پنجشنبه 4 ارديبهشت 1393
گزارش محمد نوریزاد، از سالن ملاقات زندان اوين
برگرفته از وبلاگ محمد نوری زاددوشنبه يکم ارديبهشت – روز هفتادم
زندان اوين يک: برای رفتن به زندان اوين، بايد از دل يک راه بندان سمج گذر می کردم. بدا که پيشاپيش من يک کاميون سفالين در حرکت بود. راننده اش را بهنگام عبور از کنار خود ديدم که چاق بود و پت و پهن و ريش دار. با جوانکی لاغر در کنار که حريصانه سعی در القای چيزی داشت و راننده سر به مخالفت بالا می انداخت. دست راست گوشتالود راننده بر فرمان کاميون بود و دست چپش لب پنجره . با چهار انگشترِ درشت نگين. که ضخامت حلقه ها انگشتانش را از هم واگشوده بود.
احتمالاً شعری را زمزمه می کرد و همزمان به دور دست های يک خاطره فرو شده بود. کاميون سفالين از من که جلو افتاد، ديدم همه جايش غرقاب گِل است. و رهگذری با شتابِ انگشت بر يکی از کتيبه ی پشت کاميون نوشته بود: عاقبت فرار از مدرسه.
صبح ساعت هشت دم درِ سالن ملاقات زندان اوين بودم. خانواده ها يک به يک از راه می رسيدند. اغلب از شهرهای دور. و اغلب: مادران و همسران. پيش از من دکتر محمد ملکی رسيده بود. نشستيم بر ديواره ی رودخانه که آبی تيره با خود داشت و می خروشيد و می گذشت. به دکتر ملکی گفتم: صدای اين آب برای شما آشنا نيست؟ مگر می شود نباشد؟ اين خروش، با هر بارندگی بالا می گيرد. موسيقیِ مدام سلولهای انفرادی بند ۲۴۰ . دوشنبه ها، روز ملاقات زندانيان سياسی است.
دو: يک چندی به انتظار گذشت. نمی دانم چرا با ديدن پيرزنی که عصا زنان به سمت ما می آمد، اين مصرع از غزل حافظ در پس زمينه ی ذهنم جولان گرفت: زمانه هيچ نبخشد که باز نستاند. اسمش محبوبه يوزباشی بود. به عصايش تکيه داد و گفت: پسرم کيخسرو آقا خانی مقدم شانزده سال است که اينجاست. هر از چندی خودم را کشان کشان به اينجا می کشانم تا مگر خبری از او بگيرم. پرسيدم: مگر خبری نداريد از او ؟ گفت: هيچ، شانزده سال پيش پسرم را به اينجا آورده اند بی هيچ اسمی بی هيچ ملاقاتی و بی هيچ تلفنی. فقط می دانم که اينجاست. مگر می شود؟ چرا نشود. راست می گفت. چرا نشود؟ اينجا سرزمين شدنی شدنِ نشدنی های مخوف است. آميزشِ طعم نمکينِ زبان ترکی زنجانیِ با زبان فارسی، سخنان استوار آن بانوی کهنسال را شنيدنی تر می کرد. به گفتِ خودش: هشتاد ساله بود.
پير زن، بانويی مقتدر و فهيم و بلحاظ فکری بسيار روشن و هوشمند بود. گفت: بچه های من همه چپ بودند و چپ هستند. خود من هم چپم. جوری که پنج هزار تومان اگر پول دارم، دوست دارم سه تومانش را خودم بردارم و دو تومانش را بدهم به يک مستحق. گفت: دخترم طاهره و مهندس محمد علی عالم زاده شوهرش را سی و يک خرداد ۶۰ تير باران کردند. آنها هم چپ بودند. دخترم طاهره اما هفت ماهه حامله بود. يعنی با آنکه هفت ماهه حامله بود اعدامش کردند؟ بله، شکمش جلو آمده بود. يک روز که برايش لباس حاملگی برده بودم، خبرم دادند که احتياجی نيست. رفتم سرد خانه. سينه اش سوراخ سوراخ شده بود و توی هر سوراخ پنبه گذاشته بودند. طاهره دانشجوی پزشکی بود. گفت: شوهرم سال ۴۶ فوت کرد و من بچه هايم را خودم بزرگ کردم. يکی از يکی با سواد تر و انسان تر. و اسم و ميزان تحصيلات چهار فرزند ديگرش را يک به يک برايم گفت. که همه تحصيلکرده بودند و کارآزموده.
دل پيرزن اما با کيخسرو بود. فرزند شصت و سه ساله ای که از شانزده سال پيش در اوين است و هيچ ردّی از وی به پيرزن نداده اند. گفت: کيخسرو ليسانس زبان دارد. در هلی کوپترسازی کار می کرد. کيخسرو قبلاً هم زندان بود. از سال ۶۰ تا ۶٣ . در زندان روانی شد و آزادش کردند. بار دوم سال ۷۶ گرفتندش و از همان سال در اوين است. گفت: امروز روز مادر است. گفتم شايد بيايم به اينها بگويم کيخسرو مال شما، لااقل يک هديه به منِ مادر بدهيد و مرا از بی خبری در آوريد. من مگر از شما چه می خواهم ای مسلمانها؟ و دماوند گونه دست بر شانه ام نهاد و گفت: راضی ام از زندگی ام.
سه: پدری از ديواندره ی سنندج آمده بود. اسم زندانی؟ سيد محمد ميلاد شهابی. استاد قرار دادی دانشگاه شريف. که با وزارت دفاع هم همکاری می کرده. سن و سالش؟ بيست و هفت سال. ده سال برايش بريده اند. پنج سال تعليقی پنج سال تعزيری. از اسفند سال ۹۰ اينجاست. هفت ماه از اين مدت را در انفرادی گذرانده. هفت ماه انفرادی؟ بله، هفت ماه. پدر به سلامت فرزندش ايمان دارد. می گويد: بايد دور اين بچه گشت. اين بچه يک نابغه است. با نابغه که اينجوری برخورد نمی کنند. جرمش؟ سياسی امنيتی.
چهار: پدر می گويد: پسرم مصطفی عبدی ۲۶ سال بيشتر ندارد. يک روز متوجه شدم درويش شده. اولش مقاومت کردم. بعدش کم کم آرام گرفتم و بخود گفتم: من که شيعه ام مگر چه گلی به سر بشريت زده ام که حالا نگران پسرم باشم؟ و گفت: برايش سه سال بريده اند.
همين پنجشنبه به دستش از پشت دستبند می زنند و با باتوم می کوبند به سرش. گفت: الآن دارم از ملاقات پسرم می آيم. پسرم می گويد خبر کتک کاری های روز پنجشنبه ی گذشته تماماً درست است. اينها ما را زدند بدجور. پدر گفت: برای همه ی دراويش و بويژه برای دراويش گنابادی داشتن سبيل يک نشانه ی اعتقادی است. گفت: ماشين آورده اند و با زور سبيل پسرم را زده اند. جرم پسرت؟ درويشی!
پنج: مادر می گويد: پسرم وحيد اصغری از سال ٨۷ اينجاست بلاتکليف و بدون مرخصی. يک سال و نيم از اين مدت را در انفرادی بوده. ای عجب، يک سال و نيم انفرادی؟ بله، يک سال و نيم انفرادی. جرمش؟ همکاری با سازمان سيا. آيا واقعاً با سازمان سيا همکاری می کرده؟ نه به پيغمبر. بچه ی من با گوگل همکاری داشته. و چون گوگل يک شرکت آمريکايی است اينها ربطش داده اند به سازمان سيا. پسرم به سلطنت طلب ها گرايش دارد اما نه اين که جاسوس باشد. قاضی صلواتی دو بار به اعدام محکومش کرده. اينجا جان آدمها چه بی ارزش است.
شش: با دکتر ملکی به داخل سالن ملاقات رفتيم. هر از چندی از بلند گوی داخل سالن اسم زندانيان را می گفتند و خانواده ها با شتاب به گوشه ی سالن می دويدند. بانويی جوان که فرم صورتش احتمالاً از يک بيماری بهم ريخته بود خود را به من رساند. اسمش؟ آيدا. همسرش مرتضی خسروی راد مهندس مخابرات است و سالهاست در اينجا زندانی است. از بيماری اش می گويد. اين که: اسم اين بيماری اسکلو درمی است. يک بيماری صعب العلاج و اصلاً لا علاج.
بعد از زايمان به اين بيماری مبتلا شده ام. از تبريز می آيم. بلافاصله بايد برگردم تبريز. اينجا کجا بروم؟ بانوی جوان از اين که بيماری توازن صورتش را بهم ريخته رنج می بُرد اما علاقه به شوهر و بلاتکليفیِ مردش او را به سالن ملاقات کشانده بود تا مگر خبری بگيرد و خبری باز بگويد. بانوی جوان به من گفت: اين بيماری به تنهايی برای من و شوهرم هزار زندان است. آيا کسی نيست يک نگاهی به صورت من بيندازد و به اين فکر کند که اين زن را با اين بيماری و مخارج هنگفتش نبايد مردی برسر باشد و سرپرستی اش کند؟
هفت: هر خانواده که از ملاقات کابينی باز می آمد، خود را ابتدا به من و دکتر ملکی می رساند و از درستیِ خبرِ ضرب و شتم روز پنجشنبه می گفت. بانويی حتی به من از قول شوهر زندانی اش گفت: آنانکه ما را زدند، همه شان سپاهی بودند. که شوهرش يکی از ضاربان سپاهی را شناخته بود. مردی شصت هفتاد ساله که گذر زمان و دشواری هايش او را مچاله کرده بود و نه دندانی داشت و نه بر و رويی و ته ريشی سفيد از پوست تيره ی صورتش بيرون زده بود ، آمد و با ديدن من گل از گلش شکفت و گفت: من همين حالا دارم از ترمينال می آيم. از کدام شهر؟ از تبريز.
و گفت: ببين، هنوز عرقم خشک نشده. راست می گفت. سر و رويش عرق کرده بود و موهای سرش پريشان بود و پس و پشت ذهنش آشفته. گفت: برادرم اينجا زندانی است از چهار سال پيش. اسمش؟ اسدالله اسدی. وگفت: اين برادرم بيمار است بدبخت. از کليه و روان و دندان در عذاب است و خانواده اش متلاشی. برادرش چپ بود. همان انديشه ای که يک زمانی قرار بود در دانشگاههای ما کرسیِ تدريس داشته باشد.
هشت: پدر و مادر مسعود عرب چوبدار از ملاقات کابينی آمدند. گفتند کتف مسعود آسيب ديده و يکی از دنده هايش شکسته. مسعود ۲۵ ساله است و جرمش سياسی و ۱۶ ماه در اينجا بلاتکليف است.
نه: پيرزنی که از راهی دور آمده بود، برافروخته روی در روی من ايستاد و گفت: من مادرِ محمد داوری هستم. از بجنورد آمده ام. از منطقه ی راز و جرگلان. به من می گويند محمد داوری ملاقات ندارد. من نگران محمدم. نمی دانم با اين کتک کاری که شده آيا زنده است يا نه. و گفت: همين که به من بگويند زنده است خيالم راحت می شود. گفت: محمد ۴۰ سال دارد. جانباز است. معلم بود خبرنگار بود درهمين راز و جرگلان. و گفت: روز مادر است و اينها بجای هديه دادن به ما، ملاقات نمی دهند. کاش می دانستند من از کجا آمده ام.
ده: همسر و پسر جوان عبدالفتاح سلطانی به داخل سالن آمدند. خانم نرگس محمدی و همسر ابوالفضل قديانی هم. بانوی جوانی بر صندلی چرخدار نشسته بود. هرچه کردم نه اسمی گفت و نه نشانی از زندانی اش. مادرش که همانجا ايستاده بود دختر را از سخن گفتن باز می داشت.
اين که: هيچی نگو. دختر گفت: ما را توی اين برنامه ها نيار. مادر زد زير گريه و رو به من گفت: من بچه های ديگری هم دارم. نمی خواهم بدبخت شوند. با سماجت دانستم از شيراز آمده اند. و اين که: دختر، سالم بوده اما در يک تصادف زمين گير شده است. و ديگر اين که چون روز، روز ملاقات زندانيان سياسی بود، حتماَ برادر يا پدرش به يکی از اين جرمهای سياسی مبتلاست.
يازده: مادر ياشار دارالشفاء آمد و از من خواست صدای بی کسی آنها را به همگان برسانم. گفت: ياشار من نفر چهارم کنکور است. داشت خودش را برای دکتری آماده می کرد که گرفتنش و سرضرب انداختنش زندان. دو سه نفر از جوانهای سالن ملاقات که با ياشار دارالشفاء هم بند بودند، از سلامت و پاکی او گفتند و از بی گناهی اش. به مادر ياشار گفتم: گرچه زندان اساساً جای نابکاران و قاتلان و مال مردم خورهاست، برای زندانيان سياسی که اغلبشان به دليل بی دليلی زندانی اند، يک دانشگاه است از هرجهت. و گفتم: نگران ياشار نباشيد که او درحال پوست اندازی است از جوانی به مردی. او که باز آيد، شما خود تفاوتِ ياشارِ پيش از زندان و بعد زندان را بچشم خواهيد ديد.
دوازده: اسم عبدالفتاح سلطانی را صدا زدند و از خانواده اش خواستند که به ملاقات بروند. به پسر جوانش گفتم: به پدر سلام مرا برسان و به وی بگو که ما همگی دوستدار وی ايم و صدای وی. مادر محمد شجاعی آمد و چشمان درشتش را پر از اشک کرد و از پسرش گفت که مهندس پرواز بوده در شرکت ماهان. بيست و هفت ماه است در اوين زندانی است و برايش هفت سال و نيم بريده اند و اسمش جزو کسانی است که کتک خورده. اين مادر پرپر می زد از نگرانی. چشمان درشتش را اگر می ديديد که چگونه از عاطفه پر بود با آن اشکهای لرزان!
سيزده: پدری آمد و يک نفس از پسرش برای من گفت. از که؟ از فرشيد فتحیِ ٣۵ ساله که از مسلمانی خروج کرده و رفته مسيحی شده و اکنون بجرم همين سه سال است در زندان است و شش سال برايش بريده اند و زندگی فرشيد در حال از هم پاشيدن است چرا که همسرش رفته و تقاضای طلاق کرده و اين که: فرشيد دو بچه دارد عين گل. پدر می گداخت و می گفت: من خودم مسلمانم شيعه ام. جد اندر جد. همسرم هم. که همسرم معلم قرآن است. يک روز رفتم به اتاق فرشيد و ديدم عکس مسيح را چسبانده به اتاقش کندم انداختم بيرون. خوب من دو بچه ی ديگر هم دارم و نگران آنها بودم. اين فرشيد اما آنقدر انسان و با محبت و شريف است که از گل بالا تر به من نگفت.
پدر گفت: نشستيم و با هم صحبت کرديم. او از خودش گفت و من از خودم. فهميدم رفته و کلی تحقيق کرده. سرآخر گفت: پدر، مگر نه اين که قرآن خودش گفته بشارت باد بر کسانی که سخن ها را می شنوند و بهترينش را بر می گزينند؟ خب من رفتم و تحقيق کردم و ديدم مسيحيت با درون من همخوانی بيشتری دارد تا تشيع. و طبق آيه ی قرآن به مسيحيت گرايش پيدا کرده ام. پسرم می گويد اغلب شيعيان و کلاً مسلمانان به صورت موروثی مسلمان اند بی هيچ تحقيقی و بی هيچ زحمتی. پدر گفت: اولش خيلی برای من ناگوار بود اين مسيحی شدنِ پسرم. اما اکنون به او افتخار می کنم. همين فرشيد اگر بدانيد در زلزله ی بم چه خدماتی کرد؟ فرشيد ورزشکار بود. قهرمان بود در رشته ی پينگ پونگ.
چهارده: سالن ملاقات حال خوبی نداشت. چرا که بعضی ها ملاقات داشتند و بعضی ها نه. وهمين دو گانگی باعث آشفتگی خانواده ها شده بود. همسر سعيد متين پور آمد و خودش را به من معرفی کرد. من خود با سعيد متين پور هم اتاقی بوده ام در بند ٣۵۰. چه مرد بزرگ و چه شرافت شايسته ای. همينجا بود که ناگهان خروشی برآمد. مادر سعيد متين پور شروع کرد به زدن خودش. به او گفته بودند سعيد کتک خورده و ملاقات ندارد و در انفرادی است. شيون اين مادر فضای سالن ملاقات را برآشفت. نرگس محمدی پيش دويد تا مادر سعيد را با الفاظِ شيرينِ ترکی اش آرام کند. مادر اما جيغ می کشيد و خودش را می زد. روز مادر بود و مادرانِ حاضر در سالن ملاقات عجب روزی داشتند ديروز. با صدای درد آلود اين مادر، زنها و بچه ها شروع کردند به گريه کردن.
پانزده: خبر آمد که ضرب و شتم زندانيان با مأموران سپاه بوده. زنان به شيون در افتادند. يکی داد می زد: آهای نمايندگان دروغگو بياييد و خبر راست را از بچه های ما بشنويد. يکی داد می زد: آهای وزير دادگستری دروغگو بيا بشنو. يکی داد می زد: بچه ام را زخمی کرده اند اين ناجوانمردان. ديگری اشک می ريخت که: بچه ام را زده اند. ديگری: چشم بچه ام. نرگس محمدی از اين مادر به آن مادر می دويد. يکی غش کرد در آن ميان. آب بياوريد.
مادر حسين رونقی ملکی چادرش را به کمر بست و دست هايش را به نشانه ی اعتراض بالا برد و همچو شير غريد و بر سر مأمورانی که در پس ديوارهای کاذب پناه گرفته بودند سرکوفت زد که اين چه روز مادری است که شما برای ما آراسته ايد؟ به او نيز ملاقات نداده بودند. شوهرش آواره ی دادستانی بود برای به بيمارستان بردنِ حسين، و مادر آمده بود تا حسين را ببيند و داستان بيمارستان را با او بگويد. قشقرقی بپا شده بود چه جور! مادران را می ديدم که جيغ می کشيدند و خبر از کتک خوردن فرزندانشان بهم می گفتند. اين از بازوی زخمی پسرش می گفت و آن از پهلوی شکسته ی شوهرش. مادر محمد شجاعی جيغ می کشيد و خودش را می زد و نعره می کشيد: ما بی خبريم. به ما ملاقات بدهيد. با بچه ی من چه کرده ايد نا مسلمانها؟
در همين حال پدری که از ملاقات باز می آمد خودش را به من رساند و گفت: هر چه از کتک کاری گفته اند درست است. من همين حالا با پسرم صحبت کردم می گويد برای ما دالان درست کرده بودند و ما بايد از داخل اين دالان می گذشتيم و باتوم می خورديم. صدای فغان مادران بلند بود که ديدم مادر عليرضا رجايی عصا زنان آمد طرف من. گرچه بغضی در گلو داشت اما کوهی از شرافت و صبوری و فهم بود اين مادر. دست بردم و گوشه ی روسری اش را بالا بردم و برآن بوسه زدم.
مادر عليرضا رجايی به من گفت: شما از قول ما شکايتی بنويسيد برای اين رييس دستگاه قضا که فرمان رهبر را معادل فرمان خدا می داند و به او بگوييد مأموران سپاه با چه مجوزی داخل بند شده و با چه مجوزی بچه های ما را زده است؟ دکتر ملکی به احترام اين مادر از جا برخاست و او را در آغوش گرفت. دو پير نامحرم دست در گردنِ هم انداختند و در آغوش هم فرو شدند. خارج از مناسبات فقهیِ مسخره ی حلال و حرامی که ما را محاصره کرده اند. دو پير، گريستند. با شانه هايی که می لرزيد. سرشان را ديدم که بهم می ساييد از گريه های ريز ريز.
شانزده: برادر يکی از زندانيان فرياد برآورد و رو به خانواده ها گفت: در شيم بيرون و داد بزنيم. و همو شعار داد: زندانی سياسی آزاد بايد گردد. سالن ملاقات به لرزه در آمد از پاسخ همگان. يکی داد می زد: آهای کسانی که بچه های ما را زده ايد، اين ما، بياييد و مارا هم بزنيد.
مادر بجنوردی برسرش می کوفت. به او از زخمی شدن پسرش خبر داده بودند. در غلغله ای که بر می خاست و بر می نشست، بانويی آمد و دم گوش من گريست. از هيجان بر خاسته لذت می برد. همو گفت: سال ۶۰ ما برای ملاقات می آمديم. کی جرأت داشت نطق بکشد؟ مادری بر زمين افتاد. مردی نعره کشيد: کشتنش! پدری را ديدم که با همه ی استعداد چشمانش می گريست. بی صدا. می رفت و دست بر پشت دست می زد. مردی داد زد: اينها از يزيد بدترند. يزيد کجا به اسيران جفا می کرد؟ کجا زن ها و بچه ها را عذاب می داد؟
هفده: بايد به قدمگاه می رفتم. سوار يک پرايد شدم. راننده می گفت: بيست سال است که من همينجا می ايستم برای مسافر. اغلب اين خانواده ها را می شناسم. خيلی از اينها که از شهرستان می آيند برای ملاقات، پول مسافرخانه ندارند. از اينجا می برمشان بهشت زهرا مرقد امام. آنجا لااقل يک چار ديواری هست. شب را آنجا می خوابند و صبح می روند ترمينال و بر می گردند شهرشان. درراه به سخنان دکتر ملکی فرو شدم. که گفت: بعد از نامه ای که برای رييس جمهور نوشتم و تهديد کردم اگر دستگاههای امنيتی به خانواده ام بند کنند به مجامع جهانی شکايت می کنم، می بينم يک چند وقتی است به زندگی پسرم اباذر دارند لطمه می زنند. مثلاً اتومبيل دوستش با او بود.
می آيند و اين اتومبيل را می دزدند. دو روز بعد که پيدا می شود، آنچنان اين اتومبيل را زده اند و داغان کرده اند که اباذر هرچه دارد بايد خرج تعمير آن بکند. دو روز پيش هم ناگهان می آيند و او را در خيابان گير می اندازند و تلفنش را به زور می گيرند و می برند. از من می پرسيد اين کارها آيا اتفاقی است يا دارند غير مستقيم ما را در فشار قرار می دهند؟ به وی گفتم: من خود نيز با يک چنين معضلی مواجهم. با تهديدها و مزاحمت های سپاه و اطلاعات.
هجده: در حين قدم زدن در قدمگاه به خود گفتم: تو با اين همه پشتکار و مشقت می خواهی با که ملاقات کنی؟ با وزير اطلاعات؟ با کسی که هيچ اختياری از خود ندارد؟ با کسی که تا کنون هر چه گفته بی پشتوانه و بی اعتبار بوده؟ آخرينش همين دادن بيانيه توسط وزارت اطلاعات است در باره ی ضرب و شتم های بند ٣۵۰ زندان اوين. چه شد؟ او بايد بيانيه بدهد و به حضور مأموران سپاه در بند اشاره کند. آيا اين از وی بر می آيد. احتمالاً با يک تلفن نشانده اند سر جايش. که اين گنده گويی ها به تو نيامده. تو اگر با ضخامت نازنک يک نخ به بيت رهبری بندی، ما با کلفتیِ طناب کلفت به همانجا بنديم.
نوزده: در قدمگاه، به دروغ مشمئز کننده ی شيخ مصطفی پورمحمدی وزير دادگستری هم خنديدم. که گفته بود: ماجرا يک بازرسی ماهيانه بوده عده ای از زندانيان مقامت کرده اند و در نتيجه دو نفرهم زخم مختصری برداشته اند. بخود گفتم: اشتهای اين بابا وقتی با کشتن هزاران نفر زندانی بی گناه سيری نمی پذيرد، بايد هم با وقاحت تمام زل بزند به چشم مردم و زخمی های اين حادثه را ” مختصر” توصيف کند.
بيست: جوانی آمد و برگه ای بدستم داد و گفت: چند پرسش در اين برگه هست که دوست دارم برای من و دوستانم پاسخ بدهيد. نوشته ی امروز خيلی طولانی شده است. من بعداً به اين پرسش های اين جوان و دوستانش اشاره خواهم کرد.
بيست و يک: يک مرد اطلاعاتی که به داخل می رفت ترمز کرد و رو به من گفت: کاش يک جو از غيرت تو را من و همکارانم داشتيم. و ادامه داد: چه کنيم که دست و پای همه مان بسته است.
بيست و دو: دوست قديمی ام آمد. از نامه ی طنز و بی مايه ی حائری شيرازی گفت که برای آيان موسوی و کروبی نوشته. و ناگفتنی های بسياری نيز از دزدی های همين حائری شيرازی و پسرش گفت در غارت بزرگی که حضرت آقا اسمش را گذاشته بود: طرح فلاحت در فراغت.
بيست و سه: مردی آمد با ريشی بلند و انبوه. و با موهايی بلند و انبوه. و همه سپيد. گفت: آمده ام بگويم يک جورهايی به شما حسودی ام می شود. مرتب به خودم می گويم تو چرا نبايد کنار نوری زاد قدم بزنی؟ فيلمساز بود. با کارگردانان صاحب نامی کار کرده بود به دستياری. به مستند علاقه داشت. پرسيدم: شما درويش نيستيد؟ گفت: پدر و مادرم هستند اما خودم نه. اجازه گرفت يک فيلم مستند از من بسازد.
بيست و چهار: دوست قديمی ام پيش از رفتن به من گفت: آن سه نفر احتمالاً با تو کار دارند. سه مرد دمِ در ورودیِ وزارت ايستاده بودند و زل زده بودند به من. يکی شان کمی تپل بود و يکی شان لاغر و قد بلند. آن که لاغر و استخوانی بود، کاپشنی و پيراهنی بی يقه به تن داشت و ظاهراً رييس آن سه بود. کم کم آمدند طرف من و دراطراف يک اتومبيل جمع شدند. يک موتوری که جوانی را برترک خود نشانده بود آمد و با شادمانی در کنارم توقف کرد و کلاه از سر برداشت و اجازه گرفت عکسی با من بگيرد. چهره اش می خنديد که مأمور استخوانی به او اشاره کرد از آنجا بروند. موتوری ها رفتند و من رفتم سمت مأمور استخوانی و زل زدم به صورتش و گفتم: چطوری جوون؟ مأمور استخوانی که غافلگير شده بود يک ” چاکريم” ی گفت و با دوستانش رفت طرف درِ وزارت. درحالی که مثل قوی ترين مردان جهان از فرط پهلوانی دو دستش را از هم واگشوده بود و از فرط غرور بر سر ابرهای آسمان پای می نهاد و از سرشان پای برمی داشت.
بيست و پنج: پرچم به دوش و سپيد پوش قدم می زدم که ديدم يک اتومبيل بزرگ ضد گلوله با سرعت آمد و رفت داخل وزارت. پشت بند ماشين ضد گلوله، اتومبيل اسکورتش نيز آمد و رفت داخل. با عجله برای هردو اتومبيل دست بالا بردم. محافظان مرا ديدند اما خود وزير اطلاعات آيا مرا ديد يا نديد ندانستم. درحالی که بساطم را جمع و جور می کردم به خود گفتم: وقتی وزيری مثل علوی هيچ اختياری از خود ندارد و هيچ توش و توانی نيز، اين آدم را چه به ماشين ضد گلوله؟ حالا باز اگر شيخ مصطفی پورمحمدی بود يک چيزی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر