۱۳۹۳ خرداد ۲۸, چهارشنبه

چرا می‌ترسیدم پاسخی به اردشیر پرهیزگاری

چرا می‌ترسیدم پاسخی به اردشیر پرهیزگاری 
امیر صیاحی

اردشیر گرامی سلام
شما در نوشته‌ی خود مرا متهم کرده‌اید که در ضرب و شتم و یا دادن شعار علیه شما در «مرکز قرارگاه ۱۲ همایون» که منجر به شکستن پای شما شد شرکت داشتم در صورتی که من در جلسات مزبور که در سطح اعضا برگزار شد حاضر نبودم. من در آن دوران رده‌ی معاون نهاد (M  قدیم) داشتم که بعداً به خاطر نیامدن در بحث‌ها از من گرفته شد.  
آن‌چه بر سر شما در آن نشست‌‌ها آمد را از زبان بچه‌های حاضر در نشست شنیدم که امروز در خارج از کشور هستند و می‌توانند گفته‌های مرا تصدیق کنند.
من در یک نشست ۳۰ تا ۴۰ نفری که در قرارگاه اشرف مرکز ۳۳ پیش از انتقال ما به قرارگاه همایون برگزار شد شرکت داشتم و به سبک و سیاق معمول نشست‌های اشرف در مورد شما و ضرروت رفتن در بحث‌های «عملیات جاری» صحبت کردم. در آن نشست شما مورد ضرب و شتم قرار نگرفتید و تنها برخی کوشیدند شما را مورد تحقیر و تمسخر قرار دهند که باز هم من در زمره‌ی آن‌ها نبودم و شما به خوبی نسبت به آن آگاه هستید و به همین خاطر از من به عنوان کسی که از «واژه های سنگین! و متین!» استفاده کرده نام بردید. البته من و ما در همان حد هم مسئول هستیم و من نمی‌خواهم از زیر با مسئولیت فرار کنم. حتی اگر سکوت هم می‌کردم باز مسئول بودم. در این اواخر ژیلا دیهیم سر هر موضوع می‌گفت:‌ »اگر قبول هم ندارید، انطباق کار کنید». مسعود رجوی بدون ما نمی‌توانست به حاکمیت خود و شرایط وحتشناکی که به وجود آورده بود ادامه دهد.  خوب شما هم پس از آن همه که روی توانمندی‌ها و نقطه‌قوت‌های خود تأکید کردی در مورد ضعف‌ها و اشتباهات در مسیری که پیمودی مینوشتی تا به عنوان یک تجربه در اختیار دیگران قرار گیرد.
پس از بمباران اطراف قرارگاه همایون در جنوب عراق موقتاً به اشرف منتقل شدیم. فهمیه کربلایی فرمانده یگان، در این دوران مستمر از من می‌خواست مسئولیت شما را بپذیرم ولی من به خاطر آن‌که نمی‌خواستم در پروژه‌ی تحت فشارقرار دادن شما شرکت کنم با بهانه‌‌های مختلف آن را رد کردم و تبعاتش را پذیرفتم.
شما در مورد من و ما نوشته‌اید:‌
«آیا شما و سایر دوستانی که از خون و رنج و شکنج دیگران میخواهید برای صورت زردتان مرهم سرخی بیابید مگر جز این است که پس از خلع سلاح سازمان و در پناه اسلحه سربازان آمریکایی جرات کردید که سرک کشیده و (با چه معجزه ای بماند!) خود را به ساحل امن برسانید(آمدن تان مغتنم است ولی در اندازه ای سخن بگویید که بگنجد)»
شما و دیگرانی که از آن‌ها یاد می‌کنید متحمل کدام «خون و رنج و شکنجی» شده‌اید که دیگران از آن محروم بوده‌اند؟ مگر من و ما در پر قو نگهداری می‌شدیم و شما زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها. من که هفت سال بیش از شما در عراق به سر بردم و سخت‌ترین بمباران‌های تاریخ را نیز پشت سرگذاشتم.
شما صحبت از ترس کردید. حق باشماست. در آن مقطع واقعاً می‌ترسیدم و بسیاری از واکنش‌هایم بر اساس «ترسی» بود که شما به درستی روی آن دست گذاشتید.
دلیل ترسم را برای افرادی که در جریان نیستند توضیح می‌دهم. من به یقین رسیده بودم که نتیجه‌ی هرگونه نارضایتی و نیامدن در بحث‌های موسوم به «عملیات جاری»‌ و «غسل» و ...، اخراج از مناسبات است. ای کاش فقط اخراج از مناسبات بود؛ ای کاش نتیجه‌ی آن ضرب و شتم و توهین وناسزا و تحقیر بود؛ ای کاش کار تنها به زندان‌ اشرف و سرآخر ابوغریب می‌کشید؛ ای کاش موضوع به مرگ در عراق منجر می‌شد؛ از هیچ‌یک ترسی نداشتم. اما می‌ترسیدم مرا به رژیم مسترد کنند. از بدنامی هراس داشتم. بحث استراد به رژیم جدی بود. من هم تجربه‌ی تو و دیگران را داشتم و هم خود به چشم دیده بودم چگونه افراد را روی مرز رها می‌کنند. من نمی‌خواستم به رژیم مسترد شوم و می‌دانستم مسعود رجوی در این کار مصر است.
برای من و خیلی‌های دیگر نرفتن به نزد رژیم خط قرمز بود و مسعود رجوی به خوبی از این امر واقف بود و به همین خاطر پروژه‌ی ضد‌انقلابی و خیانت‌کارانه‌ی «استرداد» را پیش کشید و روی استراد پا فشرد. و صاحبخانه را متقاعد کرد عناصر ناراضی سازمان از دسترسی به کمیسیاریای عالی پناهندگان محروم و در قدم بعد تحویل استبداد مذهبی شوند.
رجوی تلاش می‌کرد با قربانی کردن تعدادی از کادرها و اعضای سازمان از جمله تو که به او نه گفتند و تسلیم او نشدند حلقه‌‌ای از رعب و وحشت برای سایرین ایجاد کند که مؤثر واقع شد. رهبری سازمان این اقدامات را به عنوان دستاوردهای ایدئولوژیک - تشکیلاتی و سیاسی قالب می‌کرد و تأکید داشت که به یمن انقلاب مریم این مهم ممکن شد.
او می‌دانست ما به خاطر نرفتن به سمت رژیم بسیاری از احجافات و فشارها را تحمل خواهیم کرد. ما مجبور بودیم بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم. هرچند انتخاب نبود تحمیل بود. و به این نحو برای خودم زندانی ساختم سخت‌تر از هر زندانی. زندانی که ناخواسته انتخاب کرده بودم و هیچ راه فراری نداشتم. بایستی می‌سوختم و می‌ساختم. و ژیلا دیهیم هم روی آن تأکید داشت که «بمیر و بدم»
آری من ترس و وحشت داشتم چرا که حق انتخاب نداشتم و داستان ابوغریب ته خط، خواسته یا ناخواسته به ایران ختم می‌شد همان‌گونه که در مورد تو و تعدادی دیگر شد.
نمی‌خواستم با «انتخاب» ابوغریب به خواست رهبری عقیدتی مجاهدین تن دهم. او از خدا می‌خواست چنین تصمیمی را بگیرم. من می‌کوشیدم که در دام او نیافتم. در شرایط گوناگون افراد تصمیم متفاوت می‌گیرند. این تصمیم من برای حفظ مرزم با رژیم بود.  
مسعود رجوی مستمر تأکید می‌کرد خط، سوزاندن بریده مزدوران به هر قیمت است. به همین دلیل اجازه نمی‌دهیم پای هیچ «طعمه‌«ای به خارج از کشور باز شود. یادش رفته بود که همه‌ی ما خارج از کشور هستیم و عراق کشور ما نیست و جمع ما طعمه‌‌ای بود دست صاحب‌خانه(صدام حسین).
تو در مورد جدایی من و ما گفته‌ای:‌
«مگر جز این است که پس از خلع سلاح سازمان و در پناه اسلحه سربازان آمریکایی جرات کردید که سرک کشیده و (با چه معجزه ای بماند!) خود را به ساحل امن برسانید»
فکر می‌کنم آن کس که می‌بایستی در مورد «معجزه‌ای» که باعث شد به «ساحل امن» برسد توضیح دهد تو هستی و نه من. اما من برای این که راه را برای تو باز کنم در مورد «معجزه‌ای» که برایم اتفاق افتاد توضیح می‌دهم به این امید که تو هم توضیح بدهی.
تو تجربه‌ی زندگی در قرارگاه‌های مجاهدین را داری که از امکانات رفاهی نسبی برخوردار بود. اما من پس از جدایی از مجاهدین ۴ سال در کمپ تیف و در زیر چادر و با کمترین امکانات و با توجه به بیماری شدید تنفسی که داشتم زندگی کردم. پیش از آن بزرگترین بمباران تاریخ را از سر گذراندم و سختی‌های زیادی را در دوران پراکندگی متحمل شدم. تو چنان از «پناه اسلحه سربازان آمریکایی» می‌گویی که گویا ما در هتل به سر می‌بردیم و آن‌ها از ما محافظت می‌کردند که مبادا خطری ما را تهدید کند.
در تیف در زیر آفتاب سوزان عراق، روزانه ۱۰ ساعت و گاه بیشتر کار یدی کردم. به خاطر آن ساعتی یک دلار دستمزد گرفتم. فکر نمی‌کنم دریافت حقوق در مقابل کار یدی در هیچ اندیشه‌ای جرم باشد.
در تیف هم بودند بسیاری که تاب تحمل شرایط را نیاورده و به درخواست خودشان و با مساعدت رژیم به ایران رفتند. اما من ماندم. برایم مهم نبود که این پروسه چند سال طول می‌کشد و پذیرفته بودم که جنازه‌ام از تیف بیرون برود اما نه به نزد مجاهدین بازگردم و نه مرزم را با رژیم مخدوش کنم و به ایران بازگردم.
تا روزی که تیف برقرار بود در آن‌جا ماندم تا عاقبت آمریکایی‌ها آن‌جا را جمع کرده و ما را به کردستان منتقل کردند. بیش از ۱۴ هزار دلار پول نقد که حاصل ۴ سال کاری یدی‌ام بود را همراهم داشتم.
در مسیر خروج از عراق نیز بارها با خطر مرگ روبرو شدیم، گرسنگی و تشنگی نزدیک بود ما را از پا در بیاورد. ماه‌ها در کشور غریب مجبور شدیم در بازارهای میوه و سطل‌های آشغال دنبال غذا بگردیم. در راه علف هم خوردم اما خوشحال بودم که به ارتجاع غالب و مغلوب نه می‌گویم.
سرانجام نیز خود را به اروپا و ساحل امن رساندم.
اردشیر گرامی امیدوارم پاسخ من راجع به موضوع «ترس» و این که چرا اقدام مشابه تو نکردم و همچنین معجز‌ه‌ای که منجر به خروجم از عراق و رسیدن به ساحل امن شد روشن باشد.
تو به درستی از ظلمی که در روابط نسبت به تو شده بود گفتی. من و جمال و دیگران نیز آن را منکر نیستیم. هم من و هم جمال روی آن دست گذاشتیم.
تو در مورد آن‌چه در نشست‌ها بر سرت آمد دروغ نگفتی، آن‌چه را که توضیح دادی از سر صداقت بود و همه‌ی بچه هایی که آن‌جا بودند و یا موضوع را بعدها شنیدند روایت تو را تأیید می‌کنند.
اما اردشیر گرامی برای روشن شدن فضا سؤالاتی است که تو و دیگران موظف به پاسخگویی هستید. همانطور که من پاسخ سؤال‌های تو را دادم. همانطور که تصویر روشنی از نشست‌های اشرف و ظلمی که در حق تو شده بود دادی در این مورد هم بایستی پاسخگو شوی.
۱- چگونه مأموران عراقی تو را تحویل رژیم دادند؟
۲- در مسیر چه بر سر شما آمد؟
۳- وقتی به ایران رسیدید دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم چه برخوردی با شما کرد؟
۴- چه «معجزه‌ای» باعث خروج تو از کشور شد؟
باز هم تأکید می‌کنم پاسخ به این سؤالات مطلقاً باعث زیرسؤال رفتن ظلمی که در حق تو از جانب رهبری مجاهدین شد نمی‌شود. همه‌ی ما ضمن تأسف شدید آن را محکوم می‌کنیم و خواهان آن هستیم که رهبری مجاهدین پاسخگوی آن باشد.
به اعتقاد من این نه یک اشتباه بلکه خیانت رهبری سازمان به جنبش آزادیخواهانه‌ی مردم ایران بود.
او مردان و زنانی را که به استبداد مذهبی نه گفتند و به مبارزه پیوستند و همه‌ی هست و نیست خود را در طبق اخلاص گذاشتند مورد سوءاستفاده قرار داد. جدای از هرپاسخی که شما بدهید من رهبری مجاهدین را مسئول این خیانت می‌دانم.
من می‌دانم خیلی از بچه‌ها وقتی که به یقین رسیدند ادامه‌ی راه‌ غیرممکن است و اصرار روی آن یک اشتباه، بر طبل جدایی کوبیدند اما مسعود رجوی در توهمات خود فرو رفته بود و حاضر نبود واقعیت را بپذیرد و حق انتخاب آزادانه را از جمع ما سلب کرد.   
در مناسبات خیلی‌ها می‌گفتند ما یک کارت بیش نیستیم که هرکجا لازم باشد صاحبخانه به کار می‌گیرد اما رهبری سازمان که غرق در توهمات خود بود صراحتا عنوان کرد «ناز شست صاحبخانه که این جور کارتی در اختیار دارد» و امروز مجاهدین همچنان بهای نابخردی او را می‌پردازند.

امیر صیاحی
ژوئن ۲۰۱۴




منبع: پژواک ایران

هیچ نظری موجود نیست: