۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

سلسله ياداشت هاي مستند پيرامون سلسله ي پهلوي (2)

به ديوارِ ويران كه گيرد پناه؟ (اسدي)

در بُهبُه ي ملي كردن نفت، سفير بريتانيا در يكي از ديدارهايش از شاه براي مذاكره، كه طي صرف نهار انجام مي گرفت، در خِلال صحبت متوجه آن شد كه عكسي از رضا شاه به روي ميز نهار خوري كذاشته شده بود (محلي غير معمول براي عكس، مگر آن كه عَمدي در كار بوده باشد!). تفسير سفير، كه او را خوب مي شناخت، اين بود كه اين امر از يك سو ناشي ازين بود «كه شاه بيش از پيش به خود جرات مي دهد كه خاطره ي پدرش را نمونه [ ي رفتار خويش] قرار دهد. اين ممكن است بعضا ناشي ازآگاهي او بر نا قابلي خودش براي مقابله با وضعيت دشوار ايران باشد، اما ممكن است همچنين نمادي ازين باشد كه او در نظر دارد كنترل خود را بر دولت تحكيم ببخشد و نفوذ خود را بر اداره ي امور كشور تحميل كند.» (FO248/1512)
اين گزارش از جانب سفير حكومتي كه در تمام وقت حامي پهلوي بودگرايش شاه پيشين را از همان آغاز به ديكتاتوري روشن مي كند.
 در 1966، پس از اين كه شاه نيروهاي ملي را از ميدان به دَر كرد، سفير بريتانيا در تهران سِر دِنيس رايت در گزارشي سري پيرامون اوضاع ايران به دولت متبوع خود در مورد «چشم انداز رژيم شاه و عواقب ممكن سقوط [آن] » فرستاد. وي در اين گزارش از جمله گفت: «شاه بيش از گذشته براي [حفظ] قدرت خويش به نيروهاي مسلح و نيروهاي امنيتي تكيه مي كند» و افزود، البته به تعارف، كه «توان، هوش، و شهامت خود او و حيثيت او حتي در ميان دشمنانش و محبوبيت اش در ميان توده هاي دهقاني، بدون ترديد، نيز نقش مهمي [در حفظ او] ايفا مي كنند.» او افزود كه رژيم شاه «بدون ترديد، در ميان بسياري از مردم، چه چپ و چه راست، محبوب نيست. با اين همه [كذا] شاه ... به نحو قابل توجهي در پراكندن اپوزيسيون سياسي سازمان يافته، از جمله حزب توده و عناصر مختلفي كه در زمان دكتر مصدق جبهه ملي را تشكيل مي دادند، موفق بوده است.» -- البته با تكيه به همان «نيروهاي مسلح و نيروهاي امنيتي».
پيرامون شايستگي ايران براي دمكراسي سفير بريتانيا نوشت: «ايران در تاريخ اش هرگز چيزي شبيه به دمكراسي را تجربه نكرده است، اگرچه اين كشور غالبا دچار اغتشاش و آنارشي بوده است. ... قانون اساسي 1907 زورق ضعيفي از آب در آمد كه شاه توانسته است، همچون پدرش، بنا بر ميل خويش مطيع خود سازد. ... هر قدر هم كه شاه صميمانه نگران ايجاد پايه اي دمكراتيك، مثل ايجاد شوراهاي محلي و روستايي، براي دولت باشد، من مطمئن هستم كه با توجه به طبيعت فزاينده ي خود كامه ي او در آينده ي نزديك چشم اندازي براي دمكراتيزه كردن در راس [حكومت] وجود نخواهد داشت ؛. و اگر به دليلي او از پهنه ي سياسي ناپديد شود، خلايي سياسي [دركشور] ايجاد خواهد شد.» با اين همه سفير بريتانيا براين نظر بود كه «طبقه ي حاكم» جديد ايران، كه در اثر رفرم هاي شاه به وجود آمده بود، حاضر نبود آن «دست آوردها» را بخاطر «يك هدف سياسي» (لابد دمكراسي!) به دور افكند. او را نيز نظر بر اين بود كه در كوتاه مدت نه ايلات و نه ملايان خواهند توانست از خط خارج شوند [يعني بديل حكومتي شوند يا آن را به مخاطره اندازند] يا اين كه يك «جبهه ي مردمي» ناگهان ظاهر شود و يكي از رهبران جبهه ي ملي را به قدرت برساند.» آنچه سفير بريتانيا «محتمل تر» مي انگاشت اين بود كه در صورت از بين رفتن شاه «هر ترتيب موجودِ جانشيني» او مي توانست «به نحوي نسبتا منظم به كار گرفته شود.» او بر اين باور بود كه در بد ترين حالت، همچون از بين رفتن وُراث او، «اِجماعي به وجود خواهد آمد كه شاه بعدي چه كسي خواهد بود.» او سپس افزود كه «سنت سلطنت» در ايران آن چنان نيرومند» بود كه «محتمل نبود» كه كساني كه پس از بين رفتن شاه به قدرت مي رسيدند يك رژيم جمهوري را انتخاب كنند، يا در خدمت آن قرار گيرند. در پايان اين گزارش طولاني كه خود سفير آن را «برداشت گونه» (ايمپرشِنيستيك) خواند، او افزود كه تالي شاه نه يك حكومت كمونيستي و نه اغتشاش خواهد بود. او اين نظر را داد كه «رژيم شاه، با همه ي معايبش و با همه ي نگراني اي كه براي ما ايجاد مي كند، بهترين حكومتي است كه اين كشور مي تواند در آينده ي نزديك آرزو كند.» او تاكيد كرد كه «قضاوت» او «اخلاقي» نبود، و هر چه در مورد موارد مشابه گفته شده باشد، در مورد ايران اين قضاوت «حقيقت» داشت.(FO 371/186664)
ازين خلاصه دو امر كاملا روشن مي شود. نخست، برغم نظريه اي كه انگليسيان خود نيز مبلغ آن اند داير بر اين كه «همه چيز زير سر بريتانيا ست»، سفير بريتانيا قادر نبود تحليل درستي از وضعيت ايران و گرايش هايِ به سوي آينده به دست دهد. دوم، حكومت بريتانيا همچنان محمد رضا شاه را حافظ منافع آزمندانه خويش بشمار مي آورد. با اين كه او خود معترف بود كه نه ملايان و نه سران ايلات جانشين شاه خواهند توانست شد؛ و نه اغتشاش و كمونيسم جاي ديكتاتوري اورا خواهند توانست گرفت، بريتانيا و همكار نزديكش  آمريكا همچنان در برابر خواست مردم ايران براي دمكراسي ايستادند و شاه و دستگاه هاي سركوب او را تقويت كردند.
قاعدتا، اينان (همچون لابي صهيونيست در آمريكا و جناح قشري هيات حاكمه در ايالات متحده) بايد، چنان كه علنا هم مي گويند، همين نظر را در مورد پسر او داشته باشند. نكته اينجاست كه آيا «شاهزاده» اي كه مورد حمايت اين سه قدرت است مي تواند براي منافع مردم ايران سينه به تنور بسوزاند؟ اگر باور اين نكته از جانب برخي معصومانه است، تبليغ آن از جانب برخي گويندگان فارسي زبان راديوهاي دول خارجي مسلما با محاسبه انجام مي گيرد (بويژه اين كه برخي از آنان، با پيشينه هاي «چپ»، اصرار ويژه اي مي ورزند ازو نه به نام رضا پهلوي، بل «شاهزاده» نام ببرند. معلوم نيست مردم ماليات دهنده ي اين جمهوري ها در غرب با چنين سوئ استفاده هايي از بيت المال موافق باشند! 
در يكي از ملاقات هاي ارنست پِرون به نمايندگي از جانب شاه با يكي از كارداران سفارت بريتانيا در تهران در سال1952 (پيش از سي ام تير 1331) نماينده ي شاه به طرف انگليسي خود گفت كه «شاه هنوز بر سر اين سياست بود كه [دولت] مصدق را از طريق [راي نماينگان در] دو مجلس واژگون كند، محتملا پس از بازگشت او از [ديوان داوري] لاهه، چون پيش از آن به نظر نمي رسيد كه حد نصاب لازم در مجلس شورا وجود داشته باشد. شاه هنوز اين نظر را داشت كه او [مصدق] را بركنار كند، زيرا اين امر او [مصدق] را قادر خواهد توانست ساخت پس از سقوط [نه بركناري توسط مجلس] شاه را مورد حمله قرار دهد. [به نظر شاه]  مصدق بايد به دست همان نيروهايي واژگون مي شد كه او را بر قدرت نشانده بودند»  [يعني مجلس]. پرون براي «اثبات» اين كه شاه دست اندر كار بركناري مصدق بود به طرف انگليسي خود اعلام داشت كه هومن «با اطلاع و رضايت كامل شاه بي امان مشغول كار در ميان نمايندگان براي خلاص شدن از دست مصدق بود.» در همين گزارشِ سفارت بريتانيا آمده است كه سيد ضياء نيز تاييد كرد[ه بود] كه شاه «واقعا مشغول كار در ميان نمايندگان مجلس براي سرنگوني مصدق بود.» (FO 248/1531)
نكته ساده است. شاه از همان آغاز نهضت ملي به عنوان مُهره اي در دست بريتانيا سهم خود را در سرنگوني مصدق و سركوب جنبش ملي به عهده گرفته بود. و هنگامي كه تيرش در مجلس به سنگ خورد به صدور «فرمان عزل» مصدق متوسل شد، و هنگامي كه اين تير نيز به سنگ خورد، فرار از كشور را برگزيد تا كيم روزولت و عوامل «ايراني» اش او را ديگر بار بر تخت طاووس نشاندند.
در گزارش سري ديگري از تهران به لندن در فوريه 1958 در مورد اوضاع كشور، سفير بريتانيا رآجر ستيوِنز نوشت كه نه تنها شاه بر زيردستان خود، چون «سناتور ها، نمايندگان مجلس، مديران، ژنرال ها» (كه در ميانشان «هيچ شخصيت برجسته» اي هم نبود) سايه انداخته بود، كه نيزسازمان هاي اپوزيسيون -- كه سفير «اپوزيسيون ساكت» ناميد، و شاه در محاوره ي خود با سفير از آن ها به نام «سگ هايي» ياد كرد كه «مجسمه هاي مرا شكستند» -- تحت نظر ساواك جديد التاسيس قرار داشتند (FO 371/133009).
اين نكته از گزارش نه تنها ديكتاتور منشي شاه را نشان مي دهد، كه همچنين آشكار مي كند كه در يك نظام خودكامه حتي نوكران دستگاه هم نمي توانند انكشاف لازم را براي جانشيني بيابند، چه رسد به اعضاي اپوزيسيون كه تحت نظارت مداوم پليس سياسي با حربه ي حبس، شكنجه، و اعدام از هرگونه فعاليت سازنده براي آينده باز داشته مي شوند، چه شاهِ قَدَر قدرت آنان را هم رديف سگ پَست مي انگارد، نه شايسته ي شركت در سرنوشت مملكت.
در نظام سلطنتي اي كه ما داشته ايم، دست كم در دوران پهلوي -- كه با تكيه به در آمد نفت، نه مجبور بود به ماليات دهندگان متكي باشد و نه از حمايت قدرت هاي بزرگ بي بهره -- مسلما مردم جايي در تصميم گيري در مورد سرنوشت خود و آينده كشور نداشتند. از همين رو بود كه هنگامي كه بريتانيا قصد داشت، به لحاظ ملاحظاتي چند نيروهاي خود را از شرق سوئز بيرون بكشد، شاه، دست پاچه، متوسل به سفير آن كشور شد و خواست كه انگليسيان نيروهاي خود را در منطقه حفظ كنند. چرا؟ زيرا عليرغم دستگاه سركوب ساواك و ارتش عريض و طويل اش مطمئن نبود كه مي توانست از عهده ي تهديد هاي انقلابي بر خواهدآمد. درست در همان سال هايي كه مبارزات مردم ايران اشكال نوي به خود مي گرفت، شاه «مكررا» به سفير بريتانيا گفت كه «او اهميت زيادي براي حضور ما [نيروهاي نظامي بريتانيا] در خليج فارس قايل است؛ جايي كه منافع بريتاينا و ايران تقريبا همانند اند[!]» و «حضور» بريتانيا «مانعي در برابر جاه طلبي هاي ناصر و تضمين جريان آزادانه ي نفت به شمار مي آيد.» (گزارش سفير بريتانيا، سر دنيس رايت به تاريخ 27 مه 1965 ) (FO 371/180787)
البته تهديد هاي ناصر بهانه اي بيش نبود. ناصر اگر قدرتي داشت در برابر اسراييل مي ايستاد. حفظ نيروهاي بريتانيا در خليج فارس به خاطر حفظ رژيم شاه و «جريان آزادانه ي» نفت به غرب بود، نفتي كه به قيمت نازلي و تحت قرارداد ننگين كنسرسيوم صادر مي شد (و سهمي نيز از آن مخفيانه به اسراييل اهدا مي شد)، و آنچه پس از پرداخت تسليحات از آن باقي مي ماند از طريق سازمان «برنامه» به جيب سرمايه داران دور و بر دربار سرازير مي شد.
بي جهت  نيست كه امروز لابي اسراييل -- به خاطر خدمات محمد رضا به آن كشور -- پشتيبان اصلي رضا پهلوي است و علنا و بدون كوچكترين هراسي و روپوشي از فرزند ديكتاتور پيشين حمايت مي كند و از كمك همه جانبه به سلطنت طلبان سنتي يا «مشروط» خواه و ديگر سلطنت طلبان «دمكرات منش» دريغ نمي ورزد. آن ساده لوحاني كه ممكن است فريب اين ترفند را بخورند و در دام «دمكراسي»  محور اسراييل-پهلوي-آمريكا بيفتند و به پندارند كه هرچه بيايد بهتر از رژيم استبدادي كنوني است، همان اشتباه را مي كنند كه پيشينيان يا خود آنان بيست و پنج سال قبل در دفاع از خميني كردند و گفتند هر چه بيايد بهتر از شاه است. نشايد كه باز در آينده اي سياه اينان بگويند:
اين ناني است كه خودم براي خودم پخته ام.

آنچه بهتر از هر دوي اين هاست مسلما اراده ي آزاد مردم براي استقرار حاكميت خدشه ناپذير خودشان است. يك بار براي هميشه بايد از دنياي مانيانه خارج شد و به گزينش هاي خردمندانه دست بُرد، نه هر تخته پاره اي كه در سيلاب در جريان است. بايد شناي دمكراسي را آموخت. اين هنر را نه آمريكا، نه اسراييل و نه آن جوان پِلِي بوُي به ارمغان خواهند آورد.

چُنان بود پدري كَش چُنين بود فرزند
 (عُنصُري)

پشت سرِ شاه، پدر شاه‍‍‍
‍(ضرب المثل فارسي)

خسرو شاكري (زند)
، پاريس، 28 ارديبهشت 1382

ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: