۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

سپیده‌دم اعدام فرزاد کمانگر و یارانش

روایت جنگاور باهوز زندانی سیاسی سابق از سپیده‌دم اعدام فرزاد کمانگر، شیرین علم‌هولی، فرهاد وکیلی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان


"روز اعدام شما روز سوگند به انسانیت بود"

روایت جنگاور باهوز زندانی سیاسی سابق از سپیده‌دم اعدام فرزاد کمانگر، شیرین علم‌هولی، فرهاد وکیلی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان در 19 اردیبهشت‌ماه 1389

غم بزرگی تمام وجودم را فراگرفته بود. انگار فاجعه‌ای دیگر در راه بود.
ساعت پنج عصر تلفن‌های داخل بند قطع شد. قطع تلفن برای ما تداعی‌گر اعدام بود و راهکاری برای درز نکردن خبر به بیرون از زندان.
هجده روز از اردیبهشت گذشته بود. نزدیک غروب و زمان سرشماری زندانیان، همه را شمارش کردند، یک، دو، سه... یک نفر کم بود...
مکث مامور آمار با آن صدای زبر و خشنش هنگام خواندن نام رفیقمان فرهاد وکیلی... پیکرم را لرزاند! نگرانی مرگباری در نگاه رفقا به همدیگر هویدا بود. نگرانیمان از آنجا بیشتر بود که می‌دانستیم رفیق فرزاد در یک تماس تلفنی به خانواده‌اش گفته بود که هر آن احتمال اجرای حکم اعدام وجود دارد.

بند ۳۵۰ اوین
چند روز قبل از نوزدە اردیبهشت بود. خوب یادم هست با رفیق فرهاد وقت هواخوری در حیاط زندان قدم می‌زدیم. فرهاد می‌خواست از احتمال اعدامش صحبت کند، حرفش را بریدم... اعدام رفیقم... نه در باورم می‌گنجید، و نه برایم قابل قبول بود. چندین بار خواست صحبت کند و هر بار من بحث را عوض می‌کردم.

ایام انتظار
هروقت افسر نگهبانی فرهاد را صدا می‌زد، می‌دیدم که فرهاد چطور با عجله صورتش را اصلاح می‌کند. دلیلش را از او پرسیدم. با تبسم و وقار همیشگی‌اش گفت: هر وقت که اسمم را از بلندگو می‌شنوم، بی‌درنگ لحظه موعود و طناب دار در ذهنم تداعی می‌شود، می‌خواهم مرتب و آماده باشم. بگذار بشاشیت و سرزندگی‌ام به دشمن بقبولاند که من ایستاده می‌میرم و با افتخار جانم را در راه آزادی فدا می‌کنم. و با لبخند ادامه داد: و اگر پیکرم را به خانواده‌ام تحویل دادند، می‌خواهم آن‌ها بدانند که من چقدر امیدوار بودم و عاشق زندگی، و با ترس و نگرانی به سحر‌گاه اعدام گام ننهاده‌ام.
یک بار هیاتی از دادگاه به بند سیاسی آمده و از فرهاد خواسته بودند که اظهار ندامت و تقاضای عفو کند، تا حکم اعدامش لغو شود. اما فرهاد با نگاهی آکندە از صلابت و قهر، رو به قاضی کرده و گفته بود: به استقبال طناب دار می‌روم ولی از کرده خود که رسیدن به آزادیست ابراز ندامت نمی‌کنم، بهایش را هم هر چه باشد می‌پردازم، سر به دار می‌دهم اما تن به ذلت هرگز...! قاضی با عصبانیت از جایش برخواسته و با عجله بند زندان را ترک کرده بود..
عشق به زندگی در فرهاد را، از صحبت همیشگی‌اش در مورد همسر، فرزندان، باغ و مزرعه‌اش می‌دیدم. از شوق در صحبت‌هایش در مورد نامه فرزندش که امسال کلاس اول است و آرزوی دوباره دیدن پدر را دارد و چگونه کودکش حرف دلش را نە با زبان کوردی، بلکە ترجمە احساسش را بە زبان فارسی برای پدر بازگو کردە بود.
فرهاد با شعار «زندگی، یا تو را نخواهم زیست، یا با آزادی خواهمت آراست.» دوباره زیستن را در خود نهادینه کرده بود. همیشه می‌گفت زندگی زیباست و زیبا زیستن با خانواده‌ام را دوست دارم. ولی هدفم «آزادی» از همه چیز برایم باارزش‌تر است.
نوزده اردیبهشت شب، هنگام خاموشی بند ۳۵۰ اوین، خفقان و فضای سنگینی در بند حاکم بود. بعد از سرشماری، هیچ‌کس لب به غذا نزده بود. یکی زیر پتو آرام اشک می‌ریخت، یکی دیگر از استرس ناخن‌هایش را می‌جوید... نگرانی من فقط برای بند خودمان نبود. نگرانی‌ام دو چندان می‌شد، وقتی که یاد رفقایم در بند هفت (فرزادکمانگر و علی حیدریان)، بند نسوان (شیرین علم‌هولی) و بند دویست و نه (زینب جلالیان) می‌افتادم که همگی محکوم به اعدام بودند. این را می‌دانستم که شیرین، فرزاد و علی را به سلول انفرادی منتقل کرده بودند.
در بند نسوان، شیرین را به بهانه اشتباه گفتن نام پدرش، به بیرون بند انتقال داده بودند. شنیدم که شیرین را در حین انتقال به سمت درب خروجی هل داده بودند. شیرین می‌دانسته که آخرین شب حیاتش است، با صدای رسایش که عجین در روح مبارزش بود، شیرزنانه بانگ برمی‌آورد که حداقل مرا فرصتی دهید لباسم را بپوشم، مبادا که لرزش بدنم از سرما را به حساب ترسم از مرگ بگذارید و یا دمی کوتاه که بتوانم از هم‌بندی‌هایم خداحافظی کنم. اما او فقط فرصت نگاه کوتاهی پیدا کرده بود که به چشمان اشک‌بار دوستانش بیاندازد، دو هم‌بندی‌اش که‌‌ همان روز حکم اعدامشان لغو شده بود.
چه شب توصیف نا‌پذیریست امشب، نمی‌دانم چرا ساعت آنقدر کند می‌گذرد؟ چرا زمان متوقف شده است!؟ چرا این شب تمامی ندارد؟ چقدر آرزو می‌کردم الان کاری برایتان می‌توانستم انجام دهم. چقدر دلم می‌خواست با چنگ این چهاردیواری لعنتی را می‌توانستم خراب کنم و خودم را به شما برسانم. چقدر دوست داشتم برای رهایی‌تان از اعدام می‌توانستم کاری بکنم. چقدر احساس عجز چیز بدی است. نمی‌دانم چرا امشب زمین و زمان با من سر ناسازگاری دارد؟ نمی‌دانم چرا دلم لحظه‌ای گول نمی‌خورد؟ امشب چندین بار آرام برایش توضیح دادم که این هم مثل دفعات قبل فقط سناریوی اعدام است، ولی گوش که نمی‌دهد!
...
سکوت امشب چرا آنقدر سنگین است!؟ هوا دیگر کم‌کم دارد روشن می‌شود. گوشم را کنار پنجره‌ی کوچک اتاقم تیز کرده‌ام به امید اینکه هیچ صدایی نشنوم. شنیدن صداهای نا‌آشنا در سحر‌گاه، پیام‌آور پایان یک زندگی دیگر است. هیچ صدایی نیست! چه قدر سکوت گاهی خوب است! چند نفر از هم‌بندی‌ها، برای کسب خبر به بهانه رفتن به بهداری به بیرون بند رفتند. وقتی برگشتند گفتند که صحبت از اعدام پنج نفر در سحرگاه امروز بوده. چه حس غریبی در بند حاکم بود! کسی دیگر نای صحبت کردن هم نداشت. اخبار ساعت دو، نام هر پنچ نفر را خواند. فرزاد کمانگر، شیرین علم‌هولی، فرهاد وکیلی، علی حیدریان و مهدی اسلامیان.

یاران همه اعدام شدند!
رفیق من فرهاد، من چگونه می‌توانم روزی را که وسایل شخصی‌ات را جمع می‌کردند تا به خانواده‌ات تحویل دهند فراموش کنم. آن روز که نامه پسرت هه‌وراز (هوراز)، اتفاقی به دست من افتاد. نامه‌ای که تو با چه اشتیاقی بار‌ها از آن صحبت کردی و با آن زیستی! هه‌وراز در نامه‌اش نوشته بود «به امید اینکه هرچه زو‌تر آزاد بشی بابا» و من چقدر آن دم آرزو کردم کاش به جای تو مرا اعدام کرده بودند، تا شاید چشمان منتظر فرشته‌ی کوچکت دمی آرام گیرند. علی جان، تو هم که نیستی تا چهره آرامت، آرامش‌بخش دل طوفانی‌ام باشد. شیرین جان، حتی سلام فرستادنم برای تو در بند نسوان را هم از من گرفتند. چه دل چرکینند این دشمنان آزادی، عشق و زندگی! معلم عشق و صلابت فرزاد مهربان، دیگر تو چرا مرا در این شب تنها گذاشتی! تو که خوب می‌دانستی گوش دادن به طنین زیبای صدایت وقتی نامه‌ات را می‌خواندی چه آرامش توصیف‌ناپذیری داشت. من محتاج اندکی صدایت، تبسم زیبا و آرامت و نگاه زندگی‌بخشت هستم.
رفیقان من، شهیدان زنده راه آزادی، روز اعدام شما روز سوگند من به انسانیت بود. من به انسانیت به آزادی به شرف و به خون شما سوگند یاد کردم که خواب را از چشمان دشمن آزادی بستانم. سوگند یاد کردم تا جان در بدن دارم طلایه‌دار پیام و پیمان شما باشم. دمی از تلاش باز نایستم مگر اینکه رسالت شما را به انجام برسانم و یا قهرمانانه مثل شما جانم را در راه آزادی تقدیم کنم. من شما را و چشم‌انتظاران آزادی را بشارت می‌دهم که اکنون من و هزاران رفیق (هەڤاڵان) چون من در کوه‌های سر به فلک کشیده کردستان لحظه‌ای برای ادامه راه شما تامل نخواهیم کرد. کوهستان را از اراده پولادین دوست‌دارانتان متحیر می‌کنیم. و دشمنان شما و آرما‌‌ن‌هایتان را نادم.
خاطرات شب سپیده‌دم برای همیشه در ذهنم جولان می‌زند... بدرود رفقا

جنگاور باهوز
سپیده‌دم اعدام فرزاد کمانگر و یارانش

هیچ نظری موجود نیست: