دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت اول)
|
ریحانه قصد دارد هر آنچه در رابطه با این پرونده بر
او گذشته است را صادقانه به مرور بیان کند. با خواندن این نوشته ها موقعیت
دردناکی که در آن قرار گرفته است، برایمان روشن می شود. نوشته ها را به یکی
از زنان زندان داده و این زن گفته های ریحانه را در اختیار ما قرار داده
است. امروز قسمت اول از بیست قسمت نوشته ریحانه منتشر میشود.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی چشمم که از آن
باک ندارم. اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که بر من
رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر
ضربات بیرحمانه لگد 4 بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و
شنیده نشد ، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد
چه بر من رفت. میخواهم آدمها بدانند و بعد هر قضاوتی خواستند بکنند. می
خواهم بشنوند و بعد اگر خواستند طناب را محکم تر بر گلویم ببندند. میخواهم
بدانند در نوزده سالگی، چه بر من رفت که اکنون از مرگ نمی ترسم . میخواهم
بگویم تا بدانند چگونه فریادم در گلو خفه شد. چگونه اتفاقی که باعث شد نام
قاتل بر پیشانیم بخورد در هزار لایه از دسیسه پیچیده شد تا حکمی برایم رقم
بخورد که عادلانه اش نمیدانم. من ریحانه دختری بیست و شش ساله که اکنون در
زندان گور مانند شهرری منتظر پایان زندگیم هستم ، در یکی از روزهای بهاری
سال 1386 ، فارغ از هر گونه رنج و درد زندگی میکردم. در خانه ای که با عشق
بنا شده بود و همچنان محبت در آن موج میزند. من ریحانه ، دختر ارشد خانواده
، زمانی که نوزده سال داشتم ، دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر
بودم. حدود یکسالی بود که در شرکتی کار میکردم.با سفارش یکی از دوستان
خانوادگی به این شرکت راه پیدا کرده بودم. ماهیانه 150 هزار تومان دستمزد
کار نیمه وقتم را میگرفتم . هر روز از صبح تا عصر به جز روزهایی که دانشگاه
بودم و یا امتحان داشتم در شرکت بودم.پدر و مادرم همچنان پول توجیبیم را
میدادند و هرگز از نظر مالی در مضیقه نبودم.
در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم.با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت میکردم. با پایان تلفن ، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان میبینی.در تاکسی کنارشان مینشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون میکنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که که میخواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم ، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت . من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا ، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها ، طراحی میکردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم ، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم. من ریحانه ، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر میتوانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم.سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمیدانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر میکند. چند دقیقه بعد ، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که بزودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد.وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی ، شروع به تعریف وقایع آنروز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده ، به مامان گفتم : وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی ، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه میدیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند.برای یاد گیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام میداد نیز بر عهده من بگذارد.خسته نمیشدم. نمیترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود.به شانس اعتقاد نداشتم و تصور میکردم انسان هر چیزی را خود میسازد و راهش را به سوی آینده باز میکند. اما اکنون در بیست و شش سالگی میدانم ، گاهی با یک تلنگر ، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده ، زندگی زیر و رو میشود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی. چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده میشد. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن ، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمیروم. گفت پس میماند برای بعد.و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشیم هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمیکند کیست. نمیخواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمیخواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام ، پیش خودم میگفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم .و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با اینحال دلم میخواست روی پای خودم باشم .هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم.با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگیش شد. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میخواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم.حتی دلم نمیخواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را خودم کنترل کنم. بعضی شگرد های کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد میبندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم.مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ میخورد.مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد میکند گفت . قبلا با شرکتی که دارو وارد میکرد کار کرده بودم و میدانستم اگر کارشان را به من بدهند ، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی.هر روز یک کاتالوگ . پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام میدهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند.با این وجود خجالت میکشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود. من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد و چگونه با هر ملاقات ، قدمی بلند به سوی مرگ برمیدارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت 6 عصر روز شنبه 16 تیر ماه 1386. در آن زمان به ذهنم خطور نمیکرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب میشوم. نمیدانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام. من ریحانه جباری ، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب بر میگشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش میاید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر میایم.قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت 7 میخواهیم برویم بیرون .میخواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را میکنم .تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد.در مورد آن روز. 7/7/2007 . در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که 7 عدد مقدسی است. خداوند در 7 روز جهان را آفرید. هفته 7 روز است . بهشت 7 طبقه دارد. و آسمان نیز . پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سالهای مختلف هم چیزهایی میداند.جواب را پیامک کردم . ؟ فقط یک علامت سوال. و بعد پیامکی دیگر : منتظر باشم آقای دکتر؟ درشرکت به دروغ گفتم دوست بابا میاید دنبالم.بابا میخواهد ماشینی برایم بخرد.دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟.این چند پیامک ، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت 6 بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه میکردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش میشد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم .همیشه از اینکه در قرنی زندگی میکردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت میبردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. در باره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم.چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده میشود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرفهایشان را نمیشنیدم . شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت . یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میر عماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که میتواند جلوی فرمانداری پارک کند ؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم.حتی اگر مقام دار باشد ، این چهره مرا نمیترساند. و نمیدانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و میتواند هر لحظه به رنگی دراید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها میرفتیم ، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان میدیدم و زنگ خطر را احساس میکردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود . بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در . گفت راحت باشم . و من راحت نبودم. گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر.به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را میکاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و ... همه و همه چیز. با دولیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. میرقصیدند. من ریحانه جباری ، دختر نوزده ساله ، آن زمان نمیدانستم پایان این میهمانی ، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد ، کبودی ،فریب ، ریاکاری ، دسیسه ،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد . باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست . اما گلویم بسته بود و نمیتوانستم بنوشم. گفتم اول کاربعد آبمیوه. به سرعت پاشدم.رفتم و به اتاقها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه میشود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت.روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود.یک بسته کوچک دراورد. میدونی این چیه؟ میدانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر میرسیدم.جلو آمد. من ریحانه جباری در آن روز ، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز ، که در حال جراحی این غده چرکین هستم ، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه ، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند 2 زندان شهرری ، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان ، بی صدا ، درد را استفراغ میکنم .راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم . پس آنقدر میگویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم . و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم . همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ ، پایان رنج بسیار است . و شاید آغازی نو . من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم . ولی ریحانه نوزده ساله میترسید. راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم . موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند....... |
|
۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه
دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت اول)
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر