۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

يك شب در ميان كارتن‌خواب‌هاى خيابان آزادى

جهان نيوز
مي‌گويد: «ديگر سگى هم نيست بغلش كنيم.» بوى دود مي‌دهد. نه دودى كه مال سوختن چوب باشد. بوى دود كاغذ و مقوا. كنار آنها بوى كاغذ سوخته در مخت مي‌پيچد. سياهى روى آنها از جنس روسياهى مقابل خانواده و شرم از خود نيست.

شب كه وقت خواب مي‌شود، با كمى نامه‌هاى ادارى و ورق‌هايى كه اعلام مي‌كنند چه جور منشي‌اى مورد نياز است، آتشى حقيرانه به پا مي‌كنند و براى اينكه گرما به همه جايشان برسد، رواندازشان را به شكلى روى خود مي‌كشند كه آتش هم زير آن قرار مي‌گيرد. فقط يك سوراخ كوچك درست مي‌كنند تا دود خفه‌شان نكند. براى همين است كه بوى كاغذ سوخته به مغز استخوان‌شان رسيده و سياهى قسمتى جدانشدنى از زندگي‌شان است.

روزنامه تهران امروز در گزارشی نوشت:براى اين «خيابان‌ خواب‌ها» واژه «گرما» معنى ديگرى دارد. با آن چيزى كه براى ديگران هست، خيلى فرق مي‌كند. هر جا آتشى روشن مي‌شود، مانند حشرات بزرگ و سنگين آرام آرام خود را به آن مي‌رسانند. آتش آنها را به صبح ديگرى مي‌رساند، در اين شب‌هاى سرد زمستان. يكي‌شان كه هنوز مي‌تواند فكر كند، از كشتن سگ‌هاى ولگرد ناراضى است. خيلي‌هايشان با سگ‌هاى ولگرد زنده مانده‌اند.

بايد خودت هم باور كنى كه با آنها نقطه مشتركى داري، تا در هذيان‌هاى نشئگى و خواب تلخ خمارى و گرم شدن كنار آتش راهت بدهند، اما هنوز وقت خواب نشده است. بايد بگويى دنبال چيزى مي‌گردى كه آنها حاضرند براى رسيدن به آن كنار خيابان‌ها بخوابند. حالا متاع حشيش و ترياك، خاطره‌اى دور براى آنهاست. با ترياك و حشيش كارت به خوابيدن زير سقف آسمان نمي‌رسد. كراك و هروئين آن هم تزريق‌شان، راه ميانبر آسفالت‌خواب‌هاى تهران به دنياى غيرواقعي، آنهاست كه براى رسيدن به آن از
هر چه دوست مي‌داشتند، گذشته‌اند. روياهاى داس‌مانندى كه سر آنها را به ميان زانوهايشان مي‌رساند. آنها تنهايند اما براى فرار از خمارى و سرما، به هم وصل مي‌شوند وگرنه كسى را به كسى كارى نيست و غريبه‌ها را راه مي‌دهند ميان خودشان اگر تحفه‌اى براى جمع داشته باشي؛ چند نخ سيگار ارزان يا مقوا و جعبه شكسته‌اى كه گرما را از جمع دور نكند.

سوز گداكش
سرد است. مي‌تواند چشمان خمارآلودش را باز كند. اما نمي‌تواند جلوى ريزش آب‌بيني‌اش را بگيرد. با پشت دست مي‌كشد روى صورتش. مايع لزج مي‌چسبد به ريش انبوه سياهش. خجالت مي‌كشد. در خودش مچاله شده از سرما. انگار باد مي‌رود لاى درخت‌هاى توى ترمينال غرب و در آن مي‌پيچد تا سردتر شود. مي‌گويد: «سوز گداكش».

از نگاه‌هاى خيره مي‌فهمى بايد چيزى بگويى. بهانه جور كنى كه از اين خواب خمارى دردآور بيدارش كردى. وقتى چند ساعت از زمان مصرف موادت بگذرد، خمار مي‌شوى. بي‌حوصله هستى و آب از همه سوراخ‌هاى صورتت راه مي‌افتد. اسمش «اصغر» است و بچه كرج. 35 ساله نشان مي‌دهد. غر مي‌زند كه چرا به خاطر روشن كردن يك سيگار بيدارش كردند. فندك كوره‌اى از جيبش درمي‌آورد. پلاك تابلوى شناخت كراكي‌ها.
از كيسه پلاستيكى كنار دستش يك كاپشن ديگر درمي‌آورد و روى زانوهايش مي‌اندازد كه به لرزه افتاده‌اند. مي‌گويد: «عجب خوابى بود... خيلى صدايم كردي؟» منتظر جواب نمي‌شود: «اگر هر شب در همين هوا بخوابي، عادت مي‌كنى... آدميزاد از گربه‌ها كه هفت جان دارند هم بيشتر جان دارد وگرنه اصغر بايد تابه‌حال صد بار مرده بود».
ساعت ندارد. مي‌پرسد. يك‌ونيم است. «يك وقت فكر نكنى من بدبخت بيچاره‌ام كه كنار خيابون مي‌خوابم. نه، من نادار نيستم، ناچارم».

اگر بپرسى معتادي، مثل همه معتادها از ديوار بلند «انكار» بالا مي‌رود. در دوازده‌قدمى كه «معتادان گمنام» با آن از شر مواد رها مي‌شوند، غلبه بر «انكار» يك مرحله مهم دانسته مي‌شود، مثل اولين قدم كه اعتراف به «عجز و ناتوانى» در مقابل اعتياد خود است. اما اين آدم‌ها اگر انكار مي‌كنند، عجز و ناتواني‌شان را فرياد مي‌زنند. از لب‌هاى سياه اصغر كه در مقابل يك اسكناس دو هزار توماني، مدام تاكيد مي‌كند، گدا نيست و حتى به صبح حواله مي‌دهد كه اگر بيايي، من همين جا هستم. پولت را مي‌دهم. بار و بنديلش را به مقصد آن سوى اتوبان روى كولش مي‌اندازد. مي‌رود كه با همين اسكناس، مثل لوله‌كشى توانا، جلوى همه آب‌ريزش‌ها را ببندد.

فاصله طبقاتى در بي‌طبقه‌ترين آدم‌هاى شهر
با اينكه دردشان نمي‌آيد كه اگر بيايد، نمي‌توانند مبارزه‌هاى شبانه را براى زنده ماندن تحمل كنند از اينكه رهگذرى پولى جلويشان بيندازند و ته مانده ساندويج فلافل‌شان را بگذارند توى دست‌هاى سياه و دودگرفته‌شان، دردى احساس نمي‌كنند؛ درد حقارت. شايد آنقدر كرخت و بي‌حس شدند كه ته مانده هر آن چيزى را كه يك مرد به آن مي‌بالد، براى چند قطره تزريق كراك و دوا مي‌دهند. غرور، غيرت و خيلى چيزهاى ديگر. يكى شان مي‌گويد: «اگر مرد ديدي، نمي‌خواهد سلام ما را برساني؛ چون حتما جراحى كرده...»

اينجا هم فاصله طبقاتى هست. اگر تا پيش از آنكه به ميان‌شان بروى فكر مي‌كنى هركس كه لباس كثيف داشت و زباله‌ها را مي‌جورد «كارتن خواب» است، طولى نمي‌كشد كه مي‌فهمى اين جوري‌ها هم نيست. سايه قوى قانون طبقاتي، همه را زير خود مي‌گيرد. اينجا هم تفاوت هست. قوى و ضعيف وجود دارد. قديمى و تازه‌كار، ديوانه و عاقل، حتى پولدار و فقير هم دارند و البته «هر كارتن‌خوابى هم معتاد و دزد و بدبخت نيست.»

بيشتر منظورش خودش است. قبل از اينكه به داخل محوطه ترمينال وارد شويم، «عليرضا» دكه‌دارى كه سال‌هاست با اين بي‌خانمان‌ها سروكار دارد، گفته بود: «اين با همه فرق دارد. مثل بقيه خرج موادش را از صندوق صدقات نمي‌دزدد. روزها اتوبوس‌ها را مي‌شويد يا مي‌رود دبه‌هاى بيست ليترى آب پر مي‌كند و خرجش را درمي‌آورد. سيگار هم نمي‌كشد. اما هشت‌سال است كه توى همين ترمينال زندگى مي‌كند. زمستان و تابستان.»

اسمش چيز ديگرى است، كسى نمي‌داند در شناسنامه نامش چه بوده. روزى كه يك نوجوان 18-20 ساله بوده و به اينجا مي‌آيد، خودش را «ميشل» معرفى كرده و حالا همه به اين نام مي‌شناسندش. حتى مي‌گويند است وقتى كه مسافرى خارجى در ترمينال به مشكلى برمي‌خورد، ماموران كلانترى مي‌فرستند دنبال ميشل تا برايشان ترجمه كند.

دورتر كنار آتش بي‌رمقى كه چند كارتن و جعبه ميوه در يكى از فضاهاى تاريك شمال ميدان آزادى به وجود آورده چندتايى جمع شده‌اند و در حال خودسازى و خون‌بازى هستند و انتظار رسيدن ساقي‌شان را مي‌كشند. چند هفته قبل، 3 اتاقك دورافتاده در گوشه ترمينال كه براى آنها سرپناهى بوده لودر انداختند و خرابش كردند. حالا در ويرانه‌هاى به‌جا مانده از آن كه با چند بلوك سيمانى ميز و صندلي، خانه شاهانه چند كارتن خواب معتاد شكل گرفته است. آنها هستند كه افسانه‌سرايى مي‌كنند از بد روزگار و اينكه كى بودند و چى شدند. سرحالند و نشئه كه حوصله حرف دارند: «گرمخانه خاوران خيلى خوبه. با آدم كارى ندارند» و آن يكى چند فحش نصيب زمين و زمان مي‌كند كه در گرمخانه ديگري، وسايلش كه در آن يك پالتوى پشمى بوده گم شده است.

با مديران قرار گفت‌وگو مي‌گذاريم. نامه مي‌خواهند و زمانى براى بوروكراسى. اما همين چند وقت قبل يكى از مديران مسئول ساماندهى كارتن‌خواب‌ها گفته بود: «فقط هزينه سالانه‌اى كه براى درمان كارتن خواب‌ها لازم است، بر كل هزينه‌هاى جمع‌آورى و ساماندهى كارتن خواب‌هاى تهران سايه مي‌اندازد.»

هر چه باشد حداقلش در اين چند ساله كه گرمخانه‌ها راه افتاده، كمتر پيش مي‌آيد كسى در زمستان يخ بزند. به قول يكى شان: «غذاى گرم مي‌خوريم و احساس مي‌كنيم هنوز زنده هستيم».

هوا به گرگ و ميش مي‌زند. از دور صداى اذان صبح مي‌آيد. آنها مچاله شده‌ترين آدم‌هاى اين شهرند. با صورت و دستانى سياه به هر چيزى چنگ مي‌زنند تا يك شب ديگر را زنده به صبح بخيه بزنند. حيف ديگر سگى هم پيدا نمي‌شود، بغلش كنند...

26 دی 1388

هیچ نظری موجود نیست: