد جنگ سرد ، عاقلانه ترين روش آن است كه آن جزيره كوچك را به كمك ملتی بـزرگ برپا نگه دارند . مونوس مارين ، درسخنرانی ها و نوشته های خود ، از مردم پورتوريكو می خواست كه واقعيت های ديكته شده از جانب واشينگتن را بپذيرند و برای تامين پيشرفت زنـدگی خود ، با آمـريكائی ها همكاری كننـد . ( در نخستين دهه قرن بيست و يكم كه ايالات متحده افغانستان و عراق را به اشغال بی رحمانه نظامی در آورده و با ايجاد اغتشاش در منطقه ، سودای ايجاد خاورميانه بزرگ را از طريق تشديد تضادهای درونی ، فعال كردن اسلاميسم ساخت بريتانيا  آمريكا و طرح تجزيه كشورها و ترسيم نقشه ای جديد برای خاورميانه در سر می پروراند ، ‌كاخ سفيد ، شورای امنيت ملی ، وزارت امور خارجه و سازمان اطلاعات مركزیCIA  ، سعی می كنند با تبليغ و تزريق نظريه ای مشابه از طريق رسانه های دولتی ، رسانه ها و روشنفكران خريداری شده ، و ساير ابزارها و امكانات تبليغاتی و مغز شوئی، توده های نا آگاه و به تنگ آمده از سـتم دولت های مزدور ، دست نشانـده و ضعيف را ، به نتيجه ای مشابه برسانند كه تنها راه نجات و زندگی بهتر ، پذيرش سياست های ظاهرا دلسوزانه واشينگتن و همكاری با آمريكائی هائی است كه فقط به دموكراسی و عدالت و پيشرفت مردم جهان می انديشند و اصلا مساله ای به نام منافع ناشی از فروش تسليحات ، مواد مخدر و نفت و گاز و سلطنت بر تكنولوژی هسته ای برای توسعه پايه های امپراتوری جديد جهان مطرح نيست . يكی از اين ابزارها ، صدای آمريكاست كه به زبان های مختلف جهان اين خط را تبليغ می كند و اگر فقط آگاهانه به مضامين و شيوه بيان گويندگان و كارشناسان ! بخش فارسی اين صدای CIA توجه كنيد ، پی می بريد كه همه راه ها به واشينگتن ختم می شود . در رابطه با ايران ، معماران سياسی ايالات متحده ضمن آن كه برای حاكميت اسلامی اين زمينه را فراهم آورده اند تا به تعميق و تشديد ابعاد سركوبی آزاديخواهان ايران بپردازد و برای معامله با اسلاميست های حاكم برايران نيز اعلام آمادگی می كند ، می كوشد تا با تزريق نظريه نجات بخش بودن آمريكا و مواهب همكاری با واشينگتن از طريق گويندگان و مجريان و كارشناسان موسوم به روشنفكر ، در جنبش های اجتماعی مردم ايران دخالت های آشكار و مخفی بكند و در صورت نا موفق بودن در چانه زدن ، حكومت جانشينی را هم در آستين بپرورد . سياست عقيم كردن جنبش های مستقل ملی و تبليغ در جهت تشويق توده های نا آگاه به آمريكائی شدن ، عموما از طريق روشنفكران و تحليل گران و مفسران و رسانه ها پيش رفته و تبديل به سنت معماران سياسی ايالات متحده ؛ اعم از جمهوريخواهان ، يا دموكرات ها شده است ، منتها هر يك با سياست های رقابتی خود ، مضمون واحد دخالت های سياسی ، اقتصادی و نظامی را در مفهوم توسعه طلبی هـای امپرياليستی تبديل به اصلی كرده اند كه بنا به موقعيت ها و واكنش های جهانی ، رنگ و
لعاب و زر ورق شان دارای تفاوت های فريبنده ای بوده است  م . )

در اواخر دهه 1940 ، رهبران سياسی واشينگتن ، رفته رفته به اين فكر افتادند كه حاكميت بر مستعمره ای فقير در منطقه كارائيب ، جلوه خوبی برای ايالات متحده ندارد . توجه به اين احساس و فكر ، زمانی فوريت بيشتر پيدا كرد كه كوبا پس از 1959 تبديل به كشوری كمونيست شـد و كارائيب در چنبـره ی جنگ سرد قرار گرفت . آمريكائی ها به اين نتيجه رسيدند كه بگذارند پورتوريكو رفته رفته در اداره امور خود اختيارات بيشتری داشته باشند . وقتی اين جزيره نه تنها به لحاظ اقتصادی ، بلكه از نظر روشنفكری هم شروع كرد به شكفتن ، پورتوريكو تبديل شد به مركز انديشه ها و اقدامات دموكراتيك . سرانجام ، زندگی ملی به راه جامه ی عمل پوشاندن به آرزوهای دختران و پسران ميهن پرست خود افتاد كه نسلی سركوب شده بود .
عليرغم بيش از يك قرن عمليات آشكار و پنهان برای تبديل كردن پورتوريكوئی ها به « آمريكائی های واقعی » ، پورتوريكو با همه ستم هائی كه بر مردم و سرزمينش رفته بود ، به ميراث اصلی خود باز گشت . اسپانيائی هنوز زبان رسمی پورتوريكو است . پورتوريكوئی ها تيم های ورزشی خود را به مسابقات المپيك می فرستند و بر هركوششی برای ادغام تيم خود با تيم ايالات متحده ، فائق آمدند . چه در جزيره پورتوريكو ، يا در نيويورك و ساير شهرهای آمريكا كه بيش از دو ميليون پورتوريكوئی در آن ها زندگی می كنند ، غذاهای بومی ، موسيقی بومی و سنت های خود را حفظ كرده اند . اين مردم ، حتی در كوره گدازان ذوب نشدند . وقتی می گويند « كشور من » ، منظورشان پورتوريكو است ، نه ايالات متحده .
نتايج انتخاباتی و افكار عمومی جزيره ، گويای آن است كه خيل‍ی از پورتوريكوئی ها ، و شايد بشود گفت اغلب شان ، از شرايط سياسی حاكم بر سرزمين مادری خود راضی اند . بسياری از محروميت های اين مردم ، قابل فهم است ، اما عدم رضايت آنان در پذيرفتن خلاء ميان ايالت بودن ، يا استقلال را هم خوب می شود فهميد . در جريان وقايع و فشارها و محروميت ها و مبارزات طولانی ، ترسيم موقعيت آنان در نقشه جهان ممكن است واضح نباشد ، اما موفقيت قابل تاملی بوده است . اين موقعيت در نقشه جغرافيائی ، تضمين كننده آن است كه دچار مشكلات جزاير همسايه خود  هائيتی ، جمهوری دومينيكن ، كوبا و جامائيكا  نخواهند شد . اين ، در صورتی است كه می توانند آزادانه به ايالات متحده سفر كنند ، از كمك های مالی مستمر واشينگتن برخوردار شوند ، اما در عين حال از معيارهای حفط هويت سنتی خود نيز بهره مند باشند . 
بسياری از پورتوريكوئی ها می دانند كه ايالات متحده ، عليرغم همه بدكرداری هائی كه در يك قرن حاكميت استعماری خود بر سرزمين شان روا داشته است ، جاه طلبی اعمال فشار بر آنان را از سر انداخته است . تقريبا اغلب پورتوريكوئی ها ، می خواهند روابط دوستانه شان را با ايالات متحده حفظ كنند ، اما نمی دانند تحت چه شرايطی . ادامه روابط در حالت جامعه ای وابسته ، پيوستن به ايالات متحده به عنوان ايالت پنجاه و يكم ، يا با تبديل شدن به كشوری مستقل ؟
با تجربه هائی كه ايالات متحده از سياست استعماری كسب كرده بود ، حاكميت آمريكا بر پورتوريكو نسبتا رو به نرمش گذاشته بود . ايالات متحده در پورتوريكو با واكنش های خشونت باری مثل كشورهای كوبا ، نيكاراگوئه و فيليپين رو به رو نشده بود . اين نتيجه ، عمدتا ناشی از آن بود كه ايالات متحده موافقت كرده بود مستقيما مسئوليت سياسی اداره پورتوريكو را ، به جای استفاده از جانشين های داخلی خود ،  به عهده بگيرد .
دلايل بسياری برای اثبات اين واقعيت وجود دارند كه اگر ايالات متحده در سال 1898 پورتوريكو را اشغال نكرده بود ، اين جزيره حال و روزی بهتر از امروز می داشت . و اگر چه بنا به واقعيت های تاريخی ، پورتوريكو نسبت به ساير سرزمين هائی كه ايالات متحده دولت هاشان را برانداخته بود ، وضع بهتری داشت ، دست كم می شود به اين نتيجه رسيد كه وضع سياسی اين جزيره ، نسبت به ساير نقاطی كه مورد تهاجم ايالات متحده قرار گرفته اند ، پايان بهتری داشته است . اين نتيجه ، لكه ننگ آمريكائی ها برای اعمال حاكميت بر ملت های ديگر ، از طريق تجاوز نظامی و اشغال كشور آن ملت ها را ، كمرنگ تر كرد . حاكميتی كه آن ملت ها به لحاظ مادی و روحی آمادگی پذيرش آن را نداشتند . ضمنا ، نمونه پورتوريكو بايد به آمريكائی ها  آموخته باشد كه تغيير رژيم ها به دست آنان ، نمی تواند همواره با نتايج زشت تر از مرحله تجاوز و دخالت مستقيم پايان يابد .

* * * * *

در ميان همه كشورهائی كه ايالات متحده در نخستين سال های قرن بيستم سرنوشت مردم شان را از طريق تجاوز تغيير داد ، فيليپين بزرگترين نمونه واقع در دورترين فاصله از آمريكا ، و پيچيده ترين نمونه بود . زمانی كه فيليپين به تملك آمريكائی ها در آمد ، بيش از هفت ميليون جمعيت داشت كه خيلی بيشتر از مجموعه هاوائی ، كوبا ، پورتوريكو ، نيكاراگوئه و هندوراس بود . اطلاعات آمريكائی ها از هفت هزار جزيره فيليپين ، از اطلاعات شان در مورد كره ماه هم كمتر بود .
وقتی ايالات متحده  فيليپين را اشغال كرد ، «  فينلی پيتردون »‌ طنز نويس آمـريكائی نوشـت :    « دو ماه طول كشيد تا آمريكائی ها بفهمند جائی را كه گرفته اند مجمع الجزاير است ،  يا مشتی قوطی حلبی ! »
ايالات متحده با يك فرماندار آمريكائی و مجلس قانونگذاری مشورتی كه ظاهرا انتخابی بود ، بر فيليپين حاكم شد . در نخستين انتخابات مجلس مثلا نمايندگان كه در سال 1907 صورت پذيرفت ، فقط سه در صد جمعيت بزرگ سال رای دادند . برنده انتخابات حزب ناسيوناليست بود كه پلاتفرم اين حزب از « استقلال كامل ، مطلق و فوری » سخن می گفت .
آمريكائی ها ، دهه ها زير بار اين مطالبه نرفتند . با تغيير شرايط در جهان ، بسياری به اين نتيجه رسيدند كه استقلال فيليپين عقيده خوبی است . اين نظريه ، ايالات متحده را از ننگ و رسوائی قرار گرفتن در صف كشورهای استعمارگـر رها می كرد ، در ميان دو كشـور روابـط دوسـتانـه ای بـه وجـود می آورد ، ‌اما هنوز و همچنان راه را برای استقرار قدرت ايالات متحده بر آن مجمع الجزاير ، باز می گذاشت . در سال 1934 ، كنگره تصويب كرد كه ظرف ده سال به فيليپين استقلال اعطا (!) كند . با وقوع جنگ جهانی دوم ، اين مصوبه به اجرا در نيامد ، اما يك سال پس از پايان جنگ ، به وقوع پيوست .
چهارم ژوئيه 1946 ، ايالات متحده با ظاهری رسمی به قدرتش در فيليپين پايان داد . پس از مدت كوتاهی ژنرال آيزنهاور توصيه كرد كه نيروهای نظامی ايالات متحده از پايگاه دريائی خليج «سابيك»  و پايگاه هوائی « كلارك » خارج شوند . آيزنهاور ارزش استراتژيك نيروی نظامی ايالات متحده را مورد تائيد قرار داد ، اما تاكيد ورزيد كه حضور اين نيروها در فيليپين ، به طور يقين دستاويزی برای جريان های ضد امريكائی خواهد بود . متاسفانه مقامات ارشد او ، با او هم عقيده نبودند وپيشنهادش را جدی نگرفتند . چند ماه پس از جشن استقلال ، دولت جديد فيليپين قراردادی را به امضا رساند كه بنا برآن ، آن دو پايگاه دريائی و هوائی ، به مدت نود و نه سال در اختيار ايالات متحده قرار می گرفت .
در سال های پس از آن ، پايگاه های دريائی و هوائی خليج سابيك و كلارك ، آنقدر توسعه يافتند كه به صورت دو شهر بزرگ در آمدند . هزاران سرباز آمريكائی در اين دو پايگاه مستقر شدند و ده ها هزار فيلپينی در كارپردازی ارتش ايالات متحده ، انبار ها و تعميرگاه هايش به كار مشغول شدند . در اطراف پايگاه های نظامی آمريكا ، شبكه گسترده ای از بارها ، فاحشه خانه ها و سالن های ماساژی كه در آن زنان و دختران فقير فيليپينی بايد برای سير كردن شكم خود سربازان ، درجه داران و افسران آمريكائی را ماساژ می دادند ، به وجود آمده بود كه دورتا دور دو شهر نظامی ايالات متحده ، چند متری بيشتر با آن ها فاصله نداشتند . همان گونه كه آيزنهاور پيش بينی كرده بود ، اين دو پايگاه نظامی تبديل به مظهر آشكار قدرت آمريكائی و كانون توجه و تحريك خشم نيروهای ملی شده بودند . با اين حال ، رهبران فيليپينی از حضور حاميان آمريكائی خود اظهار خشنودی می كردند و نمی خواستند 200 ميليون دلاری را كه از طريق پايگاه های نظامی ايالات متحده عايد اقتصاد كشورشان می شد ، از دست بدهند .
در سال 1965 ، پرزيدنت ليندون جانسـون كه با تمام توان می كوشيد جنگ ويتنـام را گسترش دهد ، به پايگاه های خليج سابيك و كلارك اهميت استراتژيك درجه اول داد .  در همان سال ، سياستمدار جاه طلبی به نام فرديناند ماركوس رئيس جمهوری فيليپين شد . تركيب اين دو عامل  گسترش اهميت پايگاه های نظامی ايالات متحده و انتخاب ماركوس  ، يك ربع قرن بعدی از تاريخ فيليپين را رقم زد.
در خلال دو دوره چهارساله ی رياست جمهوری ماركوس ، نارضايتی های وسيع جامعه از زورگوئی ها و بی عدالتی های او ، منجر به بروز مبارزه مسلحانه عليه او و حامی او ايالات متحده شد . در سال 1971 ، فرديناند ماركوس رئيس جمهوری دست نشانده ايالات متحده ، اعلام كرد از آن جا كه دولتی قدرتمند با رشد شورشيان رو به رو شده است ، راهی جز اعلام حكومت نظامی ندارد. در چنين وضعی ، ماركوس كنگره را تعطيل كرد ، قانون اساسی را به صورت تعليق در آورد، انتخابات رياست جمهوری را كه در پيش بود ملغی كرد ، و دستور داد تا سی هزار تن از چهره های اپوزيسيون را دستگير كنند. در چهارده سال بعدی ، ماركوس در راس يكی از فاسد ترين دولت های آسيائی عمل كرد . و از طريق كارتل ها و انحصارات ، او و همدستانش بيليون ها دلار دزديدند . كشوری كه آرام آرام به سمت كاميابی و آزادی پيش می رفت ، به دوره ی هولناكی از اختناق و فقر برگشت .

هيچ يك از روسای جمهوری ايالات متحده ، در دوران قدرت مطلق ماركوس ، از روابط محترمانه خود با او نكاستند . ريچارد نيكسون ( از حزب جمهرريخواه  م . ) واكنشی نسبت به روش مشخص و سياسی ماركوس از خود نشان نداد . جيمی كارتر ( از حزب دموكرات  م . ) نتوانست در مقابل شكنجه ها ، تجاوز های جنسی و قتل هائی كه تداوم رژيم ماركوس را تضمين می كردند ، واكنشی از خود نشان دهد . رونالد ريگان ( از حزب جمهوريخواه  م . ) كه روابط گرمی با ديكتاتورهای ضد كمونيست داشت ، مدام از سوداگران آمريكائی می شنيد كه شكوه می كردند با وضعی كه ماركوس پيش آورده ، نمی توانند در فيليپين برای شركت های خود پول بسازند . با وجود چنين شرايط فاجعه باری ، ايالات متحده دوستی و رابطه گرم خود را تا پايان با او حفظ كرد . آمريكا بيليون ها دلار به ماركوس بابت كمك های نظامی پول داد و او ، آن پول های كلان را صرف كارزاری خشونت بار با شورشيان و حتی جنبش مسالمت آميز اپوزيسيون كرد . دليلش كاملا روشن بود . پايگاه هوائی كلارك و ايستگاه دريائی خليج سابيك ، مراكز قدرت نظامی ايالات متحده در آسيا شده بودند و آمريكا می خواست به هر كاری كه ضروری می دانست برای حفظ و گسترش آن پايگاه ها دست بزند .
يكی از امتيازهای معدودی كه ايالات متحده سعی كرد از ماركوس پس بگيرد ، و در اين رابط او را زير فشار بگذارد ، آزاد كردن بنيگنو اكينو رهبر اصلی اپوزيسيون از زندان بود . اكينو برای معالجه به ايالات متحده رفت ، اما ديری نگذشت كه توجه او معطوف به كشورش شد . در بيستم آگوست  1983 ، عليرغم توصيه بعضی دوستانش ، به مانيل بازگشت. پيش از آن كه هواپيمايش فرود آيد ، به دستشوئی هواپيما رفت تا جليقه ضد گلوله به بركند . اين تدبير اما ، كارساز واقع نشد . به محض آن كه وارد فرودگاه شد ، يك جوخه ی نظامی راهش را بست . يكی از افراد جوخه ، از پشت سر به مغز او شليك كرد و او را كشت .
« رائول مانگلاپوس » ميانه رو ضد كمونيست كه ازچهره های رهبری سياسی بود ، اعـلام كـرد كه  « من انگشت اتهام خود را مستقيما به سمت ايالات متحده می گيرم . حمايت آن ها بود كه قتل و اختناق و سركوبی را امكان پذير كرد . »
قتل اكينو ، فيليپينی ها را سخت به خشم آورد . در يكی از حائز اهميت ترين انقلاب های تاريخ آسيا ، مردم فيليپين با پرچم « قدرت مردم  » عليه ماركوس برخاستند . ماركوس با هدف تضعيف اين جنبش ، اعلام كرد كه هفتم فوريه 1986 انتخابات رياست جمهوری انجام خواهد شد. « كورازون »  بيوه اكينو به مصاف او رفت . شمارش رسمی آراء ، ماركوس را برنده اعلام كرد ، اما كسی باورش نشد . اعتراض ها اوج گرفتند و حتی افسـران قدرتمند ارتـش فيليپين ، از اعتراضات حمايت كردند . فقـط ايالات متحده
بود كه از فرديناند ماركوس جانبداری می كرد .
پرزيدنت رونالد ريگان در مصاحبه ای مطبوعاتی توضيح داد كه « برای من هيچ چيزی با اهميت تر از پايگاه های نظامی در فيليپين نيست . »
با اين حال ، پس از چند هفته مقامات آمريكائی هم متوجه شدند كه متحد قديمی شان را از دست داده اند . خود ماركوس هم فهميد كه كار از كار گذشته است . روز بيست و پنجم فوريه 1986 ، ديكتاتور و همسرش با يك هليكوپتر آمريكائی به پايگاه هوائی كلارك ، و از آن جا به گوام  GUAM گريختند . از گوام هم به هاوائی رفتند و مستبد فيليپين ، سه سال بعد آن جا جان سپرد .
« كورازون اكينو » كه پس از فرار فريناند ماركوس به رياست جمهوری فيليپين رسيد ، حقوق مدنی و آزادی هائی را كه ماركوس از مردم گرفته بود ، به آنان باز گرداند. دولت او نتوانست پيشرفت چندانی در حل مسائل غول آسای اجتماعی و اقتصادی كشور داشته باشد ، اما باز سازی دموكراسی تنها دستاورد او نبود . دولت كورازون اكينو با ايالات متحده به توافق هائی رسيد كه به عنوان نقطه عطف تاريخی ، منجر به برچيدن پايگاه های نظامی ايالات متحده در فيليپين شد . آخرين سربازان آمريكائی ، پايگاه های كلارك و سابيك را در اواخر 1992 ترك گفتند .
داستان حاكميت واشينگتن برفيليپين ، كه اول به صورت مستقيم بود و بعد به صورت غير مستقيم ادامه يافته است ، بيش از هر چيزی ، يكی از فرصت های از دست رفته است . آمريكائی ها در آغاز قرن بيستم ، جنگی هولناك را برای مطيع كردن مردم فيليپين ، به مردم اين كشور تحميل كردند ، اما پس از پيروزی ، به آن حد از توحش پايان دادند . مستبدان جنايتكاری از نوع همگنان شان در آمريكای مركزی و كشورهای حوزه كارائيب را ، به كار نگماردند . انتخابات پارلمانی كه در سال 1907 در فيليپين صورت دادند ، اگر چه با معيارهای دموكراتيك مدرن منطبق نبود ، درنوع خودش در آسيا نمونه بود . در سال های بعد ، با اتباع آسيائی خود بدتر از بريتانيائی ها عمل نكردند . شايد هم اين رفتار در مقايسه با رفتار هلندی ها با مردم اندونزی ، و مسلما از رفتار ژاپنی ها با مردم كشورهائی كه در خلال جنگ دوم به اشغال خود در آورده بودند ، بهتر بود . زمانی كه فرانسه در دهه ی 1950 می جنگيد تا هندوچين را برای خود حفظ كند ، ايالات متحده به فيليپين استقلال داده بود .
با اين حال ، امريكائی ها در طول دهه ها سلطه جابرانه خود بر فيليپين ، هرگز به ايجاد نوعی از جامعه نپرداختند كه كشور را در دراز مدت به سمت ثبات سوق دهد . مثل ساير نقاط جهان ، ترس واشينگتن از آزاديخواهانی كه آنان را تند رو می نامد ، معماران سياسی ايالات متحده را به سمت حمايت از حكومت ثروتمندان سوق داد كه امورشان با چپاول و دزدی پيش می رود ، تا با توسعه كشور . ايالات متحده ، ظاهرا با شكلی از دموكراسی در فيليپين موافقت كرد ، اما در سال های 1990 كه اين شكل ظاهری در فيليپين به وجود آمد ، نه تنها فقـر در اين كشور بيداد می كرد ، بلكه اصلا هيچ گونه ثباتی در
آن وجود نداشت .

اگر در آغاز قرن بيستم ايالات متحده با آن حد از جنايت مجمع الجزاير فيليپين را به تصرف نظامی خود در نمی آورد ، چه اتفاقی می افتاد ؟ قدرت استعماری ديگری اين كار را می كرد ، و شايد فيليپين هم مثل اندونزی در تله هلندی ها ، يا مثل هندوچين در تله فرانسوی ها می افتاد . در آن صورت ، فيليپينی ها ممكن بود بتوانند استقلال خود را تامين كنند . مبارزات استقلال طلبانه ای كه به نتيجه می رسيد ، قـرن بيسـتم كامياب تری را مـی توانست برای فيليپين به ارمغان آورد . حتی اگـر چنين هـم  نمی شد ، دست كم امروز فيليپينی ها و سايرين در سراسر جهان ، ايالات متحده را مستقيما مسئول شرايطی نمی دانستند كه امروزه فيليپينی ها از آن رنج می برند ( نويسنده كتاب ، در بخش پايانی مربوط به جنايات هولناك ايالات متحده در فيليپين و اشاره به عواقب آثار اين جنايات كه امروزه مردم فيليپين را در فقر و فلاكت و نا به سامانی ناشی از حاكميت های دست نشانده ايالات متحده مثلا هم اكنون خانم آرويا  فرو برده است ، اشاره ای نمی كند كه پس از بسته شدن پايگاه های نظامی كلارك و سابيك ، وضع نظامی ايالات متحده با دولت های دست نشانده بعدی چگونه بوده است . آقای استيفن كينزر می گويد كه در سال 1992 ، با بسته شدن پايگاه های نظامی كلارك و سابيك ، « آخرين سربازان آمريكائی پايگاه نظامی كلارك و خليج سابيك را ترك گفتند .‌»  اما تعجب آور است كه چرا نمی گويد نه تنها از ارتش ايالات متحده در سايرنقاط مجمع الجزاير فيليپين مثل خود مانيل  باقی ماندند ، بلكه ايالات متحده در دهه نود و دهه اول قرن بيست و يكم ، ارتش و پايگاه های دريائی و هوائی خود را در فيليپين تقويت كرده است و در تجاوز نظامی به افغانستان در سال 2001 و عراق در سال 2003 ، به موازات استفاده از پايگاه های نظامی آمريكائی در ديگوگارسيا ، عربستان سعودی ، اينچرليك در ادنای تركيه ، از پايگاه های دريائی و نظامی موجود خود در فيليپين حداكثر بهره را برده است . جبهه دموكراتيك فيليپين به رهبری حزب كمونيست اين كشور كه متشكل از هجده جريان سياسی است ، در اواسط سال 2007 رسما گزارش داد كه اقتدار نيروهای نظامی آمريكائی در مانيل به حدی است كه حتی علنا به زنان و دختران اين كشور تجاوز جنسی می كنند . بنا به اين گزارش، آخرين نمونه تا زمان انتشار آن ، چند نظامی آمريكائی بودند كه دختری را به زور از رستورانی با خود می برند و پس از تجاوز دسته جمعی ،  آن دختر را از جيب ارتش آمريكا پائين می اندازند . قدرت سياسی  و نظامی ايالات متحده ، هم اكنون در فيليپين به حدی است كه پس از تجاوز نظامی آمريكا به عراق در دسامبر 2003 ، دولت هلند به دستور دولت ايالات متحده ، پروفسور خوزه ماريا سيسون ، شاعر، نويسنده ، مترجم و بنيان گذارحزب كمونيست فيليپين را كه سال هاست درهلند پناهنده سياسی است ، با نامه ای رسمی از حقوق اجتماعی محروم می كند و حتی به او دستور می دهد كه خانه سوسيالی خود را كه به همه پناهندگان تعلق می گيرد ، بی درنگ ترك كند ، و حساب بانكی او را هم كه فقط همان حقوق ماهانه و بخور و نمير پناهندگی بود ، مسدود می كند. تا زمان ترجمه اين كتاب ، مساله پروفسور سيسون هفتاد ساله به كمك وكلای هلندی و بلژيكی و با حمايت های جهانی وسيعی كه از او شده ، به كميسيون ها و دادگاه های بين المللی كشيده . حتی يك بار هم در اواخر سال 2007 ، پروفسور سيسون را در حضور وكلايش در هلند ، و دريكی از اداره های هلندی ، علنا می ربايند كه دولت هلند مجبور می شود زير فشار حمايت ها و تظاهرات گسترده بين المللی ، او را آزاد كند . اكنـون ، مساله اخراج پروفسور خوزه ماريا سيسـون از هلند و تحويل دادن او بـه دولت فيليپين ، يا دولت
ايالات متحده برای انتقال به زندان گواتتانامو مطرح است  م . )

* * * * *

يك دهه پس از تجاوز نظامی ايالات متحده به فيليپين و اشغال آن كشور و آخرين عمليات « تغيير رژيم » تا آن زمان می گذشت كه در خلال آن ، ايالات متحده روش تازه ای را در پيش گرفت . پرزيدنت تافت سياست جديدی را اعلام كرد كه آن را « ديپلماسی دلار » می ناميد . بنا براين سياست، ايالات متحده به جای ابزار نظامی ، از ابزار اقتصادی استفاده می كرد تا كشورهای ديگر را به مدار خود بيفزايد . پرزيدنت تافت به رهبران كشورهای خارجی اطمينان داد تا زمانی كه برای تجارت آمريكائی آزادی قائل باشند و فقط از بانك های آمريكائی وام بگيرند ، ضرورتی ندارد ترسی به دل راه دهند . نخستين كسی كه با آن شرايط مخالفت كرد ، پرزيدنت خوزه سانتوس زلايا  رهبر نيكاراگوئه بود .
مردم نيكاراگوئه ، هنوز زلايا را به عنوان مردی رويائی به ياد دارند كه بر مبنای آن آرزوهای دور و دراز ، به خود جرئت داده بود تصور كند كه كشوری كوچك و منزوی را ، می تواند به عظمت برساند . خطاهای روحی او ، از جمله نا شكيبائی ، خودخواهی ، خلق و خوی مطلق گرائی ، و تمايل او به درهم آميختن امورمالی عمومی با امور مالی شخصی بودند كه به صورت صفت مشخصه ی رهبران آمريكای مركزی و فراتر از آن در آمده اند . اگر چه معدودی از اين رهبران ، احساسات اصلاح طلبانه او را با وظيفه دفاع از حقوق از دست رفته و ظرفيت های سركوب شده جامعه ، منطبق كرده اند .
پس از آن كه ايالات متحده زلايا را سرنگون كرد ، سال ها با دلی سرشار از اندوه ، آواره ی جهـان بود . و سرانجام سر از نيويورك در آورد و در سال 1918 ، در آپارتمان  شماره 3905  برادوی  مرد . اگر چه او ديگر به وطنش باز نگشت ، خاطره او ، و بخصوص خاطره براندازی او به وسيله ايالات متحده ، هنوز در دل های مردم نيكاراگوئه زنده و شعله ور است . حضور اين خاطره در وجدان اجتماعی ، سرانجام ادامه حاكميت جانشين او ژنرال استرادا را امكان ناپذير كرد . بالاخره هم استرادا مجبور به استعفا شد و معاون بزدل او « آدولفودياز » كه قبلا رئيس حسابداری كمپانی معدن «لالوز » بود ، به جای او نشست . صعود اين چهره ضعيف و گوش به فرمان به رياست جمهوری ، به پيروزی نهائی پرزيدنت تافت و وزير امور خارجه اش « ناكس » ، مهر تائيد زد . وزير امور خارجه ايالات متحده ، بی درنگ ترتيبی داد تا دو بانك بزرگ نيويورك ؛ « براون برادرز »  و « جی و دبليو سليگمن » ، پانزده ميليون دلار به نيكاراگوئه وام بدهند و به ازای آن ، امور گمركی اين كشور را برای باز پرداخت وام به دست بگيرند . در سال 1912 ، آمريكائی ها اداره بانك ملی كشور ، خطوط كشتی های بخار و راه آهن را به مديريت خود در آوردند .

نيكاراگوئه ای ها ، هرگز زير بار نرفتند كه تحت الحمايه ايالات متحده باقـی بمـانند . در پايان سـال
1912 ، « بنجامين زله دون » از رهروان پرشور زلايا ، شورشی مهلك ، اما قهرمانانه را سازمان داد . در نبرد با سربازان نيروی دريائی ايالات متحده كشته شد . كسی كه به چشم ديد جسد او را كشان كشان به سمت گورستانی در نـزديكی « ماسايا » مـی برند ، نوجوانی بود به نام « آگستوسزار ساندينو » . لحظـه ی
تعيين كننده ای بود .
ساندينو ، بعد ها نوشت كه « مرگ زله دون ، به من فهماند كه چگونه كشورم به چنگ دزدان دريائی يانكی افتاده است .»
چهارده سال بعد ، در حالی كه نيكاراگوئه هنوز در اشغال نيروی دريائی ايالات متحده بود ، خود ساندينو شورشی را سازمان داد . اولش ، وزارت امور خارجه ای ها شورشيان ساندينو را به چشم چريك هائی ناچيز نگريستند و آنان را چيزی مثل « گروه نسبتا كوچك » می پنداشتند كه « عناصر قانون شكن اند » و « ياغيانی عادی اند » . حفظ اين نظريه ، رفته رفته سخت تر شد و سرانجام ، در سال 1933 ، پرزيدنت « هربرت هوور » به اين نتيجه رسيد كه ايالات متحده به حد كافی در نيكاراگوئه خون ريخته است و دستور داد نيروی دريائی به خانه باز گردد .
با خروج آمريكائی ها ، ساندينو با مذاكرات صلح موافقت كرد . ساندينو به شرط تامين جانی به ماناگوآ رفت و با دست بالا موافقت كرد كه به مبارزه مسلحانه پايان دهد تا كشور به زندگی سياسی عادی خود باز گردد. اين توافق ، برای همه قانع كننده بود ، جز فرمانده جوان و جاه طلب گارد ملی ساخت آمريكائی ها ژنرال « آناستاسيو سوموزاگارسيا . » سوموزا به درستی تشخيص داد كه ساندينو در راه جاه طلبی های او خطری جدی است ، و برنامه قتل او را ريخت . پس از كشتن ساندينو ، ژنرال سومـوزا كرسی
رياست جمهوری را اشغال كرد .
ساندينو ، در آستانه كشته شدن ، پيش بينی كرده بود كه « ديری زنده نخواهد ماند . » اما گفت كه جان باختن در اين راه بسيار خوب است « زيرا جوانان كشورش راهش را ادامه خواهند داد . » حق با او بود . در سال 1956 ، شاعر ايداليست جوانی ، پرزيدنت سوموزا را به سزای عملش رساند . بلافاصله ، گروهی كه به نام ساندينو خود را جبهه آزاديبخش ساندينيست  می ناميدند ، حملاتی را عليه وارثان ديكتاتوری سوموزا سازمان دادند . اين گروه ، در سال 1979 ( مقارن با به سرقت رفتن قيام ضد سلطنتی مردم ايران به وسيله اسلاميست های جاه طلب و بی ترحم به رهبری آيت الله روح الله خمينی  م . )‌ قدرت را به دست گرفتند ، با فيدل كاستر در كوبا به وحدت رسيدند  و برنامه ای ملی را اعلام  كردند كه مستقيما با قدرت آمريكائی درگير شد . پرزيدنت رونالد ريگان ، دوره ديگری از جنگ عليه نيكاراگوئه را از طريق كوهستان ها و جنگل ها برنامه ريزی كرد . اين طرح ، نيكاراگونه را در جريان جنگ سرد به صحنه ای خونين تبديل كرد . هزاران تن از مردم نيكاراگوئه ، در برخوردی كه در واقع جنگ غير مستقيم ميان ايالات متحده و كوبا بود ، كشته شدند . شورشيان تحت الحمايه ايالات متحده ، به هدف اصلی خود برای براندازی رژيم ساندينيست  دست نيافتند ، اما در سال 1990 كه فقط دو سال از آن جنگ می گذشت ، سانديست ها انتخابات را باختند . پس از اين واقعه ، نيكاراگوئه عملا فلج و تبديل به فقير ترين كشور نيـم
كره غربی شد .

در چند كشور ديگر هم ، مـی شود جای پای احسـاسات ضـد آمـريكائی را همـان گونه ديـد كـه در
نيكاراگوئه . يك قرن دردسر ميان دو كشور كه منجر به كشته شدن هزاران انسان و رنجی عظيم برای نسل های بعدی نيكاراگوئه شد ، از آن نقطه تاريخی آغاز شد كه ايالات متحده پرزيدنت زلايا را در سال 1909 برانداخت . بنجامين زله دون ، سلاح به دست گرفت تا انتقام زلايا را بگيرد . كشته شدن زله دون ، محرك اصلی ساندينوی جوان شد كه مبارزات قهرمانانه او ، سرانجام الهام بخش جبهه ساندينيست  ها شد .
با همه اشتباهاتی كه زلايا مرتكب شد ، بزرگترين سياستمدار و رهبری بود كه نيكاراگوئه به خود ديده بود . اگر ايالات متحده به جای زورگوئی و اعمال قدرت ، راهی برای كنار آمدن با او پيدا می كرد ، فجايع بعدی به وجود نمی آمدند . ايالات متحده ، به جای كوشش برای يافتن چنين راهكاری ، رهبری را كه می توانست بيش از ساير رهبران دوره خود با اصول سرمايه كنار بيايد ، در هم كوبيد.
اين اشتباه محاسبه هولناك ، ايالات متحده را به قرن دخالت های پی در پی در امور نيكاراگوئه راند . آمريكائی ها ، در اين سياست تجاوز گرانه ، باج سنگينی از خون و دارائی مردم گرفتند ، اما به اساس اعتبار و تصوير آمريكائی در جهان لطمه زدند ، و كاری كردند كه نسل های آينده نيكاراگوئه ، در بدبختی و نكبت و پريشانی زندگی كنند . ( بنا به تحليل و تحقيق مستند بسياری از نويسندگان جهان ، از جمله خود استيفن كينزر ، رابرت دريفوس در كتاب بازی شيطان ، ميلان ری در كتاب جنگ عراق و بسياری ديگر از همتايان ايشان ، اگر ايالات متحده و بريتانيا در عمليات معروف به آژاكس به رهبری كرميت روزولت افسر ارشد سی آی ا ، همتايش ريچرد كوتام و همكاری مستقيم اخوان المسلمين  ساخت بريتانيا و دست پرورده ايالات متحده ، حكومت ملی دكتر محمد مصدق را در سال 1953 28 مرداد 1332  در ايران سرنگون نمی كردند تا شاه فراری را برای قلع و قمع نيروهای كمونيست ، ملی و سكولار و همه آزاديخواهان استقلال طلب ضد استعمار به تاج و تخت برگردانند ، و اگر در همان دوران ، جمال عبدالناصر رهبر ملی مصر و مظهر اعراب آزاديخواه و استقلال طلب را بر نمی انداختند ، اكنون خاور ميانه چنين روزگار شومی نمی داشت  م . )  نيكاراگوئه هنوز هم در رقابتی ناخواسته برای رهبری نيم كره غربی كوشش می كند كه از آن جمله است نرخ فقر ، بيكاری ، مرگ و مير كودكان و مرگ در اثر بيماری های درمان پذير .
همه بدبختی ها و ناكامی های نيكاراگوئه را ، فقط از يك زاويه نمی توان ديد . در طلوع قرن بيستم ، نيكاراگوئه به راه آينده ای متفاوت با امروز به حركت در آمده بود كه ايالات متحده از رفتن بازش داشت . اگر می گذاشتند نيكاراگوئه به راه رشد خود برود ، امروزه می توانست كشوری كامياب ، دموكراتيك و نيروئی با ثبات در آمريكای مركزی باشد . اما درست به عكس آن اتفاق افتاد .

* * * * *

« سام زماری » می خواست هندوراس را كه درست در امتداد مرزهای شمالی نيكاراگوئه واقع است ، به كشوری تبديل كند كه « بيشتر در حد قاطری برای باركشی است ، تا كشوری كه می تواند مجلس و نماينده ای در كنگره داشته باشد . »‌ تا توانست قايق و رئيس جمهوری فرمانبر خريد . پس از كودتای سال 1911 كه او انجامش را به عهده گرفت ، كمپانی ميوه او به نام « كايامل » و دو شركت بزرگ ديگر به نام های « استاندارد فروت » و « يونايتد فروت » ، تقريبا همه زمين های حاصلخيز كشور را صاحب شدند . مالكيت و اداره بندرها ، مراكز توليد برق ، كارخانه های توليد شكر و بزرگ ترين بانك هندوراس ، در اختيار آن ها قرار گرفت . به ازای اين مالكيت ها ، كمپانی های ميوه تعهد كردند شبكه ای از خط آهن بسازند تا نقاط مختلف كشور را به هم وصل كند . اين وعده را هرگز انجام ندادند . فقط راه آهن هائی را ساختند كه به آن نياز داشتند و مراكز كشت آنان را به بنادر وصل می كرد . در اطلس مصور جهان كه در سال 1961 منتشر شد ، فقط يك جمله به هندوراس اختصاص يافته بود كه می گفت : « هندوراس صادر كننده بزرگ موز ، هزار مايل خط آهن دارد كه نهصد مايل آن متعلق به شركت های ميوه ايالات متحده است . »
اعتصاب ها ، اعتراض های سياسی ، قيام ها و كودتاهای طراحی شده ، هندوراس را دهه ها در نورديد . برای سركوبی اين جنبش ها ، روسای جمهوری كشور ارتشی قدرتمند را تشكيل دادند كه بيش از نيمی از بودجه ملی را به خود اختصاص می داد . هرگاه كه اين ارتش قادر نبود از عهده سركوبی برآيد ، نيروی دريائی ايالات متحده را به استمداد می طلبيد .
مهاركردن هندوراس به وسيله آمريكائی ها از طريق تشديد اختناق ، مانع از آن شد كه طبقه بازرگان بومی پديد آيد . در گواتمالا ، السالوادور ، نيكاراگوئه و كوستاريكو ، كشتكاران قهوه رفته رفته ثروت كلانی به هم زدند ، در بانك ها و ساير مجتمع های اقتصادی سرمايه گذاری كردند و رفتند تا مدعی قدرت مدرن و سياسی شوند . در هندوراس اما ، چنين نشد . تنها گزينه ی قابل دسترس در هندوراس برای فعال كردن اين كشور و دست يابی به بلند پروازی ، كاركردن برای يكی از شركت های كشت و صدور موز بود . اين شركت ها ، فاتحان بازار آزاد آمريكائی بودند ، اما از قدرت خود برای جلوگيری از ظهور سرمايه داری در هندوراس استفاده می كردند .
در سال 1958 ، حزب ليبرال هندوراس كه نزديك به نيم قرن پيش از آن به وسيله سام زمارای از قدرت ساقط شده بود ، سرانجام به قدرت بازگشت . رهبر اين حزب « رامون ويله دا مورالس » كشوری را كه  در آن « يونايتد فروت » آمريكائی بزرگترين كمپانی بود ، مالكيت بيشترين زمين های حاصلخيز را در اختيار داشت ، و دارای بيشترين كارگران و كارمندان در بخش خصوصی بود، قبضه كرد . سرزمينی كه آن را « كشور هفتاد در صد بی سواد ، هفتاد در صد فرزند نامشروع ، هفتاد در صد رعيت ، و هفتاد در صد مرگ و مير قابل اجتناب » می ناميد .
ويله دا كوشيد تا قانون اصلاحات ارضی را از مجلس بگذراند ، اما مجبور شد زير فشار سنگين و بی امان « يونايتد فروت » ، آن لايحه را پس بگيرد . در سال 1963 كه دوران رياست جمهوری او به پايان رسيد ، كانديدای ليبرالی كه نامزد جانشينی او بود ، مدعی شد كه قانون اصلاحات ارضی را بايد زنده كرد و قدرت ارتش را نيز در اختيار گرفت . اين تركيب ،‌ بعضی قدرتمندان هندوراس را بر آشفت . ده روز پيش از انتخابات ، ارتش كودتا كرد ، ژنرال « اسوالدو لوپز ارنالو » را به رياست جمهوری گمارد ، كنگره را برچيد و قانون اساسی را به حالت تعليق در آورد . تا هجده سال پس از آن ، ارتش بر هندوراس حكومت راند . در خلال اين مدت ، شركت های ميوه آمريكائی ،  با استفاده از موضوع ساختگی آفت گياهی كه خسارت سنگينی به كشت و توليد موز در هندوراس زده ، اما درعوض توليد ساير ملت ها افزايش يافته ، حداكثر بهره را از كشوری كه ضعيف تراز پيش شده بود، برای غارت هر چه بيشتر بردند .
در سال 1975 ،  سرويس های امنيتی و كميسيون های مبادله اطلاعات ،  كشف كردند كه  ژنرال  « لوپز آرنالو » ، يك ميليون و دويست و پنجاه هزار دلار از كمپانی «‌ يونايتد برندز » ؛ تركيبی كه يونايتد فروت را هم جذب كرده بود ، پول گرفته است . ارتش با بركنار كردن ژنرال لوپز از رياست جمهوری و جانشين كردن افسری ديگر ، واكنش نشان داد . در ستادهای اداری يونايتد برندز در نيويورك ، اين جنجال تاثير دراماتيكی كرد . « ايلی بلك »  پرزيدنت شركت و رئيس هيئت  مديره  آن ، در مركز توجه تحقيقات فدرال قرار گرفت . صبح روز سوم سال1975 ، ايلی بلك پنجره دفترش را شكست و خود را از طبقه چهل و چهارم ساختمان شركت پان امريكن به زير پرت كرد .
هندوراس انتخابات بعدی خود را در سال 1981 برگزار كرد كه در نتيجه آن « سوازو كوردوا » كه پزشك و مبارزی سياسی و با تجربه بود ، به رياست جمهوری كشور رسيد . با اين حال ، قدرت همچنان در دست ارتش ، و بخصوص فرمانده جاه طلب ارتش «‌ گوستاوو آلوارز » باقی ماند . اين انتخاب ، باعث خشنودی ايالات متحده شد ، زيرا آلوارز به صورت خشونت بار و وحشيانه ای ضد كمونيست بود و از جنبش ساندينيست كه چندی پيش از آن در كشور همسايه اش نيكاراگوئه به قدرت رسيده بود ، شديدا متنفر بود . وقتی دولت رونالد ريگان از او خواست تا هندوراس را تبديل به پايگاه شورشيان ضد ساندينيست كه معروف به كنترا بودند كند ، با آغوش باز پيشنهاد واشينگتن را پذيرفت. چيزی نگذشت كه صدها شورشی ضد ساندينيست ، عمليات خود را از اردوگاه های طول مرزی نيكاراگوئه آغاز كردند ، و هزاران سرباز آمريكائی از پايگاه « اگواكيت » كه نزديك به آن ارودگاه ها بود ، به پرواز در آمدند . از 1980 تا 1984 ، كمك نظامی ساليانه ی ايالات متحده به هندوراس، ازچهار ميليون دلار ، به هفتاد و هفت ميليون دلار رسيد . بار ديگر ، هندوراس حق مالكيت بر كشور خود را به ايالات متحده واگـذار كرد . ( درست از همين سال و در همان دهه هشتاد ، آن گونه كه دست كم نوام چامسكی نويسنده ضد « قدرت غالب » در كتاب « درك قدرت » خود بررسی می كند، تركيه كه دست نشانده ايالات متحده بوده است ، بزرگ ترين دريافت كننده ی كمك نظامی و مالی از ايالات متحده و آلمان فدرال ، برای درهم كوبيدن جنبش حق طلبانه پ. ك. ك حزب زحمتكشان كردستان تركيه بود . دريافت اين كمك ها ، در زمان ترجمه اين كتاب هم كه تركيه برای نابود كردن كردهای آزاديخواه آن كشور ، با كمك های علنی ايالات متحده و جمهوری اسلامی ايران ، حتی به خاك عراق تحت سلطه ی ايالات متحده هم تجاور نظامی كرده است ، همچنان ادامه دارد . جرج واكر بوش رئيس جمهوری ايالات متحده در نيمه دوم سال 2007 رسما اعلام كرده كه پ. ك. ك. دشمن مشترك تركيه ، عراق و ايالات متحده است . رابرت گيت وزير دفاع و كاندوليزا رايس وزير امور خارجه ايالات متحده هم ، با شروع بمباران های وحشيانه تركيه ، به كركوك رفتند و ايالات متحده رسما اعلام كرد كه برای پرواز جت های جنگنده و بمب افكن های تركيه ، برای نيروی هوائی آن كشور دالان هوائی باز كرده است . از سوی ديگر ، جمهوری اسلامی ايران هم كه خود را در گير با ايالات متحده تبليغ می كند ، بخصوص از آغاز نيمه دوم سال 2007 ، روستاهای كردنشين شمال عراق را از طريق زمين به توپ و خمپاره بست . پ. ك. ك. نه كمونيست است و نه سوسياليست . و اتفاقا ناسيوناليستی است كه نسبت به فقر و فلاكت حاكم بر كردستان معترض است ، و جز مختصات خود مختاری و فدراليسم كه در جهان امروز تعريف مشخص خود را دارد ، مطالبه ای ندارد  م . )

رقبای ژنرال آلوارز ، در سال 1984 او را از قدرت ساقط كردند ، اما نتوانستند ماشين سركوبی او را خلع سلاح كنند . اين كار ، دو نيت را دنبال می كرد : حمايت از كنترا و سركوبی مخالفان داخلی . برای رسيدن به هدف دوم ، ارتش هندوراس جوخه ای مخفی تشكيل داد به نام گردان 16  3  كه به وسيله CIA تشكيل شده  و آموزش ديده بود . اين گردان مخفی ، خانه های مخفی برای شكنجه ساخته بود و به آدم ربائی و كشتن آنان در اين خانه های امن می پرداخت ( عين همين خانه های مخفی را كه به خانه های امن معروف بوده اند ، سازمان امنيت دوره محمد رضا شاه پهلوی در نقاط مختلف تهران و ساير شهرهای بزرگ ايران داشت كه طرح آن را سازمان های اطلاعاتی ايالات متحده و اسرائيل داده بودند . در حاكميت اسلاميست ها به رهبری آيت الله روح الله خمينی كه چه پيش از جنگ هشت ساله با عراق ، چه در جريان جنگ ، يا پس از آن ، به صورت های مستقيم و غير مستقيم مورد حمايت و بازی های شيطانی ايالات متحده و اسرائيل  و بريتانيا  و آلمان قرار گرفت ، حكومت اسلامی با آموزش  و الگوئی كه از خانه های امن زمان محمد رضا شاه پهلوی داشت ، چندان به اين خانه های امن افزود كه در دومين دهه حاكميت اسلامی ، رئيس كل زندان های ايران رسما اعلام كرد كه در شمارش زندانيان ، شصت و چهار هزار زندانی كم آورده اند . در حاكميت اسلام سياسی ، اين خانه های امن كه به وسيله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به وجود آمده بودند ، تبديل به مراكز تعدد قدرت سركوبگـر شدند  م . ) در خلال اين دوران ، قدرتمند تـرين چهره در هندوراس « جان نگـرو پونته » ( از نظريه پردازان و مجريان خط مقدم جريان حاكم موسوم به جمهوريخواهان جديد  م . ) سفير ايالات متحده در آن كشور بود كه مطلقا زير بار اين ادعا ها كه به زياده روی های دولت هندوراس كمك كرده است ، نرفت .
وقتی جنگ كنترا ( عليه ساندينيست های نيكاراگوئه به رهبری دانيل اورتگا  م . ) در گرفت ، مرحله دموكراسی در هندوراس غير ممكن بود و شهروندان اين كشور ، در مقابل دولتی در حال جنگ قرار گرفتند كه تامين و تضمين ترور را به مردم تحميل كرده بود . اين جنگ ، تاثير ديگری هم داشت كه تا سال های پس از آن آشكار نشد . هزاران خانواده هندوراس كه در گردباد فقر لوله شده بودند و از ارتش می ترسيدند ، در طول دهه 1980 از كشور گريختند . بسيای شان به لس آنجلس رفتند . در اين شهر ، عده بسياری از نوجوانان هندوراسی ، به گروه های خشونت طلب خيابانی پيوستند . در دهه 1990 ، بسياری از اين جوانان را به هندوراس باز پس فرستادند كه آن جا ، به همان سرنوشتی دچار شدند كه والدين شان شده بودند . ديری نگذشت كه اين جوانان ، با آموزشی كه در خيابان های لس آنجلس ديده بودند ، فرهنگ دسته های خشونت طلب و تهاجمی خيابانی را در كشورمادری خود راه انداختند .
اين چرخش هولناك در زندگی ملی هندوراس ، يكی از نتايج دخالت نظامی ايالات متحده ، و مظهر آثار غيرقابل تصور سياست عمليات « تغيير رژيم » آن ها بود . در آغاز قرن بيستم ، آمريكائی ها دولت نيكاراگوئه را سرنگون كردند تا دست شركت های كشت و صدور موز را برای به كف آوردن آزادانه پول بيشتر باز كنند . اين شركت ها ، دهه های طولانی ، هر دولتی را كه قصد داشت دايره اقتدار و انحصار شان را محدود كند ، در هم كوبيدند . در دهه 1980 كه سرانجام به نظر می رسيد هندوراس آماده ايجاد زمينه های دموكراسی بود ، ايالات متحده به اين بهانه كه دموكراسی هندوراس پروژه ضد ساندينيست را مورد تهديد قرار خواهد داد ، جلو جريان يافتن آن را گرفت . اين ، درست همان زمانی بود كه هزاران كودك هندوراسی به لس آنجلس رفتند و شيوه های زندگی جنايی را آموختند و بدان عمل كردند وپس از اخراج از ايالات متحده ، همان طرز زندگی را به سرزمين خود منتقل كردند . كشور فقير و فلاكت باری مثل هندوراس كه متوسط در آمد سرانه ی سالانه اش سيصد دلار بود ، آمادگی پذيرش اين آفت و طاعون فرهنگی و اجتماعی را نداشت . به همين دليل ، به چنان ورطه ی بی رحمانه و فاجعه خونينی در غلتيد كه بی سابقه بود .
كسی نمی تواند بداند اگر ايالات متحده درهندوراس دخالت نمی كرد ،چه وضع و حالی در اين كشور پيش می آمد . به هر صورت ، دو عامل را نمی شود از نظر دور داشت . اول آن كه سلطه كامل قدرت ايالات متحده بر زندگی هندوراس ، بيش از يك قرن ادامه يافته است . دو ديگر آن كه امروزه هندوراس با بختك فقر ، خشونت و عدم ثبات رو به رو است . اگر هندوراس بابت اين نتيجه و شرايط تهديد كننده  مورد ملامت قرار می گيرد ، آمريكائی ها نمی توانند از زير بار سهم خود شانه خالی كنند .

* * * * *

وقايع خرد كننده ای كه از سال 1898 آغاز شد ، قدرت جهانی ايالات متحده را بنيان نهاد . در سال های نخستين قرن بيستم ، ايالات متحده شروع كرد به قوی كردن عضلات تازه پديد آمده اش . نخستين منطقه ای كه اين فشار خرد كننده را تحمل كرد ، حوزه كارائيب بود . زمانی كه ايالات متحده تصميم به ايجاد كانال ميان دو اقيانوس آرام و آتلانتيك گرفت ، احساس كرد كه همه وقايع و جريان ها را بايد در كشورهای نزديك ، تحت سلطه خود بگيرد .اليهـو روت وزيـر جنگ ايالات متحـده ، در سال 1906 گفت « وظيفه اجتناب نا پذير ما برای ايجاد تنگه  پاناما ، اين است كه كشورهای پيرامونی اين كانال را تحت نظارت خود قرار بدهيم . »
اغلب ملت های اين « كشور های پيرامونی » ، تازه به جست و جوی راهكارهای يافتن هويت مدرن برخاسته بودند . به نظر ايالات متحده ، اين كشور ها به شدت دچار بی ثباتی و آشوب بودند . آمريكائی ها به اين نتيجه رسيده بودند كه با ايجاد « نظم » در اين كشورهای بدبخت ، همزمان می توانند به دو نتيجه فوق العاده دست يابند. يعنی می توانند ضمن تامين سودی سرشار برای ايالات متحده ، ملت های بدوی را هم كه نياز به راهنما و مرشد داشتند ، متمدن و مدرن كنند . اعتقاد واهی « سرنوشت ساز » بودن ايالات متحده ، آن ها را قانع كرده بود كه نفوذ آمريكائی در كشورهای خارجی مثبت است و اگر كسی مخالف اين نظريه باشد ، آدم بدی است .
تئودور روزولت اعلام كرد « تنها آرزوی كشور ما آن است كه همه كشورهای اين قاره ، در نيك بختی و كاميابی زندگی كنند . و نمی توانند خشنود و كامياب باشند ، مگر آن كه مناسبات و رفتار و تعهدات خود را نسبت به « كشورهای ديگر » ، به خوبی تنظيم كنند . »
منظور رئيس جمهوری وقت از «  كشوره های ديگر » ی كه كشورهای آمريكای لاتين بايد با آنان
رفتار مناسبی می داشتند ، تجارت ايالات متحده بود . كشورهائی كه عنان اختيار خود را به دست آن ها می دادند ، به نظرشان دوست و پيشرو می آمدند . كشورهائی كه چنين نمی كردند ، ممالك متمرد و سركش بودند و بايد تبديل به هدف های نظامی می شدند .
با پايان گرفتن دوره رياست جمهوری پرزيدنت تافت در سال 1913 ، نخستين دوره انفجاری توسعه طلبی آمريكائی ، به نتايج هولناك خود رسيد و ظاهرا پايان يافت . تا اين زمان ، ايالات متحده پورتوريكو و فيليپين را بلعيده بود و كوبا ، نيكاراگوئه و هندوراس را به صورت كشورهای تحت الحمايه در آورده بود . در عين حال ، با يك سلسله مانورسياسی و نظامی ، می رفت تا بر كشورهای حوزه كارائيب سلطه يابد . همچنين جزاير مرجانی آزاد ، امـا اسـتراتژيك اقيانـوس آرام ؛ « ويك » و « ميدوی » را ، مثل جـزيـره  « گوآم » و جزايری كه به « ساموآ » ی آمريكائی معروف شدند ، ضميه خود كرده بود . در هر يك از اين نقاط ، ايالات متحده ، به ساختن پايگاه های دريائی پرداخت كه با آغاز ادعای ايالات متحده به عنوان قدرتی جهانی ، به كار آمدند .
سناتور لاج ادعا می كرد كه « دوران جديد به يكپارچگی و اتحاد و تثبيت تمايل دارد . اين كشورهای كوچك قديمی شده اند و آينده ای ندارند . »
رهبران آن كشورهای كوچك ؛ مثل خوزه سانتوس زلايا در نيكاراگوئه و ميگوئل داويلا در هندوراس ، دريافته بودند كه واشينگتن استقلال آنان را عميقا خطرناك تلقی می كند . برانداختن آنان ، مهر تائيد برپايان دوره ای بود كه در خلال آن آمريكای مركزی به سمت پايه گذاری اصلاحات اجتماعی پيش می رفت . آنان می خواستند وارد دوران گذار از جامعه فئودالی به جامعه سرمايه داری شوند ، اما دخالت نظامی آمريكائی ، آن ها را از انجام اين تحول بزرگ محروم كرد . آن گونه توسعه طلبی كه به وسيله ايالات متحده نمايندگی می شد ، قدرت جديد را با معمای پيچيده ی تقابل با بسياری از استعمارگران رو به رو كرد و استعمار گر نوپا را عملا برسردوراهی قرار داد . اگر می گذاشت دموكراسی دركشورهای زير سلطه اش شكوفا شود ، آن ملت ها بنا به علايق و سرمايه های خود عمل می كردند ، نه بنا به علايق و سرمايه های ايالات متحده . چرا كه در اين صورت ، نفوذ آمريكائی در كشورهای آن ها آسيب می ديد . برای ايجاد همين نفوذ بود كه ايالات متحده دخالت در آن كشورها را در اولويت قرار داد . آمريكائی ها بايد ميان ايجاد دموكراسی و اعمال قدرت بر آنان ، يكی را انتخاب می كردند . انتخاب دشواری نبود .
اگر ايالات متحده آينده نگری می كرد ، بايد اصلاحات و حمايت از اصلاح طلبان را در كوبا ، پورتوريكو ، فيليپين ، نيكاراگوئه وهندوراس مورد توجه قرار می داد . در اين صورت ، شرايط اجتماعی مطلوب تری در آن كشورها به وجود می آمد كه دو نتيجه مشخص داشت . نتيجه اول آن بود كه شرايط زندگی بسياری از انسان ها را كه در فقدان آن زيستند و در فقر جان دادند ، ارتقاء می بخشيد . نتيجه دوم آن بود كه از تنش ها و درگيری های اجتماعی كه هرازگاهی به صورت انفجاری در می آمدند و ايالات متحده را به دور تازه ای از دخالت نظامی سوق می دادند ، تا حدود بسيار موثری می كاست .

ملی گرايان ، به تناوب عليه دولت هائی كه آنان را دست نشانده وعروسك قدرت های خارجی می دانستند ، دست به شورش می زدند . در قرن بيستم ، بسياری از اين ناسيوناليست های شورشی ، از تاريخ آمريكائی ، اصول آمريكائی و موعظه های آمريكائی در مورد دموكراسی الهام می گرفتند . با اين حال اما ، به حاكميت سياسی و سياست های خارجی ايالات متحده اعتراض داشتند و بر آن بودند تا تسلط قدرت آنان بر كشورهای خود را كاهش دهند ، يا بكلی اين سلطه را از ميان بردارند . رهبران آمريكائی ، اعتراض و مقاومت آنان را بر نمی تافتند و سعی می كردند پی در پی آن را در هم بكوبند .
راهی را كه ايالات متحده در پيش گرفته بود ، به قدرت و ثروت بی كرانی ره برد ، اما رفته رفته فضای سياسی را در كشورهای ضربه خورده مسموم كرد . بسياری از شهروندان اين كشورها ، در خلال دهه ها سلطه ايالات متحده ، به اين نتيجه رسيدند كه وقتی آمريكائی ها به آن حد مخالف آنانند ، جنبش های دموكراتيك اپوزيسيون ، هيج اقبالی برای دست يافتن به پيروزی ندارند . اين نتيجه ، آنان را به سمت انتخاب روش های راديكال تری سوق داد . اگر انتخابات سال 1952 كوبا لغو نشده بود ، و اگر كانديداهای جوانی مثل فيدل كاسترو اين فرصت را می يافتند تا مبارزات شان را با استفاده از ابزارهای مدنی و به صورت اجتماعی و عمومی پيش ببرند ، و از نهادهای دموكراتيك برای مدرن كردن كوبا استفاده كنند ، رژيم كمونيستی دركوبا ظهور نمی كرد . اگر ايالات متحده ازديكتاتورهای نيكاراگوئه حمايت نمی كرد ، كارش به جائی نمی كشيد كه در دهه هشتاد مجبور به روياروئی با جنبش ساندينيست شود .

يك ربع قرن پيش از 1898 ، سلسله ای از بحران های اقتصادی ، اغلب نقاط جهان را آزار می داد . در جريان گذار از وحشت های اقتصادی ميانه ی دهه ی 1870 و اواسط دهه 1880 و اوائل دهه 1890 ، ايالات متحده هم از آن بحران  جهانی مصون نماند . رهبران سياسی ايالات متحده ، دست اندازی ها و توسعه طلبی های خارجی را ، راه برون رفت از دور مخرب بحران اقتصادی يافتند . آن رهبران ، براين عقيده بودند كه دست اندازی و توسعه طلبی ، پاسخی فوری به آن بحران درد و مبدا تاريخی خواهد بود كه در جريان و نتايج آن ، شرايط ايالات متحده در پايان قرن نوزدهم تغيير كرد . نخستين مبدا تاريخی به عنوان راه برون رفت از بحران اقتصادی ، بستن مرزها و افزايش عظيم توليد كشاورزی و كارخانه ای بود . روسای پی در پی جمهوری ، « سياست درهای باز » را پيشه كردند . توجيه آن روسای جمهوری ، اين بود كه با اين سياست ، می توانند همه ملت ها را پيرامون نظام تجارت جهانی گرد آورند . البته بهتر است در اين مورد به جای سياست « درهای باز» از سياست « توسعه درها » استفاده كنيم ، چون در واقع سياستی بود كه ملت های ديگر را ، چه می خواستند ، يا نمی خواستند ، مجبور به خريدن محصولات آمريكائی ، تقديم منابع طبيعی كشورهای خارجی به ايالات متحده واعطای اميتاز های ويژه به سوداگران آمريكائی می كرد .
رهبران آمريكائی به اين دليل برای اين سياست غوغا راه انداختند كه می گفتند كشورشان برای برون رفت از بحران اقتصادی ، بايد راهی برای توليد اضافه پيدا می كرد تا مساله عرضه مازاد برتقاضا را حل كند . راه حل عرضه بيش از تقاضا اما ، به شدت فريبنده و گمراه كننده بود . در حالی كه آمريكائی های ثروتمند آه و ناله راه انداخته بودند ، توده عظيمي از مردم در فقر و محروميت شديد می زيستند . از اضافه توليد مزارع و كارخانه ها می توانستند برای رفع فقر ميليون ها تن از مردم استفاده كنند ، ‌اما انجام اين عمل ، شكلی از تقسيم ثروت را می طلبيد كه با منافع آمريكائی های قدرتمند در تضاد قرار مـی گرفت . بنا براين ، به جای تقسيم اضافه توليد ميان مردم فقير كشور خودشان ، به خارج از مـرزهای خـود
چشم طمع دوختند .
با استقبال از سياست « در باز » ، ايالات متحده بسياری از مسائل اجتماعی خود را نيز صادر كرد . پديد آمدن بازارهائی در بيرون از مرزهای ايالات متحده ، برای آمريكائی ايجاد كار كرد ، اما اقتصاد كشورهای فقير را چنان از شكل طبيعی خود خارج كرد كه به صورت عميق و گسترده ای به فقر آنان دامن زد . وقتی  شركت های آمريكائی انحصار وسيع شكر و ميوه را در منطقه اقيانوس آرام ، آمريكای مركزی و حوزه كارائيب در اختيار خود گرفتند ، كشاورزان كوچك بی شماری را وادار كردند كه زمين ها شان را ترك كنند . بسياري از اين كشاورزان كه زمين هاشان را از دست داده بودند، تبديل به كارگران قرار دادی شركت های آمريكائی شدند كه فقط وقتی به وجودشان نياز داشتند كار می كردند . پس طبيعی بود كه نفرت آنان از ايالات متحده افزايش يابد . همزمان ، شركت های آمريكائی ، سيل كالاهای خود را به آن كشورها سرازير كردند كه اين عمل جلو رشد صنايع بومی را می گرفت .
تاثيرات نخستين عمليات آمريكائی « تغيير رژيم » ، چنان چون موجی سراسركشور و جهان را در نورديد . در خود ايالات متحده ، توانستند ملتی را كه هنوز از آثار و ميراث جنگ داخلی رها نشده بود ، با قدرت مطبوعات احساساتی و پرشور ، حول محور قدرت ملی به وحدت برسانند . برای رسيدن به اين هدف ، اين مطبوعات احساساتی شروع كردند به نوشتن تفسيرها و مقاله های پرحرارت تا بسياری از آمريكائی را قانع كنند كه تقدير و سرنوشت كشورشان رهبری جهان است . « ويليام راندولف هرتس » در راس اين نويسندگان و مفسران شورانگيز قرار داشت . اين مطبوعات احساساتی ، نتيجه می گرفتند كه فقط تبعيت از اين تقدير است كه امنيت جامعه و كشورشان را تضمين می كند . آنان ، سعی می كردند برای به كرسی نشاندن شور و حراتی كه راه انداخته بودند ، در واقع توجه آمريكائی ها را عملا بدزدند و آن را متوجه معيار پراهميتی كنند كه بنابرآن ، اثبات بی گناهی و مظلوم واقع شدن آمريكائی می توانست آمريكائی ها را به بازانديشی در مورد جای طلبی های جهانی ايالات متحده وادارد ، اما موفق نشد . به عكس ، آمريكائی ها اين واقعيت را پذيرفتند كه سربازان شان حتما برای به اطاعت در آوردن و مقهور كردن فيليپينی ها ، مرتكب شرارت شده اند تا به هر صورت در جنگ پيروز شوند . تظاهرات وسيع و پر سر و صدائی در رابطه با اعمال جنايتكارانه ارتش ايالات متحده در فيليپين برپا شد ، اما سرانجام ،‌ اعتراض ها كمرنگ و كمرنگ تر شدند . اين اعتراض ها ، در صداهائی كه اصرار می ورزيدند بايد به سوء رفتارپاسخ مناسب می دادند ، والا ميهن پرستی آمريكائی زير سئوال می رفت ، غرق شدند .
روسای جمهوری ايالات متحده ، نخستين عمليات « تغيير رژيم » ها و تجاوز های نظامی را چنين توجيه می كردند كه می خواهند مردم سركوب شده وزير فشار را آزاد كنند ، اما در واقع همه اين دخالت ها دليل اقتصادی داشتند . ايالات متحده  ، هاوائی و فيليپين را به اين دليل ضميمه قلمرو خود كرد تا سكوی پرتاب و پل ارتباطی مستحكمی برای تجارت با آسيای شرقی بسازد ، پورتوريكو را به اين دليل از طريق تجاوز نظامی مال خود كرد تا مسير تجاری خود را تامين كند و آن جا پايگاه دريائی بسازد ، و روسای جمهوری نيكاراگوئه و هندوراس را برانداخت به اين دليل كه اجازه نمی دادند كمپانی های آمريكائی با دست باز در كشورشان به چپاول ادامه دهند . در هيچ يك از اين كشورها ، واشينگتن نه آمادگی برخورد با واكنش حكام بومی را داشت ، و نه آمادگی مقابله با خشم ناسيوناليست ها را . و اصلا تصور چنين واكنش هائی را هم در محاسبات خود نگنجانده بود . 
چرا آمريكائی ها از سياستی حمايت می كردند كه حاصل آن درد و رنج برای مردم سرزمين های ديگر بود ؟ دو علت برای اين سياست وجود داشت و اين دو علت ، چنان درهم تنيده شده بودند كه دليل واحدی را به وجود می آوردند . دليل اساسی اين بوده است كه آمريكائی ها فكر می كرده اند سلطه برنقاطی بسيار دور ، امری حياتی است كه باعث كاميابی مادی ايالات متحده می شود . اين توجيه ، در زر ورق توجيه ديگری پيچيده شده بود :   در ذهن اغلب آمريكائی ها ، اين باور قوت گرفته بود كه كشورشان جز به نيك بختی و بهتر شدن جهان نمی انديشد . بر مبنای اين باور بوده كه مخرب ترين عمليات ايالات متحده در كشورهای خارجی با هدف اعمال اقتدار اين كشور ، تحمل شده است . نسل های بعدی رهبران سياسی و تجاری آمريكائی ، به عقيده ناب استثنائی بودن و يكتا بودن ايالات متحده ، ايمان آوردند . هر گاه كه ايالات متحده به دلايل خودخواهانه و بی شرمانه به كشورهای خارجی تجاوز كرده است ، متجاوزان آمريكائی همواره اصرار ورزيده اند كه در پايان تهاجم ، اعمال جنايتكارانه شان نه تنها به سود ايالات متحده ، بلكه به نفع مردمی هم كه به كشورهاشان تجاوز كرده اند ، بوده و نتيجه اش ايجاد صلح و عدالت در جهان از كار در آمده است .

از تاريخی كه آمريكائی ها ميان سال های 1893 و 1913 سازنده اش بودند ، دو واقعيت ديگر هم در
زندگی جغرافيای سياسی پديد آمد . يكی از اين واقعيت ها ، نقش قطعی روسای جمهوری ايالات متحده در شكل دادن وقايع جهان است . در اين سناريو ها ، هيچ محدوده ای وجود نداشته است كه بگويد اگر اين نقشه نگرفت و « چنين نشد » ، چه اتفاقی خواهد افتاد . اگر « گروور كليولند » ضد امپرياليست در سال 1888 انتخابات را به « بنجامين هريسون » نمی باخت ( كه البته اكثريت آرا را به دست آورد ، اما در بازی الكترال باخت ،‌) ايالات متحده هرگز انقلاب عليه حكومت پادشاهی در هاوائی را مورد حمايت قرار نمی داد . اگر كسی غير از ويليام مك كينكی در سال 1898 رئيس جمهوری ايالات متحده می بود ، تصميم می گرفت كه بگذارد كوبا و فيليپين پس از جنگ اسپانيائی ها و آمريكائی ها ، به راه استقلال خود بروند . اگر ويليام هوارد تافت انتخابات 1908 را نمی برد و فيلاندر ناكس وكيل شركت های تجارتی را به سمت وزير امور خارجه ايالات متحده نمی گمارد ، واشينگتن اصرارنمی ورزيد كه دولت زلايا را در نيكاراگوئه براندازد و به همراه آن تجاوز ، اميد به تجدد خواهی را در آمريكای مركزی از بين ببرد . تا زمانی كه روسای جمهوری ايالات متحده می توانند چنين در مورد سرنوشت ملت های ديگر تصميم بگيرند ، تعجبی ندارد كه گاهی آمريكائی ها از اين كه در انتخابات آمريكا شركت كرده اند ، پشيمان شـوند .
علت و عامل دومی كه بر تاريخ اين دوره سايه می افكند ، فقدان كامل توجه ايالات متحده به عقايد مردمی بوده كه كشورهاشان را به اشغال خود در آورده است . رهبران آمريكائی به خوبی می دانستند كه مردم هاوائی با الحاق كشورشان به ايالات متحده مخالف اند ، اما هيچ وقعی به اين خواسته عمومی نگذاشتند . هيچ نماينده ای از كوبا ، فيليپين ، يا پورتوريكو در مذاكرات پاريس كه به جنگ اسپانيا و آمريكا پايان می داد و سرنوشت كشورهاشان را رقم می زد ، حضور نداشت . در نيكاراگوئه و هندوراس ، حتی ديپلمات های آمريكائی در پيام هائی كه برای واشينگتن فرستادند ، تاكيد ورزيدند كه پروژه اصلاحات ليبرال ، خيلی بيشتر مورد علاقه مردم است تا تحميل رژيمی خودكامه و مطلق گرا از طرف ايالات متحده . نظريه ی گوش دادن قدرت فاتح به عقيده مردم در كشورهای تحت سلطه ، به زعم بسياری از معماران سياسی ايالات متحده پوچ می آمد . آمريكائی ها همان تصويری را از مردم آمريكای لاتين و آسيا در ذهن خود مجسم می كردند كه روزنامه ها در كاريكاتورها برای آن ها می كشيدند :     بچه های ژنده و گدا ، عموما رنگين پوست و در به در و درمانده و عقب مانده كه فكر شان در مورد آن چه می تواند به نفع شان باشد ، از پاره سنگ فراتر نمی رود .

اگر چه در مورد تغييرات اساسی كه از سال 1898 به وسيله ايالات متحده به وجود آمد و ضرباتی كه به بهانه بيرون راندن استعمار گران اسپانيائی به اين كشورها وارد آمده است بسيار نوشته اند ، كمتر به تاثير هائی كه اين دوره برخود اسپانيا گذاشته است پرداخته اند . اين شكست بزرگ ، ساليان دراز در اسپانيا فقط فاجعه ای بزرگ خوانده می شد . اين فاجعه ، در واقع پايان يك امپراتوری بود كه چهارصد سال در تاريخ جهان نقش قطعی و تعيين كننده داشت . فرو ريختن آن امپراتوری ، به صورت اجتناب ناپذيری به دوره متهم كردن خويش و ترديد به خويش ره برد . با اين حال ، در چنين دورانی بود كه شاعران ، داستان نويسان و فيلسوفانی در اسپانيا پديد آمدند كه به نسل 98 معروف شدند . نسل معروف به 98 بود كه احتمالا مهمترين جنبش روشنفكری را در تاريخ اسپانيا پديد آورد . اين چهره ها كه از آن جمله بودند « رامون دل واله انيكلان » ، « ميگوئل د. اونامونو »‌ و « خوزه اورتگا يه گاست »  ، با فروپاشی امپراتوری اسپانيا ، تولد دوباره فرهنگی و معنوی اسپانيا را اعلام كردند . باور آنان مبنی بر آن كه هر ملتی می تواند به جای اقدام به سلطه گرائی و امپراتوری ، در درون خود به عظمت برسد ، ستون های جمهوری اسپانيا را كه در سال های 1930 شكل مادی به خود گرفت ،  پايه ريزی كرد و از آن مهم تر اين كه ، اسپانيای مقتدر را در پايان قرن بيستم پديد آورد . در تجديد حيات اسپانيا ، بعضی ها به الگوئی اشاره می كنند كه نه تنها در بستر آن ملتی می تواند پس از دوران امپراتوری همچنان باقی بماند ، بلكه از ميان شعله های آن در آيد و در جهانی كه زمانی بر آن سلطه داشت ، تبديل به نيروئی در جهت تحكيم ثبات باشد .



هیچ نظری موجود نیست: