امیر صیاحی
آقای معصومی متأسفم برای گذراندن زندگی و دریافت حقوق مقرره از مجاهدین مجبورید دست به قلم شوید. شرایط شما را درک میکنم. در اشرف هم خیلی از افراد هستند که برخلاف میلشان مجبور به موضعگیری میشوند. اما وضعیت شما اسفبار است چون شما در خارج از کشور و در فرانسه تن به این حقارت میدهید. من بارها در نشستهایی بودم که مسعود رجوی و مسئولان مجاهدین از پولی که در حلقوم شما میریزند برایمان میگفتند.
نوشتهی جدید شما تحت عنوان «چرا این همه مزدور...؟» را خواندم. بهتر نبود به جای این همه روده درازی به مواردی که مطرح کرده بودم پاسخ دهید؟ آیا لازم نبود به جای این همه پیچ و تاب دادن به خودتان از انجام کارهایی که مجاهدین با افتخار و به عنوان بندهای انقلاب مریم انجام میدادند دفاع میکردید؟
متأسفم شما خود را به خواب زدهاید. قصد من از نوشتن دو قسمت قبلی شهادتنامهام بیدار کردن شما نبود. چون میدانم تا زمانی که بند نافتان به مجاهدین وصل است و مقرری ماهیانه دریافت میکنید بیدار نمیشوید. البته مجاهدین هم بخوبی با مشکلات امثال شما آشنا هستند که نمکگیرتان میکنند. اگر شما را مخاطب قرار داده یا میدهم به خاطر آن است که شما مدعی شده بودید از آنجایی که منابع ایرج مصداقی از نفرات شناخته شدهی وزارت اطلاعات هستند جرأت نکرده اسمشان را ببرد. خواستم به کسانی که مطالب شما را خواندهاند بگویم شما دروغ گویید و جاعل.
وگرنه شما از نشانیهایی که ایرج مصداقی در «گزارش ۹۲ » داده بود هم مطمئن بودید که منابع او متفاوت هستند اما برای فریب خوانندگان از شیوهی زشت توهم پراکنی استفاده کردید.
شما در نوشتهی اخیرتان هم میخواهید بگویید پس از بمباران سال ۸۲ آمریکاییها عدهای ترسیدند و مزدور رژیم شدند. خود شما بهتر از هرکسی میدانید که اکثریت کسانی که از مجاهدین جدا شدند و در اروپا و آمریکا هستند و فکر میکنم تعدادشان بالغ به هزاران نفر میشوند پیش از سال ۸۲ از روابط مجاهدین جدا شدند. چه کنم که شما خودتان را به آن راه زدهاید.
نمی شود گفت مجاهدین شما را گول زدهاند. به نظرم آنها شما را استخدام کردند. شما می فهمید چه کار میکنید. در همین مقاله مدعی شدهاید:
»راستی، چه کسانی هستند آن «بخش بزرگی از اعضای مجاهدین که در این سالها از این تشکیلات جداشده اند» و در میان زمین و آسمان آویزانند که مصداقی (یا ریحانی) می خواهد از آنها گروه کارآمدی تشکیل دهد و «در آینده سیاسی ایران نقشی مثبت ایفا» کند؟»
و
«نمی دانم مصداقی از میان کدام بخش از «گسستگان» می خواهد «بزرگترین سازمان سیاسی خارج کشور» را برپاکند. بی تردید هيچ يك از افراد فوق الذكر با زمینه سازان کشتار در اشرف و لیبرتی دست اتّحاد بدهند و با آنها همراهی کنند. در این صورت، مصداقی و سوته دلان پیرامونش با کدام هوادار «پاسیو»شده یی می خواهند «بزرگترین سازمان سیاسی خارج کشور» را تشکیل دهند و از طریق آن «در آینده سیاسی ایران نقشی مثبت ایفا»کنند؟
http://www.hambastegimeli.com/index.php?option=com_content&view=article&id=45216:2013-10-31-07-20-56&catid=11:2009-09-22-08-59-59&Itemid=333#sthash.nNxpdRxx.dpuf
من هم مثل شما مقالهی ایرج مصداقی در پاسخ به آقای ع – ریحانی را خواندم. اما هنوز وجدانم مثل وجدان شما به خواب نرفته است و نمی توانم واقعیت را برعکس نشان بدهم. بارکالله به شما که «اکتیو» هستید. «آی بارکالله البرز، آی بارکالله البرز» معنیاش را از مجاهدین بپرسید به شما خواهند گفت.
ببینید مصداقی در پاسخ به ع- ریحانی چه نوشته:
«از فقدان صلاحیت، توانایی، اعتبار و نفوذ من برای یک انشعاب و تشکیل یک سازمان موثر و کارآمد جدید که بگذریم، بایستی به این واقعیت نظر داشت که اصولاً انشعاب از یک سازمان سیاسی و یا تشکیل یک سازمان و گروه جدید در خارج از کشور نمیتواند نقش مهمی در سرنگونی نظام و یا تحولات آتی در کشورمان داشته باشد. مبارزات خارج از کشور تنها میتواند حول محور مبارزه در داخل کشور معنا و مفهوم پیدا کند. ... با تشکیل یک حزب و گروه در خارج از کشور نمیتوان برای مشکلات جامعهی ایران از راه دور نسخهپیچی کرد. نمیتوان جنبشی را به وجود آورد و مردم را به حرکت واداشت و رهبری آنها را به عهده گرفت. من معتقد به هیچ نوع مبارزهی کنترل از راه دوری نیستم. ... از این گذشته من و کسانی که در سه دههی گذشته از مجاهدین جدا شدهاند برای تشکیل یک سازمان تأثیرگذار در جامعه ایران «پیر» هستیم. جامعه نیاز به خون و انرژی جدید دارد. ما نمیتوانیم خودمان را با تحولات به روز کنیم. این از مقتضیات سن و سال و تغییر نسلهاست. افرادی که دههی ششم زندگی خود را آغاز کردهاند برای ایجاد تحول در جامعه کارساز نیستند. ذهن آنها به اندازهی کافی پویا نیست. آنها بسیاری از واقعیتهای جامعه را نمیتوانند درک کنند. بعید میدانم تحول در جامعهی ایران به اشکال سنتی صورت بگیرد. در هیچ یک از تحولات اجتماعی، افرادی با این سن و سال پیشتاز نبودهاند . ... من «دن کیشوت» نیستم. در دنیای واقعی زندگی میکنم. می دانم نسل من و ما تنها میتوانیم تجربهمان را در اختیار نسل جدید، نسلی که میتواند تغییر ایجاد کند بگذاریم و نه بیشتر. به همین دلیل است که همهی کوششی که در یک دههی گذشته به خرج دادم انتقال تجربیاتم بوده است و نه بیشتر.»
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-55753.html
آیا از این همه دروغگویی خجالت نمیکشید؟ بر فرض خواننده تان را فریب دادید با وجدان خودتان چه میکنید؟
من آنقدر اعتماد به نفس دارم وقتی نوشتههای شما را رد میکنم لااقل لینک مطالب شما را میگذارم که خواننده خودش بخواند و قضاوت کند. اما شما در نوشتهتان جرأت گذاشتن لینک مطلب من یا مصداقی را ندارید چون خودتان میدانید که دستتان خالی است. شما به ضعف خودتان مطمئن هستید. آدم کلاهبردار سعی میکند از خودش رد نگذارد. چون خودش میداند خطا کار است. مجاهدین از هیچ یک از اعمالی که انجام دادند دفاع نمیکنند. تکذیب هم نمیکنند. چون میدانند پایشان گیر است و رویشان سیاه.
از این ها می گذرم و بقیه مطلب را پی میگیرم و توجه خوانندگان را به گوشهای از آنچه دیدهام جلب میکنم. امیدوارم شما با خواندن آنها اندکی خجالت بکشید.
نشست شهاب
وقتی صیاد شیرازی ترور شد بلافاصله از ما خواسته شد اشرف را ترک کنیم و به اصطلاح برویم پراکندگی چرا که مجاهدین احتمال عملیات تلافیجویانه از سوی رژیم را میدادند. اما در این شرایط هم از سرکوب و ایجاد جو رعب و وحشت دست بردار نبودند. شب نشست شهاب در چادر برگزار شد. شهاب کرد اهل ایلام بود. فکر میکنم ۲۲ سال سن داشت. وی روحیهای اعتراضی داشت و حاضر نبود زیر بار برود. اغلب در صحبتهایش میگفت اینها زور میگویند و من قبول ندارم. به ما جوانان زور گفتند، چون زور را قبول نداشتیم فرار کردیم و به اینجا آمدیم. هیچ چیز از سازمان نمیدانم. نمیخواهم بدانم. بارها از این جنس صحبتها کرده بود. پس از پایان نشست جسم نیمهجان شهاب را کشان کشان از چادر بیرون آوردند. به قدری کتک خورده بود که نمیتوانست بایستد. ژیلا دیهیم داد میزد بیشرف، آمدی اینجا یاغی شدی؟ هیچی به تو نگفتیم پر رو شدی؟ سلاح شهاب را گرفتند و او را بلافاصله به یک بازداشتگاه در اشرف منتقل کردند. آقای معصومی میدانید چرا سلاح او را گرفتند؟ قبل از این، یک گوهر بیبدیل با اسم کوچک حسین دو همرزم خود را در حین گشت به رگبار بست و به سمت ایران فرار کرد. در نوشتهی قبلی وقتی نوشتم هراس داشتم نفر بغل دستیام مرا هدف رگبار قرار داده به ایران فرار کند توهم نبود. نمونههایش موجود بود.
نشست ابوبکر
شب بعد سوژهی نشست ابوبکر یک کرد سنی بود که در مناسبات گفته میشد در قاچاق افراد به سازمان کمک میکرد و کم کم به مجاهدین جذب شده بود. در نشستی که برای او گذاشته شد مسئول نشست ژیلا دیهیم و اسفندیار بودند. هر قرارگاه یک مسئول مرد هم داشت که زیر نظر یکی از فرماندهان زن کار میکرد و اسفندیار مسئول «برادر» قرارگاه بود.
نشست که شروع شد ژیلا گفت: چه مرگته، سازمان که در اوج است و میبینی، این چه بحثی است که میگویی میخواهی بروی؟ بیشعور احمق. تو همهی مناسباتمان را شخم زدی. ما سکوت اختیار کردیم. خون دل خوردیم. همیشه بچهها را آرام میکردیم که تو را نزنند. همیشه کمکات کردیم که آدم درستی بشی. حالا تو این اوضاع و احوال میگی میخواهم بروم؟ در همین حین جمع شلوغ کرد. بعد همراه با فحش و ناسزاهایی مثل بیناموس، بیشعور، آشغال، کثافت چرا جواب خواهر را نمیدی او را مورد حمله قرار دادند.
در همین حین ژیلا گفت این جمع بیغیرت دارند روی سر و روی تو دست می کشند، هیچی نمیگن. منظورش این بود که بایستی قاطعانه تر برخورد کنند. به این ترتیب جمع را تحریک به اقدامات شدیدتر کرد. افراد حاضر در نشست به اشارهی او شروع به فحاشی و تهمت و افترا و نسبت دادن بدترین اعمال به وی کردند. او در مناسبات ما دزد است. ما بیغیرت هستیم که این دزد را در مناسباتمان راه دادیم. در همین حین اسرافیل در حالی که داشت با او صحبت میکرد با ضربهی سر محکم به صورت ابوبکر کوبید. بینیاش درهم شکست و خون صورتش را پوشاند. در این لحظات یک سری افراد فریاد میزدند بایستی جواب دهی و او هم گیج و منگ بود. بعد یک نفر آمد یک سیلی محکم در صورتش خواباند. مسئول نشست به جای این که جلوگیری کند بصورت هیستریک داد میزد بیشرف، بی ناموس جواب بده که چه حقی از رهبری خوردی. اسفندیار در حالی که دندانهایش را به هم میفشرد و ابروهایش را درهم کرده بود و از پشت بازوهای ابوبکر را محکم گرفته بود با خشم دستمال کاغذی را برداشته و در حالی که آن را روی صورت خونی ابوبکر با خشم میچرخاند صورت خونی او را پاک میکرد، اما با فشار روی محل آسیب دیده سعی میکرد ضمن تحقیر ابوبکر درد بیشتری را هم به او تحمیل کند.
ابوبکر زیر بار نرفت. روز بعد به خاطر برخورد با ابوبکر فضا خیلی سنگین بود. ژیلا لایه M ( مسئولین بخش) را صدا زد و گفت من حاضرم عذرخواهی کنم اگر او از موضعاش برگردد و در مناسبات بماند. بلافاصله بعد از نشست ابوبکر خلع سلاح شد و به بازداشتگاه منتقل شد. ابوبکر امروز در کردستان عراق در سختترین شرایط ممکن همراه با همسر و فرزندانش زندگی میکند. تعدادی از بچههایی که از تیف به اروپا آمدند او را ملاقات کرده بودند.
بسیاری از افراد نه از روی اعتقاد و باور بلکه به خاطر تضادهای فردی با اشخاص با توجه به چراغ سبزی که داده میشد نشستهای تشکیلاتی را فرصت خوبی مییافتند تا در پوشش دفاع از ارزشهای انقلاب مریم به ضرب و شتم و توهین و تحقیر سایرین بپردازند.
نشست اکبر پرزور
اکبر پرزور یک عضو سازمان بود و فارسی را با لهجهی غلیظ ترکی صحبت میکرد. خیلی هم آرام و ساکت بود. سازماندهی او راننده تانک اف دستهی خواهران بود. از آنجایی که با فضای اشرف کاملاً آشنا هستم میدانم فرد بایستی خیلی خوب و بر اساس فرهنگ سازمان حل شده باشد که در این نقطه سازماندهی شود. به هنگام نشستهای «طعمه» گویا او عنوان کرده بود نمیخواهم در روابط بمانم و خواسته بود که برود. مسئول نشست ژیلا دیهیم بود. خیلی تلاش کرد نظر او را عوض کند. چند بار نشست بهم ریخت. برخی تلاش داشتند او را از تصمیماش بازدارند. وقتی با سکوت خود عدم توجهاش به گفتهها را نشان میداد با فحش و ناسزای مستمر مواجه شد. و این فحش و ناسزا بی وقفه بود. به گونهای که فقط عربده کشی بود که آدم احساس میکرد در چاله میدان است و نه در نشست تشکیلاتی یک سازمان سیاسی که خود را پیشتاز مبارزه میداند. اما این عربده کشی ها با سکوت و بی توجهی او بی نتیجه بود . برخی از عناصر حاضر در نشست تلاش داشتند او را مورد ضرب و شتم قرار دهند. اما گویا از قبل مشخص شده بود که با سوژه نبایستی برخورد فیزیکی شود. به همین دلیل گردانندگان نشست مانع از حمله فیزیکی به او میشدند.
وقتی این تلاشها نتیجه نداد ژیلا دیهیم او را به فحش و ناسزا گرفت. بی شرف، بی ناموس، برو موارد اخلاقی خودت را بنویس. تو مناسبات ما را به لجن کشیدی. یادت رفته که سازمان بهت رحم کرد و پناه داد. تو آدمکش بودی. اما سازمان بهت پناه داد که شاید آدم شوی. دست تو را گرفت و کمک کرد اما توی نمک نشناس، حرامزادهی آدمکش این رحمت و عطوفت سازمان را قدر ندانستی. آشغال برو گمشو. به نحوی که جمع حاضر همراه با او این شعار را تکرار کردند. آدمکش تو آدم کشتی. تو آدم کشتی. باید در جمع بالا بیاوری. و بگی که آدم کشتم و به اینجا آمدم. فضای نشست کاملا به هم ریخت و برخی تحت تأثیر این فضا میخواستند او را کتک بزنند که باز هم برخی مانع از این شدند.
او کاملاً آرام و ساکت ایستاده بود. در همین حین ژیلا ادامه داد. باید بالا بیاوری. باید بگی من قاتل بودم. باید همهی کثافتکاریهایی که در مناسبات مرتکب شدی در جمع ما بگی. نمیتونی بنویسی. بگو بقیه کمکات کنند. بیسواد. مجدداً فضای نشست به هم ریخت و برخی از عناصر حاضر بازهم تلاش داشتند او را کتک بزنند اما برخی مانع میشدند. اکبر کاملا هول شده بود و رنگ و روی او پریده بود. سرش پایین بود و سکوت اختیار کرده بود و ژیلا ادامه داد. بیشرف سرت را بالا بگیر و به جمع نگاه کن. ما به همین سادگی دست بر نمیداریم. در همین هنگام ژیلا نشست را تمام کرد و رو به حاضران گفت شما بیغیرتها باید او را جمع کنید. فردای آن روز و روزهای دیگر در چند نوبت برای او در جمعهای محدود نشست گذاشته شد با همان لحن و فرهنگ. اما نتیجه نداد. بعد از آن من دیگر هرگز اکبر را ندیدم و از سرنوشت او اطلاعی ندارم.
مورد اخلاقی که علیه او مطرح شده بود بنا به ادعای مجاهدین ظاهرا با فردی به نام ج – ن بود.
ج- ن در نشست موسوم به غسل که توسط محمد سیدالمحدثین (بهنام) اداره می شد گفته بود که اکبر پرزور شبها در خواب سراغ وی میآمده و ....
اگر اکبر قاتل بود چرا به او اجازه داده میشد به جمع ما بپیوندند. و اگر او مرتکب موارد بیشمار اخلاقی شده بود چرا تا آن روز سکوت اختیار کرده بودند. چرا در مقطعی که مورد اخلاقی پیش آمده بود او را تعیین تکلیف نکردند. چرا پس از عنوان این موضوع که من میخواهم نباشم پروندهی او باز شد. ابتدا موارد اخلاقی، بعد قاتل بودن فرد یادشان آمد. کسی نمیپرسید چگونه یک فرد قاتل میتواند امنیت مردم خود را تضمین کند و چگونه به او اعتماد میکنید و او را راننده تانک اف دستهی خواهران میکنید. تازه اگر او میپذیرفت که در مناسبات بماند و مجیز خواهران مسئول و رهبری را بگوید همهی این اتهامات جمع و جور شده و او دوباره برادر مسئول و «گوهر بی بدیل» میشد. عجیب نیست؟
نعمت اولیایی از زندانیان دههی ۶۰
در نشستهای موسوم به بند «ف» مرکز ۱۲ در قرارگاه اشرف، رقیه عباسی از نعمت اولیایی خواست به عنوان سوژه صحبت کند. نعمت شروع به کلی گویی کرد. رقیه از او خواست از کلی گویی پرهیز و تنها از خودش بگوید. او بدون توجه به این صحبتها از بدرفتاری عناصر رژیم در زندان صحبت کرد . رقیه خندید و گفت، قبلا هم گفتم از خودت بگو. آنجا چه میکردی؟ رنگ و روی نعمت کاملاً زرد شد و سکوت اختیار کرد. در این هنگام یکی از بچهها به اسم کوچک حامد گفت چرا لال مونی گرفتی؟ بی شرف مگر تو نبودی که پا به پای زندانبانها علیه بچهها در زندان کار میکردی. حرف بزن. اینها که همه اش روشنه. میخواهیم از زبان تو بشنویم. مگر تو نبودی که آنجا خبرچینی میکردی. نشست شلوغ شد.
رقیه عباسی از او خواست ریز پروسه زندان خود را بنویسد. بعد ادامه داد ما ریز آن را میدانیم. اما میخواهیم از خودت بشنویم. و این قبل از هر چیز به تو کمک میکند که بار این تناقضات را زمین بگذاری و بتوانی مسئولیت برداری. جمعیت علیه او فضای سنگینی را به وجود آوردند. فحش و ناسزا. در آن مقطع نعمت به نظر راضی نبود.
جالب اینجا بود بعدها همین نعمت اولیایی در قسمت «اسکان» به عنوان زندانبان سازماندهی شد. سال ۲۰۰۴ هنگام رفتن به کمپ «تیف»، توسط همین فرد بازرسی بدنی شدم. از این گونه افراد در مناسابت زیاد بودند اما تا زمانی که انطباق کار میکردند و حرفشنوییشان بالا بود کاری به گذشتهشان نداشتند به محض این که فرد حرف جدی داشت و مناسبات را زیر سؤال میبرد این پروندهها رو میشد و یا ساخته میشد.
نشست مربوط به «ف- ص»
در نشستی که مسئولیت آن با خواهر منیره و وردست او پروانه یزدیان از زندانیان سیاسی سابق بود حضور داشتم. «ف- ص» یکی از زندانیان سیاسی سابق وضعیتاش را توضیح داد. خواهر منیره گفت: بگو چه کار کردی؟ سلاح گرفتی، تیرخلاص زدی؟ او که رتکش زرد شده بود، سفید شده بود و رنگ و روش را باخته بود و صورتش غرق عرق بود با سر تأیید کرد. علیرغم این که محل نشست در یک کانتینر و کاملاً خنک بود. الان او در حد اف آ یا فرمانده یگان است، «عضو قدیم» MOمحسوب میشود یعنی بالاترین رده برای برادران عضو مجاهدین. بعدها فهمیدم تعدادی از اعضای ارشد شورای رهبری و همچنین چهرههای شاخص در میان خواهران از توابین بسیار فعال زندانهای رژیم بودهاند.
نشست نصرالله مجیدی با نام مستعار ناصر و خلیل محمدی نسب
در نشست مربوط به نصرالله بالاترین افراد سازمان از قبیل مهدی ابریشم چی و سیدالمحدثین و اعضای شورای رهبری در بالاترین سطح و برادران مسئول مانند مهدی برائی، محمدعلی جابرزاده ، محمود عطایی و ... شرکت داشتند. مسئول نشست مهوش سپهری بود . محل چنین نشستهایی را به گونهای ترتیب میدهند که سوژه در وسط قرار گرفته و جمع حاضر او را حلقه کنند بطوری که اگر نفرات جلویی دستشان را دراز کنند به او برسد. به این ترتیب سوژه هرچه بیشتر خود را در مخمصمه و نگاههای شرارتبار میبیند و به لحاظ روانی قالب تهی میکند. بایستی در آن فضا باشید تا بفهمید چه میگویم. متأسفانه قادر به توصیف فضا نیستم. بعید می دانم کسی قادر به چنین کاری باشد.
نصرالله از بهترین نفرات عملیات سازمان در منطقه کردستان و فرمانده تیم عملیات در جنوب بود. نشست در محوطهی سالن اجتماعات قرارگاه باقرزاده شروع شد و او را با زور سوار ماشین کردند و برای نشست بردند. نشست او گویا بلافاصله بعد از ناهار شروع شده بود. من در حال ورزش بودم که صدایم زدند و گفتند برو نشست. این فرد در حالی که از همه سو احاطه شده بود فقط فحش میشنید.
مهدی ابریشمچی خیلی تلاش کرد تا بلکه نظر او را عوض کند. گذشتهاش را میگفت. نصرالله مجیدی مطلقا قبول نمیکرد. سیدالمحدثین (بهنام) و مهوس سپهری(نسرین) صحبت کردند و او را مورد حمله قرار دادند. او پایش را در یک کفش کرده بود که نمیخواهم بمانم. در همانجا اواخر نشست حسین مدنی گفت این بیشرف، بی ناموس موارد اخلاقیاش یکی دوتا نیست. بعد اشاره کرد که پدر سوخته تو چرا بعد از ورزش به حالت دویدن به سوی حمام میروی و اسم «ف- م» را مینویسی در نوبت حمام.
بالا بیار و بگو دنبال چی بودی؟ ما که می دانیم. در صورتی که این اتهام یک دروغ محض بود. معمولا ما بعد از ورزش به سرعت میرفتیم سمت حمامها و غالباً بچهها به دوستانشان میسپردند که اسم آنها را هم بنویسند. این مورد به مثابه مورد اخلاقی نوشته شد و زیر برگه اخراجی که با آرم سازمان بود دلایل اخراج را نوشتند و نصرالله را تهدید کردند که امضا کند. نصراله هم برگه را گرفت و امضا کرد. سپس گفتند بی شرف پس این مورد واقعیت داشته چرا خودت بالا نیاوردی؟ چرا راحت امضا کردی و دفاع نکردی؟ پس بیغیرت همین است که داریم اخراجت میکنیم.
بعد از نشست جمع با فریاد مرگ بر طعمه و طعمه برگمشو به سمت او آب دهان ریختند. در همین حین برخی از خواهران شورای رهبری از زیر میز به ساق پای او لگد میزدند. پس از آن نصرالله به زندان ابوغریب منتقل شد.
عفو عمومی که صدام حسین داده بود مشمول تعداد زیادی از کادرهای مجاهدین که در ابوغریب زندانی بودند نیز شده بود . زندانیان امانتی مجاهدین در ابوغریب به دستور صدام حسین مخیر شده بودند که یا به ایران بروند و یا به اشرف بازگردند. پس از این فرمان مجاهدینی که در ابوغریب زندانی بودند به ایران رفتند( با سربازان عراقی اسیر در ایران معاوضه شدند) و تنها نصرالله دوباره به اشرف بازگشت.
نشست نصرالله بصورت کامل فیلمبرداری شد. نشستهای مهم در لایههای بالا به منظور ایجاد فضای رعب و وحشت فیلم برداری میشد. این کار توسط همان کسی که در نشستهای شورا در پاریس عکاسی و فیلمبرداری میکند انجام میگرفت.
در واقع این نشستها قبل از هر چیز شکست انقلاب ایدئولوژیک بود . چرا که نمیتوان این رفتارها را فردی تلقی کرد و گفت به صورت خودجوش و از روی ندانم کاری، فرد مرتکب این رفتار شده است. این رفتار در بالاترین سطح از سازمان صورت گرفت. لگد زدن به بچهها و آب دهان ریختن و ... کار عناصر خودسر نبود.
یکی دیگر از سوژههای نشستهای طعمه خلیل محمدی نسب بود. به جرأت میتوانم بگویم در سالنی که موسوم به سالن میلهای بود و در قرارگاه باقرزاده قرار داشت بیش از صد نفر آنهم در بالاترین سطح آب دهان روی خلیل ریختند که از سر و رویش شره میکرد. دلیل آن هم امتناع وی از وارد شدن در بحثهای «طعمه» و ...بود. پیش از این از وی به عنوان یکی از بهترین کادرهای داخل کشور یاد میشد.
این گونه اعمال «دفاع فعال» از انقلاب ایدئولوژیک تلقی میشد. و بالا و پایین شدن ردههای تشکیلاتی با آمدن و نیامدن در این بحثها رقم میخورد. هر قدر که بیایید، همان قدر قد میکشید. نیایید پس میروید. این اعمال یعنی مرزبندی حداکثر. یعنی ملزم بودن به مرز سرخها. این یعنی نه گفتن به ارتجاع و عناصری که به مبارزه پشت کردهاند و با او همراه شدهاند. کدام منطق انسانی پذیرای این تراژدی است .
در مناسبات اشرف افراد با تف کردن به منتقدین و ناراضیها و حمله و هجوم به آنها و ضرب و شتمشان و دادن فحش و ناسزا و زدن تهمتهای ناروا و ... به اصطلاح مرزبندی خود را با ضدانقلاب و خمینی و پاسدار رژیم نشان میدادند در خارج از کشور افراد وابسته به مجاهدین مجبورند زیر بیانیههای زشت و غیرانسانی مجاهدین را امضا کنند. یا همچون شما مقاله نوشته و ضمن متهم کردن افراد به قلب واقعیت دست بزنند. اگر در اشرف بسیاری از سر ناچاری دست به این گونه اعمال میزدند اما شما در پاریس و از سر اختیار این کارها را میکنید. عمل شما زشت تر و غیرانسانیتر از آنهاست.
میدانید چرا این نشستها به خاطرم آمد، چون وقتی به خارج از کشور آمدم نشریه مجاهد ۵۹۷ را دیدم که از زبان این ها مطلبی انتشار یافته بود که ضمن تکذیب بدرفتاری با آنها در تأیید خط و خطوط سازمان و ... داده سخن داده بودند.
آنها از مجاهدین و رهبری به شدت حمایت کرده بودند. این نشریه در اشرف به دست ما نرسید. آنجا حتی نشریه مجاهد هم سانسور میشد. نه تنها سانسور میشد بلکه اساسا پخش نمیشد. چرا که اولاً ما متوجه میشدیم که عدهای ناراضی هستند، در خارج از کشور در مورد بدرفتاری در نشستهای طعمه و ... تبلیغ شده است و سپس خود این افراد موضوع بدرفتاری را تکذیب کردهاند. ما که خودمان در نشستها بودیم به خوبی در جریان بدرفتاری و تحقیر و ضرب و شتم و ... بودیم. تکذیب آن در نشریات سازمان بیشتر به ضرر سازمان بود. برای همین اساسا اجازه نمیدادند ما درجریان این بحثها قرار بگیریم.
جز یکی دو نفر بقیهی کسانی هم که به نام آنها نامه نوشته شده و در نشریه انتشار یافته بود به محض این که صدام حسین سقوط کرد و تیف تشکیل شد با ما در تیف بودند. چندتایی شان به ایران رفتند و بقیه به اروپا آمدند.
بعد از نشست منصور مداح مسئول ما آمد و خطاب به من گفت چرا چیزی نمیگی؟ همه دارن میگن. حداقل وزوز بکن. لالمونی گرفتی. داستان «وزوز» فرهنگی است که مهوش سپهری در سازمان باب کرد. او میگفت اگر چیزی برای گفتن در نشست ندارید حداقل بلند شوید و «وزوز» کنید. ما در سطح مگس پایین آورده بودند. به عمد از این کلمات و تشبیهات برای خرد کردن شخصیت افراد استفاده میکردند.
ما را میخواستند بترسانند برای همین به آنجا بردند. میخواستند به ما حالی کنند او که یکی از بهترین نفرات عملیات سازمان در داخل بوده این بلا به سرش میآوریم شما که جای خود دارید.
پیام اصلی نشست در واقع برای ما که به عنوان بیننده و شاهد و ناظر حضور داشتیم بود. دلیل فرستادن من به این نشستها مسئله دار بودن و نیامدن در بحثها بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر