نرودا و آن سوتر بورخس محافظهکار؛ «هفت صدا» در ۴۰ سالگی ترجمه فارسی
همسال انقلاب ایران، کتابی که بسان آنچه بر ما در این چهل سال گذشت انقلاب دارد، جنگ، ویرانی، تبعید، سانسور و از آن سو، عشق، مبارزه، میل به رهایی، شوق به ساختن، شوق به آفرینش...
ترجمه فارسی «هفت صدا» همان سال سرنوشتساز ۱۳۵۷ در ایران منتشر شد. هفت نویسنده آمریکای لاتین از جهان خود میگویند، جهانی که به شدت آغشته سیاست است با شرح همه تحولات سترگی که آن دههها بر آن قاره گذشت. نرودا، بورخس، پاز، مارکز، آستوریاس، اینفانته و کورتاسار در گفتوگویی با ریتا گیبرت این تحولات را بازگو میکنند، تاریخی که از صافی ذهن هفت غول ادبیات جهان گذشته است، روایاتی که جهانبینی آنان و مواجههشان با سیاست، ادبیات و هنر را بازمینمایاند. هفت صدا از آن کلاسیکهاست که باید همچنان خوانده شود، کتابی که امکان فوقالعادهای برای درک ادبیات و جهان ادبی این نامها در اختیار میگذارد.
آخرین روزهای سال است. نازی عظیما، مترجم کتاب، حالا در واشنگتن زندگی میکند. به یادش میآورم که چهل سال از انتشار متن فارسی کتاب گذشته، ترجمهای که باعث و بانی آن غلامحسین ساعدی بوده. دعوتش میکنم به مرور دوباره کتاب و گفتن از آن، گفتوگویی که میخوانید.
***
هفت صدا درست چهل سال پیش منتشر شد، همان سال انقلاب. از منظر تاریخی که نگاه کنیم، شاید بتوان گفت که این کتاب اوج گفتمان چپ در ایران به دست خواننده ایرانی رسید. کتاب نیز گفتوگوی با نرودا را دارد که جهان را به دو جبهه کمونیسم و ارتجاع تقسیمبندی میکند یا مارکز که میگوید «جامعه جهانی باید سوسیالیستی شود و خواهد شد». این کتاب بهقاعده باید جزو کتابهای مرجع روشنفکران آن روز ما میشد. این طور فکر نمیکنید؟
مطمئن نیستم کتاب در اوج جنبش چپ منتشر شده باشد. شاید حتی بشود گفت در اوج ضدچپگرایی بوده. در آن دوران بیشتر روشنفکران و هنرمندان شناخته و مطرح جامعه ایران به نوعی گذشتهگرایی و تمایلات آنچه خود داشتی روی آورده بودند و جامعه هنری نیز با انواع سبکهای آوان گارد و موج نویی اروپایی و آمریکایی سرگرم بود. اگر هم منظورتان جریانهای چریکی باشد، درواقع در آن زمان دیگر خاموش بودند -یا شده بودند- و اساسا در میان تودههای جامعه ایران انعکاسی نداشتند. همچنین، چند سالی بود نوعی جریان اسلام انقلابی با آموزههای شریعتی ذهنهای به ویژه جوانان را به سوی خود میکشاند و یکی دوسالی هم بود که رفتارهای انقلابی با رهبری آقای خمینی جامعه را به هیجان آورده بود و چنان شیفتگی به او پدید آمده بود که حتی مهمترین روشنفکران او را با گاندی مقایسه میکردند، و تقریبا همه احزاب و تشکلهای سیاسی قدیمی و موجود چپ و راست و میانه بر آن شده بودند که تحت لوا و رهبری او درآیند.
این که کتاب در سال انقلاب عرضه شد از روی قصد و نیت خاصی نبود. ترجمه آن در ۱۳۵۵ آغاز شد و با وسواسهای بنده مترجم بیش از یک سال به طول انجامید. کار چاپ آن هم زمان کمتری نبرد. و از همین رو انتشار آن مصادف با سال انقلاب شد. هفت صدا دقیقاّ به همین دلیل کتاب بدشانسی بود. چون انتشار آن همزمان شد با هجوم سیلآسای کتابهای سیاسی و ممنوع دوران شاه، معروف به «کتابهای جلد سفید»، که از مذهبی تا مارکسیستی را دربر میگرفت و توجه کتابخوانان را به خود گرفته بود. زنده یاد محسن آقای بخشی از انتشارات آگاه، که کتابفروشیاش پاتوق ما بود، میگفت، «هر کس کتاب را خوانده خیلی تعریف کرده اما الان مردم فقط کتاب جلد سفید میخرند و فروش کتابهای دیگر راکد شده و روی دستمان مانده.»البته بعدها کتاب خوانندگان زیادی یافت و نایاب شد. زمانی که در ایران بودم نامههایی از نقاط دوردست کشور از اهر تا زاهدان به دستم میرسید که در آن از تاثیر این کتاب بر زندگیشان نوشته و تشکر کرده بودند. چنین پدیدهای را من فقط با این کتاب تجربه کردم. سالها بعد که در مهاجرت بودم، نسخهای از آن را در یک کتابفروشی در لسآنجلس دیدم و خریدم تا دستکم برای خودم نسخهای داشته باشم. و البته فروشنده هم ندانست که خریدار همان مترجم است. به هرحال کتاب نایاب بود تا سال ۲۰۰۷ که من در ایران مدتی به اجبار ماندگار شدم و این فرصتی شد تا کتاب رادوباره بازبینی کنم و ویرایش جدیدی از آن منتشر شود.
این کتاب را من اساسا آنطور که شما میگویید نمیبینم. در سخنان این نویسندگان و شاعران آن تقسیم جهان به دو اردوگاه را نمییابم. در این کتاب هر نویسنده یا شاعری شیوه تفکر و جهانبینی و خلاقیت خاص خود را، که در کوره و کوران تجربه زندگی به دست آورده، به میان میآورد. یکی از نوعی آنارشیسم چپی و چریکی شروع کرده و به آنارشیسم راست رسیده، و به قول خودش اکنون دیگر «مبارزات چریکیاش را بر صحنه سفید ِکاغذ انجام میدهد». دیگری از چپ رادیکال و برانداز آغازیده و اکنون جهانهای بومی و پر رمز و راز سرزمین خود را زمینه و درونمایه آثاری ضددیکتاتوری و ضداستثماری میکند. حتی بورخس که محافظهکار تلقی میشود درواقع خود را میانهرو میداند. به گفته او در آرژانتین، محافظهکار به کسی میگویند که نه چپی است و نه راستی، بلکه در میانه ایستاده است. با این حال، او با آثارش بر ضد بیعدالتی، فاشیسم، نژادپرستی، ناسیونالیسم، و به سود وضعیت انسانی سخن میگوید. یکی دیگر از آنارشیسم شروع کرده و به سوسیالیسم تشکیلاتی رسیده و میخواهد در قدرت سیاسی مشارکت کند. یعنی این گونه تقسیمبندیهای دوگانه یا این یا آن را در سخنان این نویسندگان نمیتوان تشخیص داد. همه آنان راهها و هرزراههای بسیار رفتهاند و سنگلاخهای بسیاری را پیمودهاند تا به جوهر هنر و خلاقیتشان برسند. آستوریاس در اینباره میگوید: «سیاست من همیشه دفاع از آمریکای لاتین در برابر دستاندازیهای امپریالیسم آمریکای شمالی بوده است...من نویسندهام نه سیاستمدار و هرگز تظاهری به آن نکردهام. اما سیاست همیشه مرا دنبال کرده است. من در کتابهایم سیاسیام، اما سیاست هرگز راه زندگی من نبوده است.» (نقل از کتاب هفت صدا از آمریکای لاتین)
اما همانطور که از آستوریاس نقل قول آوردهاید، اغلب گفتوگوها یک سویه ضدامپریالیستی هم دارد.
بله، کم و بیش. بعضی شدیدتر است و بعضی ملایمتر. بستگی به افق دید آن نویسنده دارد. اما اگر بخواهیم بر اساس قطببندیهای سیاسی آن زمان تقسیمبندی کنیم، چهرهای مثل اینفانته حتما در برابر نرودا قرار میگیرد. این نکته را هم در نظر داشته باشید که همه اینها ستایشگر ادبیات آمریکای شمالی و کسانی چون فالکنر، ویتمن، امرسون و ثورو هستند. دموکراسی آمریکا را هم میستایند. آنچه با آن مخالفند، دخالتهای آمریکا در قاره آمریکای جنوبی است. از سویی آن زمان بحبوجه جنگ ویتنام نیز بود و همه جهان در برابر این اقدام آمریکا موضع گرفته بودند.
گو این که هفت صدا را ساعدی برای ترجمه به شما پیشنهاد کرده بود. ترجمه را نیز به هم او تقدیم کردهاید. ساعدی هفت صدا را چگونه میدید؟ اساسا شناخت او از زبانهای خارجی و ادبیات روز جهان چگونه بود؟
زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدی از دوستان عزیز و نزدیک من بود. با ایشان پس از آزادیاش از زندان آشنا شدم و در نتیجه شناختی که از او دارم به دوران پس از زندان او برمیگردد. در آن دوران، انتشار نوعی اعترافات از او، بر شیوه زندگی و جهانبینی و حتی بر رویکرد او به خلاقیت هنریاش تأثیر زیادی گذاشته بود. من البته دکتر ساعدی را، به عنوان نویسنده، از طریق داستانها و نمایشنامههایش به خوبی میشناختم. باری دکتر ساعدی در همان اوان تصمیم به از سرگرفتن انتشار فصلنامه فرهنگی الفبا گرفته بود که آخرین شماره آن در سال ۱۳۵۶ در ایران درآمد. آن زمان اوج مارکز بازی بود و کتاب صدسال تنهایی بسیار گل کرده بود و در محافل کتابخوان و هنری بسیار مطرح شده بود. برای ما که ادبیات را با نویسندگان فرانسوی و انگلیسی و آمریکای شمالی میشناختیم این کتاب زلزلهای هولناک بود که تصور ما را از آفرینش هنری زیرورو میکرد. ناگهان میدیدیم که راههای تخیل چقدر متنوع است و آزادی تخیل تا کجاها میتواند برود. اتفاقا دکتر ساعدی بسیار به این کتاب و به مارکز علاقه داشت و به نظر من سبک نگارش بسیاری از داستانهایش، پیش از خواندن و شناختن مارکز، در فضاهایی مارکزی میگذشت. به هرحال از من خواست برای الفبا گفتوگوی مارکز در کتاب هفت صدا را ترجمه کنم که کردم. و بعد از آن بود که بیاطلاع من ترتیب قرارداد ترجمه کل کتاب را برای نشر آگاه داد و این طور بود که کتاب ترجمه شد. در واقع اصل انگلیسی کتاب متعلق به دکتر ساعدی بود. من نیز به عنوان قدردانی ترجمه کتاب را به ایشان تقدیم کردم.
این را هم بگویم که اساسا دکتر ساعدی دستی در معرفی کتابهای خوب برای ترجمه و واداشتن ما جوانان دور و برش به کارکردن داشت. کتاب درد جاودانگی یا سرشت سوگناک زندگی نوشته اونامونو، با ترجمه بهاءالدین خرمشاهی از آن جمله است. دکتر ساعدی خوانندهای بود کتابخوار، نه کتابخوان. با حافظهای قوی و قدرت تحلیلی شگفت و ادراک حسی شدید وعمیق. نمیدانم زبانهای خارجی را میدانست یا نه. اما بسیاری از کتابهای اروپایی و آمریکایی را که هنوز ترجمه نشده بود، از فرانسه و انگلیسی و آلمانی، از نزدیک میشناخت به طوری که فکر میکردی لابد آنها را خوانده است که به این خوبی دربارهشان حرف میزند. طیف خواندنیهایش هم بسیار گسترده بود، از رمان و داستان تا کتابهای فلسفی و تاریخی و البته روانکاوی.
نکتهای که ما جوانان دوروبر ساعدی درمورد او برایمان تاسفبار بود این که پس از زندان به نوعی افسردگی شدید گرفتار شده بود و سر خود را اول با خواندن -که این خوب بود، و سپس با مهمانی رفتن و البته الکل - که برای او ویرانگر بود، گرم میکرد و از نوشتن طفره میرفت. ما ساعدی را قبول داشتیم و نوعی حرف گوشکنی در قبال او داشتیم. اما رابطهمان مرید و مرادی نبود. اولا ساعدی از نشان دادن ضعفها و دست انداختن خودش ابایی نداشت، و دیگر این که ما نیز از او انتقاد میکردیم و او میپذیرفت. او هم ما را قبول داشت.
کتاب یک شباهت دیگر میان نویسندگان آمریکای لاتین و ایران را بازتاب میدهد و آن آمیختگی شدید زندگی و جهان آنها با سیاست است؛ انگار که گریزی نیست، انگیزه برای کنش سیاسی بسیار است و نویسنده نمیتواند از این همه برکنار بماند. اما هفت صدا متعلق به چندین دهه قبل است، جهان دو قطبی و ما با نسلهای جدیدتر نویسندگان حتی در امروز ایران مواجهیم که تلاش میکنند فاصله خود را از میدان سیاست حفظ کنند. آیا عصر نویسنده سیاسی بهسر آمده است؟
تا سیاست را چگونه تعبیر کنیم. آیا مقصود مشارکت در قدرت حکمرانی یا به دست آوردن آن است؟ یا به معنی پرداختن به زندگی انسان و بهبود وضعیت انسان در مدت زندگیاش بر کره زمین است؟ در معنای اول نیز باز رویکردها و نیتها متفاوت است. یکی قدرت را برای حکومت میخواهد و دیگری برای بهرهمند شدن از امکان بهبود وضعیت انسان از راه حکومت. در این معنی نرودا را میبینیم که در اواخر عمرش به چنین نتیجهای رسیده بود.
بیشتر منظورم کنشگری سیاسیست، این که نویسنده را به عنوان کنشگر سیاسی هم بشناسیم.
به گمان من هرکس که قلم بر کاغذ میگذارد، از آن که حرفی برای زندگی انسانها دارد، کار سیاسی میکند. شاید گمان بر این باشد که هنرمندان فقط در جوامع استبدادی و دیکتاتوری است که سیاسی میشوند. اما به گمان من حتی در دمکراسیهای پیشرفته نیز هنرمندان سیاسیاند. هیچ نویسندهای چارهای جز سیاسی بودن ندارد. منظورم از سیاسی بودن تعهد داشتن است و هیچ نوشتهای بی تعهد نیست. منتها باید دید تعهد به چه. به زیبایی؟ به عدالت؟ به انسان؟ به زبان؟ به واقعیت؟ به طبیعت، به عشق، یا به نفرت، به فاشیسم، به نژادپرستی، به خشونت، به دروغ و بسیاری چیزهای دیگر؟ میشود به هریک از اینها متعهد بود. باز هم از آستوریاس میآورم:
«بسیاری از مردم کلمه «متعهد» را با سیاست تداعی و مربوط میکنند. یعنی وقتی نویسندهای را متعهد مینامند درواقع برچسب کمونیست، هوادار کمونیسم، چپگرا، هوادار چپ بر او میزنند. این گونه ماسک زدن به چهره نویسندگان برای توصیف آنان ما را از دریافت مفهوم ادبیات متعهد بازمیدارد. بسیاری دیگر نیز تعهد را مترادف با جهت داشتن نویسنده میدانند، که این نیز چیزی متغایر است. ادبیات جهتگرا در راه خدمت به منظوری سیاسی یا مذهبی یا ایدئولوژی خاصی به وجود میآید. نویسنده جهتگیر از احکامی خاص، هدفهایی معلوم، و غیره اطاعت میکند. ازسوی دیگر ادبیات متعهد به معنای مسئولیت به کار میرود و در آمریکای لاتین نیز ما همیشه از ادبیات مسئول حرف زدهایم...من از ادبیات متعهد چنان ادبیاتی را درمییابم که به نیازهای یک ملت پاسخ دهد. که صدای مردم یک سرزمین و هم پلی باشد که انعکاس رنجها و سختیها یا وقایع را به اذهان و ملتهای دیگر منتقل کند تا انعکاسی جهانگیر و جهانی بیافریند. اگر مقصود از ادبیات متعهد، چنان ادبیاتی باشد که همیشه خود را در قبال وقایع مهمی که در کشورهای ما رخ میدهد و نیز در قبال ستم، استبداد، رنج و فقر، گرسنگی، و بیسرپناهی مسئول بداند، پس ادبیات آمریکای لاتین ما همواره ادبیاتی متعهد و مسئول بوده است...»
به عبارت دیگر نویسنده از جامعه و محیط خودش جداشدنی نیست، و مسلم است که از آن تأثیر و مایه و الهام میگیرد. پس شاید بتوان گفت نویسنده در جوامع خفقانزده و فقرزده و استبدادزده دیکتاتوری زده ایدئولوژی زده (دینی و غیردینی، چپی یا راستی)، مسلما و بناگزیر به آنها خواهد پرداخت. یعنی موضوع کارش شاید از این مقولهها بیشتر تاثیر بگیرد. اما آیا این گونه آثار، اگر از خلاقیت و الهام ادبی والای نویسندهای ماهر بهرهور باشند، بازهم ادبیات سیاسی شمرده میشوند؟ آیا می توان گفت شاهنامه سیاسی است؟ عبید و حافظ و سعدی چطور؟
اما گذشته از شباهتها میخواهم از فرق میان این نویسندگان و نویسندگان ایرانی بگویم. نویسندگان آمریکای لاتینی در سایه مهاجرت توانستند حضور ادبیات خود را بر جهان تحمیل کنند و نتیجه آن از نظر معنوی چندین جایزه نوبل ادبیات بود و از حیث مادی ترجمههای پرشمار و تیراژهای میلیونی در جهان. اما نویسندگان ما در خارج و در مهاجرت انگار از خود خالی شدند و نتوانستند چیز مهمی بیافرینند. نتوانستیم نرودایی یا مارکزی به جهان عرضه کنیم.
شاید بتوان گفت بورخس محافظهکار میان همه صداهای این کتاب یک استثنا بود. گو این که او حتی از حکومتهای نظامی در آرژانتین و شیلی به نوعی حمایت میکند، اما باز تمام تلاشش برکناری از درگیریهای روزانه و تقابل با قدرت و تحولات انفجاریست. بگذارید پاسخ او به ریتا گیبرت را مرور کنیم وقتی که غیرمستقیم او را «روشنفکر برج عاجنشین» مینامد:
«در برج عاج نشستن و در به روی خود از همگان بستن و به چیزهای دیگر اندیشیدن شاید خود یکی از راههای تغییر دادن واقعیت باشد. من – به قول شما – در برج عاج مینشینم و شعر میگویم یا کتاب مینویسم، و این خود میتواند چون هر چیز دیگری واقعی باشد. واقعیت را تنها زندگی روزمره گرفتن و مابقی را غیرواقعی دانستن اشتباهی است که عموما از طرف مردمان سرمیزند.»
گفته بورخس مرا به نوعی یاد کیارستمی میاندازد، گرچه کیارستمی هیچ نسبتی با قدرتمندان نداشت و چه بسا همیشه سانسور شد، اما در به روی خود از همگان بست. ماجرا را چگونه میبینید؟ آیا بورخس عدم کنشگری خود را توجیه میکند؟ کیارستمی چطور؟ آیا این برکناری از درگیریهای روزانه به رستگاری آنها کمک کرد یا از چیزهای بزرگتری محرومشان ساخت؟
اتفاقا آنچه در این کتاب جلب نظر میکند همان تنوع خواهی و دوقطبی نبودن است. آن هم در روزگار جهان دو قطبی. اما این را که نویسندهای تلاش کند در آثار خود کاری بکند یا نکند به دور از روند و سازوکار آفرینندگی میدانم. به قول بورخس «اگر در کار نویسندهای زور و تقلا حس کردی یقین بدان که باید به نویسندگیاش مشکوک شوی.»
مسلم بدانید جز مورد نویسندگان فرمایشی و رانتی، هیچ هنرمندی اول نمیگوید حالا تلاش میکنم درکارم از مکتب فکری یا سیاسی یا ادبی فاصله بگیرم یا نگیرم و بعد قلم را روی کاغذ بگذارد. خلاقیت نویسنده با فردیت او درآمیخته، فردیتی که فقط خاص اوست و مجموعه تجربهها، خواندهها، شنیدهها و دیدهها و خوابها و کابوسها و بهشتها و دوزخهای درون و بیرون خود اوست. تازه حتی اگر نویسنده همه جزییات و طرح اثرش را از پیش آماده کرده باشد، باز به هنگام نوشتن یا آفرینش اثر وارد جهانی میشود که تنها کسانی که این روند را تجربه کردهاند آن را میشناسند. آستوریاس این حال را این گونه وصف میکند: «برای من، لحظه نشئه و بیخبری، لحظهای که با همه وجودم حس میکنم – چنان که گویی در شادی شنا میکنم یا شرابی سحرانگیز و سکرآور نوشیدهام-همانا لحظه نوشتن است، چرا که در ساختن چیزها و بافتن و پرداختن کلمات چیزی کودکانه و ابتدایی وجود دارد...»
آن درگیری عینی با سیاست روزانه منظورم است، موضعگیریها در رابطه با تحولاتی مثل انتخابات، اعتراضات، بازداشتها و...
همه آنها کنشگری سیاسی را به نوعی تجربه کردهاند. حالا کسی مثل نرودا تا انتهای مسیر هم میرود با کار تشکیلاتی و حزبی خود و هیچ گاه هم برنمیگردد. اما در نهایت همه آنها دریافتهاند که باید با کار خلاقه حرف خود را بیان کنند. شاید بورخس تنها کسی از میان آنها باشد که به آن شکل فعالیت سیاسی نکرده باشد، اما هم او در این کتاب از مواضع خود علیه فاشیسم، ناسیونالیسم و کمونیسم سخن میگوید.
باز هم باید بگویم نمیدانم نویسنده سیاسی در واقع کیست و چیست. با چه معیاری میشود نویسندهای را سیاسی دانست؟ آیا کافکا و داستایوفسکی سیاسیترند یا ماکسیم گورکی؟ و به گمان من کتابها تا زمانی که انسانها بر سیاره ما وجود دارند، زندهاند. زیرا مسائل انسانها، مسائل اصلی و انسانی انسانها، تا انسان با تعریفی که تاکنون از آن داریم وجود داشته باشد، وجود خواهند داشت و آثار نویسندگان تبلور آنهاست.
جملهای از اینفانته را از این کتاب نقل میکنم که شبیه آن را از کیارستمی درمورد سانسور شنیدهایم. درباره اجازه انتشار کتاب سه ببر گرفتار در کوبا و تیغ سانسور بر آن، اینفانته میگوید نه فقط به ۲۲ مورد تیغ سانسور تن داده است، که بعضی از آنها «مایه تفریحاند» مانند کلمه «ممه» که همه جا به «پستان» تبدیل شده یا «مدرسه نظام» به «فرهنگستان افلاطونی» تغییر یافته است. (البته در کشور ما کلمات پستان و ران و سینه و بیضه وغیره همه ممنوعاند. از این نظر خیلی پیشروتر و خلاقتریم!) اما میافزاید، «در یک قسمت کتاب، سانسور نه تنها بر ابهام آن نیفزوده بلکه سبب حسن ختام آن شده است». مقصودش اشاره به بریدن بخشی از تکگویی زنی دیوانه در پایان کتاب است که در آن از خدا و مذهب هم یاد کرده و تیغ سانسور آن را در همانجا قطع کرده و به نظر اینفانته پایانبندی کتاب بهتر شده چون با این جمله تمام میشود: «دیگر طاقت ندارم». اینفانته با طنز خاص خود از این امر به عنوان «دخالت خلاق» سانسور یاد میکند. درضمن باید اشاره کنم که کیارستمی این کتاب را خوانده بود و به آن بسیارعلاقه داشت. همچنان که امیر نادری به من گفت که این کتاب راه زندگی او را تغییر داد و او را برآن داشت که راه مهاجرت درپیش گیرد. اما نکته این است که بورخس خود را بی تعهد نمیداند. چنان که کیارستمی نیز فیلمساز غیرمتعهدی نبوده است. آیازندگی و دیگر هیچ، یا طعم گیلاس سرشار از تعهد به زندگی در رویارویی با واقعیت بیامان مرگ نیستند: یعنی به مهمترین مسئله انسان؟ و از این لحاظ شاید به نوعی سیاسیاند.
هفت صدا را حالا بعد این همه سال چگونه باید خواند؟ متنی ادبی، شرحی از یوتوپیاها یا یک متن تاریخی که گفتهها را صرفا باید در بستر آن زمانی خود سنجید وگرنه دچار خطای تحلیل خواهیم شد؟
گمانم این کتاب همچنان خواندنی و آموختنی است و برای خوانندگان، بویژه خوانندگان جوان حرفهایی نو و تازه دارد. من که اکنون بار دیگر برای نوشتن این پاسخها به آن مراجعه کردم بار دیگر آن را خواندنی و جذاب یافتم. از خیلیها هم شنیدهام که این کتاب را کتاب بالینی خودشان میدانند. این کتاب در عین حال برای نویسندگان نیز سرشار از نکات آموزنده است. و طیفی از انواع ریزهکاریها و مهارتهای نویسندگان بزرگ را در برابرشان میگسترد. همچنین دارای اطلاعات فراوان ادبی و هنری و سیاسی و تاریخی و اجتماعی است که ما، همین امروز، در بسیاری از آنها چه بسا خودمان را مییابیم. به نظر من تا زمانی که رمان آمریکای لاتینی برای ما مهم است این کتاب نیز معتبر است. و توجه کنید که چه بخش قابل توجهی از رمانهایی که امروز به فارسی ترجمه یا تجدید چاپ میشوند، همچنان آمریکای لاتینیاند.
به عبارت دیگر، ادبیاتی که درد داشته باشد، درد انسان را داشته باشد، تا انسان هست، خواندنی است. من هم اکنون شروع کردهام به خواندن دوباره برخی از کتابهای قدیمیام و این کتابها اکنون و در این موقعیت سنی و ادراکی برایم معنی دیگری دارند. حال آن که بسیاری از نوشتههای امروزی به دلم نمیچسبند.
اشتباه نکنیم. هیچ یک از این نویسندگان یوتوپیست نیستند. رندتر از آنند که در پی بهشت و وعده فردای زاهد بگردند. حتی نرودا که پابرجاترین و به یقین رسیدهترین آنهاست و برای رسیدن حزبش به قدرت مبارزه میکند، هرگز ساده لوحانه درپی یوتوپیا نیست. بعضیشان که اصلا دنبال جهنماند. زیرا آن را برای کارشان لازم میدانند. برخیشان بهشت را در گذشته میجویند، و برخی نیز درپی تغییری در این دوزخاند، اگرچه تغییری جزئی باشد. هیچ یک به بهشت موعود، چه مذهبی، چه سوسیالیستی، و چه سرمایهداری عقیده ندارند. واقعبینتر از آن هستند. و بیهوده نیست که هنوز از خواندنشان لذت میبریم.
گمان میکنید چیزی به نام ادبیات آمریکای لاتین وجود دارد یا ساخته و پرداخته جهان خارج از آن قاره است؟ این را با توجه به گفتههای همین نویسندگان در هفت صدا میگویم که هر کدام چقدر بر تفاوتهای فرهنگی و تجربیات تاریخی ملتهای خود تاکید داشتند. اگر بخواهیم چنین امری را تایید کنیم، این ادبیات آمریکای لاتین چه شاخصههایی دارد؟
اگر قبول داریم که بستر ادبیات زبان است، (چون هستند سبکها و مکاتب ادبی که به فراادبیات قائلند، مانند برخی ازسوررئالیستها، دادائیستها، فوتوریستها که ادبیات را مجموعهای از کلمات، و هنرهای دیگر چون نقاشی و موسیقی و حتی معماری و رقص میدانند. بعضی دیگر پا ازاین فراتر گذاشتند و سکوت یا نگفتن را هم نوعی شیوه بیان و خلاقیت دانستند.) اما اگر سخن ما بر سر همان ادبیات متعارف زبانی است، بله ادبیات آمریکای لاتین وجود دارد. ادبیاتی که به زبان امریکایی- اسپانیایی نوشته میشود.
اما فراموش نکنیم که زبان دو نوع است، که در زبان فرانسه آن را با دو کلمه langue و langage مشخص میکنند، اما در زبان انگلیسی و فارسی چنین تمایزی وجود ندارد. اولی همان است که به مجموعه کلمات و حروف و اصوات و قواعد و گرامر و صرف و نحو ویژه یک زبان مربوط میشود. مانند زبان فرانسه یا فارسی یا عربی و غیره. که من آن را «زبان قال» میخوانم. و دیگری زبانی است که فارغ از این همه سبب ایجاد ارتباطی درونی و حسی و حالی میشود که آن را با لفظ «زبان حال» میتوان مشخص کرد. و این همان زبانی است که از صوت و حرف و گفت فارغ و مستغنی است.
در این حالت همه موجودات عالم زبان دارند. تنها بر ماست که خواننده خوبی باشیم. سعدی زبان درخت را به شیوهی خود میخواند و از آن به راز شناخت کردگار پی میبُرد حتی برگهای درخت را چون برگهای کتاب و دفتر میدید: (برگ درختان سبز در نظر هوشیار/ هر ورقش دفتری است معرفت کردگار). نرودا زبان صخره و سنگ و ستاره و صدف و ماه و آب و گیاه و خورشید و پرتقال و را میداند، اوکتاویو پاز اساسا عالم را کتابی نوشته میداند و نویسنده را مترجم آن کتاب. و به نوعی به عقیده او زبان نویسنده زبانی است که او از ترجمه عناصر جهان به دست آورده است. از این جهت هر نویسندهای بنا به آگاهی، تجربه، شخصیت، دی.ان.ا ، و البته استعداد و ذوقش، با دیگری متفاوت است. فردوسی و حافظ هر دو شاعر و فارسی زبانند وهر دو ایران را نمایندگی میکنند، اما کوهی از تفاوت آن دو را از هم جدا میکند. با این حال ما زبان هر دو را درک میکنیم و هر دو را مظهر و نماینده ایرانی بودن میدانیم. به همان صورتی که نویسندگان این کتاب بر وجود امری به نام ادبیات آمریکای لاتین صحه میگذارند، و خود نماینده آن میشوند. منتها هریک به شیوه و زبان خود. آنها که جهانیتر میاندیشند آن را ادبیات آمریکایی-اسپانیایی میدانند، مانند ادبیات انگلیسی و غیره. و برخی که بیشتر بر قاره آمریکای لاتین و حتی کشور خود متمرکزند آن را ادبیات آمریکای لاتینی میدانند. ادبیاتی که به دست نویسندگان آمریکای لاتینی نوشته میشود، گیرم محل زندگیشان جایی دیگر باشد.
به نظر من آری ادبیات لاتینی وجود دارد. امروز، با گذشت نزدیک به پنجاه سال از نوشتن این کتاب، (تهیه مصاحبهها در سال ۱۹۷۰ آغاز شده اما تاریخ نشر کتاب ۱۹۷۳ است.) دیگر سخن گفتن از بودن یا نبودن ادبیاتی با این هویت شاید امری باطل است. هرچند که در زیر این هویت، همه این نویسندگان بر ویژگیهای بارز و متفاوت ملتهای خود تاکید میکنند، ویژگیهایی که فهرست آن بسیار طولانی و مفصل است. و به همین دلیل است که من ترجیح میدهم به جای آن از وجود نویسندگان آمریکای لاتینی (آن هم با تفکیک ملیتی، یعنی نویسندگان کوبایی، شیلیایی، کلمبیایی، مکزیکی، پروئی، گواتمالایی، آرژانتینی، و غیره) یاد شود، زیرا هریک نماینده نوعی از ادبیات امریکای لاتینی هستند. با این حال به عنوان برخی از این ویژگیها می توان به این نکات اشاره کرد: نگاهی متفاوت به طبیعت و به زنان، پرداختن به افسانهها و باورهای تمدنهای شفاهی و سرخپوستی، زندگی در زیر سلطه رژیمهای دیکتاتوری و پدرسالاری، حکومتهای بیریشه و تحمیلی و متزلزل و کودتایی، خلاقیت خودجوش و بیواسطه ضمن جستوجو و استفاده از انواع مکتبها و سبکهای فکری و ادبی غربی و نیز شرقی، تداخل واقعیت و رویا. چنان که گاه واقعیت غیرواقعیتر از رویا و خیال میشود. و در نهایت، که این از همه مهمتر است رسیدن و دست یافتن به زبان و به طعم و عطر و رنگ و گرما و موسیقی که از آن میتراود و هویت آن را ابراز میکند.
و سرآخر برگردیم به ساعدی، هم او که به شما پیشنهاد ترجمه کتاب را داده بود و احتمالا خود نیز متاثر از ادبیات آن منطقه بود. ترجمه شما را چگونه میدید؟ کتاب کلی پانوشت داشت. فکر کنم ساعدی حسابی به دردسرتان انداخته بود. نه؟
همان طور که گفتم دکتر ساعدی، شاید به دلیل شباهتهایی که میان جامعه ما با نویسندگان آمریکایی لاتینی وجود داشت و دارد، به رمانهای آمریکای لاتینی و البته به مارکز بسیار علاقه داشت. چنان که مثلا از جامعهای سخن میگفت که آدمهایش یک روز از خواب برمیخیزند و میبینند که همگی هزار و پانصد سال به عمرشان افزوده شده است. کودک شیرخواره یک شبه به پیرمرد عصاکش بدل میشود. و این را رئالیسمی سخت مارکزی میدانست. و پیداست که اشاره او به واقعیتی کاملا عینی و موجود بود: به فرمان تغییر تاریخ از هجری شمسی به شاهنشاهی. دکتر ساعدی آن را نمونهای از عجیب بودن واقعیت، حتی عجیبتر بودن آن از جادو و سحر در جوامع نظیر ما میدانستکه برخی آن را رئالیسم جادویی هم میخوانند.
پس از نشر کتاب در سال ۱۳۵۷، به دلیل زندگی خاصی که دکتر ساعدی برای خود در پیش گرفته بود،دیدار با او دشوار شده بود. پس از انقلاب، تنها یک یا دو بار پیش از مهاجرتش از ایران او را در خانه مخفیگاهش که خود آن را دخمه میخواند، دیدم که در آنجا نیز فرصت صحبتی در این باب پیش نیامد. با آن که پیش از آن شاهد بسیاری از خلجانهای روحی او بودم، مانند شبی که مادرش فوت کرده بود و برای تنها نماندن به سراغ کامران فانی و من آمده بود، اما به یاد دارم که هیچ گاه او را چنین مضطرب و بیقرار ندیده بودم. حرفها هم همه سیاسی و مربوط به وضع موجود بود. بحث ادبیات و ترجمه و اینها در آن ایام بحثهای نامربوط و انتزاعی به شمار میرفت. با این حال بعدها که در پاریس او را میدیدم، بارها نظر قبولش را درباره این ترجمه از او شنیدم. با همه اغراقهایی که از چون اویی برمیآمد. البته از تقدیم نامچه هم ناراضی نبود.
از نظر روش ترجمه کتاب و اشاره شما به پانوشتها باید بگویم که اساسا این پانوشتها به وسواسی بودن من در ترجمه برمیگردد. درواقع هر کتابی که ترجمه کردهام برایم حکم یک درس و دوره دانشگاهی را داشتهاست. پیش از آغاز کار تا جایی که بتوانم درباره کتاب، نویسنده، سبک، زبان، سرگذشت، و روزگار و شرایط تاریخی، اجتماعی و ادبی دوران او تحقیق میکنم و نقدهای مختلف را درباره کتاب و نویسنده میخوانم و بعد از آن که احساس آمادگی و رضایت کردم، دست به ترجمه میبرم. به همین دلیل هم گاه خود را ناگزیر از پانویس دادن میبینم. اما در مورد این کتاب، با توجه به تازگی موضوع و ارجاعهای فراوانی که این هفت نویسنده به نویسندگان و شاعران یا مکتبهایی دادهاند، که حتی نامشان هم به گوش خواننده ایرانی نرسیده بود، خود را موظف به تهیه پانوشتها میدیدم. و البته باید بگویم که در آن زمان که هنوز عصر کتابخانه بود و نه اینترنت، برای من یافتن آنها کاری بس دشوار بود. و تازه من کتابدار بودم و به کتابهای مرجع اشراف داشتم. با این حال ناگزیر بودم از این کتابخانه به آن کتابخانه، از بخش مرجع کتابخانه مرکزی دانشگاه به کتابخانه مرجع مرکز خدمات کتابداری، و از آنجا به کتابخانههای سفارتخانهها مراجعه کنم، گیریم نتیجه مراجعههایم خالی ازسرخوردگی هم نبود. با این حال تا جایی که توانستم و در استطاعت کتابهای مرجع آن روزگار بود، کوشیدم با افزودن پانوشتها بر اطلاعات کتاب بیفزایم. وسواسی بودنم را از این نظر میگویم که این کتابِ نزدیک به ۶۰۰ صفحهای را شش بار از اول تا آخر با قلم و بر کاغذ رونویسی و بازنویسی کردم تا به ترجمهای که دوست داشتم نزدیک شود.
در واقع و در نهایت میخواهم این را بگویم که دردسر به دکتر ساعدی مربوط نبود. ایراد از خودم بود و هست. مسئله آن است که کار در نهایت نباید زورکی و مصنوعی و به عبارت دیگر «ترجمهای» به نظر رسد. این را هم در آخر اضافه کنم که وقتی برای پاسخ دادن به سوالهای شما دوباره این کتاب را خواندم، از خواندن بعضی جاهای کتاب، و برخی معادلیابیها حیرت کردم. فکر کردم شاید دیگر نتوانم این گونه ترجمه کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر