4 ساعت،59 دقیقه گذشته سامان رنجبر
حقایقی درباره درگذشت شهلا توکلی، همسر تختی
و دیگر رازی نماند
ساعت چهار صبح به وقت نوادا، تلفن زنگ خورد. بابک تختی بود از ایران، تنها فرزند جهان پهلوان. صدایش غم عالم را داشت اما سعی میکرد محکم حرف بزند. گفت: «تمام شد...»
مادر بیمارش، شهلا توکلی، همسر پر رمز و راز تختی، در گذشته بود.
منیرو روانی پور، همسر بابک، به رختخواب برگشت. فکر اینکه حالا چطور خبر را به پسرشان غلامرضا بدهد، بیخوابش کرد. پسر جوان شب قبل باشگاه بوده و حسابی خسته است، دیر بیدار میشود. منیرو رفت توی آشپزخانه و چای گذاشت. با خودش فکر کرد: «دلش را ندارم. باید بگذارم بعد از ظهر که از سر کار برمیگردد، آنوقت به او بگویم. غلام تصوری از مرگ مادربزرگش، شهلا ندارد.»
این سو در تهران، صبح است و دهانها به گفتن و چشمها به دیدن آغاز کردهاند. مثل تمام هفته گذشته، سوژه اصلی جام جهانی است و فوتبال.
در تهران روزنامه ها این خبر را پوشش می دهند. هر کدام به شیوه ای که غم خانواده تختی را بیشتر می کند. یکی از روزنامه ها نوشته: شهلا توکلی در 80 سالگی درگذشت، تنها و در خانه سالمندان.
بابک با رد این شایعات میگوید: «مادرم به کمک یک پرستار و در منزل خودش زندگی میکرد و هرگز در خانه سالمندان نبود. آنقدر هم دوست و فاميل در تهران داشت که دائم کنارش بودند و هیچوقت تنها نماند. او تا دو ماه پيش هم در خانه خودشان بود اما شدت بيماری باعث شد در بيمارستان بستری شود. ضمناً مادرم در ۶۸ سالگی از دنيا رفت اما نوشتند که در سن ۸۰ سالگی فوت کرده!»
از سوی دیگر انتشار بی اجازه عکسهای شهلا توکلی آنهم در وضعیت بیماری و بیهوشی برای خانواده تختی شوکه کننده است. منیرو روانیپور، نویسندهای که همواره منتقد سنتهای ضدانسانی بوده، در صفحه فیسبوکش نوشت: «انتشار عکسهایی از شهلا توکلی دربستر بیماری کار درستی نبود. زنی که هرگز کسی او را ژولیده ندید و یکی از شیکترین زنان دیار ما بود و عاشق زیبایی. دلش نمیخواست که خاطره زیباییها از ذهن مردم پاک شود... اگر قانون نانوشته ضد زیبایی و ضد جوانی حاکم بر مطبوعات و سنت ما اجازه انتشار عکسهای زیبای او را نمیدهد درست و انسانی نیست که دروغ بگوئیم... جرم شهلا توکلی زیبایی و جوانی او بود.»
اشاره روانیپور به دستکاری عکسهای عروسی شهلا و پوشاندن موهای او در مطبوعات ایران است.
نمیتوانند اسطوره تختی را بشکنند
درگذشت شهلا توکلی قابل پیشبینی بود. سطح هوشیاری او به شدت پایین آمده و بر اثر بیماریهای متعدد و کهولت سن، در وضعیت نامناسب جسمی به سر میبرد. به همین دلیل، بابک تختی که چند سالی است همراه با همسر نویسنده اش منیرو روانی پور، برای تحصیل و انتشار کتابهای غیرقابل چاپ او به آمریکا مهاجرت کرده، اواسط ماه گذشته به تهران آمد.
بابک در سفر قبلی هم از دوستان خبرنگارش خواسته بود خبر مربوط به بیماری شهلا را منتشر نکنند. گرچه این خبر پنهان نماند و تیتر اول هفتهنامه «تماشاگران امروز» شد ولی هیچکدام از رسانهها به خود اجازه انتشار تصویر پیر و بیمار همسر آقا تختی را ندادند. البته تا پیش از دستبهکار شدن کارمندان سایت تسنیم!
دبیر سرویس ورزشی یک خبرگزاری میگوید: «ما هرگز چنین کاری را نمیکردیم. اخلاق روزنامه نگاری میگوید اول باید از اطرافیان آن شخص اجازه گرفته شود. دوم هم اینکه هیچ ایرانی باوجدانی نمیتواند قبول کند که در ازای مبلغی دستمزد یا بالا بردن تعداد بازدیدکننده سایت، تصویر خانواده اسطوره ایران را در ذهن مردم خراب کند. این عکسها مردم را به شدت ناراحت کرد.»
خاکسپاری
صبح پنجشنبه 29 خرداد، پیکر شهلا توکلی در قطعه 14 بهشت زهرای تهران آرام گرفت. در این مراسم از حضور چهره های سرشناس ورزشی خبری نبود و فقط علیرضا رضایی، قهرمان سابق 120 کیلو و جمعی از دوستان بابک تختی حضور داشتند.
آیدین آغداشلو یکی از شرکت کنندگان در بدرقه همسر جهان پهلوان بود. همچنین لطف الله میثمی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق ایران، دقایقی بر سر مزار شهلا توکلی صحبت کرد و خاطراتی از روز خاکسپاری غلامرضا تختی و جمع آوری کمک به زلزله زدگان تعریف کرد که با اشک های او همراه بود.
بابک تختی از کلیه دوستان و علاقه مندانی که به این مراسم آمدند تشکر کرد، ولی همچنان پی گیر اخبار اشتباهی که در نشریات چاپ شده و انتشار بدون اجازه تصویر مادرش در بستر بیماری بود.
این یک فیلم هندی نیست
ایران سرزمین شایعات است و زندگی پرتنش و مرگ رازآلود غلامرضا تختی، باعث شد راست و دروغهای بسیاری در مورد این مرد و خانوادهاش سر زبانها بیفتد. واقعیت اینکه نهتنها بابک، بلکه شهلا توکلی به شدت از رسانهها دوری میکردند و کمتر کسی چیز زیادی از این خانواده میداند. دلیل قهر شهلا، چیزهاییست که پس از درگذشت قهرمان در روزنامهها منتشر شد. او نزدیک به نیم قرن سکوت کرد تا همه قصهای که میپسندیدند را باور کنند: دختر سرهنگ پولدار دلباخته قهرمان خوشسیمای پایین شهر میشود. ازدواجی که یک ایران با هیجان اخبارش را در هفتهنامهها دنبال میکردند، تولد نوزادی که عکسش در آغوش تختی چاپ شد و بعد... فاجعهای که گرچه مدرکی در دست نبود اما باز همه دوست داشتند بگویند: ساواک تختی را کشت!
این روایت آدم را یاد کلیشه های فیلمهای فارسی میاندازد. اما اگر از نزدیکان شهلا بپرسید، چیز دیگری برای تعریف کردن دارند که از اساس با روایت کوچه و بازار متفاوت است. آنها شهلا توکلی را اینطور توصیف میکنند: پدر شهلا نه پولدار بود و نه نظامی؛ یک کارمند ساده راهآهن بود که گرچه تختی هم کارمند همان اداره بود ولی همدیگر را نمیشناختند.
یک عضو مسن خانواده میگوید: «خانواده تختی و توکلی از نظر مالی تقریباً برابر بودند، اما از نظر فرهنگی نه، اصلاً! مردم برای اینکه این قصه را تبدیل کنند به یک فیلم هندی. بارها اصل داستان گفته شده ولی باز همه برمیگردند سر داستان مرد فقیر و زن ثروتمند. راستش شهلا حق داشت که همیشه خودش را پنهان میکرد.»
پدر و مادر شهلا اهل ساری بودند. یک خواهر و چهار برادر داشت. ایمونولوژی خواند و در دانشگاه تهران، در بخش آزمایشگاه خون کار میکرد. میگویند بیشتر کشورهای اروپایی را گشته بود. عاشق سینما، کتاب و سفر بود. باید از منیرو روانیپور درباره علاقه شهلا به ادبیات بپرسیم. میگوید: «او ادبیات را میشناخت. اخیراً در صفحه فیسبوکش برای من نوشت که: از سفیدی کاغذ نترس و بنویس. اشاره به متنی بود که من نوشته بودم و در مجله "سینما و ادبیات" منتشر شده. نوشته بود این روزها اینقدر کتاب بد میخواند که حیرت میکند!»
منیرو اضافه میکند: «هجده سال میشناختمش، اما هیچوقت یک کلمه درباره هیچکس نگفت. ابداً کسی را قضاوت نمیکرد. از قضاوت کردن درباره دیگران میترسید، چون درباره خودش بد قضاوت شده بود. به هرکس هم که میتوانست کمک میکرد. برایش فرق نداشت خانواده زندانی باشد یا شهید و جانباز جنگی.»
و اشکهای غلامرضا
هفده سال پیش نمایشنامهای با عنوان «رستم ازشاهنامه رفت» اجرا شد. این تئاتر 12 شب بیشتر اجازه نمایش پیدا نکرد و زود تعطیلش کردند. نویسنده این کار منیرو روانیپور بود. او به یاد میآورد: «غلامرضای من خیلی کوچک بود، شاید دو ماهه. شهلا هم دزدکی آمد و نمایش را دید و زود رفت.»
در سالهای بعد از تولد غلامرضای کوچک، شهلا توکلی یک هدف یا به عبارت بهتر «یک عشق» تازه در زندگی پیدا کرده بود. دور تا دور طبقات کتابخانه و روی میزهای منزلش پر بود از عکسهای غلام در ژستهای مختلف: روز اول مدرسه، در حال ورزش، در لباس قهرمان کودکیاش مثل اسپایدرمن.
شهلا این عکس ها را به یک خبرنگار داد تا در مجله ای چاپ کند. از او قول گرفت که عکس ها را به او برگرداند اما عکس ها در دفتر مجله گم شدند و مهم ترین دلخوشی شهلا از بین رفت.
مادربزرگ با اینکه دیگران غلام را ببینند و دوست داشته باشند مخالفتی نداشت، اما هیچوقت راضی نشد خودش مقابل دوربین رسانهها قرار بگیرد. حتی در حد یادداشت و نوشتن خاطرات هم چیزی از خودش بهجا نگذاشت. خانم روانیپور میگوید: «این مدت که ما ایران نبودیم، زیاد با هم چت میکردیم. سالها بود به او میگفتم بنویس. البته اخیراً شروع کرده بود، ولی بازهم جرات نمیکرد همه چیز را بنویسد.»
و حالا در نوادا نزدیک غروب است. غلامرضا - که دیگر کوچک نیست - از سر کار آمده. دیگر وقتش شده که خبر را از مادرش بشنود. منیرو مینویسد: «بغلم کرد و گریه... گفتم این هم بخشی از زندگی است. مرگ بخشی از زندگی است، اما برخی میخواهند همه زندگی باشد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر