۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

اراده برای تغییر کهنه

روشنگری


اراده برای تغییر کهنه

mashrouteh
گسترش نسبی صنعت و تغییر و تحول در پایه های اجتماعی_ اقتصادی جامعه شهری ایران در دهه های نزدیک به انقلاب مشروطه و توسعه ارتباطات با دنیای صنعتی خارج از مرزهای ایران منجر به ظهورروشنفکرانی گردید که توانستند خواست و عطش مردم برای آزادی های سیاسی را با مقاله، شعر، ترانه، طنز، تئاتر و نمایش و مجالس سخنرانی روشنگرانه در غالب مذمت استبداد و فواید آزادی بازتاب دهند. این روشنگریها و بهمراه آن عطش مردم برای آزادی و همچنین زندگی بهتر و خلاصی از وضعیت اسفبار موجود، مبنای جنبشی گردید که بین سال های ۱۲۸۴ تا ۱۲۹۰ بطور جدی پس از قرنها خفقان لرزه بر پایه های پوسیده استبداد دیرپای میهن مان انداخت. گرچه انقلاب مشروطه و رهروانش به آمال و اهدافشان نرسیدند، اما تا زمانیکه عطش آزادی مردم برطرف نگردد و تشنگان آزادی وجود داشته باشند شکست معنایی ندارد.
اواخر بهمن ماه سال ۱۲۸۷ خورشیدی کمیته مشروطه خواهان گیلان تصمیم به راهپیمایی طولانی خود برای فتح تهران را می گیرند. تصمیمی که در تاریخ ۲۲ تیر ماه سال ۱۲۸۸ با فتح تهران و فرار محمدعلیشاه به روسیه بطور کامل به اجرا در می آید.روز شانزده محرم ۱۳۲۷ ه.ق مشروطه خواهان گیلان به سرکردگی سردار محیی و حسین خان کسمایی با یورش به باغ مدیریه رشت آقابالاخان سردار افخم حاکم گیلان را کشته و با کنترل بر رشت بر تمام گیلان مستولی می شوند. برای خنثی کردن دردسرهای احتمالی سپهدار اعظم تنکابنی که بخاطر اختلافات با عین الدوله حاکم آذربایجان با نیروهایش به تنکابن رفته و می توانست جنبش را از جانب شرق گیلان تحت فشار قرار دهد، سران مشروطه گیلان ضمن نامه ای به سپهدار وی را دعوت کردند تا به رشت آمده و فرماندهی نظامی نیروهای مشروطه را به عهده بگیرد. پس از پیوستن مشروطه خواهان تنکابن و غرب مازندران به سرکردگی سپهدار تنکابنی و سرتیپ دیوسالار کجوری (سالار فاتح ) به انقلابیون گیلان کمیته انقلاب گیلان ، علیرغم بی میلی سپهدار که از رادیکالیزم جنبش مشروطه کمتر از استبداد قاجاری وحشت نداشت، و حتی علیرغم مخالفت کمیته تبریز تصمیم به فتح تهران می گیرند. یفرم خان و تعدادی از ارمنیان قفقازی و همچنین میرزا کوچک خان جنگلی و سالار فاتح نیز از جمله صدها و صدها رزم آورگیلک (از گیلان و غرب مازندران) بودند که دراین راهپیمایی خونین و آزادیبخش که به درهم کوبیدن استبداد محمدعلیشاه و فرار او به روسیه انجامید شرکت داشتند.
بدون آنکه بخواهم نقش مشروطه خواهان دیگر نقاط ایران و پیکار آنان برای استقرار آزادی و استقلال میهن مان را انکار کرده و یاکم اهمیت جلوه دهم به گمان من دراغلب بررسیها و نوشته های تاریخی درباره نقش عده ای بزرگ نمایی می گردد و از طرف دیگر نقش مشروطه خواهان شمال ایران که ضربه کاری را بر دشمنان آزادی وارد کردند اگر به فراموشی سپرده نشوند کم اهمیت جلوه داده می شوند. گویی اصراری است عمدی و با سابقه ای طولانی نزد تاریخ نویسان ما در این کم بهادادن سهم گیلکان از تاریخ ایران. بیهوده نیست که کسروی که گیلک نیست درباره شب سیاه و بس طولانی و چهارصدساله ی قرون اولیه ی اشغال ایران توسط اعراب که سکوت حکمفرما بود و جز صفیر شمشیر اشغالگران و ضجه های قربانیان شان صدایی نبود می نویسد: « زندگی مردم دیلم در این دوران تاریک و سده های سکوت و خاموشی در ایران زمین، سراسر قهرمانی و بهادری بود و سزاواری آن داشت که در تاریخ ایران مکانی شایسته یابد. ولی افسوس که هرگز از این داستانهای پهلوانی یادی نگردید و اگر فرزندان بویه و آل زیار از ورای مرزهای ایران چنگ در گریبان خلافت فاسد عباسیان نمی انداختند شاید به همین اندازه نیز در اشتهار شهرت نام خود محروم می گشتند » (شهریاران گمنام)
و بازهم اوست که بدور از تنگ نظریهای قومی درباره ی مشروطه خواهان گیلان می گوید:« رشت به مرکز ثقل آزادیخواهی بدل شده است و تبریز همچنان مردانه مقاومت می کرد. اما این تنها رشت بود که به صورت یک تهاجم، پیکار سرنوشت را آغاز کرده بود. شاید اگر پاره ای ندانم کاری ها و تردید های سپهدار نمی بود جنبش رشت خیلی زودتر به آزادی تمام ایران منجر می شد.»
رادیکالیسم خصلت ویژه و مسلط در مشروطه خواهی شمالیها بود. درست به دلیل همین رادیکالیسم، آنگاه که انقلاب ربوده شد و خانها، فئودالها، مرتجعین و عمال انگلیس به مشروطه خود رسیدند و مناصب و پست ها را بین خود تقسیم کرده و ختم انقلاب را اعلام نمودند، و زمانی که روسها و انگلیسی ها برای تضعیف جناح رادیکال انقلاب در سال ۱۹۱۱ میلادی در شمال و جنوب نیرو پیاده کرده و عمال “مشروطه خواه” شان مجلس را تعطیل و نشریات مترقی متعلق به نیروهای راستین انقلاب را بستند ، باز این شمالیها بودند که به سرکردگی میرزا کوچک خان و احسان الله خان و سرتیپ علی دیوسالار(سالار فاتح) پرچم آزادی و استقلال را دوباره به اهتزاز در آوردند. آنگاه که مشروطه خواهان دروغین به کمک پلیس تحت فرماندهی یفرم خان و با پشتیبانی نیروهای مسلح سردار اسعد بختیاری به خلع سلاح مشروطه خواهان راستین و مضروب کردن ستارخان پرداخته و شروع به سرکوب رزم آوران آزادی و استقلال نمودند تا براحتی بتوانند قراردادهای ننگ آوری با دولت تزاری روسیه و بویژه استعمار انگلیس ببندند بار دیگر طنین فریاد آزادی و استقلال درشمال ایران بنام جنبش جنگل چرت مرتجعین را پاره کرد که خود حکایتی دیگر است.
اینک جریان درگیریها و مشکلات مشروطه خواهان از مسیر رشت تا تهران  ، نوشته سالار فاتح بعنوان شاهد و درگیر فعال قضایا

راهپیمایی خونین برای آزادی

(خاطرات سرتیپ دیوسالار)

مشروطه خواهان گیلان پس از تسلط بر منجیل عازم فتح قزوین گردیدند که مسیری خالی از حوادث خونبار نبود. در روستاهایی که نیروهای دولتی مستقر بوده و یا نیروهای فئودال های محلی طرفدار استبداد مقاومت کردند بسیار مردم بیگناه قربانی خشونت گردیدند. سرتیپ دیوسالار (سالار فاتح) در مورد قریه نکی یا نیکویه در اطراف قزوین که نیروهای مسلح دولتی در آن مستقر بودند می نویسد: «مجاهدین به احدی ابقا نمی کنند. هرکس به دستشان می رسد کارش را با گلوله می سازند. هرچه آنها را مانع می کنیم ابدا به خرج نمی رود. در واقع محشری بود، عده مقتولین و زخمدار به یکصد و هشت نفر می رسید ولی از طرف ما فقط سه اسب تلف شده بود.» 
یفرم خان نیز در خاطراتش در همین مورد می نویسد:

«پس از چهار ساعت جنگ، قوای دولتی شروع به عقب نشینی نمودند. تلفات آنها عبارت از پنجاه و هشت کشته و شصت و چهار مجروح. در بین اینان عده ای از دهقانان همان دهکده هم وجود داشتند. در طی زد و خورد عده ای زن و بچه نیز به قتل رسیدند. قتل زنان عمدی بود زیرا در زیر چادرهای خود اسلحه حمل و نقل می کردند. مردان نیز گاهی چادر به سر انداخته فرار می نموند ولی قتل بچه ها عمدی نبوده و آنها فدای گلوله های اتفاقی شده بودند.» (یپرم خان سردار_ اسماعیل رائین)
مشروطه خواهان گیلان و مازندران به همراه ارمنییان زیر فرماندهی یفرم خان درست شب تولد محمدعلیشاه که توسط نیروهای دولتی جشن گرفته بودند به قزوین حمله کرده و پس از جنگهای خیابانی شدید شهر را به تصرف خود در آوردند. سرتیپ علی دیوسالار چون اولین نفری بود که با دسته اش وارد شهر شد بعدها در اولین نشست کمیسیون فوق العاده مجلس شورای ملی به سالار فاتح ملقب شد (که جریان آنرا می توانید اینجا بخوانید).
پس از فتح قزوین عده ای ترک نیز به نیروی مشروطه پیوستند که تعدادی از آنها به دسته تحت فرماندهی سالار فاتح وارد شدند. مشروطه خواهان گیلان پس از دوماه توقف در قزوین که علت عمده اش اختلافات درونی شان بود بالاخره به سمت کرج حرکت کرده و پس از راندن قوای دولتی شهر را تصرف کردند. دسته های تحت فرماندهی دیوسالار و یفرم خان به تعقیب قوای دولتی پرداختند، غافل از اینکه دشمن با نقشه قبلی آنان را با پای خود به دامی مهلک روانه می سازد. قوای مشروطه به شاه آباد که رسیدند زیر باران گلوله های توپ و مسلسل قزاقها قرار گرفتند. بسیاری از مشروطه خواهان که تا آن موقع توپ را ندیده بودند وحشت کرده و گریختند. اما آنهایی که ماندند در مهمانخانه ای سنگر گرفته و جنگیدند. از سطور بعد جریان را تماما از خاطرات دیو سالار ( فتح تهران) نقل می کنیم:
«وقتی روز شد قزاق ها که با دوربین متوجه فرار عده زیادی از محاصره شدگان بودند دریافتند که جمعیت زیادی در قلعه نمانده و با عده قلیلی سر و کار دارند و دانستند که سنگر در چه منطقه است و کجا را باید هدف قرار دهند. پس هورای نظامی کشیده در نهایت جدیت به کار آمدند و به سنگر من و یفرم یک مرتبه گلوله باران کردند. به چاهی که پشت او و سنگر من بود چنان ساچمه و گلوله بارید که همه خاک های حلقه چاه روی ما برگشت و امکان تیراندازی باقی نماند. فشنگ های ما هم به کلی تمام شد. نزد جلودار فشنگ ذخیره داشتم ولی نمی دانستم اسب های ما را برداشته به کجا رفته اند. از طرف ژنرال لیاخوف رئیس بریگاد قزاق تهران امروز صبح مهمات تازه به کمک اردوی شاه آباد آوردند. بعد از آوردن کمک و رسیدن رئیسشان، جد و جهد و دلاوری قزاقها بیشتر شد. خاصه جمعیت ما را که رو به فرار دیدند هورا کشیده و زنده باد محمدعلیشاه می گفتند. توپ نه سانتی متری شنیدر را که دم قلعه مجدالدوله گذاشته بودند پی در پی و خالی می کردند. صدای گلوله به طرز مهیبی در هوا پیچیده مجاهدین را به سمت عقب فرار می داد.
سنگر من و سنگر یفرم هردو بیش از پانصد قدم تا قله فاصله نداشتند. معدودی افراد خسته و مانده در جلوی پانصد، ششصد نفر نظامی با توپ های شربنل و ماکزیم و سنگری مثل قلعه مجدالدوله چه می توانستند بکنند. واقعا این مقاومت را به یک عشق یا به تهور برابر جنون باید حمل کرد. دو مجاهد که نزد من مانده بودند یکی جواد خان تنکابنی(نیکنام) بود و دیگری ماکسیم گرجی که هردو تاکید می کردند که از جای خود حرکت کرده عقب بنشینیم. ولی چون یفرم هنوز در سنگر خود مانده بود، من برای خود عار می دانستم که قبل از او کنار بکشم. در همین موقع یفرم با چند نفر ارمنی و مسلمان دست از قلعه برداشته یک نفر را هم در ترک اسب خود سوار کرده پشت به قلعه و از آن سمت آب رودخانه به حرکت در آمد. لازم بود که ما هم فرصت را از دست نداده حرکت کنیم. ولی چون اسب نداشتیم بایستی پیاده پشت قلعه به ردیف چاه ها در راهی آفتابی و جلوی گلوله توپ و رگبار مسلسل ماکسیم و گلوله پنج تیر عبور کنیم.
موقعی که به زحمتی به مهمانخانه رسیدیم دیدیم هیچکس در مهمانخانه نیست و همه فرار کرده اند و بیرق میرزا حسن شیخ الاسلام ملقب به رئیس المجاهدین در موقع فرار به جا مانده است. بر غیرت این قسم مجاهدین و رئیس المجاهدین آفرین گفتم. از اسب و جلودار ما نیز اثری نبود. دیگر قدرت پیاده رفتن نداشتم. بعداز آنکه در طویله تجسس نمودیم، یابوی مفلوک جوادخان را پیدا کرده و یابوی مفلوک دیگری نیز من جستم و خود را پشت آن انداخته از در مهمانخانه بیرون آمدم. موقعی که من و یفرم با هم تصادف نمودیم هردو مثل آدمهای وبا گرفته از کثرت خستگی و غصه و گرسنگی مشغول استفراغ بودیم. به هر دسته از سواران مجاهد که می رسیدیم چند کلمه فحش های نتراشیده گفته می گذشتیم…. از غصه این عقب نشینی گلوی ما باز نمی شد و مثل آدم اختناق گرفته قادر به سئوال و جواب با احدی نبودیم و همه به فکر تلافی بوده می خواستیم با این وسیله سینه خود را سبک نمائیم و بار غصه را از دوش برداریم.
ادامه راهپیمایی به سوی تهران
mashroutiat2
سردار اسعد بختیاری    و       سپهسالار تنکابنى (سپهدار)
در کرج از هر طرف نماینده نزد سپهدار می آید. چه نمایندگان سفارت روس و انگلیس، چه مخبرین جرائد چه قاصدهای پنهان متحصنین سفارت عثمانی، چه از انجمن مشروطه خواهان یعنی انجمن اصلاحات که از بعضی معارف تشکیل یافته و شاه نیز به آنها اجازه داده بود بلکه بتوانند به اصلاح بکوشند. نماینده بختیاری ها نیز از رباط کریم رسیده بود. معلوم شد آنها نیز در قم و رباط کریم مشغول همین سئوال و جواب ها هستند. بختیاری ها رای به جنگ ندارند و می خواهند بلکه نوعی با دولت صلح و آشتی کنند. این اتفاق شاه آباد برای ما وهن بزرگی شده بود. به این سبب به ما رکاب می کشیدند که بیائید صلح کنید ولی ما به صلح تن نداده و مایل بودیم که با جنگ وارد تهران شویم. خاصه جدیت ما این است که حتما شاه آباد را فتح کرده از همان راه به تهران برویم. مشروطه خواهان به ما وعده معاودت می دهند که چندین هزار تن مسلح حاضر کرده ایم و منتظریم که شما به دروازه تهران برسید تا ما شهر را به تصرف شما بدهیم.
بلی در شهر بعضی کمیته های سری از قبیل جهانگیر و غیره تشکیل یافته بود و عده ای هم حاضر کرده بودند که در موقع به مهاجمین کمک نمایند. نماینده روس ما را تهدید می کرد و می گفت مقصود شما مشروطیت نیست، اگر مشروطه است شاه آن را توسط دولتین ! (روس _ انگلیس) به شما داده، مقصود شما هرج و مرج است. شما آنارشیست هستید.
جواب و سئوال سپهدار و سردار اسعد مجددا این شد که آنها از رباط کریم بیایند به قاسم آباد و ما از راه علیشاه عوض که در تصرف ماست برویم قره تپه ده سپهدار، از آنجا سپهدار سردار اسعد را ملاقات نموده قرار جدیدی بدهند که کلیه بر آن قرار داد رفتار نماییم. پس بنا شد از کرج حرکت کنیم. مجاهدین دسته دسته سان داده حرکت کردند. من هم با یکصد سوار از ولایتی و ترک به راه افتاده وقتی به قره تپه رسیدم دیدم منزل نیست. یکسره رفتم رزکان ده مخبرالسلطنه که باغ و عمارت ممتاز دارد و آنجا منزل کردم. طولی نکشید که یفرم با دستجات خود وارد شد یکسر آمد پیش من، سوارهای او هم با سوارهای من یک جا منزل کردند.
از قزوین تا این منزل میان من و یفرم کدورتی بود که چندان به هم نزدیک نمی شدیم. ولی چون اینجا موقع کار بود کدورت به کلی زایل گردید. پس از صرف چای گفتند سردار اسعد از قاسم آباد به قره تپه آمده که از سپهدار دیدن نماید. یفرم گفت خوب است من و شما هم برویم قره تپه با سردار اسعد ملاقات کنیم. پس فورا هردو نفر جلودار سوار شده از زرکان به قره تپه رفتیم و وقتی رسیدیم که سپهدار و سردار اسعد مشغول صحبت بودند. سپهدار ما را به سردار اسعد معرفی کرد و گفت این دو نفر در همه جا مقدمه الجیش و فاتحین ما هستند. هردو تعارفی گرم به من و یفرم نمودند. در این حین معزالسلطان وارد شد. مذاکره فقط راجع به حرکت به سمت تهران بود، در همین مجلس قرار بر این شد که صبح زود من و یفرم با دویست نفر دسته خود حرکت و از راهی که سپهدار به ما بلد می دهد به فیروز بهرام برویم و آنجا بمانیم تا اردوی بختیاری و بقیه مجاهدین برسند.
بعد مجددا ما دو نفر من باب مقدمه حرکت کرده به یافت آباد برویم و اردو پشت سر ما بیاید و دریافت آباد که یک فرسنگی شهر است قرار ورود به تهران را داده حرکت نمائیم. من و یفرم کورکورانه قبول کردیم که صبح زود حرکت کنیم. غافل از اینکه پنج هزار سوار و پیاده دولتی با مهمات در حسن آباد و احمد آباد و شاه آباد و یافت آباد جلوی ما را گرفته اند و ما با دویست نفر نمی توانیم بدون جنگ از وسط آنها عبور کنیم و هیچ نپرسیدیم که راه مقصود سپهدار در کدام خط واقع است.
اتفاقا من و یفرم و سوارهای ما از این جلگه عبور نکرده ایم و به راه های آن آشنایی نداریم. ما فکر نکردیم که اگر واقعا میان ما و اردوی دولتی جنگی واقع شود چگونه دویست نفر بدون مهمات و توپخانه جلوی پنج هزار دولتی در خواهد آمد.
از وضع گفتگوی سردار اسعد چیزی که حس کردیم این بود که او به جنگ مایل نیست زیرا عده ای از بختیاری های امیر مفخمی خدمتگزار دولت بودند و در جلوی ما سنگر داشتند و هرگاه جنگ شروع می شد ناچار میان دو دسته بختیاری هم جنگ شده عده ای کشته می شدند و عداوت خانگی افزایش می یافت. سردار اسعد شاید گمان می کرد که بین ما و قشون دولتی جنگی واقع نخواهد شد و امر بر سردار اسعد نیز مشتبه شده بود. اینست که سردار اسعد از جنگ با بنی اعمام خود احتراز می کند.
به هر حال صبح بدون آنکه سپهدار بلدی بفرستد یک نفر بلد خودمان از رزکان همراه برداشته حرکت کردیم. در بیرون دویست نفر را شش قسمت کرده به صورتی که هر قسمت با قسمت دیگر پانصد قدم فاصله داشت به راه افتادیم. این بلد ما را به قندشاه برد. واضح است که اردوی دولتی آن قسمت قندشاه در احمدآباد یا حسن آباد جلوی ما بود. هنوز به قندشاه نرسیده بودیم که خورشید طالع شد. از دور احساس جمعیت یا کاروانی نمودیم و با دوربین نگاه کردیم معلوم شد سواران مسلح هستند که تمامی جلگه را فرا گرفته اند.
satarkhan
ستارخان
هیچ نقشه و اطلاعی از هیچ جا نداشتیم. بلد رزکانی ما هم مفقود شده بود. نزدیک محله قندشاه کم کم صدای شلیک بلند شد. من اذعان دارم که اینجا هم مثل شاه آباد من و یفرم هردو خبط کردیم و بی گدار به آب زدیم. من و یفرم ایستادیم و فکر می کردیم که این سوارها کیستند؟ دوست هستند یا دشمن؟ هرگز این تصور را نمی کردیم که به خط مستقیم به سمت اردوی دولتی می رویم و اردوی دولتی نیز حرکت کرده می آید. بدوا می خواستیم قندشاه را سنگر کنیم تا ببینیم این سوارها از قشون دوست هستند یا دشمن. باز این رای را نپسندیده از قندشاه گذشتیم. یک مرتبه جنگ شروع شد.

دویست نفر در محاصره پنج هزار نفر

خاطرات سرتیپ دیوسالار 
یفرم تپه بزرگی را از طرف یسار به نظر آورده برای تصرف آن حرکت کرد، بی خبر از اینکه در فاصله قندشاه و تپه یک دره طولانی باطلاقی و نیزار وجود دارد و دشمن هوشیار که می خواهد جلوی ما را بگیرد و نگذارد به طرف تهران برویم. چند روز است در اینجا وارد شده تمام سرکوب ها و سنگرهای محکم را گرفته است، حتی دیوار خرابه ای نیست که پشتش چند نفر کمین نکرده باشند و چگونه ممکن است تپه ای به این بلندی از دشمن خالی باشد تا یفرم آن را متصرف شود. یفرم و دسته او به محض آنکه به آن دره رسیدند از تپه گلوله بر سر آنها باریدن گرفت. در همان شلیک اول چند آدم و اسب از دسته یفرم افتادند. یفرم مجبور شد داخل دره شده فکری برای بعد بکند و سواران از اسب پیاده شده همه دراز کشیده بدون تیراندازی مواظب دشمن شدند. در حقیقت کمینگاه یا مامنی انتخاب کردند. من به یک رشته قنات مابین دره و قندشاه رسیدم، همان را فوزی عظیم دانسته فورا سواران خود را پیاده کرده پشت چندین چاه مخفی کردم و دستور دادم یک مرتبه به سواره بختیاری که تقریبا صد نفر بودند و به طرف ما رکاب کش می آمدند شلیک نمایند و چون تیرها به سر فرصت و نشسته انداخته شد، چند تن از سواره و اسب درغلطیده و بقیه عقب کشیدند. دوباره تجدید کمک کرده و به سمت ما حمله ور گشتند. مجددا شلیک کرده چند نفر را به خاک انداختیم بقیه با کمال یاس برگشتند و باز در تهیه حمله برآمدند. من به اطراف خود نگاه می کردم که مبادا محلی باشد که دشمن حائل کند و به پشت ما در آید، و ما را هدف قرار دهد. گفتم چند نفر سوار شده خود را به آن دیوار خرابه برسانند و همانجا بمانند تا مبادا آن نقطه به چنگ دشمن درآید.
مشهدی صادق تبریزی یکی از هرج و مرج طلبان بزدل که از تقلب اینجا سردسته شده بود این امر را غنیمت شمرده سوار شد و بدر رفت. بقیه سوارها تا چنین دیدند همگی یک مرتبه سوار اسب ها شده پشت به جنگ دادند. دو نفر آنها فورا با تیر دشمن افتادند. یکی از آنها هاشم نامی بود تبریزی که از کثرت شرارت و بی رحمی او را یزید هاشم می گفتند. کشته شدن او بجا بود. خیلی افسوس خوردم که مشهدی صادق کشته نشد زیرا در جنگ شاه آباد نیز به همین قسم فرار کرده باعث فرار جمعی شده بود. خلاصه از یکصد سوار، من ماندم و جلودارم میرزا علی مرانی(از آبادی های سه هزار تنکابن) که در آن رشته قنات مشغول جنگ بودیم و دسته یفرم که تا این وقت به هیچ سمت تیراندازی نمی کردند، تازه داخل دره مشغول تیراندازی شدند.
بسیاری قشون دولتی که همه جاهای خوب را قبلا سنگر کرده و در دست داشتند ما را به کلی عاجز کرد. وقتی جمعیت من پشت به جنگ داده منهزم شدند، دشمن از طرف پائین همان رشته قنات که سنگر ما شده بود، باغات قندشاه را متصرف شده کم کم به سمت ما آمده یک مرتبه آگاه شدم که میان ما و سوار قراچه داغی بیش از یک چاه فاصله نمانده است. اول یک صاحب منصبشان را با تیر زده خواستم سوار شوم که اسبم را از بالای تپه زدند. اسب درغلطید و پایم زیر تنه او کوفته شد. مع هذا تا سر سوارها به صاحب منصب تیر خورده خود گرم بود، من و میرزا علی مرانی، پیاده خود را داخل نیزار و دره کرده به دسته یفرم پیوستیم.
گرچه در این مسافت که تقریبا دویست متر بود چندین تیر برای ما دو نفر خالی کردند ولی هیچکدام به هدف نخورد. اینجا دسته یفرم کمک نمود و به سمت دشمن شلیک کرده آنها را عقب نشاند. وقتی به سنگر یفرم رسیدم حال آنها را از حال خود بدتر دیدم. چند تن از جوانان رشید او کشته شده چند تن هم زخمدار بودند. از صد سوار او بیش از سی نفر باقی نمانده باقی همه فرار کردند ولی این چند تن باقی مانده مثل شیر خشم آلود از یمین و یسار دشمن را دفع می کردند.
دور نا را دشمن احاطه کرده است و هر آن حمله می آورد و از طرف ما هم شلیک می شد. مسافت بسیار نزدیک بود. یفرم منتهای جلادت را به خرج می داد. او نفرات خود را به چهار قسمت کرده به چهار سمت واداشته و بعض را هم به رو خوابانیده بود. هروقت دشمن نزدیک می شد امر به شلیک می داد. اسب و آدم از دشمن به خاک می افتاد و بقیه عقب کشیده تجدد قوا کرده حمله می کردند. علت به رو خوابانیدن نفرات ما این بود که دشمن قبلا طوری حرکت خود را معین کرده و همه ی سرکوب ها و جاهای لازم را سنگر کرده بود که ممکن نبود سر ما از لب دره دو انگشت بلند شود و گلوله به آن نرسد.
مثل اینکه دشمن قطع داشت که جنگ در همین نقطه واقع خواهد شد. اینکه بدون بلد و نقشه یک مرتبه میان دریای لشگر و مسلسل ماکزیم و غیره گیر افتادیم. پناه ما همین دره و نیستان بود. با اینکه تعداد زیادی آدم و اسب تلفات داده بودیم مانند شیر زخم خورده به جان می زدیم. برای اینکه نفرات باقیمانده فرار نکنند به یفرم گفتم خوب است همه اسب ها را بکشیم که کسی را یارای فرار نباشد. گرچه فرار هم غیر ممکن می نمود. ناگاه جمعی از بختیاری ها داخل جمعیت ما شدند به طوری که هیچ نتوانستیم بفهمیم چگونه خود را داخل دره نموده با ما مخلوط شدند.
ابرام ارمنی اصفهانی از جوان های رشید یفرم که زبان بختیاری بلد بود آنها را از دسته ی سردار اسعد پنداشته با آنها تعارف می کرد. هرچه فریاد کردم اینها دشمن هستند نگذارید داخل شوند، گوش ندادند. بختیاری های دولتی وقتی عده ما را قلیل دیدند، یک مرتبه برای غارت ما، دست برآوردند. تعجب در اینجا بود که آنها غارت را از قتل پیش انداخته تصور نمی کردند که ممکن است کشته شوند. موزر را از دست خود ابرام گرفته و تفنگ را از دست لبوالقاسم خان در ربودند. من از روی احتیاط دویست تومان خرجی خود را چهار قسمت کرده در ترک چهار نفر گذاشته بودم که اگر قسمتی به واسطه تلف شدن اسب و آدم از بین رفت قسمت دیگر باقی بماند. پنجاه تومان از این پول در ترک ابوالقاسم خان بود که با اسب و تفنگ بردند. فریاد ما بلند شد. عده ما که در اطراف دره متفرق بودند یک مرتبه به سمت بختیاری های غارتگر رو آوردند. در حالی که بعضی از بختیاری ها برای غارت با مجاهدین دست به یقه بوده، موی یکدیگر را چسبیده بودند، به سمت آنها شلیک کردیم. چند نفرشان افتادند و بقیه با مقداری اموال که غارت کرده بودند بدر رفتند. این حادثه باعث خوف و وحشت بسیار گردید. ما از پردلی و جرات آنها به شگفت آمده ناگزیر شدیم احتیاط خود را بیشتر کنیم. طولی نکشید که هشت سوار بختیاری دیگر میان عده ما در آمده، گویی از وسط ما روئیدند. به سبب اتفاق اولی، ما دست و پای خود را جمع کرده فورا پرسیدیم از کدام دسته هستید؟ قدری تامل کرده گفتند از دسته سردار اسعد. گفتیم اگر از دسته سردار اسعد هستید تفنگ خود را بیندازید تا بدانیم که راست می گوئید. آنها نیز که به واسطه تصادف با ما، کم نترسیده بودند در دادن تفنگ اهمال کردند. حق هم به جانب آنها بود شاید ما دوست نبودیم. ولی یک مرتبه از طرف ما شلیک موزر شد. هشت نفر بختیاری از اسب غلطیتند. هشت راس اسب آنها را به جای اسب های کشته شده ی خود تصاحب کردیم. اندک زمانی نکشید که به ما معلوم شد آن هشت نفر از بستگان نزدیک سردار اسعد بودند و از آن کار بی اندازه برای ما خجلت و ندامت حاصل شد. شاید اگر کسان مقتولین در آن هنگام می فهمیدند که قاتلین از مجاهدین هستند، نزاع داخلی برخاسته در همان جا ساد بزرگی به وجود می آمد. این نکته را می بایست قبل از وقت سردار اسعد و سپهدار ملتفت می شدند و برای بختیاری های مجاهد علامتی قرار می دادند تا مجاهدین بختیاری دولتی را از بختیاری ملی شناخته، تمیز دهند و در موقع تصادف به قتل هم اقدام نکنند.
برای ما هیچ تقصیری ثابت نمی شود زیرا ما جمعی معدود در بین چندین هزار قشون مسلح دولتی محصور بودیم و به طوری حواس ما مختل شده بود که امیدی به زندگی نداشتیم و دوست و دشمن به چشم ما یکسان می آمد. خاصه دوستانی که با دشمن تمیز داده نمی شوند. هنوز از خیال این کشتار نا بهنگام آسوده نشده بودیم که دسته ای دیگر از بختیاری ها با یک پارچه قرمزی که به علامت مشروطه خواهی عودا برای گول زدن ما روی لوله تفنگ انداخته بودند خواستند غفلتا داخل ما شوند و اصراری هم داشتند که خود را به ما برسانند. آنها را با تهدید، نیایید می زنیم، دفع کردیم. این آخرین نا نمیدی ما بود. بعد از آن سه ساعت تمام با این عده دشمن قوی و جمعیت کثیر جنگیدیم، براثر شلیک توپ از سمت پائین یعنی طرف اردوی قاسم آباد، تازه فهمیدیم اردوی ما از یمین و اردوی سردار اسعد از یسار به کمک ما آمده به شدت مشغول جنگ هستند. پس با قلب قوی، سخت تر به جنگ پرداختیم خاصه یفرم که مثل شعله آتش از یمین و یسار در تک و دو بود و نشان می داد که در صفحه روزگار از این قسم گیر و دار بسیار دیده است. اما من که به واسطه کوفتگی ران هایم از غلطیدن اسب نمی توانستم راه بروم، تفنگ دست خود را به واسطه این که تفنگ ابوالقاسم خان را بختیاری ها ربوده بودند به او دادم و خود با موزر مثل سایر مجاهدین در گوشه ای دشمن را دفع می کردم.
حال ببینیم چه شد که اردوی بختیاری و مجاهد به ما کمک کردند. ما که صبح برحسب قرارداد روز قبل سپهدار و سردار اسعد به سمت فیروز بهرام حرکت کردیم، سپهدار از قره تپه سوار شده برای بازدید سردار اسعد به قاسم آباد رفت. در میان راه صدای شلیک ما که از دو فرسخی کمتر بود به گوش او رسیده و دانست که ما با قشون دولتی تصادف کرده مشغول جنگ هستیم. سپهدار خود به قره تپه مراجعت کرد که اردو را حرکت دهد و به سردار اسعد نیز خبر داد و خواستار شد که او نیز با بختیاری ها حرکت کنند.
پس از ورود سپهدار، اردو با معزالسلطان که او نیز از قضیه مطلع شده بود حرکت کرد. اردوی سردار اسعد که روز اول جنگشان بود و البته می خواستند جلادتی بنمایند، به فوریت خود را حاضر معرکه کردند و یک عراده توپ هفت سانتی متری آنها با توپ دولتی مقابل شد. این بود که بدوا صدای توپ طرفین از راه دور به گوش ما رسید.
کم کم جمعیتی که با ما می جنگیدند و ما را از چهار سمت احاطه و در نیزار محصور کرده بودند و همه ما را شکار خود می پنداشتند، به سمت پائین یعنی همان نقطه ای که بختیاری ملی شروع به جنگ کرده بود متمایل شده؛ ده ده و صد صد از جنگ ما دست برداشته به سمت خصم قوی خود رفته با هم دست به گریبان شدند.
آفتاب تابستان در جلگه بلوک شهریار شدت حرارت خود را به ما می چشاند. خستگی و تشنگی و حرکات عنیف ما را از پای در آورده بود. زبان در دهان چسبیده یا مثل چوب خشک در دهان صدا می داد. من وقتی که تصور آب می کردم می خواستم جان خود را به بهای یک جرعه آب نیاز کنم. بدتر از همه اسب نازنین من گلوله خورده بود و هنوز در همان نقطه که از ما پر دور نبود، با زین و برگ ایستاده بود. هر وقت چشمم به اسب می افتاد جگرم می خواست از هم بپاشد. از بس این اسب را دوست داشتم نمی توانستم غصه و اندوه خود را مخفی نمایم. حالا فهمیدم یفرم آن روز که در نکی (نیکویه) برای کشته شدن اسب خود می خواست با موزر خود را بکشد چه حس می کرد.
در هر صورت در بیابان میان قندشاه و ده مویز و احمدآباد و حسن آباد جنگ هفت لشگر بود. آتش از هر سمت زبانه می کشید و تگرگ مرگ می بارید. گوشه ای نبود که مردی نیفتاده باشد. کناری نبود که اسبی نمرده باشد. مرکب بی راکب و راکب بی مرکب بسیار دیده می شد. قشون دولتی و ملی با هم در آویخته خون یکدیگر را به هدر می دادند. به هر سمت که چشم کار می کرد دسته ای با دسته دیگر مشغول قتال و جدال بودند و صدای توپ و تفنگ از هر جایی بلند بود. البته ما دیگر به زندگی امیدوار شدیم و طولی نکشید که از محاصره رعایی یافتیم. تپه بزرگ نیز از دست دشمن گرفته شد و به جای قزاق دولتی، مجاهدین بیرق سرخ خود را برپا کردند. مجاهدین ما که فرار کرده بودند به سمت ما برگشتند. یک راس اسب برای من آوردند و من سوار شدم. بختیاری های سردار اسعد ما را شناختند و دیگر از نا احتراز نداشتند. در همین موقع چشم شان به اجساد بختیاری هایی افتاد که به دست مجاهدین کشته شده بودند. یک مرتبه صدا را به شیون و زاری بلند کردند ولی چون اجساد مجاهدین ارمنی و مسلمان هم پهلوی آنها دیده می شد ناگزیر گمان کردند که آنها به دست دولتیان کشته شده اند ولی اسب هایشان را که مجاهدین سوار بودند چگونه می شد پنهان کرد. در حالی که اینها مشغول گریه و زاری بودند، ما به طرف تپه در محلی که عده ای از مجاهدین ما بودند راندیم و از معرکه خلاص شدیم. چون بیم آن می رفت که پی به مطلب برده جنگ داخلی بین مجاهد و بختیاری شروع شود. در همین اثنا معزالسلطان با یک عراده توپ رسید و توپ را بالای تپه کشیده و توپچی چند تیر توپ به طرف دشمن شلیک کرد. این کار در همان موقعی بود که به بختیاری های سردار اسعد خبر رسیده بود که بایستی بیایند و به ما کمک کنند. قریب صدنفر از آنها به جای آن که اسب های خود را زین کرده سوار شوند با شتاب پیاده به معرکه آمدند و در همان وهله اول چنان جلادت ورزیدند که با دولتیان دست به گریبان شده در اندک مدتی آنان را مثل گله گوسفند به سنگرهایشان دوانیده محصور کردند.
بختیاری های دسته سردار اسعد(ملی) و بختیاری های دسته امیر مفخم (دولتی) هیچ نمی خواستند با هم بجنگند ولی وقتی به جنگ درآمدند مردانه کوشیدند و مقدار کثیری از یکدیگر را کشتند و بالمآل دسته سردار اسعد پیروز شد.
وقتی به تپه رسیدیم با شدت گرما و تشنگی در حالی که رمقی به تن ما نمانده بود، احساس آسودگی کردیم.
اغلب سوارها خود را از اسب به زیر انداخته به سایه پناه بردند. معزالسلطان چند نفر سقا همراه آورده بود. آنها رفتند و از لجن زارها با مشگ آب آوردند. چه آبی! مثل آب حمام!. کجا هجوم تشنگان می گذاشت آب به کام کسی برسد. آن قدر در به دست آوردن آب زور آزمایی می کردند تا آب به زمین می ریخت و به کسی نمی رسید. من که تمام وقت به فکر آب بودم فکر کردم که اگر خود را به منزل منتصرالدوله که در همان نزدیکی بود برسانم، ناچار آب یخی به دست خواهم آورد. ولی مجاهدین مخالفت کردند و گفتند اگر شما بروید ترتیب از دست رفته، توپ بی صاحب خواهد ماند. مخصوصا عمیدالسلطان به طوری اظهار ترس می کرد که من خجل شده ناچار ماندم.
در تهران

خاطرات سرتیپ دیوسالار
یفرم وقتی شکست دولتیان را مسلم دانست خود را به بادامک رسانید و به استراحت پرداخت و کسی را نزد من پیغام داد که جای من خوب است بگوئید توپ را به اینجا بیاورند. شب را در قرا تپه منزل منتصرالدوله ماندم. صبح با اردوی مجاهد به بادامک آمدم. تازه پیاده شده و هنوز به سوارهای خود که نمی دانستم در کجا مسکن دارند سرکشی نکرده بودم که جنگ در کمال شدت از طرف دولتی ها در احمدآباد و شاه آباد شروع شد. مقابل سعیدآباد جلوی بادامک که طرف تهران است در تپه کوچکی با درختان انبوه، سواره نطام قزاق اردو زده ماکزیم را به باغ بادامک بسته بودند و گلوله مثل باران بهاری به محل اردوی ما می ریخت. هر طرف ما را قشون دولتی گرفته بودند و صدای شنیدر از هر طرفی بلند شده و گلوله آن بالای سر ما می ترکید.
در این روز حال من خوب نبود ران هایم به شدت درد می کرد و قابل جنگ نبودم. در گوشه ای که کمتر گلوله می گرفت دراز کشیده تماشا می کردم. سپهدار و مسیو یفرم و معزالسلطان دیوار پائین را محاذی احمدآباد خراب کرده دو عراده توپ کوچک بیرون کشیده در مقابل اردوی دولت به شلیک پرداختند.
بعداز ظهر خبر آوردند که دولتیان سنگر منتصرالدوله را با توپ خراب کردند و نصف بدن یک نفر را هم گلوله برده است و مجاهدین از سنگر خود بیرون ریخته خود را توی ده کشیده اند. ناگهان یفرم و معزالسلطان بالای سر من پیدا شدند و قضیه سنگر منتصرالدوله را شرح داده به من گفتند اگر خود را به سنگر منتصرالدوله نرسانی، جلوگیری از قزاق غیر ممکن خواهد بود. تا من خواستم حال خود را بیان کرده به آنها بفهمانم حالتی ندارم، آنها دو طرف بازویم را گرفته مرا بلند کردند. ناچار سوار شده به ده مویز رفتم. من با پنج شش نفر که یکی از آنها جوادخان تنکابنی(نیکنام) بود به سنگر منتصرالدوله که بالای ده است رفته از شدت درد پا با هزار زحمت توانستم خود را به منتصرالدوله برسانم. او با چند نفر نهر گودی را سنگر کرده با قزاق های دولتی که طرف سعیدآباد را داشتند مشغول جنگ بود. من هم محلی را انتخاب کرده به مدافعه پرداختم. مسافت بین ما و دشمن به قدری زیاد بود که گلوله ماکزیم آنها به ما نمی رسید. دشمن می خواست جلوتر بیاید. بین من و آنها یک خرمن کاه بود که آنها می توانستند پشت آن سنگر کرده ماکزیم را به کار بیندازند. دشمن برای رسیدن به خرمن کاه تلاش داشت. با اینکه یک نفر از آنها را با گلوله زدم باز فرصت کرده ماکزیم را به پشت خرمن کاه رسانیده به کار انداختند. گلوله بالای سر ما باریدن گرفت. داود مجاهد و یک نفر دیگر زخمی شدند. ناچار از معزالسلطان یک عراده توپ خواستم. معزالسلطان فورا فئودور توپچی را با یک عراده توپ فرستاده، فئودور توپ را به سمت دشمن میزان کرده مشغول تیراندازی شد. تیر اول به قله تپه وسط قزاق ها پاره شد. تیر دوم و سوم قزاق ها را از تپه سرازیر کرد. چون این محل برای کار گذاشتن توپ مناسب بود، یفرم یک عراده توپ دیگر فرستاد و دشمن از این سمت به کلی شکسته و مغلوب شد.
غروب به سمت منزل که همان باغ است آمدیم. فردا صبح من و منتصرالدوله برادر عاصم الملک و شاهزاده حسن را فرستادیم. آنها سه سمت سعیدآباد را متصرف شدند و کم کم طرف سعیدآباد رفته دیدند سعیدآباد از دشمن خالی است. فرصت را غنیمت شمرده داخل ده شدند. ما هم بسیار خوشحال شده به سپهدار خبر دادیم و یکصد نفر سوار برای ساخلوی آنجا روانه نمودیم. خوشحالی زیاد ما از گرفتن سعیدآباد از این رو بود که این ده رو به روی بادامک و سر راه تهران واقع شده بود. اگر سعیدآباد در دست دشمن باقی می ماند، حرکت ما به طرف تهران امکان نداشت.
همان روز سردار اسعد با عده ای بختیاری به ده مویز رسیده برای دیدن سپهدار به بادامک آمدند. اردوی دولتی از هر سمت سر بلند کرد ولی از حرکت خود بهره ای نبرد. آذوقه در میان مجاهدین نایاب بود ولی چون موقع خرمن بود برای علیق مال در تنگی نبودند. در میان همه ی مجاهدین یک من نان پیدا نمی شد. من نهار را پیش سپهدار خوردم و آن عبارت از یک کف دست نان خشک و چند دانه خیار پوسیده و قدری پنیر. اما از آن طرف گاری ها پیوسته برای قشون دولتی آذوقه حمل می کرد و ما با حسرت ناظر آن بودیم. فشنگ ها هم در شرف ته کشیدن بود. روسا مواظب بودند که تیر بیجا نیندازند. در اردوی ما افراد شاهسون اینانلو و ایلات قزوین از جنگ نا امید شده به طرف قزوین فرار می کردند. باغ بادامک از کشتار اسب های سواره نظام متعفن شده شامه را صدمه می زد. اردوی دولتی نیز گویا از وضع و حال ما آگاه شده فقط به محاصره قانع بودند. یعنی چون جلوی ما را داشتند، چندان لازم نمی دیدند که به زور متوسل شوند.
سومین روز اقامت ما در بادامک در منزل سعدالدوله، مجلسی از هیئت مجاهدین و آقایان بختیاری تشکیل شد. هرکس برای حرکت یا ماندن رایی داد. بعضی را عقیده این بود که بدوا به یکی از قلاع و سنگرهای دولتی که در جلو بود شبیخون زده یک قلعه دشمن را تسخیر کنیم و زهرچشمی از آنها گرفته به طرف تهران حرکت کنیم. خستگی جنگ دائمی و نبودن آذوقه و مهمات و کشته شدن اسب ها و تشجیع تهرانی ها به توسط قاصدهای مخصوص به حرکت به طرف تهران و باز شدن راه ما از طرف سعیدآباد به سمت تهران، ما را وادار کرد که همان شب به تهران حرکت کنیم. موقع حرکت این طور قرار شد که معزالسلطان و عمید السلطان با دویست نفر از مجاهدین توپخانه را حرکت داده خود معزالسلطان با توپخانه بیاید. پنج از شب گذشته از بادامک حرکت کردیم. عده ای بختیاری و خوانین شان در بادامک به ما ملحق شدند.
با تانی و بی صدا به سعید آباد آمده ساخلوی آنجا را که متجاوز از یکصد نفر بودند برداشته تا راه شوسه طوری عبور کردیم که از هیچ سمت صدایی بیرون نیامد. گویا دشمنان فقط به حفظ خود می کوشیدند و به کلی از حرکت غفلت داشته اند. ساعتی نکشید که از محل خوف و خطر دور شدیم. سر راه شوسه با قراول قلعه سلیمان خان تیر و تفنگی رد و بدل شد ولی قراولان قلعه به هزیمت رفتند. ما هم راه شوسه را رها کرده از بالای آن گذشتیم. به همین دلیل یافت آباد که محل اردوی دولتی و توپ های بزرگ شنیدر بود و به مسافت زیادی از ما پائین مانده و ما از بیراهه از کن و سولقان گذشته، از طرشت بیرون آمدیم.
SheixFazlolahNouri
شیخ فضل الله نوری
  تهران
سردار اسعد و سپهدار امر کردند که مجاهدین با بیرق سفید حرکت کنند. جمعی پیراهن خود را از تن بیرون کرده روی پرچم سرخ انداختند و برخی هم روی تفنگ و از دروازه بهجا آباد وارد شدیم. قراولان دروازه فرار کردند. ما یکسره خود را به بهارستان رسانیده سپهدار و سردار اسعد را داخل بهارستان کرده هزار بار خدای منتقم را شکر و ثنا گفتیم.
یفرم برای محاصره قزاقخانه در خیابان اسلامبول منزل کرد. من برای حفظ پارلمان در خانه عزیزالسلطان در مشرق پارلمان جا گرفتم. سواره بختیاری را به دروازه شمیران و یوسف آباد و جاهای مهم گماشتند. من شخصا آهنگر آورده در مسجد سپهسالار را که قفل کرده بودند باز کردم و بالای گنبد و گلدسته کشیک چی گذاشتم. پس از مرتب کردن دسته خود با احمد دیو سالار برادرم روانه منزل شدم و با عیال و دو دختر کوچکم ملاقات کردم. به زنم گفتم این چکمه ایست که در ساری در حالی که با نصایح آمیخته با گریه و زاری می خواستید مانع حرکت من شوید بپا کردم. اکنون آن را با فتح و پیروزی و با نهایت افتخار از پا در می آورم. باری به شادمانی شامی خوردیم و برای خواب به پشت بام رفتیم که یک مرتبه صدای شلیک توپ دولتی ها از قصر قاجار بلند شد. من برای اینکه خانه ما به پارلمان نزدیک است بچه ها را از پشت بام فرود آورده داخل زیر زمین نمودم و تا صبح همان جا ماندم. صبح برای من اسب آوردند و سوار شدم و به پارلمان رفتم. باران گلوله توپ از دو سمت قزاقخانه و قصر قاجار می بارید. در بهارستان پیاده شده اسب را برگرداندم و نزد سپهدار که در حوضخانه مجلس شورای ملی نشسته بودند رفتم.
آنها برای سنگربندی و حمله از سمت دولاب و دوشان تپه به من دستوراتی دادند. من سربازهای خود را برای جنگ به جاهای مناسب گذارده خود با چند تن مجاهد ولایتی در کوچه نزدیک در پشت مسجد سپهسالار ایستاده بودم. یک مرتبه دیدم در سایه ی توپخانه اطراف قریب یکصد تن سیلاخوری (قزاق های لر دولتی که در قساوت و خونریزی مشهور بودند) از طرف خیابانی که به دولاب می رود با حمله و یورش تا در طویله و خانه عزیزالسلطان که جنب پارلمان است رسیدند و تقریبا سینه به سینه برخوردیم. من به مجاهدین خود فریاد کشیدم از بالای پشت بام طویله به شلیک پرداختند. پانزده نفر سیلاخوری ها که رسیده بودند مانده و بقیه عقب کشیدند. ولی ما مهلت شان نداده از پائین و بالا به رویشان شلیک کردیم و همه به خاک هلاک غلطیدند. یک نفر از آنها داخل کوچه شد و نزدیک بود که از نظر غایب شود که ابوالقاسم کدیر سری (کدیر سر روستایی در کجور مازندران) او را از پای درآورد و چند نفر از طرف دیگر پیدا شدند آنها هم به قتل رسیدند و بیست نعش جلوی سنگر ما به زمین ماند. برای کسب اطلاع و برای این که پارلمان و مسجد سپهسالار را دور نزنم تا به نزد سپهدار بروم، دیواری که پارلمان را از حیاط عزیزالسلطان جدا می کرد شکافته از آنجا عبور و مرور می کردم.
محمد خان خواهر زاده من جمعی را در حجرات مسجد سپهسالار جمع کرده مشغول بمب درست کردن می باشند. حمله سیلاخوری ها سبب شد که مجاهدین روی بام مسجد سپهسالار سنگربندی نمایند و برای دفاع و محافظت پارلمان، دستجات بختیاری هم مجهز به بمب و اسلحه شده همراهی کنند. در این وقت جنگ به شدت ادامه داشت. من یک کار دیگر هم کردم. وقتی دیدم که از کوچه تا خیابان عین الدوله نمی شود رفت، پشت مسجد سپهسالار خانه به خانه دادم سوراخ کردند تا رسیدیم به خیابان عین الدوله و به شدت بر سر مهاجمین گلوله باران کردیم. ولی آنها مرتبا خانه ها را غارت می کردند و کوله بار بسته به عقب حرکت می دادند و از همین کار معلوم می شد که آماده فرار هستند. شب دوم من به سنگرها سری زدم. اجساد مقتولین از گرمی هوا متعفن شده سگ ها نیز مشغول خوردن آنها بودند. دماغم را گرفته و خود را به محوطه ای انداختم و مدتی گیج روی سبزه ها افتادم و بعد کشیک سنگرها را عوض کردم.
صبح مجددا جنگ از همین نقطه شروع شد. سیلاخوری ها و ممقانی ها طرف شمال خیبان عین الدوله مشغول چپاول بودند. بالاخانه روی بام طویله که مجاهدین من سنگر دارند دیوارش نازک بود و جلوی گلوله را نمی گرفت. درین موقع نظام سلطان پیدا شد. از او خواهش کردم یک گاری یا دوچرخه پیدا کند و نعش ها را از جلوی سنگر ما بردارد بلکه از بوی عفن و سرگیجه آور آنها راحت شویم و فئودور توپچی را هم با یک عذاده توپ اطریشی به ما برساند.
نظام سلطان هردو کار را انجام داد. بر سر محل نصب توپ قدری در تردید بودیم. بالاخره آنرا در خرابه پشت بهارستان نصب کردیم. از پشت دیوارها و بالاخانه ها پشت سر هم گلوله می آمد. برای این که فئودور بتواند بدون آن که تیر بخورد توپ را میزان کند ما به طرف مقابل به شدت تیراندازی می کردیم. همین که توپ میزان شد چند تیر توپ به سنگر غارتگرها رها نمودیم و آنها را از جا کنده وارد آن محوطه شدیم. آنها نتوانستند بارهای غارتی را که بسته بودند در ببرند چون رئیسشان که درویش خان نام داشت در همین جا گلوله به مغزش اصابت کرد و از پله ها به دهلیز در غلطید.
جیب و بغل او را گشتند، چند تومان پول و حکم یاوری(درجه نظامی) که روز پیش به او داده شده بود در آن بود. من یک نفر امین به سر اموال غارتی گذاشتم که آنها را به صاحبانش برگرداند. در این روز این سمت به کلی پاک شد. یعنی ما تا دروازه دوشان تپه و دولاب را تصرف کردیم. معزالسلطان هم با بقیه اردوی ما به تهران وارد گشت. یفرم هنوز با قزاقخانه می جنگید. فشنگ مجاهدین قریب به تمام شدن و آثار قحط در شهر هویدا بود. معزالسلطان و یفرم جلسه کردند و قرار دادند که فردا شب یک دسته پانصد نفری با بمب و موزر به سلطنت آباد که شاه در آن اقامت داشت حمله ور شویم. یفرم و معزالسلطان ورقه ای بردند که به تصویب سپهدار و سردار اسعد برسانند. روز بعد خبر آوردند که شاه صبح زود خود را به سفارت روس انداخته و متحصن شده است.
کمیسیون عالی تشکیل یافت و نمایندگان مجلس شورای ملی احضار شدند. سپهدار ملقب به سپهسالار گردید و سردار اسعد وزیر داخله شد و اسرا به اوطان خود رفته و دسته امیر مفخم و سردار اسعد بختیاری آشتی کردند. مقاوله نامه ای با شاه و سفارتین تنظیم شد. شاه از سلطنت خلع و پسرش سلطان احمد میرزا به شاهی رسید و عضدالملک قاجار به نیابت سلطنت برقرار گردید. یفرم رئیس نظمیه شد و من لقب ,سالار فاتح, گرفتم
از سایت شمالیها

هیچ نظری موجود نیست: