۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

ميترا زارعي: گل فروش هاي شهر ما



گل مريم... گل نرگس...خودتون بو کنين...اصلِه اصله...
راس مي گهاصلِه اصلهدر هواي آلوده از سمِ گازوئيل باز هم مي توني عطر اونارو حس کني.
اما به ثانيه اي زندگي، تو رو روي زمين ميارهبراي تو گل و زيباييبراي اون کالايي براي تأمين معاشاون مي فروشه تو مي خرييک مبادلة سادهاما پشت اينرابطه چيزي مخفي شده استنيروي کار اوسَحر رفته از چند فرسخ اون طرف ترگل ها را از عمده فروش دندان گرد خريدهساعت ها زحمت کشيده گل ها را آذين کردهتميزکاري کرده و کارهاي ديگر که بي خبرياتوبوس گرفتهاز اونور شهر رفته به اونور شهرنگران بوده که گل هايش خراب نشن.نيروي کار و ابتکار و خلاقيتش توي گل ها خوابيده.
با علاقه اي شگرف مي گهبويش کنخوب بهشون آب بدهدسترنجش را دوست داره.
چانه مي زنيممي گم گران فروشه و گل مريم را حتي در مغازه نصف اين قيمت مي فروشند.
با خشونت مي گه: «من گران فروشممي خواي بخوا مي خواي نخوا».
ميگمنمي خوام.
مي گهبرو به درک.
مي گمخودت به درکچرا سر من خالي مي کني؟
مي رم پي کارماما کلنجار دارماون گفت برو به درکمنم گفتم خودت به درکچه فرقي داشت؟ فقط نمي خواستم چون زني زحمتکشاست پاسخِ پرخاشش را ندهميادم افتاد به نوشتة يکي از بر و بچه هاي تلگراميکاربري نوشته بود: «ما انسان هاي عجيبي هستيمبا دستفروش فقير چانه مي زنيم و جنس را به نيم قيمت مي خريمبعد به کافي شاپ لوکس شخصي ثروتمند ميريم و براي يک فنجان قهوه ده برابرقيمت واقعي را مي پردازيمتازه انعام هم مي دهيم...وجدان درد هم نمي گيريم.». در جواب به اين کاربر نوشتم:
«ما انسان هاي عجيبي نيستيماما انسان هايي هستيم با موقعيت، موضع طبقاتي و ايدئولوژي و احساساتي معيناين ها معلوم مي کند که بهدست فروش فقير يا آن ثروتمند چطور نگاه مي کنيم».
دير وقت شب استروي هرة کنار خيابان نشسته امبه ترددِ ديوانه وار موتورسوارها نگاه مي کنم که مثل برق مي گذرنداز چراغ قرمزرد مي شوند، و وسطِ بلبشوي ترافيک به زناني که از خيابان رد مي شوند حرف هاي تهوع آور مي زنندزن ها را مخصوصاً هل مي دهنداگرمانتو سياه باشي يه جوري با ماشين و موتور بهت تنه مي زنند چون چشمان کورشان تو را نديده استو اگر مانتو رنگي باشي يعني «خودتخواسته اي، جنده اي». پس بگير...
فکر مي کنمبي برو برگرد اين طويلة مردسالار بايد دگرگون بشود.
توي همين فکرام که کنارم سبز مي شهانگار قصدِ آشتي دارهبا گل هاش ور ميرهدر يک خاموشيِ طولاني آخرش مي پرسمکار و کاسبيچطوره؟ مي گهبدکسي گل نمي خرهمي گم آخه تو گرون مي فروشيملت ميرن از مغازه بغلي نيم اين قيمت مي خرنمي گهملت گُه ميخورن.
مي پرسم چرا اين قدر عصباني هستي؟
مي گه تو عصباني هستي که به من گفتي «به درک».
مي گم اما اول تو گفتي.
مي گه ول کنمن از مانتوي قرمزم عصباني اميک مانتوي سياه مي خوام.
مي گم ولي مانتوي قرمزت خوش رنگه.
مي گه ما توي روستاي خودمون قرمز مي پوشيديم ولي در اينجا قرمز رنگِ بدکاره هاستسياه دوس دارنرنگ بدبختي، بيوه، نجيب.قرمز يعني جنده.
(گپ مي زنيم بر سر رنگ هامي گه اما قرمز رنگ خوبيهگور باباي اونايي که اين رنگو نمي خوان).
جوانه. «اصالتاً مال اطراف ساري ام». همة خانواده اونجا هستنولي او براي کار به اينجا اومدهبا همسرش و سه فرزند قد و نيم قد کهآخري 5 ماهه است. «شوهرم با من گل فروشي مي کرد اما تازگي تصادف کرده و توي خونه مونده و بچه ها رو نگهداري مي کنه
شک مي کنممي پرسم راستشو بگوشوهره معتاده يا اصلاً موجود نيست؟ تو با گل هات نون آور شده اي؟
مي گهنه به خداما اين جوري نيستيم.
به نظرم دروغ مي گه.
........
روي همون هرة کنار خيابون شب هاي ديگه کنار هم مي نشينيم. «يه جايي اطراف شهر ساري زمين کشاورزي داشتيماما يواش يواش همهچي از بين رفتبارون نيومددولت کمک نمي کردوام دار بوديماومديم شهرنفهميدم اصلاً چي شد».
مي پرسم خانه ات کجاست؟ مي گه: «جاده خراسانخاورانيه جايي اون ورامي شناسي؟»
مي پرسممي دوني در اون جا گورستاني هست؟
مي گه آره.
مي پرسم مي دوني ماجراي اون گورستان چيه؟
مي گه اون جا قبرستون اونايي است که خدا را قبول نداشتنبهش ميگن لعنت آباد.
مي گم درستهاونا خدا رو قبول نداشتن. (براش مي گم «خاوراني» ها کي ها بودنچه فکر مي کردن و آرزوهاشونو چي بود و چرا امروزدر خاوران هستن).
سريع سؤال مي کنه: «تو هم مث اونايي؟ همين روزا مي ميري؟»
مي گم مثل اونا هستمولي نه بابا همين روزا نمي ميرم.
با هيجان مي گه پس بذار چيزي بگم: «اين قاليباف شهردار تهران آدم بديهاون هم توي کشتنِ بچه هاي خاوران دست داشته».
مي پرسم چرا اينو مي گي؟
مي گه: «چون گفتي اونا مي خواستن بي عدالتي نباشهاينو گفتي ديگه؟ اما قاليباف گفته ما گل فروش ها بايد دستگير بشيمنمي ذاره کار کنيمشب ها بايد براي کار بيام که تاريکه و ميشه از دس مأموراي شهرداري فرار کردولي بعدش شب تنهايي از اينجا رفتن به خونه خودشيک فيلمهاين بي عدالتي نيست؟ برا همين حتماً توي کشتن اونا دست داشته
جمعبندي اش يه جورايي عيني و موجز است
از او در مورد آزار اذيت هاي جنسي موقع کار سؤال مي کنمشخصيت مغروري داره و دلش نمي خواهد کسي فکر کنه که اون مورد آزارقرار مي گيرهبا خودپسندي مي گه: «کي جرأت داره منو اذيت کنهمن يه پا مرد هستم».
مي گم: «پرت و پلا نگوتو زن هستيمعلومه که با زن ها و زني با شغل تو چه رفتاري مي شهمطمئنم که اذيت مي شيبهت تقاضا ميدنحرفاي زشت مي زننبهت دس مي زننبه خاطر مانتوي قرمزت چي ها که بهت نمي گن و...».
مي گهبيشتر گل فروش هاي مرد، بچه هاي خوبينحتي بعضي وقتا جاهاي خودشونو که براي گل فروشي بهتره رو به من ميدندلشونمي سوزهاما راننده تاکسي ها، راننده ماشين هاي شاسي بلند پول داري، موتورسوارها، مأموراي شهرداري، مرداي گذري ..نه همشون وليخيلي هاشوناذيت مي کننحرف هاي بد مي زننانگولک مي کننشب که خونه مي رسم جنازه هستم....».
چند بار ديگر ديدمشدر مورد انتخابات حرف زديمبه همه دشنام مي دادبه دولت به زمين و آسمانخشمگين و انفجاري بوددر اينديدارها در کشاکش اين بودم که برايش مانتوي سياه رنگ ببرم يا نهاما نبردمچون قرمز، رنگ خوبي است.
بعد ديگر نديدمشچند بار به منطقة کارش رفتمنبودآيا کساد گل فروشي او را به کار ديگري کشانده بود؟ آيا فشار شهرداري او را از کسب دسترنجي محروم کرده بود؟ آيا همسري که هيچوقت معلوم نشد که کي است و چکاره او را به برزخي کشانده بود؟ آيا آن موتورسوارها وراننده هاي به قول خودش مال دار شاسي بلند بلايي سرش آورده بودند؟
بارها به زني زحمتکش فکر کردم که تا دير وقت شب توي خيابان ها فرياد مي زد: «گل مريم....گل نرگس....». زني که گفت «اما قرمزرنگ خوبيهگور باباي اونايي که اين رنگو نمي خوان». زني که «خاوراني ها» را دوست مي داشتو هرگز نفهميدم نامش چيستمريم؟ نرگس؟ بنفشه؟
او را گم کرده اماما در گشت و گذارهاي شبانه در شهر، گاه فکر مي کنم خيلي هم او را گم نکرده امبه نظر او فقط در ازدحامي چندميليوني پنهان شده استاو يک جايي همين جاهاستمثل هزار هزار تن ديگرزناني پر قدرتزناني از اعماقفقط بايد آن ها را ديدبا آن هاپيوند خورداز زندگي سرشار از تجربه و شناختِ عيني شان آموخت و به اين توده هاي محروم که توسط نظام استثمارگر سرمايه داري از دايرة کسب علم اخراج شده و محکوم به تقسيم کارِ تحميل شدة کار يدي/کار فکري، علم انقلاب و رهايي را آموزش داداين توده ها ستون فقراتاستوار و پيگير يک انقلاب تا به آخر هستند.n 


آتش 53 – فروردین 95

هیچ نظری موجود نیست: